🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 بعد از شکستن خط دفاعی دشمن، در مسیر کانالی که دژ عراقیها بود حرکت کردیم. بیسیم چی که پشت سرم بود یکی از بچه های اطلاعات را نیز با خودم برده بودم تا مواظب ما باشد. کانال به قدری باریک بود که نمیشد دو نفر پهلو به پهلو حرکت کنند. یک عراقی از سنگرش خارج شد و دو دستی گلوی مرا گرفت. دستهای او به شدت میلرزیدند. من اول فکر کردم از بچه های خودمان است. وقتی برگشتم صورت سیاه چرده ای را دیدم فکر کردم ممکن است با سرنیزه مرا بزند. بلافاصله خودم را عقب کشیدم و ضربه ای به پشت گردن او زدم. از کانال بیرون افتاد. خواست حمله کند که یکی از بچه ها او را به رگبار بست.
🔘 حدود پنجاه شصت متر جلوتر، از داخل یک سنگر عراقی، صدای زد و خورد شدیدی آمد. با چراغ قوه کوچکی که داشتیم، به داخل رفتیم. یکی از بچه های ما خودش را انداخته بود روی اسلحه و دو نفر عراقی او را می زدند که اسلحه را بگیرند. سریع و از پشت، بلوز یکی از آنها را روی سرش کشیدم طوری که دستهایش بالا ماند! مثل گاو دور خودش میچرخید. ناصر از روی اسلحه بلند شد. دومی پرید و آن را برداشت. هنوز کاری نکرده بود که همراه من تیری به وسط دو ابروی او شلیک کرد. عراقی بلوز به سر ساکت ایستاد. بلوزش را که بیرون آوردیم نگاه کرد و دید محاصره شده است. فوری گفت: دخیل الخمینی ناصر گفت: این، هم میزد و هم فحش میداد. حالا ببین چه دخیلی بسته است. قانون جنگ این است اگر شب اسیر گرفتی او را باید بکشی.
🔘 گفتم: الان تو ناراحتی چون کتک خوردی. حالا بگذار ببینم او چکاره است.
سروان و فرمانده یک گروهان عراقی بود.
با بیسیم صحبت میکردم که از فاصله دویست متری، عراقی ها با آر.پی.جی مرا زدند. گلوله چنان جلوی من نشست که مشخص بود به من شلیک کرده اند. حدود هجده قطعه ترکش ریز و درشت موشک آر.پی.جی به قفسه سینه ام اصابت کرد. قفسه سینه ام از دو قسمت شکست. یک ترکش درست روی شریان دستم خورد و خون زیادی از من رفت. دو سه ترکش هم روی صورت و پیشانی ام خورد. دستم را روی چشم راستم گرفته بودم. میترسیدم این چشم را هم از دست بدهم. دیدم بیسیم چی افتاده و مچاله شده. با دستم به شانه عسگری زدم، خواستم ببینم اگر زنــده اسـت، بـا او برویم. بچه ها به شدت درگیر بودند. با خود گفتم من وزنـــم سنگین است و کسی مرا به عقب نمیبرد، بهتر است خودم را به عقب برسانم.
🔘 کنار پل که رسیدم علی پور را دیدم که نهر خین را پر می کرد. او بلدوزرها را برای این کار هدایت میکرد. سیدرضا خاتمی را آن طرف پل دیدم. صدایش زدم که به کمک من بیاید. نگاهی به من کرد و فرار کرد. آمدم روی پل و از پل رد شدم دیدم سیدهاشم موسوی آن طرف ایستاده. او را صدا زدم. نگاهی به من کرد و راهش را کشید و رفت. با خودم گفتم عجب آدمهای نامردی هستند. حالا که مرا در اینوضعیت میبینند چرا جا میزنند و یکی یکی فرار میکنند؟! پس از چند دقیقه سیدرضا خاتمی در حالی که دست پزشکیار توی دستش بود آمد.
