eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 2⃣ عسگر قاسمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 ...او زیاد اصرار می‌کرد و ما را به خون شهدا قسم می‌داد که مبادا اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار دهیم. سید یدالله حسینی که خون زیادی از او رفته بود خیلی تشنه بود و آب می‌خواست و صدا می‌زد آب می‌خواهم تشنه‌ام,: «ایها العراقیون، آب آب! ایها الکافرون، مای مای!» 🔻اما کسی توجه نمی‌کرد و عبور می‌کردند در یک لحظه متوجه شدم یک سرباز عراقی از دور به ما نزدیک می‌شود و در حال ناسزا گفتن است. همینطور که به ما نزدیک می‌شد و ناسزا می‌گفت بالای سر ما رسید. چهره‌ای بسیار زشت و کریه داشت. او قصد کشتن همه ما را در سر داشت و اسلحه خود را به طرف ما نشانه گرفت. 🔻 اولین نفری را که هدف قرار داده بود من بودم. درست بالای سرم ایستاده بود. فاصله‌ام با او کمتر از نیم متر بود، خدا می‌داند که هیچ احساس ترسی نداشتیم و مطمئن بودم که اولین تیری که شلیک می‌کند به پیشانی من اصابت خواهد کرد. در آن زمان خداوند یک صبر و حوصله عجیب داده بود، نمی‌دانم در حال ذکر گفتن یا در حال خواندن اشهد خود بودم، ولی می‌دانم که اصلاً فکر ترس و کشته شدن در ذهن من نبود. سرباز عراقی شلیک کرد اما فشنگ او تمام شده بود. با عصبانیت تمام خشاب خود را خارج و محکم به زمین کوبید و خشاب دوم را بر روی اسلحه گذاشت و مجدداً مسلح کرد. 🔻 در همین هنگام جیپ فرماندهی آنها به آنجا رسید و از همان جا صدا زدند که دست نگهدار و شلیک نکن. فرمانده آنها با یک نفر دیگر خود را به ما رساند و آن سرباز را از ما دور کردند. نگاهی به ما کرد دید که من فقط دستم مجروح و آقای محسن خورشیدی هم دچار موج گرفتگی است. به ما اشاره کردند، بلند شده و سوار خودرو شوید. وقتی ما سوار شدیم آنها تیر خلاص را به آن دو نفر عزیزمان شلیک نمودند و همکلاسیم، شهید سید یدالله حسینی در آنجا به شهادت رسید. 🔻این موضوع تمام شد و ما را به بصره، بعد به بغداد و از آنجا به تکریت ۱۱ بردند، بعد از ۴ سال اسارت که خانواده‌های ما هیچ اطلاعی نداشتند که زنده‌ایم یا نه! خداوند نعمت آزادی را دوباره به ما داد. چند روز بعداز آمدنم، به مرکز تربیت معلم شهید مطهری مراجعه کردم. در آنجا با دیدن عکس‌های شهدا و همچنین مفقودالاثرها خیلی از دوستان را زیارت کردم از جمله شهید یدالله حسینی! وقتی سوال کردم متوجه شدم که بعد از عملیات کربلای ۵ پیکر مطهر این شهدا به وطن بازگشته است. 🔻دلم کشید با خانواده شهید دیدار داشته باشم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 بچه های خوب جبهه، جبهه ها یادش بخیر در دل سنگر، مناجات و دعا یادش بخیر ☀️صبح روز جمعه در سنگر، به عشق اهل بیت در دعای ندبه، ‌‌. «یا مهدی بیا» یادش بخیر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 آتش عراقی ها در آن قسمت خیلی کم بود. تک و توکی هم که آتش داشت، از سمت قشن و گامو بود. بچه ها رادار رازیت را سالم گرفته بودند. آقای قاآنی به آقای سلیمانی گفت: تا آنجایی که قرار بود بیاییم آمدیم. لازم نیست ادامه بدهید. من هم به او گفته بودم که اگر نیاید صبح چه ضربه سنگینی خواهد خورد. متأسفانه پایین نیامد و همانجا ماند. صبح، فشار عراقیها از همانجا بود. خمپاره خورد کنار سنگر و آقای عاقبتی مجروح شد. هر چهار گردان ما جلو آمده بودند به خاطر این که بتوانیم کنترل بیشتری در آن بالا داشته باشیم رضا یوسفیان را که جانشین دوم ستاد بود، با هلی کوپتر بالا فرستادیم. آقای قاآنی اصلاً اجازه نداد من ژاژیله را ترک کنم و به آنجا بروم. گفت: شما باید جواب پاتکهای عراق را بدهید. 