eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 3⃣ عسگر قاسمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻دلم کشید با خانواده شهید دیدار داشته باشم. سال‌ها از این موضوع گذشت تا اینکه در سالروز عملیات کربلای ۴، یعنی چهارم دی ماه من در حال رفتن به شیراز بودم و همینطور که در ذهنم مرور می‌کردم که در این روز چه اتفاق‌هایی افتاده است یاد همکلاسی شهیدمان افتادم و خیلی هوای دیدار خانواده او سراغم آمد. به بنیاد شهید مرودشت زنگ زدم اسم و نشانی شهید را به آنها دادم و خواستم اگر شماره‌ای از خانواده شهید دارند به من بدهند. یک شماره به من دادند. وقتی تماس گرفتم خواهر شهید با من صحبت کرد و شماره برادرش را داد که با او صحبت کنم، وقتی با برادر شهید صحبت کردم از ما دعوت کرد که به منزل برویم. بعدازظهر چهارم دی ماه سعادت نصیب ما شد. آنها تمام اقوام خود را جمع کرده بودند تا صحبت‌های مرا بشنوند. از برادر شهید سوال کردم: برادرتان از چه ناحیه‌ای مجروح شده بود؟ او جواب داد: برادرم مجروحیت زیاد داشت اما مشخص بود تیرخلاص خورده است ولی اطلاعی از اسارت برادرشان نداشتند. 🔻آیا برادر ما تشنه بود، آب می‌خواست؟ من داستان اسارت و شهادت برادرش را برای آنها بازگو کردم. وقتی خواستیم برگردیم خواهر شهید مرا صدا زد و گفت: فلانی تمام صحبت‌هایی را که اینجا گفتی، هیچ کدام برای من تازگی نداشت! من تمام این اتفاقات را در خواب دیده بودم، اما مسائل دیگر هم دیدم ولی شما اشاره‌ای نکردید چرا؟ به خدا برای من بگو! آیا برادر ما تشنه بود آب می‌خواست؟ من این صحنه‌ها را در خواب دیده‌ام نمی‌دانستم چه بگویم به ایشان گفتم: خواهرم هر چه در خواب دیده‌ای عین واقعیت بوده است و خوشا به سعادتتان! این موضوع هم تمام شد.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 اولین نماز شب فرامرزیان می‌گفت: نماز شب برای رزمنده واجب است. در اولین اعزام به جبهه در شانزده سالگی (آبان ماه سال شصت) در قطار دستش را به گردنم انداخت و گفت که در جبهه نماز شب برای رزمنده واجب است. به اهواز رسیدیم و در مسجد جزایری واقع در خیابان امام خمینی و بازار برای مدتی مستقر شدیم. جواد اولین نصف شب مرا برای نماز شب بیدار کرد. خواب آلود و در تاریکی رفتم وضو گرفتم. خواب از سر و رویم می بارید. به سالن مسجد آمدم و در حالی که غالب توجه ذهنم به خواب بود، ایستادم به نمازشب، در حالی که نمی دانستم چند رکعت است. گاها در حمد چشم هایم بسته می شد؛ وقتی قنوت گرفتم سایه هایی را در اطرافم می دیدم که به رکوع و سجود می روند. به خود می گفتم حالا مرا هم می بینند و از این کیف می کردم و قربه الی الله تبدیل شد به قربه الی النفس. در حال خودم بودم که یک نفر آمد و گفت: برادر قبله را اشتباهی ایستادی! و۱۸۰ درجه مرا چرخاند. از خجالت عرق از پیشانی ام جاری شد. زود نماز را تمام کردم و سریع رفتم زیر پتو و آن را به سرم کشیدم. خُب نوجوانی و بی تجربگی این حرف ها را هم داشت. یادش بخیر آن زمان فرمانده مان علی تجلایی بود و اسم گردانمان شهید مدنی و شهید قاضی بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 ..خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را می‌کشم. وقتی این کلمه ها را شنید چون از قبل با من آشنایی داشت و می‌دانست اگر این اتفاق بیفتد دردسر درست خواهد شد، گفت: سعی خودم را می‌کنم اما هلی کوپترهایی که در بانه بودند برای پشتیبانی از عملیات برادران ارتش به سومار رفته اند. مجبور شدم با آقای قاآنی در تهران تماس بگیرم. در جلسه بود. آقای محسن رضایی اکثر فرماندهان قرارگاه ها و لشکرها آنجا بودند. ایشان از اتاق جلسه بیرون آمد و با من صحبت کرد. وقتی قضیه را گفتم، گفت گوشی را داشته باش، الان تکلیف را روشن می‌کنم. بعد نزد آقای رضایی رفته بود، ایشان هم دستور داده بود که از ارومیه یک هلی کوپتر برود و این دو مجروح را به بیمارستان ببرد. 🔘 با آقای کیانی تماس گرفتم و او فعالیت کرد و رضایت مرا جلب کرد. یک ساعت و نیم بعد گفتند هلی کوپتر می آید. متأسفانه بچه های یگانهایی که در مسیر بودند، به طرف هلی کوپتر تیراندازی کردند. یکی از گلوله ها به هلی کوپتر اصابت کرد و آن را سوراخ کرده بود. ساعت یازده هلی کوپتر کنار اورژانس لشکر پای گلان به زمین نشست. دکتر اورژانس گفت اینها قطعاً زنده می مانند. به شرط آنکه تخریب چی خونریزی داخلی نکند. توجه داشته باشند که مرتب خون را تخلیه کنند. در بانه این نیروی تخریبچی بر اثر بی احتیاطی پزشک به شهادت رسید. برادر فریمانی را هم به تبریز منتقل کرده بودند. وقتی خبر شهادت تخریب چی را آوردند، عکس العمل پزشک اورژانس شدید بود. طوری که می‌خواست عازم بانه شود و با دکتری که در بیمارستان بانه موجب این بی احتیاطی بوده برخورد کند. او معتقد بود اگر خون را مرتب تخلیه می‌کردند این جوان زنده می‌ماند. 🔘 زیر ارتفاع قشن تپه ای به نام تپه تخم مرغی بود. نیروهای کماندوی کردستان در آنجا مستقر بودند. به محض این که یک گروهان از عراقی ها به سمت تپه تخم مرغی بالا آمده بودند، کماندوها پـا بـه فـرار گذاشته بودند! آقای شوشتری از قرارگاه با من تماس گرفت و قضیه را گفت. گفتم ما نه آنجا خطی داریم و نه مسؤولیتی در این قبــال داریم. هیچ دستوری هم از قرارگاه به ما ابلاغ نشده است. آقای شوشتری :گفت: به هر طرف که زدم زورم نرسید. شما همشهری هستید. زورم به شما می‌رسد. می‌دانم که مأموریت ندارید و ممکن است در آنجا نیروی آماده هم نداشته باشید. اگر شده از بچه های اطلاعات عملیات و تخریب استفاده کنید و تپه تخم مرغی را نگه دارید. اگر وارد عمل نشوید، نیروهای ویژه که در خط هستند، کاملاً دور می‌خورند و شهر ماووت هم از دست ما در می‌آید. آن وقت بعد از این همه تبلیغات، مجبور می‌شویم که گلان و ژاژیله را هم در اختیار آنها بگذاریم. گردرش هم دچار اشکال صد درصد خواهد شد. چون جاده ای که در دست احداث داریم، امکان تمام شدن نخواهد یافت. 🔘 وقتی متوجه اهمیت کار شدم، گفتم: چشم تپه تخم مرغی را برایت نگه می‌داریم. بعد هم آقای امامی را با دوازده نفر از بچه های تخریب و اطلاعات، عملیات و مهندسی به سمت تپه فرستادم. نیم ساعت بعد، آقای امامی با من تماس گرفت و گفت الان روی تپه تخم مرغی هستم. خدا را شکر کنید. وقتی ما سر تپه رسیدیم، دیدیم عراقی ها از ارتفاع بالا می آیند. نیروهایی که فرار کرده بودند تیر بارشان را جا گذاشته بودند. خوشبختانه این تیربار به درد ما خورد. بچه ها فوری پشت تیربارها نشستند و نیروهای دشمن را پایین ریختند. 