🍂 یادش بخیر
جلسات بچه های جبهه!
نه از کت و شلوار پوشها خبری بود، نه از ادکلن های پاریسی و نه کفشهای ورنی براق و..
لباس ها همه یکدست و یکرنگ،
میز و صندلی هاشون چند پتوی ساده و سقفشان، چادرهای برزنتی خاکی رنگ.
بالا و پایین نشستن هم نداشتند!! و خیلی ساده کنار هم مینشستند و گرههای مهمی را باز میکردند.!
هدفم داشتند و پای شعارها و وعده هاشون جونمیدادند.
نگاه هایشان به لنز و دوربین نبود و این دوربین بود که معطوف بزرگیشان بود ...
جلسه فرماندهان لشگر ویژه ۲۵ کربلا؛ قبل از #عملیات_والفجر_هشت؛ زمستان ســال ۱۳۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
4.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ماه پشت ابر من
یک شبی بیرون بیا
به یاد شهید آیت الله رئیسی عزیز
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_جمهور
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۸
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
همین که پیکر اسماعیل نیامده بود امیدوارم میکرد که زنده است و شاید روزی برگردد؛ هر چند بچه های گردان کربلا شهید شدنش را دیده بودند. نیروهایش تعریف میکردند چند نوبت از فرمانده لشکر اجازه گرفتند بروند و بیاورندش؛ اما نشد روی ساحل پیاده شوند. می گفتند منطقه حساس شده بود. حتی میگفتند پیکرش را تا سنگری نزدیک اروند آوردند اما یک مرتبه فشار دشمن زیاد شد و نتوانستند پیکر شهدا را عقب بکشند.
سید باقر احمدی ثنا که پیکر اسماعیل را دیده بود، میگفت چند دقیقه قبل از شهادت اسماعیل را دیده است. تعریف میکرد توی مسیر به طرف معبر که میرفتیم حاج اسماعیل جلوی ما بود. توی تاریکی شب او را از محکم راه رفتنش شناختم و دستی که از مچ قطع بود. حاجی نفر اول دسته یاسر بود. دو سه متر که از آب بیرون زدیم گلوله ای جلویمان به زمین نشست. علی بهزادی ترکش خورد و اول معبر افتاد. گروهان افتادند دنبال حاج اسماعیل. سر راهمان سیم خاردار و بشکه های فوگاز و موانع خورشیدی بود که به سختی از آن ها گذشتیم. داشتم از خاکریز بالا می رفتم که دیدم یکی از غواص ها به حالت سجده روی زمین افتاده و سر و صورتش توی گل فرورفته. نگاهم افتاد به مج بی دستش، دلم ریخت. با خودم گفتم حاج اسماعیل مجروح شده است. علی رنجبر صدا کرد،
- حاج اسماعيل ... حاج اسماعيل ....
جواب نداد. علی شانه حاج اسماعیل را تکان داد، واکنشی نداشت. کتفش را گرفت و آوردش بالا، خون از چشم حاج اسماعیل بیرون زد. زانوهایم سست شد. یخ کردم. چشمهایم را بستم. علم خیمه مان افتاده بود روی زمین! ما به اعتبار حاج اسماعیل رفته بودیم. او قوام بچه های غواص بود. اصلاً قوام گردان ما بود. نمیتوانستم گردان کربلا را بدون حاج اسماعیل تصور کنم. او حرف اول گردان ما بود. به زانو افتادنش انگار زمین خوردن گردان سیصد چهارصد نفره ما بود. دل به شک شدم به خط بزنم یا نه! نمیدانم کدام یک از بچه ها بود که چهار پنج نفر اول صف را هل داد بالای خاکریز و تردید جلو رفتن را شکست. هنوز فرصت داشتم به بچه ها ملحق شوم. برای همین برگشتم به سنگر ببینم چه خبر است. علی بهزادی را به سنگر منتقل کرده بودند. بدجور مجروح شده بود و میلرزید. پرسید: «کی اینجاست؟» انگار چشم هایش نمی دید و فقط خش خش پایم را شنید. گفتم: «سید باقرم.» گفت:
- برو ساحل این قایقایی رو که میآن نیرو پیاده کنن نگه دار زخمیا و شهدا رو برگردونن.
