eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کمی بعد از اخراج دشمن از هویزه، تقریباً از نیمه دوم مهر دشمن شروع به بمباران هویزه کرد. از اول جنگ تا آن روز عراقی ها به خیال آنکه مردم عرب هویزه با آنها همکاری خواهند کرد آنجا را بمباران نکرده بودند. اما وقتی از مردم عرب منطقه نا امید شدند، در صدد انتقام از آنها برآمدند و با گلوله های توپ و خمپاره شروع به ریختن آتش روی روستاهای مرزی و هویزه و حتی سوسنگرد کردند. صدام از عربهای ایرانی کینه عمیقی در دل گرفته بود و می‌خواست با گلوله باران از آنها انتقام بگیرد. چندین گلوله به خانه های مردم در هویزه فرود آمد و چند نفر زن و مرد عرب هویزه ای را به شهادت رساند. مردم که فکر می‌کردند جنگ حداکثر یک هفته یا ده روز طول می کشد وقتی دیدند شهر دارد گلوله باران می‌شود متوجه شدند که کینه صدام از این حرفها گذشته و به این زودی جنگ به پایان نخواهد رسید. این بود که برای رهایی از گلوله های دشمن، به فکر کوچ و مهاجرت از منطقه پرخطر مرزی افتادند. کم کم کوچ شروع شد و مردم دسته دسته هویزه را به مقصد جاهای امن در مناطق دور دست ترک کردند. اخبار بدی از خرمشهر، آبادان و اهواز به گوش می‌رسید. دشمن شهر آبادان و پالایشگاه نفت آنجا را به طور مفصل بمباران کرده بود و ده ها مخزن پر از نفت خام بنزین و قیر را هدف قرار داده و منفجر کرده بود. در خرمشهر وضع از این هم بدتر بود. عراقی ها با تانک و نیروی زرهی از چند ناحیه به شهر حمله کرده بودند. جنگ تن به تن از صبح تا غروب در کوچه ها و خیابانهای خرمشهر ادامه داشت. مردم از خرمشهر و آبادان نیز در حال مهاجرت به دیگر شهرها بودند. در این میان خانواده همسرم نیز به اتفاق همسرم و دخترم امل از هویزه کوچ کردند و به جای نامعلومی رفتند. تا آن موقع خانواده ما هنوز در هویزه مانده بودند و من خیلی نگران خواهران و مادرم بودم. به سراغ پدرم رفتم و به او گفتم: زن و دخترانت را بردار و از اینجا بروا عراق به زودی به اینجا باز می‌گردد و این بار مثل دفعه قبل نیست و مثل دشمن با شما رفتار خواهد کرد. پدرم گفت: من نمی روم و از سر جایم تکان نمی‌خورم هر طور بود خانواده را راضی کردم که از هویزه کوچ کنند. پدرم حاضر نشد با آنها برود، اما خواهران، برادرانم و مادرم بـه همـراه خانواده عمویم از هویزه رفتند و خیال من راحت شد. حالا می توانستم با فراغ بال و بدون هیچ دغدغه ای از شهر و دیارم دفاع کنم. همه خانواده و اقوام به الیگودرز که در آنجا خبری از جنگ نبود کوچ کردند. این را هم بگویم که تا آن هنگام همسرم و امل را هنوز ندیده بودم. یعنی فرصتی نشده بود که به سراغ شان بروم و و آنها را ببینم. راستش را بخواهید خیلی هم دلم میخواست دختر عزیزم و همسر مهربانم را ببینم و با آنها تجدید دیدار بکنم، اما فکر می کردم مهم تر از خانواده و احساسات خودم، دفاع از کشور است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
ahangaran (15).MP3