🔘 پزشکیار مرتب سروصدا میکرد که آتشباران است ولی سیدرضا خاتمی به او میگفت برویم، حاجی نظرنژاد زخمی است. محل ترکش ها را بست و جلوی خونریزی را گرفت. دیدم سیدهاشم موسوی با یک ماشین بسیار قراضه که هیچ در و پیکری نداشت آمد و گفت حاجی، کجایی؟
گفتم: من اینجا هستم تو کجا فرار میکردی سید؟ گفت: دیدم شما به این روز افتادهای فکر کردم که با چه چیزی میتوانم شما را ببرم، رفتم این ماشین را آوردم. خیلی وحشتناک شده بودم. خونریزی آن قدر زیاد بود که قیافه ام به کلی تغییر کرده بود. همه فکر میکردند یک طرف سرم از بین رفته. وقتی مرا به اورژانس رساندند طالب نژاد تا چشمش به من افتاد وحشت کرد. پشت تلفن به آقای قاآنی گفته بود نظر نژاد صورتش رفته است. آقای قاآنی گفته بود که اگر نصف صورتش رفته باشد، زنده نمیماند. آمبولانس آمد و مرا به بیمارستان بردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر در جستجوی امام زمان هستی،
او را در میان سربازانش بجوی
از نشانههای خاص آنان این است که
همچون نور، دیگران را ظاهر میکنند
و خود را نمیبینند.
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 با محسن رفته بودیم زیارت امامرضا(ع)
محسن محو تماشای امام رضا(ع) بود
و من غرق در آینه کاریهای حرم،
بهش گفتم: ببین چقدر کار کردند!
نگاهی کرد و گفت: آره! قشنگه،
اما زیباییاش برای این است
که کسی نمیتواند خودش را
تویِ این آئینههای شکسته ببیند.
زائر اگر بخواهد سیمش به امام رضا(ع)
وصل شود، باید دل شکسته باشد.
بعد ادامه داد: من از امام رضا (ع)
چیزی خواستهام که انشاءالله
به زودی برآورده می کنند..!!
از زیارت که برگشتیم، یکماه نشد
که خواستهاش برآورده شد
میلِ شهادت داشت....
راوی: هم رزم شهید
کتاب خط عاشقی۳ ص۲۳
نوشته حسین کاجی
▪︎ روزتان در پناه امام غریب "ع"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_محسن_گلستانی
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۴)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هر روز غروب احساس میکردیم که این آخرین شبی است که می خوابیم. بعضی شبها آتش بس میدادیم و نمیجنگیدیم، اما خمپاره اندازهای عراقی مدام کار میکردند و همه جا را می کوبیدند. همیشه وصیت نامه بچه ها در جیبشان بود. دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر می کردیم. با این که دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زنها و کودکان؟ یا از بچه هایی که با دست خالی می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند؟ هر روز که میرفتیم، فکر نمی کردیم زنده برگردیم. هر کوچه ای شهادت چند شهید را به خود دیده بود. بچهها غربیانه و گاه بینام و نشان به شهادت میرسیدند ؛ و گاهی نیز در جلوی چشمان پرغم و اندوه ما وقتی "محمود احمدی" شهید شد فقط چند متر با ما فاصله داشت. و خیلی های دیگر که به چشم خود دیدیم و به گوش خود شنیدیم.
هنگامی که صحبتهای امام پخش میشد، بچه ها به وجد می آمدند و روحیه میگرفتند. حتی گاهی آنقدر تحت تأثیر واقع میشدند که متن نامه شان را تغییر میدادند. لحظاتی بود که خدا را لمس میکردیم.
گلولههای آرپی جی دشمن به خانهها میخوردند و منفجر نمیشدند. یک روز، با اصابت گلوله تانک عراقی به میدان راه آهن، هیچ کدام از بچه ها حتی یک خراش هم برنداشتند. اینها صحنه هایی بود که با چشم خود میدیدیم، اما بعضیها باور نمیکنند. یعنی اعتقادشان طوری نیست که بتوانند باور کنند.