🔘 از شب قبل چهار پنج دستگاه تانک و دو سه قبضه دوشکا روی ژاژیله گذاشته بودیم. صبح به محض این که عراقی ها از شیار به دامنه ارتفاع می‌رسیدند تیر مستقیم تانک به وسط آنها می‌خورد. سر و پا و دست بود که به طرف آسمان می رفت و پایین می آمد. یکی دو صحنه را خودم دیدم. وقتی عراقی‌ها زیر پای بچه ها قرار گرفتند به آنها خبر دادم. آنها گفتند: حاج آقا، بگذار بیایند. بعد که جلو آمدند این بدبخت ها را به رگبار بستند. فردا صبح عراقی ها تلاش زیادی کردند که نگذارند ما استقرار پیدا کنیم. تلاش آنها با آتش پرحجم توپخانه ما بی نتیجه ماند. آتش سنگین توپخانه روی منطقه کار می‌کرد. عراقی‌ها هنوز ناامید نبودند. چون در قسمت شمال غربی ارتفاعات گردرش لشکر ویژه به ما ملحق نشده بود، آن قسمت باز مانده بود. مجبور شدند از بچه های لشکر قدس استفاده کنند. یک گردان آمد و از قسمت پایین رفت و الحاق کرد. 🔘 روز سوم لشکر قدس خط را از ما تحویل گرفت. منتها تمام کمک رسانی ها از طریق هوا بود. نمی‌شد از زمین هیچ کاری کرد. پشتیبانی را هلی کوپترها انجام می‌دادند. بارها را از زمین بر می‌داشتند و روی گردرش پیاده می‌کردند. دفعه اول که هلی کوپترها رفتند، چون توجیه نبودند، خیلی بالا رفتند. عراقی‌ها هم از آن طرف تیراندازی کردند. بعد از آن هلی کوپترها آمدند پشت ارتفاع بار را زمین گذاشتند و بچه ها رفتند و آنها را آوردند. جالب این بود که دو هلی کوپتری که برای اولین مرتبه بار پیاده کرده بودند خلبانهایشان از بچه های سپاه بودند. خوشبختانه عراقی‌ها نتوانستند هیچ هلی کوپتری را در آن عملیات بزنند. 🔘 بعد از عملیات نصر هشت، از طرف قرارگاه نجف به لشکر ما و ۱۹ فجر مأموریت داده شد برای پیدا کردن راهکار در قسمت ارتفاعات الاغلو و قمیش عملیات شناسایی صورت بدهیم. هم ما و هم لشكر ۱۹ فجر از آفند آزاد شده بودند. الاغلو را به لشکر ما و قمیش را به لشکر ۱۹ فجر واگذار کردند. دو اکیپ هر یک متشکل از یک تخریبچی و دو اطلاعاتی، مأموریت پیدا کردند تا راه نفوذ در ارتفاعات الاغلو را تعیین کنند. یکی از این اکیپ‌ها مشغول به کار شد. مسؤولیت اکیپ با شخصی به نام فریمانی بود. مراحل شناسایی از خط تماس خودمان شروع می شد و با عبور از رودخانه چومان مصطفی و بعد از رسیدن به خط تماس دشمن، ادامه می یافت. در دو نوبت نفوذ کردند و مقداری اطلاعات جمع آوری و به قرارگاه لشکر منتقل کردند. این اطلاعات از طریق قرارگاه لشکر به قرارگاه نجف انتقال پیدا کرد. مسؤولین قرارگاه نجف امیدوار شده بودند و اصرار می‌کردند در ارتفاعات الاغلو شناسایی بیشتری صورت بگیرد. 🔘 در یکی از شب‌ها که اکیپ برای شناسایی رفت، صبح موقع برگشتن به میدان مین دشمن برخورد کرد دو نفر از بچه ها روی مین رفتند و مجروح شدند. یکی از بچه‌های تخریب که جلو بود به شدت مجروح شد. پشت سر او آقای فریمانی که از بچه های اطلاعات بود از ناحیه شکم و پا مجروح شد. 🔘 به ما خبر دادند که حال آنها وخیم است و باید از هلی کوپتر استفاده شود. من با کیانی، جانشین مسؤول قرارگاه نجف تماس گرفتم. بین من و او بگومگوی شدیدی رخ داد. چون قادر نبود که یک هلی کوپتر در اختیار ما بگذارد. ابتدا می گفت این مجروح رده اش چیست و دارای چه مسؤولیتی هست؟ گفتم: این بچه ها از یک فرمانده گردان هم برای ما بالاتر هستند. چرا که حامل مجموعه ای از اطلاعات هستند و این اطلاعات برای ما اهمیت زیادی دارد. غیر ممکن است که بتوانیم این اطلاعات را دوباره جمع آوری کنیم. خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را می‌کشم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی "پاسدار رهبرم" 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران پاسداری می کنم ... من جانفدای رهبرم ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‌صبح است و غزل خوانِ نگاهت شده‌ام من ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عراقی ها خیال می کردند نوجوانان و جوانان عرب سوسنگرد و هویزه به ارتش صدام خواهند پیوست و در فتح اهواز شرکت خواهند کرد اما دشمن، کور خوانده بود و معلوم شد که عرب‌های منطقه ایران را به خوبی نمی‌شناسد و نمی‌داند که آنها تا چه اندازه ایران دوست و وطن پرست هستند و حاضر به سازش با هیچ دشمنی، حتی دشمن هم زبان و هم نژاد خود نیستند. از ماجرای حضور عراقی ها در هفته اول جنگ در هویزه خوشبختانه چند عکس تاریخی وجود دارد که آقای لطف الله ساکی آنها را گرفته است. او در حالی که هویزه، در اشغال کامل نیروهای دشمن بود خطر کرد، و در حالی