1.9M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران لاله خونین من ای تازه جوانم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آشنایی با هور گزیده ای از کتاب "ستاد گردان" تاریخ شفاهی حاج محسن پویا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ من، شاه حسينی و شهید عبدالله محمديان و يكے دو نفر از فرمانده گروهان‌ها با يك خودرو به سمت جزاير و هور رفتيم. فضای آنجا هنوز برای ما غريب بود. وقتی طبيعت آنجا را می‌ديديم اصلاً برایمان قابل تصور نبود كه ما چطور مي‌توانيم اينجا عمل كنيم. اينجا خاك ندارد، زمين ندارد، اصلاً تانك چه می‌شود؟ خمپاره چه می‌شود؟ توپخانه چه می‌شود؟ اصلاً نيروها چه می‌شوند؟ فضا برايمان غريب بود ولی وقتی بچه‌های اطلاعات که از دوستان ما بودند را می‌ديديم آرامش می‌گرفتيم. وارد منطقه "طَبُر" يا شطعلی شده بودیم. يكے از اين دو منطقه كه مقر خود بچه‌های اطلاعات عمليات قرارگاه نصرت بود در يك فضای بسيار استتار شده‌ای قرار داشت. نقشه‌ها را به ما نشان دادند و هور را برايمان تشريح كردند. ما را با فضا و نقاط و پوشش آن آشنا کردند. بعد يك سری شرايط اوليه هور را برايمان تعريف كردند كه هور چطور است.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 برای مرخصی به مشهد برگشتم. یک ماه مشهد بودم که ناگهان اطلاع دادند تغییری در فرماندهی لشکر به وجود آمده. به منطقه برگشتیم. آقای قاآنی گفت که آقای مهدیان پور را به عنوان فرمانده لشکر انتخاب کرده اند. قرار شد من و هادی سعادتی و آقای قاآنی به لشکر نصر برویم. آقای مهدیان پور تلاش کرد که ما عملیات بیت المقدس دو را کنارش بمانیم ولی قبول نکردیم. هادی سعادتی و بخارایی ماندند. برج دوازده سال ١٣٦٦ بود که باز به مشهد برگشتم. تا اول برج یک ١٣٦٧ مشهد بودم بعد به ایلام رفتم. برگه ترخیص خودم را از لشکر امام رضا(ع) گرفتم و تحویل لشکر نصر دادم. آقای قاآنی در ایلام جلسه ای گذاشت. به بچه ها گفت: شما هادی و حاج آقا نظر نژاد را می‌شناسید. ما در خدمت اینها هستیم. بعد از آن جلسه هادی سعادتی به مشهد برگشت و در عمل من به عنوان جانشین لشکر کار را انجام می‌دادم. 🔘 چند روز قبل از عملیات والفجر ده ما و تعدادی از لشکرها عملیات بیت المقدس چهار را در منطقه ارتفاعات گوجار، قامیش و الاغلو به طرف باغ سمر آغاز کردیم و بعد از حدود یک ماه به حلبچه رفتیم. در شمال غربی شهر خرمال عراق رودخانه ای است به نام زلم که به سد دربندی خان می‌ریزد. این رودخانه از ارتفاعات سرچشمه می‌گیرد. در کنار رودخانه، منطقه ای با دو کیلومتر خط به ما واگذار شد. با آقای قاآنی و آقای کمیل برای بازدید از خط رفتیم. خط را که نگاه کردیم دیدیم باید چندین گردان مستقر شود. در آن منطقه فقط چهار گردان داشتیم. یکی از گردانها در گوجار استقرار داشت که قرار شد آن گردان را هم از گوجار بیاورند. 🔘 فرماندهان گردانها آقایان یلی بابوریان و سیاقی بودند. دو گردان را در خط و یک گردان را در خرمال مستقر کردیم. گردان دیگر را هم در طویله جا دادیم. آشپزخانه لشکر را هم در همان منطقه طویله برپا کردیم. تعويض خط بدون حادثه ای به پایان رسید. جای خوش آب و هوایی بود. آب سردی از کوهستان می آمد. روی رودخانه پل انداخته بودیم و بچه ها دیگر احتیاج نداشتند به حمام بروند. عراقیها به خاطر این که در مقابل کردهای مخالف بایستند، این طرف و آن طرف، تپه های خاکی درست کرده بودند. ما در کنار یکی از این تپه ها قرارگاه تاکتیکی را بنا کردیم. 🔘 چشمۀ بسیار سرد و گوارایی در کنار قرارگاه روان بود. اولین کاری که کردیم یک توالت بهداشتی درست کردیم. هر کس چشمش به آقای قاآنی می افتاد خجالت می‌کشید و شروع به کار می‌کرد. چون می‌دید فرمانده لشکر آستین‌هایش را بالا زده و برای قرارگاه توالت درست می‌کند. یکی دو نفر از بچه ها آمدند و گفتند درست نیست آقای قاآنی کار کند آقای قاآنی گفت: چی درست نیست؟ خیلی هم خوب است. مگر من و تو شانمان از اینها بیشتر است؟ 🔘 آنجا بودیم تا زمانی که دستور دادند به سمت خرمشهر حرکت کنیم. فاو در حال سقوط بود. من آقای قاآنی، هادی سعادتی و حاج حسین موسوی که در آن زمان مسؤولیت اطلاعات را داشت خودمان را به اهواز رساندیم. قرارگاه اصلی ما پادگان شهید چراغچی در اهواز بود. نیروها را جمع و جور کردیم و با دو گردان به سمت فاو رفتیم. گردانها را در نخلستان کنار پل (پلی که روی اروندرود احداث شده بود.) نگه داشتیم. قرار شد من، آقای قاآنی، هادی سعادتی و آقای موسوی به فاو برویم و ببینیم چه خبر است. از پل که عبور کردیم آقای قاآنی به من گفت: شما برگرد و گردانها را آماده کن که هر وقت گفتم، شما بیایید. 🔘 هدف هواپیماهای عراقی و آمریکایی خود پل بود. مرتب بمباران می‌کردند. هواپیماها با لیزر درست نوک پل را می زدند. بچه ها سریع پل را ترمیم کردند و تحویل بچه های مهندسی دادند. باز هواپیماها قسمت دیگر پل را با موشک زدند. آنجا بود که برای ما كاملاً مشخص شد این هواپیماها آمریکایی هستند. من آقای قاآنی با بچه ها به فاو رفته بودند. از شهر که یک مقدار خارج شده بودند، ناگهان به کمین نیروهای عراقی خورده بودند. آقای قاآنی از ماشین عقب مانده بود. آقای موسوی می گفت: وقتی ماشین را سر و ته کردم که فرار کنیم دیدم آقا اسماعیل با یک پشتک عجیبی از آن طرف خاکریز داخل ماشین پرید و کف ماشین دراز کشید. (فقط من می‌دانستم که آقای قاآنی ژیمناستیک کار است)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🏴 انالله و انا الیه راجعون شهادت فرمانده میدانی حماس، "یحیی السینوار" را به پیشگاه امام زمان و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت حضرت امام خامنه ای تبریک و تسلیت عرض می‌کنم. جریان پیروزی و محو اسرائیل غاصب ادامه خواهد داشت، هر چند در این راه بهترین عزیزان ما فدا شوند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اخی و عزیزی و مبعث افتخاری..   ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 امام رضا ! به خودت سپردم غمی را که بی صدا قلبم را می خورد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهدی جان ! اگر مرگ به سراغم آمد، و هنوز همدیگر را ندیده بودیم، فراموش نکن، من خیلی دیدنت را آرزوی می کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یک روز عصر که حامد به اتاق جنگ در مقر لشکر ۹۲ زرهی رفته بود؛ من در مقر بخشداری هویزه نشسته بودم. وقتی برگشت دیدم صورت حامد خاکی است. نوعی نورانیت از صورتش مشاهده می شد. در همین موقع یک گروه از بچه های سپاه اصفهان آمدند و گفتند: آقای جرفی کجاست؟ با او کار داریم. حامد گفت: من هنوز نمازم را نخوانده ام، باید بروم نماز بخوانم. رفت و در چمن پشت بخشداری قبل از آنکه به نماز بایستد به من گفت: من امروز تا یک قدمی شهادت پیش رفتم! من و بنی نعیم کنار حامد ایستاده بودیم. گفتم: چطوری؟ حامد با حالت خاصی گفت: امروز در اتاق جنگ بودیم که آنجا را بمباران کردند! کم مانده بود همانجا به شهادت برسم. این را گفت و ایستاد به نماز. من و کریم هم روی چمن ها نشستیم و در حالی که حامد داشت نماز میخواند شعار دادیم - شهید عزیزم، شهادتت مبارک. چند بار این جمله را تکرار کردیم. حامد در حال نماز تبسم می‌کرد! نمازش که تمام شد عده ای برای شناسایی آمدند دنبالش. گفت: من خیلی خسته هستم. نمی توانم بیایم.. من و کریم همراه آنها به شناسایی رفتیم. شناسایی تا شب طول کشید. برگشتیم و گزارش شناسایی را به حامد دادیم. حامد گفت: بروید و استراحت کنید. خانواده ام همگی کوچ کرده بودند و تنها پدرم در خانه مانده بود. به خانه رفتم تا هم سری به او بزنم و هم شب را هم همانجا بخوابم. فردا صبح خیلی زود در خانه را زدند و گفتند که حامد مجروح شده است! معلوم شد حامد اول صبح به بخشداری رفته است. عراقی ها گرای بخشداری را گرفته و با گلوله توپ آنجا را زده اند. وقتی گلوله منفجر شد من از خواب بیدار شدم اما فکر نمی‌کردم بخشداری را می‌زنند. سریع خودم را به بخشداری و اتاق حامد رساندم دیدم اتاق پر از خون است. گلوله توپ به زمین باز پشت اتاق حامد اصابت کرده و منفجر شده بود. ترکش های آن از پنجره اتاق، کار حامد را ساخته بودند. روحیه ام به هم ریخت و همانجا نشستم و گریه را سر دادم. ما بعد از خدا در هویزه حامد را داشتیم و اگر از دستمان می‌رفت کمرمان می شکست. از طرف دیگر حامد پسر عمه ام بود و روابط عاطفی عمیقی با هم داشتیم. خیلی گریه کردم. سراغ حامد را گرفتم گفتند که او را به اهواز منتقل کرده اند. با وسیله ای به طرف اهواز به راه افتادم. در راه خاطراتی را که با حامد داشتم در ذهنم مرور می‌کردم و گریه می کردم. حسابی خرد شده و روحیه ام را از دست داده بودم. وقتی به اهواز رسیدم، شهر به هم ریخته بود. به بیمارستان سینا، که حامد را به آنجا برده بودند، رفتم. همه جمع شده بودند. تا آنها را دیدم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. برادران حامد آرام بودند اما من هر کاری کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم. هـای هـای گـریـه می‌کردم. به این فکر می‌کردم که اگر بلایی سر حامد بیاید ما با جنگ در هویزه چه بکنیم. حال حامد خیلی خراب بود. ترکش به پشت سرش خورده و در اغما بود. در اهواز نمی‌توانستند برای او کاری بکنند. ناچار با هواپیمای ۳۳۰ که مجروحان دیگری هم داشت او را به تهران منتقل و در بیمارستان امام خمینی بستری کردند. فصل هشتم بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
در قسمت های قبل در خاطرات حاج یونس شریفی، در مورد تسخیر فرمانداری هویزی توسط عده ای نیروی مردمی و آزادسازی سوسنگرد و بعد هویزه ، ابهاماتی برای دوستان رزمنده بوجود آمده بود که چطور ممکن است با یک نیروی مردمی بتوان جلو دشمن سرتا پا مسلح ایستاد این مطلب رو با جناب آقای شریفی مطرح نمودیم و پاسخ صوتی زیر رو فرستادن که تقدیم نگاهتون می کنیم👇
🍂 🔻 ذبیح همسر شهيد ذبيح االله عامری ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از جبهه آمده بود و حسابى با بچه‌ها گرم گرفته بود. صدایى شنیده شد. «حسن لهروی» بود؛ آمد توى منزل، وقتى چشمش به صحنه‌هاى عاطفى پدر و فرزندان افتاد، رو کرد‌ به او و گفت: «عامرى جان! بهتره از این به بعد تو بمونى و به بچه‌هات برسی! تو دیگه نباید بروی! من به جاى تو می‌روم. این بچه‌ها پدر می‌خواهند! اگه تو شهید بشی، این چهار تا بچه...!» ذبیح گفت: «خدا نعمتهایش را بر من تمام کرده. زن خوب، بچه‌هاى خوب! ... اما یک چیز فراتر از اینها ازش خواسته‌ام. براى رسیدن به این مقصد! نگران بچه‌هاى من نباش، خداشیرزنى به من داده که به خوبى می‌تونه از عهده همه کارهاشون بر بیاد!» هنوز لبخند بر لب داشت. رو به حسن کرد و گفت: «ناقلا! فکر کرده‌اى می‌تونى من رو زمینگیر کنى و خودت شربت شهادت رو بخوری؟ نه حسن جان! شما بمون، جوونی، آرزوهاى جورواجور داری!» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک من عبدک والمنتظر لظهور عدلک ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لیوان سابی !! حاج صادق مهماندوست ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از اقدامات ابتکاری بچه ها در اسارت برای رفع برخی از محدودیت امکانات ، می توان به لیوان سابی اشاره کرد ؟!! شایداز ترکیب این کلمه تعجب کنید ، زیرا ترکیبی جدیداست ( لیوان سابی) ، اما واقعیّت این است که چون عراقی ها امکانات اولیه زندگی را خیلی خیلی محدود به ما می دادند ، بچه ها مجبور بودند دست به ابتکاراتی بزنند. بطور مثال جهت آب خوردن یا چای ؛ فقط یک لیوان پلاستیکی برای هر فرد وجود داشت و چون چائی که می دادند ، در دیگ های بزرگ در آشپزخانه اردوگاه تهیه و جوشیده و طبعا سیاه رنگ شده بود ، باعث سیاهی جداره داخلی لیوان ها شده و شکل نامناسبی به خود می گرفت. لذا چاره ای نبود جز اینکه لیوان ها تمیز شود و راهکارش هم این بود که یک شب ، لیوان همه بچه های آسایشگاه را جمع کرده تا چند داوطلب با سائیدن نمک به داخل لیوانها ، آنها را تمیز و برّاق کنند !! تا دوباره خوردن چای و آب با رغبت در آن لیوان ها صورت بگیرد !! ناگفته نماند شیارهای ایجاد شده به خاطر سائیدن نمک ، باعث می شد لیوان ها پس از مدتی، مجددا سیاه شود ولی بچه ها هم کم نمی آوردند و دوباره همان کار را می کردند و روز از نو و روزی از نو و دوباره نمک مالی وسفید کردن لیوانها ! و این روند هر مدت یکبار تکرار می شد تا زمان آزادی اسرا. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 به آقای قاآنی گفتم: بیایید یک کاری بکنید. من فاو را در یک صورت نگه می‌دارم، چهارده پانزده قبضه مینی کاتیوشا، بیست ســی قبـضه خمپاره انداز ۱۲۰ و هشت و نه گردان می‌خواهم تا بتوانم فاو را برایتان نگه دارم. از فاو تا خلیج فارس را نگه می‌دارم که این سرپل دستمان باشد. آقا اسماعیل گفت: خشت از زیر دستمان در رفته. گفتم حاج آقا می‌شود این خشت را روی هم چید. شما این نیرو را تهیه کنید، می‌شود این کار را انجام داد. 🔘 با هم به قرارگاه رفتیم. دیدم آقای رحیم صفوی آنجاست. آقا اسماعیل با ایشان صحبت کرد. آقای صفوی گفت: سعی می کنیم امکانات زیادی که در داخل داریم بیرون بکشیم، سر پل گرفتن هـم مال شما. با دو گردان از پل عبور کردم. اوضاع خیلی بد بود. نیروها بدون فرماندهی و بدون تاکتیک مشخص حرکت می کردند. هر کسی یک کوله پشتی روی دوشش انداخته بود و می‌رفت. هیچ کس نبود که به این نیروها دستور بدهد. از وقتی سپاه جان گرفته بود، این اولین شکستی بود که می خورد. برایش گیج کننده بود. ماشینها به طول دو کیلومتر در فاو مانده بودند. سرپل را گرفتیم. شب بچه های جهاد آمدند و پل را ترمیم کردند و ماشین‌های ما را از فاو بیرون کشیدند. می‌توانم به جرأت بگویم که آن شب تا صبح نود درصدد امکانات را از فاو تخلیه کردند. منتها یک چیزهایی هم ماند، مثل تجهیزات بیمارستان فاطمیه که تجهیزات مدرنی هم بود. تأسیسات آب شیرین کن هم آنجا ماند. 