eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شهادت مظلومانه یازدهمین پیشوای شیعیان جهان؛ حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به پیشگاه فرزند غائبشان، امام عصر حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی ظهوره و عاشقان و شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت تسلیت عرض می‌نماید. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 خط پدافندی ما باید حدود سه کیلومتر را پوشش می‌داد. دیدم خاکریزها امیدوار کننده نیست. گفتم بلدوزرها را بیاورند و خاکریزها را ترمیم کنند. به آقای حسین زاده هم گفتم که بایستد و نظارت بکند. ساعت ده شب شده بود که به قرارگاه برگشتم. حالم خوب نبود. خبر دادند آقای برقبانی آمده و آن طرف آب است. گفتم بروند و او را بیاورند. آقای سید مجید مصباح نزد من آمد و گفت: حاج آقا، به احتمال زياد، امشب عراقی‌ها تک می‌کنند. پرسیدم چطور؟ گفت: بچه هایی که رفته‌اند جلو، اطلاع داده اند ده ها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده در چهارصد متری خط ما موضع گرفته اند. گفتم: به علی پور بگویید بیاید. 🔘 ساعت دوازده شب بود که علی پور آمد. گفتم آقای علی پور چکار می توانی بکنی؟ گفت: یک طرحی را آقای قاآنی قبلاً به من داده است. کارش را انجام داده ایم. می توانیم جلوی سنگرها آب بیندازیم. گفتم: این کار را سریع انجام بدهید. گفت: دو تا خشایار می‌خواهم که آب را پمپاژ بکند. در اختیارش گذاشتیم و او همان شب مشغول پمپاژ آب شد. در عرض یک ساعت و نیم آب پخش شد. زمین هم فوراً حالت باتلاقی گرفت. ساعت چهار صبح آقای برقبانی را به خط بردم و توجیه شد. گفتم: اینجا بایست و عقب نیا. 🔘 او که قبل از این مسؤول محور بود به عنوان مسؤول خط در آنجا ایستاد. عراقی ها آتش سنگینی ریختند اما نیروهاشان جلو نیامدند. آقای برقبانی راه چاره خواست. گفتم همانجا بمان و به آقای حسین زاده هم بگو خاکریز را ترمیم کند. نیم ساعت طول نکشیده بود که با بیسیم تماس گرفت و گفت: آقای حسین زاده شهید شد. به معراج رفتم و دیدم جنازه اش را آورده اند. فقط یک ترکش ریز به قلبش خورده بود. می گفتند: راننده بلدوزر گفته که آتش عراق خیلی سنگین است. حسین زاده به راننده بلدوزر پاسخ داده که کجای این آتش سنگین است؟ من کنارت می‌نشینم. کنارش نشسته بود و گفته بود تو کارت را انجام بده اگر ترکش بیاید به من می‌خورد. گلوله خمپاره شصت هر دو را به شهادت رسانده بود. 🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که آقای مصباح آمد و گفت تک دشمن حتمی است. از قرارگاه هم به ما اعلام کردند که آماده باشیم. دانایی هم آمد پشت خط و پرسید: آقای قاآنی کجاست؟ گفتم من در خدمت شما هستم. گفت: من آقای قاآنی را می‌خواهم. گفتم: فرض کن مجروح شده بالاخره ما بوق که نیستیم، حرفی داری بگو تا حرفت را بشنوم. گفت: پاشو بیا قرارگاه. گفتم: چشم، الان می آیم. یک جیپ برداشتم و به اتفاق آقای مصباح و یک راننده به قرارگاه رفتیم. آقای دانایی آنجا بود تا مرا دید، گفت: حاج آقا، حواست باشد، امشب عراقی‌ها به شما حمله می‌کنند. پرسیدم شما چکار می‌کنید؟ گفت آتش را جلوی شما متمرکز می‌کنیم. 🔘 ساعت چهار صبح بود که تک عراقی ها آغاز شد. آب هم کاملاً جلوی بچه ها را گرفته بود. مسؤول مهندسی عراقی‌ها یک سرگرد بود. پل آورده بودند که داخل آب بیندازند. می‌خواستند نیروی پیاده را عبور بدهند. سه متر جلوتر از سنگر بچه های اطلاعات را مستقر کردیم. میخواستیم به محض این که عراقی‌ها کنار آب رسیدند و خواستند پل‌ها را بیندازند، آنها را بزنیم. درگیری شروع شد. آتش روی دشمن به قدری زیاد بود که زمین می‌لرزید. لاستیک ماشین ها را در آورده و داخل آنها نشسته بودند. حتماً گمانشان این بوده که لاستیک میتواند جلوی ترکشها را بگیرد. 🔘 بعدها که منطقه آرام شد دیدیم تعداد زیادی از آنها قتل عام شده اند. سه چهار دستگاه اتوبوس عراقی را تا سیصد متری خط آورده بودند. نیروهای ما اتوبوسها را زدند. آن شب چیزی بالغ بر هفتصد قبضه توپ و سی چهل دستگاه کاتیوشای بزرگ کار می‌کردند. وقتی مسؤول مهندسی یکی از لشکرهای عراق را گرفتیم می‌گفت من گمان نمی کنم در آن طرف کسی زنده مانده باشد. ما فکر نمی‌کرد شما چنین آتشی داشته باشید. به همین خاطر، نیروها را با اتوبوس آوردیم. نمی دانم این همه گلوله از کجا روی سر ما ریخت. اصلاً کسی نمی توانست یک قدم از جایش تکان بخورد. آقای قاآنی خودش را رساند. بازجویی از او را به آقای قاآنی سپردم و به خط رفتم عراقی ها ناامید شدند و فرار کردند. بچه ها که با تیر به لاستیکها می‌زدند. آنهایی که نزدیکتر بودند، بلند می شدند و دست هایشان را بالا می‌گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران مردم ‌ چرا پیمان پیغمبر شکستند..