اولین روزی که عراقیها مسجد جامع را هدف قرار دادند عید قربان بود. آن روز ما از کشتارگاه به طرف محله بلوچها و اطراف استادیوم عقب نشینی کردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقیها از جاده کمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان «دورقی» آمده بودند. همان جایی که روزهای گذشته، خانه ها را با نارنجک و آرپی جی روی سرشان خراب کرده بودیم. عراقیها با تقسیم شدن به چند گروه، حیله جدیدی را به کار میبردند. گروهی از آنها قصد داشتند فلکه شهدا و فلکه دروازه بروند و عده ای دیگر به سمت به مسجد جامع و خیابان چهل متری. به پیشنهاد سرگرد شریف «نسب» به خیابان چهل متری و اطراف گل فروشی رفتیم و از آنجا خود را به «خیام» رساندیم. آن روز از فاصله بسیار نزدیکی با عراقیها درگیر شدیم. موقع بازگشت از خیامهنوز به مسجد نرسیده بودیم که بچه ها فریاد زدند
- از خیابون رد نشید.
دود و گرد و غبار خمپاره از مسجد بلند بود. فهمیدیم که آنجا را زده اند. عده زیادی مجروح شده بودند و ترکش پای چند نفر را قطع کرده بود. گلوله های دشمن هنوز از سمت گل فروشی به طرف بچه ها روانه بودند. یکی آنجا ایستاده بود و تضعیف روحیه میکرد. چه فایده داره بجنگیم؟ شهر سقوط می کنه. بخدا همه مونکشته میشیم. فایده ای نداره. با عصبانیت گفتم:
- تو چکاره این مملکتی؟!
- منم مثل شما.
- پس اینجا وایسادی لااقل حرف مفت نزن. اگه عرضه جنگیدن نداری راهت رو بکش برو. چرا روحیه بچه ها رو ضعیف می کنی؟!
خیلی عصبانی بودم، اما ناراحتیام بیشتر به خاطر مسجد جامع بود. تصمیم گرفتیم به خیابان فخررازی برویم و از آنجا به فردوسی و دست آخر، اگر بشود مسجد را دور بزنیم. تا خیابان فردوسی پیش رفتیم، اما دوباره به چهارراه انقلاب برگشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمی توانیم با آمریکاییها قدم بزنیم و انتظار شفاعت شهدا را داشته باشیم.
شهید همدانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_همدانی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂مردم دزفول غالباً یا کشاورز بودند یا کارگر. با حمله دشمن هم تقریباً تمام کار ها تعطیل شده بود. مخصوصاً کشاورزی و خانه ها و کارگاه ها.
نخست وزیر کمک نقدی کرده بود برای بازسازی. قرار شد پول بدهیم به مردم تا پناهگاه بسازند. همان "شوادون"های معروف دزفول.
°°°°
هم پناهگاه بود، هم سرداب، هم محل استراحت. اینجوری مردم هم از بیکاری خلاص می شدند.
شوادون= زیرزمین های عمیق و بزرگ
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱۷
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 عملیات در شرق بصره
در این نبردها ایرانیان به شکل گستردهای از تانکها و نفربرهای زرهی استفاده کردند؛ زیرا منطقه اجازه مانور به این خودروهای جنگی را میداد. من شاهد این حقیقت انکارناپذیر بودم که نیروهای ایرانی با تمام توان و با استفاده صحیح از تانک وارد این عملیات شدند. سرهنگ ستاد ایاد فتیح الراوی که شاهد جریانات بود گفت ایرانیان جنگ تانکها و زرهپوشها را به نحو احسن و دقیق انجام دادند.
در گزارشی که فرمانده لشکر سوم سرتیپ حمد الحمود نوشت، چنین آمده بود: «قوای ایران زمام امور را به دست گرفته، بر اوضاع کاملاً مسلط شدند و با به کارگیری اصل غافلگیری به کمک گزارش غلط و گمراه کننده جناب وزیر دفاع عراق آقای عدنان خير الله که گفته بود ایرانیها از تانک و زرهپوش استفاده نخواهند کرد با تانکها و موشکهای ضدتانک و تسلیحات دیگر خود به ما هجوم آورده، شکافی در خطوط دفاعی ما ایجاد کردند و تلفات سنگینی، یکی پس از دیگری بر ما تحمیل شد و با توجه به حکم اعدام فراریان، سربازان ما ترجیح دادند که در پشت جبهه اعدام شوند تا از مرگ مجهول بگریزند!.