رفتم طرف ساحل. سید حسن کربلایی داشت به دو سه تا از بچه ها می گفت: «داره مَد میشه. حاج اسماعیل لباس غواصی تنشه. آب می بردش، برای ما زشته فرمانده گردانمون مفقود بشه. همین الان برید حاج اسماعیل رو بذارید روی ارتفاعی. به این فکر کنید که بدون حاج اسماعیل برگردیم جواب بچه ها رو چی بدیم!» من دویدم طرف معبر. آب بالا آمده بود. زیر نور منورهای عراقی دیدم قسمتی از بدن حاج اسماعیل را آب گرفته است. رفتم بالای سر پیکرش. خواستم بلندش کنم؛ خجالت کشیدم! با خودم گفتم من اندازه حاج اسماعیل نیستم. قد من نیست که زیر پیکرش بروم. نیروهای سید حسن آمدند بالای سر پیکر حاج اسماعیل. رنجبر و خضیر جادری پیکر سبک وزن حاجی را روی برانکارد گذاشتند. من هم کمک کردم و پیکر سعید حمیدی اصل را روی برانکارد گذاشتیم. دو نفر هم زیر پیکر حسن علی صفری نژاد ، از نیروهای اطلاعات لشکر رفتند که جلوتر از حاج اسماعیل بر زمین افتاده بود. تازه آنجا دیدم بین حاج اسماعیل و صفری نژاد گودالی است که نشان میداد گلوله پلامین آنجا خورده است. جادری گریه میکرد و میگفت: «اصغر، چرا ما رو تنها گذاشتی! قرارمون این نبود به خدا.» جادری فکر کرده بود پیکر اصغر مولوی است و رنجبر، برای اینکه بچه ها روحیه شان را از دست ندهند، راستش را نگفته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 ما نوکر امام حسینیم
فرمانبر امام حسینیم
پشت سر بقیه الله
در لشکر امام حسینیم
🔸 تصاویری متفاوت از انتقال موشکهای سپاه در پایگاههای موشکی زیرزمینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#وعده_صادق
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 دو سه روز مانده به عملیات، آقای قاآنی تشریف آورد. ایشان به قرارگاه رفت و برگشت. قرار بود در ۱۸ فروردین ١٣٦٦ وارد عملیات شویم. دو گردان رعد و فلق را برای عملیات آوردیم. یک گردان را هم پشتیبان آنها گذاشتیم. فاضلی فرماندهی گردان فلق را به عهده داشت. مسؤولیت رعد هم با صداقت بود که به عملیات نرسید و جانشین او آقای عصمتی فرماندهی را به عهده گرفت.
آقای خرمکی از بچه های نیشابور هم فرمانده گردان قمر بود. در واقع ما یک تیپ محوری را در آنجا وارد عمل کردیم.
شب عملیات، آقای قاآنی به من و هادی گفت که باید کنار خودش بایستیم و حق رفتن به جلو را نداریم. مسؤولین محور ما در آن شب، هاشم موسوی و آقای امامی بودند. برای هر گردان، یک نفر مسؤول خط فرستادیم تا کمک کند. عبور گردانها از محور عملیاتی آسان نبود. کار یک یا دو فرمانده گردان نبود. برای هر گردان سه چهار نفر از بچه های زبده و کارکشته عملیات را مد نظر گرفتیم.