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شکر خدا که«فاطمی و حیدری» شدیم مَجذوب «حضرت حسن العسکری» شدیم وقتی کرَم زِ چهره‌ او منجلی شده یعنی که دومین «حسن بن علی» شده سلام صاحب عزا، آجرک‌الله یامولا! رخت سیاهِ داغِ پدر کرده‌ای تنت قربانِ ریشه‌های نخِ شال گردنت... ▪︎صبحتان مهدوی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ع کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۶) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات می‌خواستیم و رادیو شعار پخش می‌کرد. مرتضی پرسید: - امروز چند شنبه س؟ - جداً نمی‌دونی امروز چه روزیه؟ - نه، چه روزیه ؟ - امروز عید قربانه مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد. - خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمی‌رسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل می‌شدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی می‌رفتند و ما تنها می‌شدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم. آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود. مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچه‌ها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی می‌شه. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن. - هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره می‌شیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم. - کی بیسیم زده ؟! - از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچه‌ها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه. - به جهان آرا بیسیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه! چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را می‌گیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچه‌ها از شهر خارج شوند. به بیسیم چی گفتم: - اگه می‌خواهی بیسیم رو بردار و برو، برید مقر تکاورها. اصلاً برید ببینید اونجا چه خبره دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم: - پس ما بر می گردیم. ندادن ؟! - برای چی می‌خواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟ - من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون می‌خواهد بکنید. ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم. تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت - شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست! - چطور ؟ - به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقی‌ها به طرفم تیراندازی کردند. - جاهای دیگه هم رفتی؟ - نرین! نمی‌شه برین جلو... دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمی‌شد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قشنگ اینه که... جوری بری که فرمانده بیاد بالا سرت شهید امیر عبداللهیان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر می‌شدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و حمام درست و حسابی می‌رفتیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. آنهم در آن تابستان داغِ داغِ داغ. ▪︎ محل عکس: اهواز، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چه کندوکاو عجیبی.. شعر: نرگس طالبی نیا ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ... و می‌کَنند زمین را مگر تو آنجایی؟ مگر نه اینکه تو آنجا در آسمان‌هایی چه کندو کاو عجیبی بگو چه می‌جویند؟ "که یافت می‌‌نشوی" کم به دست می‌آیی یک استخوان کمر، ساق پا شده پیدا مبارک است عزیزم چه قد رعنایی پلاک آهنی از زیر خاک بیرون زد ..و استخوان جمجمه... مردم از این شناسایی ... و دلخوشند به این قرص ماه، ماهی‌ها درون آب نشستی چه ماه زیبایی ... و لاله‌ای که پلاسیده زیر لایه‌ی خاک هزار مرتبه بغض من و شکوفایی نگاه من به قامت این کودکان رزمنده ... و اخم بر خط ابرو چه خط خوانایی خوش آمدی و پدر که دوباره آمده است به پیشواز شهیدش... چه قد و بالایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