که اگر او را می گرفتند بلافاصله به عنوان جاسوس اعدامش می‌کردند. از حضور زنان و مردان هویزه ای در مبارزه با دشمن عکسهای بسیار جالبی گرفت. این عکس ها تا چند سال پیش کشف نشده بود و من در نوبتی که به منزل ایشان رفتم آنها را به من هدیه داد. بعد از اخراج دشمن از منطقه، شاخ صدام شکسته شد. کسانی که از شهرها فرار کرده بودند به خانه های خود بازگشتند و مردم زندگی عادی خود را شروع کردند. صدام تصور اولیه اش از مردم عرب مرز، خطا از آب درآمد و به طور عمیقی کینه آنها را در دل گرفت. بعد از این ماجرا حتی نگرش مسؤولان دولتی در اهواز نسبت به مرزنشینان عوض شد و امکانات بیشتری به ما دادند. از حامد جرفی برای حضور در اتاق جنگ دعوت کردند و حامد توانست اسلحه بیشتری به هویزه بیاورد. صدام اگر چه از عربهای ناحیه مرزی ایران ضربه سختی خورده بود و مجبور به عقب نشینی شده بود اما در مرزهای خوزستان و غرب کشور جنگ با شدت ادامه داشت و روز به روز هم بیشتر شعله می کشید. یادم رفت این را هم بگویم که یکی دو روز بعد از آزادی هویزه و سوسنگرد عده ای از مزدوران ایرانی که در طول اشغال با دشمن همکاری کرده بودند و به مردم، ناموس و میهن خود خیانت کرده بودند، شناسایی و به اهواز فرستاده شدند و در اهواز دادگاه انقلاب آنها را به جرم همکاری مؤثر با دشمن و خیانت به وطــن بـه اعـدام محکوم کرد. خائنین را که فکر می‌کنم حدود پانزده نفر بودند به محل فرمانداری سوسنگرد آوردند و با حضور مرحوم صادق خلخالی تیر باران کردند. متأسفانه سر دسته خائنان از چنگ مردم فرار کرد و همراه با نیروهای دشمن به عراق رفت و از چنگ عدالت گریخت. اسرای عراق را نیز که تعدادشان چشمگیر بود جمع آوری کردیم و به اهواز فرستادیم. در هویزه همزمان با عقب نشینی و فرار دشمن دو خانواده به ظاهر پناهنده که از زمان شاه و در زمان حسن البکر از عراق رانده شده و مردم هویزه به آنها پناه داده بودند همراه با دشمن فرار کردند. وقتی آن دو خانواده به عراقی ها پیوستند تازه آن وقت بود که ما فهمیدیم خانه آن دو خانواده لانه جاسوسی عراقی ها بوده و آن نامردها از مهربانی و صمیمیت مردم هویزه سوء استفاده کرده و برای دشمن جاسوسی و خبر چینی می کرده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
این فصل کتاب تا اینجا به اتمام رسید. برای ادامه، لازمه جذابیت قسمت های بعدی رو بررسی کنیم. البته ادامه مطلب به نظر دوستان خواننده هم بستگی داره 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد. 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 به روایت سردار سیاف زاده ۱۹ به قلم سعید علامیان ¤ روزهای نخست جنگ از چزابه به بستان، سوسنگرد، هویزه، حمیدیه، نورد، دب حردان و بعد به کارون می‌رسید. در این مسیر یک سری شهر بود که مردم داخل آن‌ها زندگی می‌کردند. باورشان این بود که دشمن را با یک هل می‌شود به لب مرز فرستاد. باور ساده‌ای بود. آن‌ها به دلیل عِرقی که به جمهوری اسلامی داشتند دنبال کسی یا بزرگی می‌گشتند که روش و اطلاعات داشته باشد و به آن‌ها سلاح و امکانات بدهد. «اسماعیل کرشاوی» بزرگ یکی از طایفه‌های تصفیه شکر، سر شاخه یک سری از عشایر بود. گفته بود تعدادی نیرو دارم؛ شما ما را مسلح کنید، آموزش بدهید و بگویید چکار کنیم؛ می‌زنیم و جلو می‌رویم. این گروه‌ها مراجعه می‌کردند. حسن از این گروه‌ها برای شناسایی استفاده می‌کرد. قسمت پایانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 3⃣ عسگر قاسمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻دلم کشید با خانواده شهید دیدار داشته باشم. سال‌ها از این موضوع گذشت تا اینکه در سالروز عملیات کربلای ۴، یعنی چهارم دی ماه من در حال رفتن به شیراز بودم و همینطور که در ذهنم مرور می‌کردم که در این روز چه اتفاق‌هایی افتاده است یاد همکلاسی شهیدمان افتادم و خیلی هوای دیدار خانواده او سراغم آمد. به بنیاد شهید مرودشت زنگ زدم اسم و نشانی شهید را به آنها دادم و خواستم اگر شماره‌ای از خانواده شهید دارند به من بدهند. یک شماره به من دادند. وقتی تماس گرفتم خواهر شهید با من صحبت کرد و شماره برادرش را داد که با او صحبت کنم، وقتی با برادر شهید صحبت کردم از ما دعوت کرد که به منزل برویم. بعدازظهر چهارم دی ماه سعادت نصیب ما شد. آنها تمام اقوام خود را جمع کرده بودند تا صحبت‌های مرا بشنوند. از برادر شهید سوال کردم: برادرتان از چه ناحیه‌ای مجروح شده بود؟ او جواب داد: برادرم مجروحیت زیاد داشت اما مشخص بود تیرخلاص خورده است ولی اطلاعی از اسارت برادرشان نداشتند. 🔻آیا برادر ما تشنه بود، آب می‌خواست؟ من داستان اسارت و شهادت برادرش را برای آنها بازگو کردم. وقتی خواستیم برگردیم خواهر شهید مرا صدا زد و گفت: فلانی تمام صحبت‌هایی را که اینجا گفتی، هیچ کدام برای من تازگی نداشت! من تمام این اتفاقات را در خواب دیده بودم، اما مسائل دیگر هم دیدم ولی شما اشاره‌ای نکردید چرا؟ به خدا برای من بگو! آیا برادر ما تشنه بود آب می‌خواست؟ من این صحنه‌ها را در خواب دیده‌ام نمی‌دانستم چه بگویم به ایشان گفتم: خواهرم هر چه در خواب دیده‌ای عین واقعیت بوده است و خوشا به سعادتتان! این موضوع هم تمام شد.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 اولین نماز شب فرامرزیان می‌گفت: نماز شب برای رزمنده واجب است. در اولین اعزام به جبهه در شانزده سالگی (آبان ماه سال شصت) در قطار دستش را به گردنم انداخت و گفت که در جبهه نماز شب برای رزمنده واجب است. به اهواز رسیدیم و در مسجد جزایری واقع در خیابان امام خمینی و بازار برای مدتی مستقر شدیم. جواد اولین نصف شب مرا برای نماز شب بیدار کرد. خواب آلود و در تاریکی رفتم وضو گرفتم. خواب از سر و رویم می بارید. به سالن مسجد آمدم و در حالی که غالب توجه ذهنم به خواب بود، ایستادم به نمازشب، در حالی که نمی دانستم چند رکعت است. گاها در حمد چشم هایم بسته می شد؛ وقتی قنوت گرفتم سایه هایی را در اطرافم می دیدم که به رکوع و سجود می روند. به خود می گفتم حالا مرا هم می بینند و از این کیف می کردم و قربه الی الله تبدیل شد به قربه الی النفس. در حال خودم بودم که یک نفر آمد و گفت: برادر قبله را اشتباهی ایستادی! و۱۸۰ درجه مرا چرخاند. از خجالت عرق از پیشانی ام جاری شد. زود نماز را تمام کردم و سریع رفتم زیر پتو و آن را به سرم کشیدم. خُب نوجوانی و بی تجربگی این حرف ها را هم داشت. یادش بخیر آن زمان فرمانده مان علی تجلایی بود و اسم گردانمان شهید مدنی و شهید قاضی بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 ..خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را می‌کشم. وقتی این کلمه ها را شنید چون از قبل با من آشنایی داشت و می‌دانست اگر این اتفاق بیفتد دردسر درست خواهد شد، گفت: سعی خودم را می‌کنم اما هلی کوپترهایی که در بانه بودند برای پشتیبانی از عملیات برادران ارتش به سومار رفته اند. مجبور شدم با آقای قاآنی در تهران تماس بگیرم. در جلسه بود. آقای محسن رضایی اکثر فرماندهان قرارگاه ها و لشکرها آنجا بودند. ایشان از اتاق جلسه بیرون آمد و با من صحبت کرد. وقتی قضیه را گفتم، گفت گوشی را داشته باش، الان تکلیف را روشن می‌کنم. بعد نزد آقای رضایی رفته بود، ایشان هم دستور داده بود که از ارومیه یک هلی کوپتر برود و این دو مجروح را به بیمارستان ببرد. 🔘 با آقای کیانی تماس گرفتم و او فعالیت کرد و رضایت مرا جلب کرد. یک ساعت و نیم بعد گفتند هلی کوپتر می آید. متأسفانه بچه های یگانهایی که در مسیر بودند، به طرف هلی کوپتر تیراندازی کردند. یکی از گلوله ها به هلی کوپتر اصابت کرد و آن را سوراخ کرده بود. ساعت یازده هلی کوپتر کنار اورژانس لشکر پای گلان به زمین نشست. دکتر اورژانس گفت اینها قطعاً زنده می مانند. به شرط آنکه تخریب چی خونریزی داخلی نکند. توجه داشته باشند که مرتب خون را تخلیه کنند. در بانه این نیروی تخریبچی بر اثر بی احتیاطی پزشک به شهادت رسید. برادر فریمانی را هم به تبریز منتقل کرده بودند. وقتی خبر شهادت تخریب چی را آوردند، عکس العمل پزشک اورژانس شدید بود. طوری که می‌خواست عازم بانه شود و با دکتری که در بیمارستان بانه موجب این بی احتیاطی بوده برخورد کند. او معتقد بود اگر خون را مرتب تخلیه می‌کردند این جوان زنده می‌ماند. 