🔘 ساعت دو و نیم صبح، عملیات را آغاز کردیم. از بچه های اطلاعات و تخریب به عنوان غواص و خط شکن استفاده کردیم. نیروهای قدیمی مثل شیخ حسن فیض آبادی که از بچه های زبده تخریب و آشنا به غواصی بودند، وارد عمل شدند. درگیر شدند و سرپل گرفتند. نیروها خیلی کند حرکت میکردند. از قایق هم نمی توانستیم استفاده کنیم. آب در حد قایقرانی نبود. وسط آب، درگیری تا صبح ادامه داشت. آقای عصمتی فرمانده گردان رعد اینجا به شهادت رسید. صبح مجبور شدیم گردانها را عقب بکشیم و به سر خط دفاعی خودمان برگردیم. تعدادی از شهدا و زخمیها را با مشکلات و بدبختی زیاد تخلیه کردیم. تعدادی هم داخل آب ماندند و ما بعداً آنها را آوردیم. چهار پنج نفر از غواصها از جمله شیخ حسن فیض آبادی گم شدند. بچه های غواص، شبها به دنبال اجساد شهدا بودند. هر شب تعدادی را از آب می گرفتند.
🔘 شب سوم به بچه ها گفتم به یاد شیخ حسن جوری مرثیه سرایی بکنند. آقای شعبانی و آقای آرام، قرار شد برای این کار برنامه ریزی کنند. گفتم یک تابلوی بزرگ از تصویر ایشان را نقاشی کنند. آنها مشغول مقدمات بودند که غواصها و شیخ حسن برگشتند. شیخ حسن خیلی لاغر بود. مچ دست من از گردن او کلفت تر بود. دیدم چشم هایش به داخل سرش رفته است. گفت: مــن تــوی ایــن ســه چهار روز هیچ چیز نخوردم. همه اش داخل آب بودم. اگــر ســرم بیرون می آمد، میزدند. به خاطر عمق کم آب نمیتوانستم خودم را عقب بکشم. مجبور بودم هرجا که آب یک مقدار عمق داشت، بمانم. کشته های عراقی هم که داخل آب بودند، بو میدادند. ما در آنجا کاملاً شکست خوردیم، اما نیروهای غواص، چـه از تخریب و چه از اطلاعات صد درصد موفق شدند، چون به سنگرهای دشمن رسیدند و آنها را عقب زدند
🔘 به دلیل مشکلاتی که روبه روی ما قرار داشت، نتوانستیم گردانهای پیاده را به آن طرف آب برسانیم. کنترل آب در دست عراقیها بود. آنها نمی خواستند عمق آب، از نیم متر بیشتر بشود. اگر دراز میکشیدی و می خواستی شنا کنی، نمی شد و اگر میخواستی راه بروی باز هم نمیشد. در هر دو شكل برگ برنده دست عراقی ها بود.
عملیات کربلای هشت به همان چهار پنج ساعت محدود شد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که دژ خودمان در آن شب ترمیم شد و حدود بیست متر عقب تر خط پدافندی دومی در خشکی برقرار کردیم. محور عملیاتی به حالت خط پدافندی در آمد. گردان فجر را در خطوط پدافندی مستقر کردیم. گردانهای عمل کننده نیز به عقب برگشتند و در خرمشهر مستقر شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پدرش، علی، در خیبر رو کند
حالا نوبت قیام پسره ✊
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#وعده_صادق
#جبهه_مقاومت
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 از نقشه راه کربلا...
رسیدیم به ترسیم نقشه راه قدس...
همان شعار "راه قدس از کربلا میگذرد"
وعده الهی حق است...
ظهور نزدیک است...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 کسی به عمق نگاه تو می رسد؟
هرگز
کسی به نیمه ی راه تو میرسد؟
هرگز
به اعتقاد و شجاعت مگر که سید علی
کسی به گرد سپاه تو می رسد؟
هرگز
▪︎سلامتی رهبر عزیزمان سه صلوات
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نیروهای ما چنان روحیه شان را از دست داده بودند که عملاً کاری از آنها ساخته نبود.