🔘 عراقی ها وقتی با مقاومت سرسخت نیروها روبه رو شده بودند، فکر کرده بودند با یک لشکر روبه رو هستند. در حالی که نیروهای ما دوازده نفر بیشتر نبودند. ما آن شب ارتفاع را نگه داشتیم. فردای آن روز به آقای شوشتری خبر دادم که بیایند و خط را تحویل بگیرند. دیدم خبری نشد. گفتم نیروهایی را که من آنجا گذاشته ام همه مسؤول هستند. بهترین نیروهای اطلاعات و تخریب ما در خط هستند. باز دیدم جوابی داده نمی‌شود. با آقای شوشتری تماس گرفتم و گفتم: اگر امشب نیروها نیایند تپه تخم مرغی را تخلیه می‌کنم و می‌روم. گفت نه این کار را نمی کنی. گفتم: مأموریت نداریم. شما اگر حرفی دارید، بروید آقای قاآنی را پیدا کنید. پیدا کردن قاآنی هم مشکل بود. چون او در مشهد به سر می برد. آقای شوشتری وقتی دید من شديداً مخالفت می‌کنم، دستور داد یک گروهان از بچه های لشکر ویژه بیایند و روی تپه مستقر بشوند. بعد از چهار پنج شب ما آزاد شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_5832307022346849116_161223064713.mp3
1.75M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران صوت قدیمی و خاطره انگیز دعای فرج در جمع رزمندگان اسلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 محل نگهداری پیکر شریف سیدالشهدای مقاومت سید حسن نصرالله رضوان الله علیه در لبنان برای پیروزی جبهه مقاومت دعا کنیم🤲 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 به سینه‌های مُحبان سلام باید داد ؛ که قلب سینه‌ زنان بارگاهِ معشوق است ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کمی بعد از آزادی هویزه، در روز هشتم مهرماه، روزی محمد مینایی و سید مرتاض که از بچه های اطلاعات و عملیات سپاه اهواز بودند آمدند و برای نخستین بار دو مسلسل تاشو کلاشینکف به مـن و سـيد رحیم موسوی دادند. انگار که همه دنیا را یکجا به ما داده اند! ما دو نفر رسماً مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه در هویزه شدیم. از ما خواستند تا هم خودمان مرتب به نواحی مرزی برویم و هر چه که می‌بینیم و یا می‌شنویم را بلافاصله به اهواز گزارش کنیم و هـم گروههای شناسایی اعزامی از اهواز و جاهای دیگر را به منطقه ببریم و به عنوان راهنما و بلد با آنها همسفر و همگام شویم. این اتفاق فکر می‌کنم روز یازدهم مهر ماه سال ۱۳۵۹ و تنها ده، دوازده روز پس از تجاوز عراق به خاک ایران اتفاق افتاد. بعد از اخراج عراقیها، بخشداری به ستاد عملیاتی تبدیل شد و من و سید رحیم و دوستان دیگرمان زیر نظر حامد جرفی بخشدار هویزه ، به همه امور و کارها رسیدگی می کردیم. هر کاری از دستمان برمی آمد برای مردم جنگ و انقلاب انجام می‌دادیم. مهمترین و عمده ترین کار ما شناسایی مکانها و مواضع و تحرکات دشمن و گزارش سریع و به موقع آن به سپاه اهواز بود. شب‌ها و حتی گاهی اوقات ، روزها من و سید رحیم به شناسایی مواضع دشمن می‌رفتیم. گاهی هم حامد با ما می آمد و در عملیاتهای شناسایی شرکت می‌کرد. سعی می‌کردیم سرتاسر هور، پاسگاه های مرزی در منطقه طلائیه و نقاط حساس استقرار نیروهای دشمن را به طور کامل و دقیق شناسایی کنیم و مثلاً بدانیم که دشمن در فلان منطقه چه تعداد تانک، نفربر، سرباز و استحکامات و تجهیزات مستقر کرده است. در بازگشت از عملیاتهای شناسایی، بلافاصله همه اطلاعات به دست آورده را روی