🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۵)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 . آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها کف خیابان را شخم میزدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم که به دنبال ماشین میگشت. پس از آن که مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع کردیم به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن
خود پشیمان شدیم.
- جناب سرگرد، شما برید. ما بر می گردیم طرف شهر.
- نه. هدف من این نیست که از پل بریم اون طرف. من میخواهم برم سرکشی کنم.
- شما سرکشیتون رو بکنید. ما بر می گردیم.
دوباره به شهر برگشتیم. در کنار مسجد جامع، بچه ها سنگر گرفته بودند و بی هدف رگبار میزدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. کف مسجد از بقایای کمکهای ارسالی مردم شکل دیگری به خود گرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شکر با حبوبات و همه آنها با خون مخلوط شده بودند. بچه ها بی هدف رگبار میزدند. به مرتضی گفتم:
- بجای این تیراندازیها بیخوده بیا بریم!
- کجا ؟!
- تا عراقیها سرگرم اینجا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون کنیم.
مرتضی قبول کرد. چند گلوله آرپی جی، چند ژ۳ و یک دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یک ساختمان سه طبقه شدیم و با کندن سوراخی در دیوار، پشت بامهای اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آنها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین
را از دستم گرفت
- راست میگی ؟!
هنوز حرف مرتضی تمام نشده گلوله آرپی جیام در میان دو عراقی که با دوربین، مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بودند، نشست و آنها را به درک فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من کارهای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت میکرد. مرتضی با خوشحالی به گردنم آویخت و بوسه بارانم کرد.
- بارک الله یکی دیگه.
- نه بیا جامونو عوض کنیم و بریم پایین. چند دقیقه دیگه بر می گردیم و میزنیم. وقتی دوباره برگشتیم از سوراخ دیوار سربازی را دیدیم که داشت مسجد جامع را به دو تکاور دست به کمر نشان میداد. دومین گلوله را شلیک کردم اما به هدف نخورد. با ناراحتی پایین دویدیم. کمی بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بالا آمدیم. این بار به مرتضی گفتم تو با ژ ٣ مواظب باش و من با آرپی جی تا سر و کله شون پیدا شد بزنیم. یک ربع بعد با شلیکهای ما آتش دشمن بر روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها بلافاصله مشغول انتقال زخمیها شدند. به یکی از بچه هایی که پشت سرمان آمده بود گفتم
برو به سرهنگ بگو بچه ها دیده بان عراقیهارو زدن. مطمن باشید دیگه نمیتونن مسجد جامع رو بزنن. بگو نیروها بر گردن!
بچه ها با خوشحالی یکدیگر را بغل کردند. اما باز هم خمپاره های معدود و پراکنده به سمت مسجد جامع شلیک میشد. دوباره با دوربین پشت بام تمام خانه ها را چک کردیم. یک عراقی که کلاه تکاوری به سر داشت، پشت پنجره ای ایستاده بود و از فاصله پانصدمتری دیده بانی می کرد. او را به مرتضی نشان دادم پرسید میتونی از اینجا بزنیش ؟!
- تا خدا چی بخواد...
گلولهام به بالای پنجره اصابت کرد. خیلی ناراحت شدم. اما چند لحظه بعد آتش دشمن برروی مسجد به طور کلی قطع شد. آن روز رادیو مدام اعلام میکرد
ای دلاوران مسجد جامع مقاومت کنید! ای حماسه آفرینان شهر خون مقاومت کنید...! که دشمن هر قدر هم نفهم بود، باز متوجه میشد که در مسجد جامع چه خبر است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مرجع تقلید وسواسی ها
•┈••✾💧✾••┈•
محمّد ادعا می کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ای هم برای خودش داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین». مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی ها بود؛ همان هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می کردند و آخرش هم به یقین نمی رسیدند که غسل شان درست بود، یا نه. همان ها که اگر به پاکی صابون شک می کردند، آن را با «تاید» می شستند.
یکی از احکام رساله اش این بود که «در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت و رو، جایز است.»
گرچه با این شوخی ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی ها را از دنیای شک خارج کند، اما حکم های عجیب و غریبش همه را می خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فقط یکبار کافیست
از ته دل خدا را صدا کنید
دیگر...