🔘 زیر ارتفاع قشن تپه ای به نام تپه تخم مرغی بود. نیروهای کماندوی کردستان در آنجا مستقر بودند. به محض این که یک گروهان از عراقی ها به سمت تپه تخم مرغی بالا آمده بودند، کماندوها پـا بـه فـرار گذاشته بودند! آقای شوشتری از قرارگاه با من تماس گرفت و قضیه را گفت. گفتم ما نه آنجا خطی داریم و نه مسؤولیتی در این قبــال داریم. هیچ دستوری هم از قرارگاه به ما ابلاغ نشده است. آقای شوشتری :گفت: به هر طرف که زدم زورم نرسید. شما همشهری هستید. زورم به شما می‌رسد. می‌دانم که مأموریت ندارید و ممکن است در آنجا نیروی آماده هم نداشته باشید. اگر شده از بچه های اطلاعات عملیات و تخریب استفاده کنید و تپه تخم مرغی را نگه دارید. اگر وارد عمل نشوید، نیروهای ویژه که در خط هستند، کاملاً دور می‌خورند و شهر ماووت هم از دست ما در می‌آید. آن وقت بعد از این همه تبلیغات، مجبور می‌شویم که گلان و ژاژیله را هم در اختیار آنها بگذاریم. گردرش هم دچار اشکال صد درصد خواهد شد. چون جاده ای که در دست احداث داریم، امکان تمام شدن نخواهد یافت. 🔘 وقتی متوجه اهمیت کار شدم، گفتم: چشم تپه تخم مرغی را برایت نگه می‌داریم. بعد هم آقای امامی را با دوازده نفر از بچه های تخریب و اطلاعات، عملیات و مهندسی به سمت تپه فرستادم. نیم ساعت بعد، آقای امامی با من تماس گرفت و گفت الان روی تپه تخم مرغی هستم. خدا را شکر کنید. وقتی ما سر تپه رسیدیم، دیدیم عراقی ها از ارتفاع بالا می آیند. نیروهایی که فرار کرده بودند تیر بارشان را جا گذاشته بودند. خوشبختانه این تیربار به درد ما خورد. بچه ها فوری پشت تیربارها نشستند و نیروهای دشمن را پایین ریختند. 🔘 عراقی ها وقتی با مقاومت سرسخت نیروها روبه رو شده بودند، فکر کرده بودند با یک لشکر روبه رو هستند. در حالی که نیروهای ما دوازده نفر بیشتر نبودند. ما آن شب ارتفاع را نگه داشتیم. فردای آن روز به آقای شوشتری خبر دادم که بیایند و خط را تحویل بگیرند. دیدم خبری نشد. گفتم نیروهایی را که من آنجا گذاشته ام همه مسؤول هستند. بهترین نیروهای اطلاعات و تخریب ما در خط هستند. باز دیدم جوابی داده نمی‌شود. با آقای شوشتری تماس گرفتم و گفتم: اگر امشب نیروها نیایند تپه تخم مرغی را تخلیه می‌کنم و می‌روم. گفت نه این کار را نمی کنی. گفتم: مأموریت نداریم. شما اگر حرفی دارید، بروید آقای قاآنی را پیدا کنید. پیدا کردن قاآنی هم مشکل بود. چون او در مشهد به سر می برد. آقای شوشتری وقتی دید من شديداً مخالفت می‌کنم، دستور داد یک گروهان از بچه های لشکر ویژه بیایند و روی تپه مستقر بشوند. بعد از چهار پنج شب ما آزاد شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_5832307022346849116_161223064713.mp3
1.75M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران صوت قدیمی و خاطره انگیز دعای فرج در جمع رزمندگان اسلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 محل نگهداری پیکر شریف سیدالشهدای مقاومت سید حسن نصرالله رضوان الله علیه در لبنان برای پیروزی جبهه مقاومت دعا کنیم🤲 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 به سینه‌های مُحبان سلام باید داد ؛ که قلب سینه‌ زنان بارگاهِ معشوق است ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کمی بعد از آزادی هویزه، در روز هشتم مهرماه، روزی محمد مینایی و سید مرتاض که از بچه های اطلاعات و عملیات سپاه اهواز بودند آمدند و برای نخستین بار دو مسلسل تاشو کلاشینکف به مـن و سـيد رحیم موسوی دادند. انگار که همه دنیا را یکجا به ما داده اند! ما دو نفر رسماً مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه در هویزه شدیم. از ما خواستند تا هم خودمان مرتب به نواحی مرزی برویم و هر چه که می‌بینیم و یا می‌شنویم را بلافاصله به اهواز گزارش کنیم و هـم گروههای شناسایی اعزامی از اهواز و جاهای دیگر را به منطقه ببریم و به عنوان راهنما و بلد با آنها همسفر و همگام شویم. این اتفاق فکر می‌کنم روز یازدهم مهر ماه سال ۱۳۵۹ و تنها ده، دوازده روز