گزارش سری و محرمانه فوق را روی میز فرمانده لشکر سوم دیدم و وقتی که با حیرت مشغول خواندن آن بودم، به من گفت: این تحلیل شخصی من نسبت به اوضاع پیش آمده است و سرتیپ ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه سوم عراق، به من گفت که این مطالب یکی از عوامل شکست روحیه افراد است.
در مرحله سوم عملیات برای مقابله با ایرانیان، سهم عمده ای را به نیروها دادیم. جنگنده های عراقی با تجهیزات پیشرفته خود فعالیت چشمگیری داشتند. تانکها را به شیوه ای بسیار عالی آماده کردیم و بر آتش توپخانه نیز با نظم و دقت بیشتری ایرانیان را میکوبید. بر اساس گزارش افسر اطلاعات سپاه سوم، هدف ایرانیان اشغال بصره و تسخیر آن بود. این گزارش عکس العمل انفعالى فرماندهان ارشد در بغداد را شدت بخشید و به همین دلیل، تیپهای متعددی را برای ایجاد سد دفاعی در مقابل تهاجم نیروهای ایرانی به بصره تشکیل دادند و دورتادور منطقه، که احتمال نفوذ از آنجا وجود داشت بسته شد.
این مرحله از عملیات در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۳۰ آغاز شده بود و باز هم سرعت عمل و اصل غافلگیری، عامل مؤثری در موفقیت رزمندگان اسلام بود. مواضع ما یکی پس از دیگری سقوط کردند و تمام تجهیزات متمرکز در منطقه جنوب پاسگاه زید منهدم شد. منطقه ای که به تصرف رزمندگان اسلام درآمد، مساحتی حدود ۱۸۰ کیلومتر مربع بود که پس از ادامه عملیات به مساخت اراضی تحت تصرف آنها افزوده شد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 بیمارستان امام حسین(ع) نزدیک کارون و مجاور قرارگاه شهید شفیع زاده بود. دکتر علی اکبری تا چشمش به من افتاد، زود آمد و گفت: حاج آقا، چطور شده؟
گفتم: چیزی نیست اگر این خونها را بشویی و تمیز کنی کسی از دیدن من وحشت نمیکند.
لباسهایم را کند و چیزی بالغ بر بیست نقطه بدنم را پانسمان کرد. بدنم خال خالی شده بود. صورتم را شست و گفت باید به اهواز بروی. بلافاصله مرا راهی کردند به اهواز که رسیدیم به فرودگاه بردند و از آنجا به تهران انتقال دادند. در تهران مرا به بیمارستان طرفه بردند.
با خودم میگفتم عجب گیری کرده ام من که نمیخواستم اینجا بیایم. برادر کوچک آقای قالیباف هم در بیمارستان بود. دکتری کـه مـرا نگاه کرد گفت جراحت زیادی نداری فقط چون ترکشها داخل
گوشت رفته باید محل اصابتها پانسمان شود. گفت که صورتم به شدت ورم خواهد کرد. بعد استراحت کردم. یک هفته در بیمارستان طرفه بودم. فقط برای پانسمان زخمهایم آنجا مانده بودم. به خودم گفتم اینها را در منطقه هم میتوانند پانسمان کنند.
🔘 صبح روز جمعه بود که از بیمارستان با اهواز تماس گرفتم. دیدم از مسؤولین، کسی نیست. یکی از بچه ها به نام رهبر پای تلفن بود. از او پرسیدم: مسؤولان کجا هستند؟ گفت: آقای قاآنی در فاو تنها است. پرسیدم حاجی شریفی کجاست؟
گفت: به مشهد رفته ام. پرسیدم: آقای بخارایی کجاست؟
گفت: نیست. آقای احمدی ترکش به شکمش خورده، او را به بیمارستان برده اند.
به انبار بنیاد شهید رفتم. دیدم لباس به قواره من نیست. یک کت مشکی بزرگی بود آن را تنم کردم. منتها شلوار گیرم نیامد و همان شلوار سبز بیمارستان به پایم ماند. توی اتاقها را گشتم ببینم کدام یک از بچه ها پول دارند.