شهید امیر حاجی امینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_حاجامینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱۸
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 عملیات در شرق بصره
تیپ های لشکر سوم، دست سازماندهی مجدد زدند تا در محورهای عملیاتی وارد کارزار شوند. من در قرارگاه عملیات لشکر سوم بودم و به طور منظم ماجرای درگیری ها را دنبال می کردم و تقریباً به سیر کامل جریانات احاطه داشتم. هر گزارشی که توسط بی سیم میرسید، وضعیت تهاجم ایرانیان را برایمان بهتر ترسیم می کرد و کیفیت دفاع عراق نیز مشخص می شد. در یکی از همین گزارشها چنین آمده بود: قوای ایرانی خط دفاعی ما را شکستند و مواضع ما را تصرف کردند. تیپ ۳۹ تلاش فراوانی برای ممانعت از پیشروی آنها از خود نشان داد؛ ولی در نهایت، تمام نیروهای ایــن تیپ خود را به نیروهای ایرانی تسلیم کردند و به اسارت درآمدند.
تلگراف دیگری توسط افسر مخابرات سپاه سوم، سروان صادق جعفر دریافت شد که در متن آن آمده بود: «نیروهای ایرانی دست به پیشروی در عمق خاک عراق زدهاند و اجساد عراقی ها در پاسگاه زید و اطراف آن زمین را پوشانده است. توپخانه عراق، پشتیبانی لازم را از خود نشان نمیدهد و نقش اصلی خود را در این امر ایفا نمی کند.
در مرحله سوم عملیات بیش از هفتصد تانک به همراه خدمه آنها منهدم شد. چهارده تانک دیگر به غنیمت ایرانیان درآمد و کشتههای ما به بیش از سه هزار نفر رسید.
آتش جنگ به دامان شهر بصره رسیده، مردم شهر را به هراس انداخته بود؛ طوری که مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شده بودند. منظره اسفبار دیگر که نسبت به سایر موارد بیشترین شرمندگی را برایمان به ارمغان آورد، فرار سربازان عراقی و تعقیب آنان توسط نیروهای ایرانی بود. عراقیها با قیافه های وحشت زده در حال فرار بودند و گل و لجن سر و روی آنان را پوشانده بود. در تصاویر هوایی که در دفتر کارم داشتم هجوم جسورانه رزمندگان ایرانی و فرار خفت بار عراقیها کاملاً مشخص بود. این نظامیان که مایه افتخار صدام و وسیله سوء استفاده های او در جهت مطامع شخصی بودند، اکنون با سرافکندگی همچون شتر مرغ، گامهای بلند بر می داشتند و پشت به دشمن و رو به میهن با سرعت در حرکت بودند. حتی افسران ارشد نیز از این قاعده مستثنی نبودند. افسران ارشد با کندن درجه ها قاطی سربازان شده بودند و از صحنه کارزار به سمت بصره می گریختند.
جوخه های اعدام فراریان، بازارِ گرمی داشت و با همه یکسان برخورد میشد. حکم اعدام بدون محاکمه و صدور رأی دادگاه انجام میشد. فرمانده لشکر سرتیپ ستاد حمد الحمود نیز همراه فراریان بود؛ ولی به محض رسیدن به کنار جوخه های اعدام تغییر موضع داد و شروع به دستور دادن و هارت و پورت کردن نمود و با حالتی بر سر فراری ها و خائنان داد میکشید: هرچه سریع تر تمام خائنان را اعدام کنید. به این ترسوها مجال ندهید...!
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شهادت مظلومانه یازدهمین پیشوای شیعیان جهان؛
حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به پیشگاه فرزند غائبشان،
امام عصر حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی ظهوره
و عاشقان و شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت تسلیت عرض مینماید.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 خط پدافندی ما باید حدود سه کیلومتر را پوشش میداد. دیدم خاکریزها امیدوار کننده نیست. گفتم بلدوزرها را بیاورند و خاکریزها را ترمیم کنند. به آقای حسین زاده هم گفتم که بایستد و نظارت بکند.
ساعت ده شب شده بود که به قرارگاه برگشتم. حالم خوب نبود. خبر دادند آقای برقبانی آمده و آن طرف آب است. گفتم بروند و او را بیاورند. آقای سید مجید مصباح نزد من آمد و گفت: حاج آقا، به احتمال زياد، امشب عراقیها تک میکنند.
پرسیدم چطور؟
گفت: بچه هایی که رفتهاند جلو، اطلاع داده اند ده ها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده در چهارصد متری خط ما موضع گرفته اند. گفتم: به علی پور بگویید بیاید.
🔘 ساعت دوازده شب بود که علی پور آمد. گفتم آقای علی پور چکار می توانی بکنی؟
گفت: یک طرحی را آقای قاآنی قبلاً به من داده است. کارش را انجام داده ایم. می توانیم جلوی سنگرها آب بیندازیم.
گفتم: این کار را سریع انجام بدهید.