🔘 صبح روز بعد هیچ کس به کمک ما نیامد و مجبور شدیم ساعت هشت، نیروها را به این طرف پل بیاوریم. اگر آن شب هفت هشت گردان به ما می دادند، فاو سقوط نمی کرد. من تعهد می‌دادم، به آقای قاآنی هم گفتم اگر فاو را نگه نداشتم اعدامم کنید. کار دشواری نبود. عراقیها هنوز جرأت پیدا نکرده بودند. اما از نظر پشتیبانی به صفر رسیده بودیم. حتى مهمات خمپاره وجـود نداشت. مجبور شدیم عقب بیاییم. نیروهای گارد ساحلی ژاندارمری آمدند و خط را تحویل گرفتند. ما به پادگان چراغچی برگشتیم. قرار شد سپاه از حلبچه عقب نشینی کند. ما هم گردان هایمان را به ایلام آوردیم. از ایلام هم به اهواز منتقل شدیم. 🔘 پنج گردان در دست داشتیم. یک گردان هم در جزیره بود که حاج تقی ایمانی مسؤول خط آنجا بود. عراق اعلام کرد عملیات بعدی ما مجنون است. چهاردهم خرداد ١٣٦٧ عراق به جزیره حمله کرد. فکر کنم على هاشمی مسؤول قرارگاه بعثت بود. با آقای قاآنی به قرارگاه آمدیم. دم در قرارگاه گفتند که به مجنون حمله شده و عراقی ها شیمیایی می‌زنند. چکار بکنیم، علی هاشمی هم داخل تشکیلات قرارگاه مانده بود. دایم با این طرف و آن طرف تماس می گرفت. متحير بودیم. باید کاری بکنیم. یک دفعه متوجه شدم هلی کوپترهای عراقی وسط جزیره بزرگ کماندو پیاده می‌کنند؛ جایی که قرارگاه تاکتیکی لشکر نصر آنجا بود. 🔘 به آقای قاآنی گفتم فکر کنم بچه ها از خط عقب نشینی کرده باشند. تماس گرفتیم. گفتند: چون پشت نیروها بسته می شود، همه خودشان را نجات دهند. به محض این که خطوط دیگر محاصره شد خودمان را بیرون کشیدیم. بعد از آن باز به مشهد برگشتم. روده بزرگم که فلج بود عفونت کرده بود و عفونتش به حدی رسید که حالت استفراغ داشتم. بــه بیمارستان قائم (عج) رفتم. ابتدا گفتند: باید عمل کنیم، روده عفونی را برداریم و به جای آن روده دیگری پیوند بزنیم. این کار مسیر نشد. مجبور شدند به نحوی عفونت را برطرف کنند. 🔘 ساعت دو بعد از ظهر اخبار اعلام کرد که حضرت امام قطعنامه را پذیرفتند. خبر کشنده بود. بدون استثناء همه از شدت ناراحتی گریه می‌کردند. آقای قاآنی بعد از این که گریه مفصلی کرد، سر بلند کرد و گفت: شخصی قطعنامه را پذیرفته که باید در برابرش سمعاً و طاعتاً بگوییم. ما همه پیرو ایشان هستیم و دیگر یک تیر هم شلیک نخواهیم کرد، مگر این که باز دستور جهاد بدهند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "یا ثارالله" 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران یادگار جبهه‌ها و رزمندگان السلام ای حامی دین رسول الله یا حسین جان یا ثارالله ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خدایا صبح ما را صبح صالحان گردان تا مهمان صالحان باشیم اَللّهُمَ أجْعَل صَباحَنا صَباحَ الصٰالِحین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان، اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد. تا قبل از این هویزه سپاه مستقلی نداشت و ما با اهواز همکاری می کردیم. اصغر گندمکار پاسدار و در اهواز مستقر بود که به هویزه آمد؛ اصغر همراه خود یک گروه بیست سی نفره را هم آورد. مرا به او معرفی کرده بودند و او هم مرا جذب سپاه تازه تأسیس هویزه کرد. اغلب بچه های همراه گندمکار از بچه های مسجد جزائری و مسجد سید مصطفی خمینی بودند. کمی بعد یک گروه از بچه های کازرون به فرماندهی اکبر پیرویان (که بعدها به شهادت رسید) به ما پیوستند. شهید پیرویان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. کازرونی ها هم حدود بیست نفر بودند. بچه های همراه برادر گندمکار در محل جهاد سازندگی مستقر شدند. کازرونی ها هم در محل دبستان ابن سینا جاگیر شدند. من در همان برخورد اول با گندمکار از او خوشم