پس از تجاوز عراق به خاک ایران اتفاق افتاد. بعد از اخراج عراقیها، بخشداری به ستاد عملیاتی تبدیل شد و من و سید رحیم و دوستان دیگرمان زیر نظر حامد جرفی بخشدار هویزه ، به همه امور و کارها رسیدگی می کردیم. هر کاری از دستمان برمی آمد برای مردم جنگ و انقلاب انجام می‌دادیم. مهمترین و عمده ترین کار ما شناسایی مکانها و مواضع و تحرکات دشمن و گزارش سریع و به موقع آن به سپاه اهواز بود. شب‌ها و حتی گاهی اوقات ، روزها من و سید رحیم به شناسایی مواضع دشمن می‌رفتیم. گاهی هم حامد با ما می آمد و در عملیاتهای شناسایی شرکت می‌کرد. سعی می‌کردیم سرتاسر هور، پاسگاه های مرزی در منطقه طلائیه و نقاط حساس استقرار نیروهای دشمن را به طور کامل و دقیق شناسایی کنیم و مثلاً بدانیم که دشمن در فلان منطقه چه تعداد تانک، نفربر، سرباز و استحکامات و تجهیزات مستقر کرده است. در بازگشت از عملیاتهای شناسایی، بلافاصله همه اطلاعات به دست آورده را روی کاغذ می‌نوشتیم و به اهواز ارسال می کردیم. معمولاً کاغذهای اطلاعاتی را توسط پیک با ماشین و یا در مواقع ضروری با موتورسیکلت به مرکز سپاه در اهواز ارسال می کردیم. دشمن در منطقه جفیر و کرخه مستقر شده بود و ما هر شب تیم های شناسایی به این مناطق اعزام می‌کردیم و آخرین اطلاعات را از تحرکات دشمن به دست می‌آوردیم گاهی اوقات برادر مینایی نیز گروههای شناسایی از اهواز به هویزه می‌فرستاد که ما موظف بودیم آنها را برای شناسایی به منطقه ببریم. چند بار ارتشی ها نیز آمدند که ما به عنوان راهنما با آنها نیز رفتیم. یک روز برای شناسایی به اطراف چاه‌های نفت جفیر رفته بودیم. حدود دو کیلومتری نرسیده به چاه‌های نفت متوجه شدیم کنار خاکریز چاه، لوله تانکی بیرون زده است. این چاه های نفت در زمــان شـاه حفاری شده و پس از آنکه به نفت رسیده بود، سرهای آن را پلمب کرده بودند. سوار ماشین وانت مزدایی بودیم که حامد رانندگی می‌کرد. علاوه بر من و حامد برادر بنی نعیم هم همراهمان بود و با احتیاط تا فاصله ۵۰۰ متری رفتیم. نمی دانستیم لوله ای را که می بینیم لوله تانک یا توپ عراقی هاست و یا چیز دیگری است. اگر بر می گشتیم ممکن بود عراقی‌ها باشند و ما را هدف گلوله توپ یا تانک قرار دهند. از طرف دیگر هراس داشتیم که جلوتر برویم، زیرا هر لحظه ممکن بود هدف قرار بگیریم. همراه ما سه نفر، فقط یک کلاشینکف تاشو بود که مال من بود. حامد گفت: آهسته دور بزنیم و برگردیم. اگر عراقی ها باشند به طرفمان بهتر‌ تیراندازی خواهند کرد و ما روی گاز پا می‌گذاریم و به سرعت از اینجا دور می‌شویم. اگر هم به طرفمان تیر نیانداختند معلوم می‌شود که عراقی نیستند و ما با خیال راحت می‌رویم و شناسایی می‌کنیم. گفتم، فکر خوبی است. حامد سریع دور زد و گاز ماشین را گرفت. مسافتی رفتیم دیدیم خبری نشد و کسی به طرفمان تیر نیانداخت. خیالمان راحت شد که خبری از عراقی ها در آن اطراف نیست. برگشتیم و دیدیم که آن لوله ای که ما لوله تانک یا توپ تصورش کرده ایم، لوله نفت است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبهٔ تلویزیونی با محمود کاوه، اسماعیل قاآنی و محمدباقر قالیباف، فرماندهان لشکر ویژهٔ شهدا، لشکر ۲۱ امام رضا (ع) و لشکر ۵ نصر 🔸 تاریخ مصاحبه: سال ۱۳۶۳   ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 4⃣ عسگر قاسمی قسمت آخر ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 چند سال گذشت تا این‌که چند نفر از دوستان به سرپرستی برادر عزیز، حاج جعفر زمردیان از آزادگان خوب همدان، جهت سرکشی و دیدار با خانواده شهدای غریب اسارت، به استان فارس آمدند و از من خواستند که با آنها به منزل شهید یدالله حسینی برویم، من با خانواده هماهنگ کنم. آقای زمردیان، خیلی تاکید کردند که هیچ پذیرایی به جز چایی نداشته باشند. من هم به خواهر شهید زنگ زدم و عین جملات آنها را به او گفتم. بعد از اصرار زیاد او قبول کرد که فقط با چای پذیرایی کند و از من سوال کرد: شما چه ساعتی تشریف می‌آورید؟ گفتم: ان‌شاءالله فردا صبح به شما اطلاع خواهم داد. بعد از هماهنگی با آقای زمردیان، مجدداً با خانواده شهید تماس گرفتم که ساعت ورود دوستان آزاده را به آنها اطلاع دهم و مجدداً تاکید کردم که هیچ‌گونه پذیرایی نداشته باشید. خواهر شهید جواب داد: آقای قاسمی دیشب شما گفتید و من گوش کردم اما امروز دیگر نمی‌توانم حرف شما را قبول کنم شب که آمدید داستان را برایتان تعریف خواهم کرد. وقتی وارد منزل شهید شدیم من دیدم انواع و اقسام میوه‌ها و شیرینی و شکلات آماده کرده‌اند، ما اعتراض کردیم و گفتیم: قرارمان این نبود! خواهر شهید جواب داد: به خدا قسم شما عزیزان که الان نزدیک به ۱۵ نفر هستید و وارد منزل ما شده‌اید هیچ کدام از شماها برای من غریبه نیستید و همه شما را من دیشب در خواب دیدم و برادر شهیدم میزبان شما بود و به ما سفارش کرد که این‌ها مهمان من هستند، مبادا در پذیرایی از آنها کوتاهی کنید و بعد از اینکه مهمانان من قصد رفتن کردند تمام میوه و شیرینی که اضافه آمده است را بین آنها تقسیم کن، تا بعنوان تبرک به منزل خود ببرند و دقیقاً همین کار را انجام داد و حتی یک دانه شیرینی را در منزل نگذاشت. این موضوع هم تمام شد. تا همین چند شب پیش، بعد از شهادت رئیس جمهور عزیزمان، آیت الله رئیسی، از طرف بنیاد شهید شهرستان شیراز دعوت کردند تا دوستانی که پیگیر مسائل شهدای غریب اسارت در استان فارس هستند دیداری با خانواده شهدا داشته باشیم و در ضمن این بازدید، از من خواستند که این بار آخر نباشد بلکه هماهنگ کنم و مجددا به دیدار آنها برویم. من هم ضمن تشکر و قبول دعوت، دوباره خواهش کردم که اگر می‌خواهید ما راحت باشیم و هر وقت خواستیم به دیدار مادر شهید بیاییم پذیرایی فقط چایی باشد. الله اکبر، الله اکبر! خواهر شهید قسم خورد که برادر شهیدم در خواب، سفارش کرده خواهرم به فلان دوست قدیمی ات خانم ... زنگ بزن که هر چه برای پذیرایی نیاز داری را برود خریداری کند تا مهمانان من در منزلمان پذیرایی شوند. خواهر شهید می‌گفت: بخدا من اصلا یاد اون دوست قدیمی نبودم. «ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل لله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 یادش بخیر.... حسن بسی خاسته ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عصر روز سوم یا چهارم والفجر ۸ بود. تو خط ظفر، همون حوالی ورودی فاو ، مقری کماندویی سمت راست ما بود و اطراف آن پر از نیزار. یه عده عراقی تو نیزارها مخفی شده بودند و می‌ترسیدند بیان بیرون. من و مسعود منش و امیرصالح زاده و شهید محمود دشتی پور و چند تای دیگه اونجا بودیم. امیر گفت اگه عربی بلدی یه چیزی بگو بیان بیرون ، منم که حسابی جوگیر شده بودم رفتم بالا ی یه سنگ بزرگی و شروع کردم با لهجه خورم به داد زدن 🗣..ایها الاخوان العراقی.تعالو تقدموا انتم فی امان الاسلام.تعالو .. یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم دیدم مسعودمنش روده بره از خنده به عربی حرف زدنم.😂 با اولین نطق عربی من سروکله اولین عراقی سبیل کلفت پیداشد. بادستگیری اون ماموریت من تمام شد . امیر ازش خواست تا بالای سنگر بره و دوستاشو بیاره بیرون ، عراقیه رفت بالا و با اولین فریادی که بر سر دوستانش که بیشتر حالت دستوری داشت، بیرون آمدند. اونروز با تسخیر مقر کماندویی دوطبقه مجلل، غنایم بسیاری از کلت های بی شمار گرفته تا لباس های نو و وسایل دیگر نصیب بچه ها شد. هنوز طعم آن شیشه بزرگ سان کوئیک پرتقال روفراموش نمی کنم.🍊😜 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ahangaran (9).mp3
4.44M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران الله و الله یا رحمت الله ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 مجروحین را تا آنجایی که امکان داشت، عقب می آوردیم. بعضی را با هلی کوپتر ترابری که در اختیار قرارگاه بود می فرستادیم، بعضی دیگر را با قاطر و اسب منتقل می‌کردیم. سی الی سی و پنج رأس قاطر و اسب به کار گرفته می شد. هر حیوان دو راننده داشت. تردد در ارتفاعات گردرَش به دلیل داشتن شن نرم خیلی دشوار بود. حتی از یک ارتفاع صخره ای بدتر بود. به همین دلیل، سعی می‌کردیم از هلی کوپتر استفاده کنیم. اما وقتی آتش‌دشمن سنگین بود هلی کوپتر قادر نبود که همه جا بنشیند. خیلی از زخمی ها را مجبور بودیم با قاطر ببریم. یکی از آنها آقای امیر کانیان مسؤول دیده بانی ادوات لشکر امام رضا(ع) بود. از روی ژاژیله با دوربین می‌دیدم که تا مدت زیادی با برانکارد، بر دوش بچه ها قرار داشت. بعد او را با هلی کوپتر به عقب منتقل کردند که دیگر دیر شد بود و به شهادت رسید. 