🔘 یک بنده خدایی که بچه تهران بود برای من پول آورد و پرسید چقدر میخواهی؟
گفتم: پانصد تومان بده، میخواهم به اهواز بروم.
گفت: من فرمانده یکی از گروهانهای لشکر سیدالشهدا(ع) هستم. جلوی در بیمارستان یک تاکسی گرفتم. آن زمان تا ترمینال پنجاه تومان میگرفتند. به ترمینال رفتم و برای اهواز دو صندلی کرایه کردم. کرایه هر صندلی ۱۵۰ تومان بود. سیصد تومان دادم. ١٥٠ تومان را برای خورد و خوراکم تا اهواز نگه داشتم. مردم هم به دید مجروحیت ملاحظهام میکردند. البته کنجکاو شده بودند که چرا با این وضعیت میخواهم به اهواز بروم. به آنها گفتم خانه ام اهواز است میخواهم
به آنجا بروم. لباس هم ندارم. خدا خیرشان بدهد، سریع دو تا صندلی در اختیار من گذاشتند. روی همان دو تا صندلی دراز کشیدم.
🔘 صبح زود بود که به اهواز رسیدم. یک تاکسی گرفتم. راننده تا دید من زخمی هستم، کنجکاو شد. گفتم میخواهم به پنج طبقه ها بروم. مرا سوار کرد و به پنج طبقه ها برد. آنجا قرارگاه لشکر امام رضا(ع) بود. دم در دژیانی مرا شناختند. راننده مرا تا جلوی در فرماندهی برد. خواستم کرایه اش را بدهم قبول نکرد. از قرارگاه با قاآنی تماس گرفتم. آن طرف آب داخل سنگری در فاو بود. گفتم: من اهواز هستم.
مثل این که دنیا را به ایشان داده باشند گفت: حاج آقا، هر کجا هستی، خودت را به این جا برسان که من تنها هستم. لباس خواستم. بلوز فرم را پوشیدم. عادت به پوشیدن شلوار آن نداشتم. طبق معمول یک شلوار کردی به پا کردم و شبانه رفتم.
🔘 باید به جاده آبادان می رفتم و رودخانه بهمن شیر را دور میزدم. راه دیگری نبود. عراقی ها همۀ پلها را بمباران کرده بودند. باید از آن طرف که یک پل خاکی داشت میرفتم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که به فاو رسیدم. بچه های مخابرات این طرف بودند. یک قایق آماده کردند و مرا به آن طرف آب بردند. دم سنگر رفتم. دیدم آقای قاآنی بیرون آمده و خوشحال است. با او و آقای مصباحی روبوسی کردم. آقای مجید شاملو و آقای علی پور هم ایستاده بودند. قاآنی گفت باز بگویید حاجی نظر حالش خوب نیست. متوجه لباس هایم که شد پرسید چرا این طوری پوشیده ای؟
گفتم: من از بیمارستان فرار کردم. به داخل سنگر رفتیم، گفتم هم چای میخواهم و هم گرسنه ام. نخورده ام. دلم نمی خواست در بیمارستان غذا بخورم.
آقای قاآنی گفت: خاویار بادمجان برای حاج آقا بیاورید.
🔘 با همدیگر خاویار بادمجان را به عنوان عصرانه خوردیم. بعد از خوردن غذا، آقای قاآنی گفت: من میخواهم بروم و به مادرم تلفنی بزنم. از این طرف هم اجازه رفتن ندارم. هر کسی پرسید، نگو قاآنی آن طرف آب رفت.
گفتم: اینجا یا حسن دانایی است یا غلام پور. جواب هر دو را میدهم. تو نترس اصلاً میگویم رفته دوش بگیرد. اگر خط شکست جوابش را از من بخواهند. آقای قاآنی همان بعد از ظهر در قایق نشست و به آن طرف آب رفت. به حسین زاده گفتم ماشین جیپ را بیاور. تا خط با آقای مصباح رفتیم. خطی که تحویل ما داده بودند، خطی بود که لشکر ۵ نصر آن را در کنترل داشت.