آمد. روحیه عرفانی خاصی داشت. کارها را تقسیم کردند. مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه هویزه رضا پیرزاد شد و من هم با ایشان بودم. با یک موتورسیکلت دو ترکه سوار می‌شدیم و به شناسایی می‌رفتیم. یکی از اقدامات مهم اصغر گندمکار تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در هویزه بود. وی آمد و از میان بچه های بومی هویزه عده ای را گلچین کرد و در محل مجزایی سپاه پاسداران هویزه را تأسیس کرد. این کار در همان اوایل آبان ماه سال ۱۳۵۹ انجام شد. اصغر بـا ایــن کارش یک دوراندیشی و آینده نگری خاصی کرد و نهادی را تأسیس کرد که بعدها منشأ خیرهای بسیاری شد. او با خود فکر کرده بود که حال نیروهای اعزامی از اهواز کازرون و جاهای دیگر روزی به هر دلیل هویزه را ترک خواهند کرد و این شهر نیاز به سپاه مستقلی دارد. برای مقر سپاه هویزه، اصغر ساختمان مرکز بهداشت را در نظر گرفت و در آنجا سپاه را مستقر کرد. فکر می‌کنم نیروهای بومی جذب شده به این سپاه در مرحله اول حدود ۴۰ نفر بودند که آموزش های فشرده ای دیدند و جذب جنگ شدند. در گرماگرم جنگ و شناسایی بودم که نامه ای از الیگودرز به دستم رسید. نامه را برادرم نوشته بود. از سلامتی خانواده و همچنین جنگ زدگی و در به دری گفته بود. ضمناً نوشته بود که دخترم سخت مریض است. الیگودرز سرد بود و زندگی برای کسانی که در خوزستان بوده اند، در آن سرما، سخت بود. دست خانواده ام را خواندم! آنها که خیلی نگران من بودند می‌خواستند با تحریک احساسات پدری ام مرا به الیگودرز بکشانند و به بهانه مریضی امل مرا همانجا پاگیر کنند. برادرم در نامه اش نوشته بود که حداقل بیا و دخترت را ببین! اما جنگ و شناسایی بود و دیگر جایی برای احساسات این چنینی نبود! هر اندازه پدرم اصرار کرد نرفتم و به کارم ادامه دادم. دلم نمی آمد کار را رها کنم و در حالی که دشمن هر آن ممکن است به شهرم حمله کند، سرگرم کارهای شخصی ام باشم. شب‌ها با بچه هایی که از سپاه اهواز به هویزه می آمدند به شناسایی می‌رفتیم. عراقی ها دست به تحرکات جدیدی زده بودند. جنگ داشت وارد مرحله خطرناکی می‌شد. یک هفته بعد از نامه اول، نامه دیگری از الیگودرز به دستم رسید که در آن خبر داده بودند برادر کوچکم مریض است و ضمناً دخترم نیز مرده است. از خواندن این نامه کمی به فکر فرو رفتم. نمی دانستم راست می‌گویند و یا می‌خواهند پای مرا از جنگ بیرون بکشند. احساس عجیبی داشتم. در نامه نوشته بودند که حال برادرم خیلی خراب است و اگر زودتر خودم را به او نرسانم ممکن است مثل دخترم از دست برود! عبدالزهرا جرفی پسرعمه ام که از نامه مطلع شد به من گفت، یک روزه برویم الیگودرز و بیاییم. ضرری که ندارد. شاید نامه راست باشد و دخترت مرده و برادرت هم بیمار سخت باشد. گفتم: دخترم چیزی اش نبود که بخواهد بمیرد. مگر مردن الکی است! عبدالزهرا گفت: اما شاید هم راست باشد. این جمله عبدالزهرا تکانم داد و به شدت احساسات پدری ام را شعله ور کرد. با اصغر گندمکار مشورت کردم بلادرنگ گفت: برو! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند. بعضی ها، ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا.  آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از اینکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار ... نه دوبار.... به تعداد شهدایمان شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