🔘 ایشان یک دانشجوی ممتاز بود. او در عملیات کربلای پنج مسؤول دیده بانی لشکر بود. قبل از شهادت، دست راست خود را از دست داده بود. در کربلای پنج، در آن دست اندازها با موتور و با صد کیلومتر سرعت حرکت می کرد. بعضی وقتها کسی را ترک موتورش سوار می‌کرد و با خودش به این طرف و آن طرف می برد. آدم با روحیه ای بود. وقتی روی گردرش زخمی شد، از طریق بیسیم به او گفتم: ان شاء الله خوب می‌شوی. گفت نه حاج آقا خودم می‌دانم که پایان عمرم فرا رسیده. من که به شما نمی‌رسم از همین جا با شما خداحافظی و قربت طلبی می‌کنم. رضا یوسفیان که بالای سر ایشان بود می‌گفت: روده هایش بیرون ریخته بود ولی چنان روحیه ای داشت که من فکر می‌کردم یکی دو تا زخم کوچک برداشته. وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم، اگر ناراحتی‌ام بیشتر از شهادت شریفی نبود، کمتر هم نبود. 🔘 مساله مهم دیگر، سردی هوا بود. کسی که خون از بدنش می رود، در هوای گرم هم احساس سرما می‌کند چه برسد به قله گردرش در زمستان. بچه هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات آسوس رفته بودند می گفتند که یک دسته از عراقی‌ها روی ارتفاع یخ زده اند و مرده اند. من در حدود ۲۵ عملیات مستقیماً شرکت داشتم اما هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر هشت برایم شیرین نبود. در شب اول عملیات که بچه ها ارتفاعات را گرفتند یک شهید هم نداشتیم. حالا اگر یکی دو تایی هم بود من اطلاع پیدا نکردم. تعداد محدودی هم زخمی داشتیم. علتش این بود که دشمن در آن دوره زمانی، نیروهایش را مرخص می کرد. عراقی ها اصلاً آمادگی درگیری با ما را نداشتند. نیروهای ما یک ربع بعد از اعلام رمز، روی قله بودند. 🔘 عملیات نصر هشت هر چند عملیات شیرینی بود اما شب قبل از آن شب تلخی بود. در هیچ عملیاتی مثل نصر هشت خداحافظی نکردیم. ساعت چهار بعد از ظهر در سنگر فرماندهی جلسه گذاشته شد. جلسه تا ساعت هفت طول کشید. ساعت هفت خداحافظی شروع شد. واقعاً شب عاشورا بود. یعنی وقایعی که در شب عاشورا بین اصحاب امام پیش آمد در آنجا هم صورت گرفت. گریه و زاری و بوسیدن و بغل کردن در میان بچه ها موج می‌زد. بعضی وقت ها بچه ها ده دوازده دقیقه همدیگر را بغل می گرفتند و رها نمی کردند. خداحافظی که به پایان رسید رفتم که گردانها را توجیه کنم. صبح، بالای ارتفاع گلان بودم که یک گلوله توپ به قرارگاه اصابت کرد. پایین آمدم گفتند یک گلوله جلوی سنگر توپخانه خورده و آقای مددی فرمانده توپخانه به شهادت رسیده. در طول چند سالی که ایشان را می شناختم، کمتر دیده بودم گریه کند. اما آقای مددی در شب خداحافظی غوغا کرد. 🔘 در عملیات نصر هشت، ٢٦ اسیر گرفتیم و یک رادار رازیست که سالم و آماده به کار بود، یک بلدوزر هم بود. عراقی ها روی قله ها امکانات مهندسی زیادی نمی‌آوردند. توپخانه شان که عقب بود، دست ما نیفتاد. باقی غنایم، مثل اسلحه کلاشینکف و وسایل گرم کننده و پتو که خیلی از آنها استفاده نمی‌کردیم اصلاً بچه ها رغبت نمی کردند روی پتوهای عراقی بخوابند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "دامان شهیدان" 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران یادگار جبهه‌ها و رزمندگان با اینکه هستم غرق عصیان دستم به دامان شهیدان.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اللهم الرزقنا کربلا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ...و سلام بر او که می‌گفت: عشق اینجاست خدا اینجاست زندگی اینجاست، روحیه اینجاست امام زمان (عج) اینجاست اسلام این است، خدا اینجاست کجا می‌خواهیم برویم غیر از این‌جا..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