کاغذ می‌نوشتیم و به اهواز ارسال می کردیم. معمولاً کاغذهای اطلاعاتی را توسط پیک با ماشین و یا در مواقع ضروری با موتورسیکلت به مرکز سپاه در اهواز ارسال می کردیم. دشمن در منطقه جفیر و کرخه مستقر شده بود و ما هر شب تیم های شناسایی به این مناطق اعزام می‌کردیم و آخرین اطلاعات را از تحرکات دشمن به دست می‌آوردیم گاهی اوقات برادر مینایی نیز گروههای شناسایی از اهواز به هویزه می‌فرستاد که ما موظف بودیم آنها را برای شناسایی به منطقه ببریم. چند بار ارتشی ها نیز آمدند که ما به عنوان راهنما با آنها نیز رفتیم. یک روز برای شناسایی به اطراف چاه‌های نفت جفیر رفته بودیم. حدود دو کیلومتری نرسیده به چاه‌های نفت متوجه شدیم کنار خاکریز چاه، لوله تانکی بیرون زده است. این چاه های نفت در زمــان شـاه حفاری شده و پس از آنکه به نفت رسیده بود، سرهای آن را پلمب کرده بودند. سوار ماشین وانت مزدایی بودیم که حامد رانندگی می‌کرد. علاوه بر من و حامد برادر بنی نعیم هم همراهمان بود و با احتیاط تا فاصله ۵۰۰ متری رفتیم. نمی دانستیم لوله ای را که می بینیم لوله تانک یا توپ عراقی هاست و یا چیز دیگری است. اگر بر می گشتیم ممکن بود عراقی‌ها باشند و ما را هدف گلوله توپ یا تانک قرار دهند. از طرف دیگر هراس داشتیم که جلوتر برویم، زیرا هر لحظه ممکن بود هدف قرار بگیریم. همراه ما سه نفر، فقط یک کلاشینکف تاشو بود که مال من بود. حامد گفت: آهسته دور بزنیم و برگردیم. اگر عراقی ها باشند به طرفمان بهتر‌ تیراندازی خواهند کرد و ما روی گاز پا می‌گذاریم و به سرعت از اینجا دور می‌شویم. اگر هم به طرفمان تیر نیانداختند معلوم می‌شود که عراقی نیستند و ما با خیال راحت می‌رویم و شناسایی می‌کنیم. گفتم، فکر خوبی است. حامد سریع دور زد و گاز ماشین را گرفت. مسافتی رفتیم دیدیم خبری نشد و کسی به طرفمان تیر نیانداخت. خیالمان راحت شد که خبری از عراقی ها در آن اطراف نیست. برگشتیم و دیدیم که آن لوله ای که ما لوله تانک یا توپ تصورش کرده ایم، لوله نفت است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبهٔ تلویزیونی با محمود کاوه، اسماعیل قاآنی و محمدباقر قالیباف، فرماندهان لشکر ویژهٔ شهدا، لشکر ۲۱ امام رضا (ع) و لشکر ۵ نصر 🔸 تاریخ مصاحبه: سال ۱۳۶۳   ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 4⃣ عسگر قاسمی قسمت آخر ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 چند سال گذشت تا این‌که چند نفر از دوستان به سرپرستی برادر عزیز، حاج جعفر زمردیان از آزادگان خوب همدان، جهت سرکشی و دیدار با خانواده شهدای غریب اسارت، به استان فارس آمدند و از من خواستند که با آنها به منزل شهید یدالله حسینی برویم، من با خانواده هماهنگ کنم. آقای زمردیان، خیلی تاکید کردند که هیچ پذیرایی به جز چایی نداشته باشند. من هم به خواهر شهید زنگ زدم و عین جملات آنها را به او گفتم. بعد از اصرار زیاد او قبول کرد که فقط با چای پذیرایی کند و از من سوال کرد: شما چه ساعتی تشریف می‌آورید؟ گفتم: ان‌شاءالله فردا صبح به شما اطلاع خواهم داد. بعد از هماهنگی با آقای زمردیان، مجدداً با خانواده شهید تماس گرفتم که ساعت ورود دوستان آزاده را به آنها اطلاع دهم و مجدداً تاکید کردم که هیچ‌گونه پذیرایی نداشته باشید. خواهر شهید جواب داد: آقای قاسمی دیشب شما گفتید و من گوش کردم اما امروز دیگر نمی‌توانم حرف شما را قبول کنم شب که آمدید داستان را برایتان تعریف خواهم کرد. وقتی وارد منزل شهید شدیم من دیدم انواع و اقسام میوه‌ها و شیرینی و شکلات آماده کرده‌اند، ما اعتراض کردیم و گفتیم: قرارمان این نبود! خواهر شهید جواب داد: به خدا قسم شما عزیزان که الان نزدیک به ۱۵ نفر هستید و وارد منزل ما شده‌اید هیچ کدام از شماها برای من غریبه نیستید و همه شما را من دیشب در خواب دیدم و برادر شهیدم میزبان شما بود و به ما سفارش کرد که این‌ها مهمان من هستند، مبادا در پذیرایی از آنها کوتاهی کنید و بعد از اینکه مهمانان من قصد رفتن کردند تمام میوه و شیرینی که اضافه آمده است را بین آنها تقسیم کن، تا بعنوان تبرک به منزل خود ببرند و دقیقاً همین کار را انجام داد و حتی یک دانه شیرینی را در منزل نگذاشت. این موضوع هم تمام شد. تا همین چند شب پیش، بعد از شهادت رئیس جمهور عزیزمان، آیت الله رئیسی، از طرف بنیاد شهید شهرستان شیراز دعوت کردند تا دوستانی که پیگیر مسائل شهدای غریب اسارت در استان فارس هستند دیداری با خانواده شهدا داشته باشیم و در ضمن این بازدید، از من خواستند که این بار آخر نباشد بلکه هماهنگ کنم و مجددا به دیدار آنها برویم. من هم ضمن تشکر و قبول دعوت، دوباره خواهش کردم که اگر می‌خواهید ما راحت باشیم و هر وقت خواستیم به دیدار مادر شهید بیاییم پذیرایی فقط چایی باشد. الله اکبر، الله اکبر! خواهر شهید قسم خورد که برادر شهیدم در خواب، سفارش کرده خواهرم به فلان دوست قدیمی ات خانم ... زنگ بزن که هر چه برای پذیرایی نیاز داری را برود خریداری کند تا مهمانان من در منزلمان پذیرایی شوند. خواهر شهید می‌گفت: بخدا من اصلا یاد اون دوست قدیمی نبودم. «ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل لله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 یادش بخیر.... حسن بسی خاسته ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عصر روز سوم یا چهارم والفجر ۸ بود. تو خط ظفر، همون حوالی ورودی فاو ، مقری کماندویی سمت راست ما بود و اطراف آن پر از نیزار. یه عده عراقی تو نیزارها مخفی شده بودند و می‌ترسیدند بیان بیرون. من و مسعود منش و امیرصالح زاده و شهید محمود دشتی پور و چند تای دیگه اونجا بودیم. امیر گفت اگه عربی بلدی یه چیزی بگو بیان بیرون ، منم که حسابی جوگیر شده بودم رفتم بالا ی یه سنگ بزرگی و شروع کردم با لهجه خورم به داد زدن 🗣..ایها الاخوان العراقی.تعالو تقدموا انتم فی امان الاسلام.تعالو .. یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم دیدم مسعودمنش روده بره از خنده به عربی حرف زدنم.😂 با اولین نطق عربی من سروکله اولین عراقی سبیل کلفت پیداشد. بادستگیری اون ماموریت من تمام شد . امیر ازش خواست تا بالای سنگر بره و دوستاشو بیاره بیرون ، عراقیه رفت بالا و با اولین فریادی که بر سر دوستانش که بیشتر حالت دستوری داشت، بیرون آمدند. اونروز با تسخیر مقر کماندویی دوطبقه مجلل، غنایم بسیاری از کلت های بی شمار گرفته تا لباس های نو و وسایل دیگر نصیب بچه ها شد. هنوز طعم آن شیشه بزرگ سان کوئیک پرتقال روفراموش نمی کنم.🍊😜 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