دستور مقامات بالای فرماندهی ارتش ایستادگی و مقاومت بود، اما ژاندارم ها از دستور تبعیت نمی کردند و بدون کمترین درگیری و مقاومتی مرز را رها کرده و عقب نشینی می کردند.
کلافه بودیم. من و بچه های بسیجی از دیدن چنین وضعی خیلی ناراحت بودیم کاری هم از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم ژاندارم ها را وادار به ایستادگی و مقاومت کنیم. نیروهای ژاندارم تا پاسگاه کیان دشت عقب نشستند. در همین بین سه قبضه تفنگ ۱۰۶ به کمک نیروها در کیان دشت آمد. مسؤول این سه تفنگ یک استوار ژاندارمری بود. من آن روز مسلح به ام - یک بودم. فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه از عقب نشینی آن سه واحد خیلی عصبانی شد و به
آن ستوان پرخاش کرد و با عصبانیت گفت.
- چرا پاسگاه را ول کردید؟ مگر نگفتم مقاومت کنید؟
آن فراری با لحن خاصی گفت:
- پس ارتش بیست میلیونی کجاست؟
من تنها بودم و از شنیدن این حرف خون در رگهایم خشک شد. خیلی ناراحت شدم. غروب بود فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه با حالت خاصی رو به ستوان فراری کرد و گفت:
- همین الان باید برگردی و با دشمن بجنگی.
آن ستوان با حالت خاصی گفت:
- چشم قربان.... می روم!
فرمانده پاسگاه نگاهی به من کرد و گفت:
- بچه بیا!
به طرفش رفتم. آهسته در گوشم گفت
- بچه تو برو همراهشان و ببین چه می
کنند.
این جمله فرمانده پاسگاه شخصیت نظامی مرا کامل کرد و احساس
کردم میتوانم در این جنگ و نبرد برای خودم کسی باشم. راستش را بخواهید ترسیدم آن ستوان فراری در یک فرصت مرا با تیر بزند. چنان ترسیده بود که حاضر به هر کاری بود. حالت متناقضی داشتم. از یک طرف میترسیدم آن مرد سر به نیستم کند و از طرف دیگر احساس تکلیف میکردم و با خودم میگفتم باید هر طور شده کاری بکنم و نمیشود در این موقعیت حساس دست روی دست گذاشت. نیروهای تحت فرمان ستوان ۳۰ تا ۴۰ نفر بودند اما من تک و تنها بودم. بدبختانه آن ستوان شنیده بود که فرمانده پاسگاه به من چه گفته است. به خدا توکل کردم و با خودم گفتم:
هر چه بادا باد، با آنها میروم اگر هم بلایی سرم آوردند به درک! دل به دریا زدم و با همان تفنگ ام یکم به همراه آنها به طرف پاسگاه راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم شب بود و خبری هم از عراقی ها نبود. ستوان تفنگهای ۱۰۶ را چید و آرایش نظامی گرفت و آماده دفاع شد. هیچ محلی به من نگذاشت. من گوشه ای نشستم. ستوان که معلوم بود حسابی از من و وجودم در آنجا دلخور و ناراحت است زیر لب گفت:
- چرا از ارتش بیست میلیونیتان خبری نیست؟ چرا پیدایشان نیست و همه سختیها را روی دوش ما انداخته اند. مگر می شود با ۳۰، ۴۰ سرباز و سه قبضه ۱۰۶ با آن همه تانک دشمن روبه رو شد. معلوم است که باید عقب نشینی کنیم. مگر جانمان را از سر راه آورده ایم! از شب تا صبح نق زد ولی من محلی به او نگذاشتم و او هم به من بی محلی کرد. فردا صبح که شد از گروهان ژاندارمری زنگ زدند و گفتند از پیشروی دشمن به سمت پاسگاه کیان دشت نیست و
گفتند که دشمن از مسیر دیگری در حال پیشروی به سوی اهواز است. همان موقع به همه ما دستور بازگشت و عقب نشینی دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