گفت: دو تا خشایار میخواهم که آب را پمپاژ بکند. در اختیارش گذاشتیم و او همان شب مشغول پمپاژ آب شد. در عرض یک ساعت و نیم آب پخش شد. زمین هم فوراً حالت باتلاقی گرفت. ساعت چهار صبح آقای برقبانی را به خط بردم و توجیه شد. گفتم: اینجا بایست و عقب نیا.
🔘 او که قبل از این مسؤول محور بود به عنوان مسؤول خط در آنجا ایستاد. عراقی ها آتش سنگینی ریختند اما نیروهاشان جلو نیامدند. آقای برقبانی راه چاره خواست. گفتم همانجا بمان و به آقای حسین زاده هم بگو خاکریز را ترمیم کند. نیم ساعت طول نکشیده بود که با بیسیم تماس گرفت و گفت: آقای حسین زاده شهید شد.
به معراج رفتم و دیدم جنازه اش را آورده اند. فقط یک ترکش ریز به قلبش خورده بود. می گفتند: راننده بلدوزر گفته که آتش عراق خیلی سنگین است. حسین زاده به راننده بلدوزر پاسخ داده که کجای این آتش سنگین است؟ من کنارت مینشینم. کنارش نشسته بود و گفته بود تو کارت را انجام بده اگر ترکش بیاید به من میخورد. گلوله خمپاره شصت هر دو را به شهادت رسانده بود.
🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که آقای مصباح آمد و گفت تک دشمن حتمی است. از قرارگاه هم به ما اعلام کردند که آماده باشیم. دانایی هم آمد پشت خط و پرسید: آقای قاآنی کجاست؟
گفتم من در خدمت شما هستم.
گفت: من آقای قاآنی را میخواهم.
گفتم: فرض کن مجروح شده بالاخره ما بوق که نیستیم، حرفی داری بگو تا حرفت را بشنوم.
گفت: پاشو بیا قرارگاه.
گفتم: چشم، الان می آیم.
یک جیپ برداشتم و به اتفاق آقای مصباح و یک راننده به قرارگاه رفتیم. آقای دانایی آنجا بود تا مرا دید، گفت: حاج آقا، حواست باشد، امشب عراقیها به شما حمله میکنند.
پرسیدم شما چکار میکنید؟
گفت آتش را جلوی شما متمرکز میکنیم.
🔘 ساعت چهار صبح بود که تک عراقی ها آغاز شد. آب هم کاملاً جلوی بچه ها را گرفته بود. مسؤول مهندسی عراقیها یک سرگرد بود. پل آورده بودند که داخل آب بیندازند. میخواستند نیروی پیاده را عبور بدهند. سه متر جلوتر از سنگر بچه های اطلاعات را مستقر کردیم. میخواستیم به محض این که عراقیها کنار آب رسیدند و خواستند پلها را بیندازند، آنها را بزنیم. درگیری شروع شد. آتش روی دشمن به قدری زیاد بود که زمین میلرزید. لاستیک ماشین ها را در آورده و داخل آنها نشسته بودند. حتماً گمانشان این بوده که لاستیک میتواند جلوی ترکشها را بگیرد.
🔘 بعدها که منطقه آرام شد دیدیم تعداد زیادی از آنها قتل عام شده اند. سه چهار دستگاه اتوبوس عراقی را تا سیصد متری خط آورده بودند. نیروهای ما اتوبوسها را زدند. آن شب چیزی بالغ بر هفتصد قبضه توپ و سی چهل دستگاه کاتیوشای بزرگ کار میکردند. وقتی مسؤول مهندسی یکی از لشکرهای عراق را گرفتیم میگفت من گمان نمی کنم در آن طرف کسی زنده مانده باشد. ما فکر نمیکرد شما چنین آتشی داشته باشید. به همین خاطر، نیروها را با اتوبوس آوردیم. نمی دانم این همه گلوله از کجا روی سر ما ریخت. اصلاً کسی نمی توانست یک قدم از جایش تکان بخورد.
آقای قاآنی خودش را رساند. بازجویی از او را به آقای قاآنی سپردم و به خط رفتم عراقی ها ناامید شدند و فرار کردند.
بچه ها که با تیر به لاستیکها میزدند. آنهایی که نزدیکتر بودند، بلند می شدند و دست هایشان را بالا میگرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
مردم چرا پیمان پیغمبر شکستند..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شکر خدا که«فاطمی و حیدری» شدیم
مَجذوب «حضرت حسن العسکری» شدیم
وقتی کرَم زِ چهره او منجلی شده
یعنی که دومین «حسن بن علی» شده
سلام صاحب عزا، آجرکالله یامولا!
رخت سیاهِ داغِ پدر کردهای تنت
قربانِ ریشههای نخِ شال گردنت...
▪︎صبحتان مهدوی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهادت_امام_حسن_عسکری ع
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