eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 داماد خدا همسر شهید اسماعیل جمال ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نگاهى به بیرون انداختم. عکسم را در شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه کرد و رفت. لحظه آخر از او پرسیدم: «خودت رو نگاه می‌کنی؟ مگه قراره داماد بشی! توى خاک رفتن که مرتب کردن نمی‌خواد!» گفت: «آره، قراره داماد خدا بشم!» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عراقی سرپران ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند وسط ستون و سرتان را با سیم مخصوص‌ببرند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشت می خزید جلو می رفتیم. درجایی متوقف شدیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده‌هایش خرد و روانه عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده، من بوده ام 🙈 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 واگویه‌های دلتنگی دلم شلمچه میخواد 😭 دلم فکه میخواد 😭 دلم طلاییه میخواد 😭 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 روزها و شب‌ها سپری می‌شد و من به این وضع عادت کرده بودم. دیگر می‌دانستم به جز پرستاران کسی در اتاق مرا باز نمی کند. چهل‌روز در بیمارستان تنها بودم و باید این تنهایی را تحمل می‌کردم. روز جمعه، وقتی دکتر گوشم را نگاه کرد و گفت که خوب است، خوشحال شدم. وقتی تنها می‌شدم به عکس مصطفی و مرتضی نگاه می کردم و ساعت‌ها را با آن عکس می‌گذراندم. با آنها حرف می‌زدم‌ و می گفتم می‌بینید پدر در چه غربتی یکه و تنها مانده است؟ 🔘 روز دوشنبه ١٤ خرداد ١٣٦٨ ساعت پنج بعدازظهر با آقا کمیل تماس گرفتم. از او پرسیدم: چه خبر؟ دیدم گریه می‌کند. پرسیدم: چه شده؟ گفت: دیگر پدر نداریم امام رفت. یک باره با صدای بلند شروع به گریه کردم. طوری که صدایم را همـه آنهایی که آنجا بودند شنیدند. گویا آسمان بر سرم خراب شد و زمین زیر پاهایم لرزید. بعد از آنکه حضرت امام (ره) از دنیا رفت، منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند. می‌آمدند و مجروحین جنگی را در بیمارستان کتک می‌زدند. یک روز روی تخت دراز کشیده بودم. دو جوان، یکی حدود ۲۲ ساله و دیگری هفده هجده ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که اینها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آنها می آیند و با چاقو بچه ها را می‌زنند. برای همین آقای ریاحی یک تکه آهن برایم آورده بود که آن را زیر تختم مخفی کردم. تکه آهن را در زیر ملحفه را لمس کردم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسید: چی شده؟ گفتم: پاهایم فلج است. گفت: در بخش گوش چکار می‌کنی؟ گفتم: گوشم خراب بوده آمده ام عمل کنم. با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید. تـا جلو آمد، با میله ای که دستم بود بر سرش کوبیدم. سرش شکست و افتاد. 🔘 سروصدا پیچید و سرپرستار آنجا به نام باربارا به داخل آمد. فوری کارتی در آورد و جلوی سینه اش آویزان کرد. بعد، دستبند در آورد و آن دو را دستبند زد. سه چهار پلیس دیگر هم رسیدند. یک پزشک افغانی را از طبقه بالا به اتاق من آوردند. او سؤال کرد که جریان چیست؟ برایش تعریف کردم. گفت: شما بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به اینجا بیاورند، تا دکتر ببیند. ممکن است اینها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از کلن تا محل اقامتم ۱۲۰ کیلومتر راه بود مجبور شدم بیمارستان را ترک کنم. 🔘 مجروحی به نام هاشمی بود که یک پای او را قطع کرده بودند. پای دیگرش هم شکسته بود. او را عمل کرده بودند و با ویلچر حرکت می کرد. یک روز با او به کنار رودخانه راین رفتیم. روی یکی از نیمکت‌های کنار رودخانه نشستم. ایشان ده بیست قدم جلوتر از من بود. یک دفعه دیدم مردی که قیافه اش به ایرانی‌ها نمی خورد و موهای بلندی داشت چرخ او را چپ کرد و او را به زمین انداخت. سر و صدایش در آمد و گفت حاجی بیا. دویدم و عصای او را که کنار چرخش گذاشته بود، برداشتم. آن مرد به سمت من حمله کرد با عصا به گردنش زدم افتاد و دوباره برخاست. دوباره با ته عصا به حنجره اش زدم. از هر طرف که آمد، او را زدم. عصا شکست. یک پلیس با سگی که همراه داشت، رسید. به هر دو نفر ما دستبند زد. من زبان آنها را نمی فهمیدم ولی او داشت مرتب با پلیس صحبت می‌کرد. یک نفر آلمانی که شاهد دعوای ما بود، جلو آمد و با پلیس صحبت کرد. پلیس دست مرا باز کرد. بعداً فهمیدم که او را محکوم کرده اند تا به آقای هاشمی پنج هزار مارک جریمه پرداخت کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اعزام رزمندگان جهت عملیات بیت المقدس دزفول - ۱۳۶۱ ◍⃟🌹◍⃟🌹◍⃟🌹 ◍ همراه با استقبال از اتوبوس‌های نیروها یا صدام پیت حلبی... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 با همه روسیاهیم با همه آلودگیم هر دفعه گفتم حسین نفس گرفت زندگیم حاج مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهیدان آزاد مَردان دوران خویش‌اند ... تصویری از شهیدان حاج قاسم سلیمانی و حاج عباس نیلفروشان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوایل آبان ماه بود که بار دیگر من و عبد الامام هویزاوی به دستور اصغر برای شناسایی به روستاهای اطراف رفتیم. در این مدت همه روستاییان ما را می‌شناختند و هر کمکی از دستشان بر می آمد برای ما انجام می‌دادند. اگر موتورسیکلت‌مان خراب می‌شد، کمک می کردند تا درست اش کنیم و یا اگر احتیاج به آب و غذا داشتیم، به ما می دادند. چوپان های عرب روستایی نزدمان می آمدند و می گفتند که عراقی ها کجایند و چند نفر هستند. از هویزه به سمت کرخه رفتیم. هنوز به اولین روستا نرسیده بودیم که دیدیم روستاییان در حال فرار هستند. یکی گوشش پریده بود دیگری دماغ نداشت و سومی صورت و گردنش پر از خون بود. زن و بچه ها با پای برهنه و در حالی که جیغ می‌کشیدند شروع به دویدن کردند. زنی را دیدم که یک دستش پریده بود و در حالی که خون از دست قطع شده اش فواره می‌زد به طرف هویزه می‌دوید. روستاییان، زن، مرد، کوچک و بزرگ هراسان و زخم خورده در حال فرار از روستا و رفتن به طرف هویزه بودند. خیلی تعجب کردم و از یکی از مردها که سالم بود پرسیدم - ها چه خبر شده، چرا فرار می‌کنید؟ چرا زخمی هستید؟ مرد گفت: با سلام عراقی ها به داخل هر روستایی پنج شش تانک فرستاده اند و تانکهای آنها با تیر مستقیم به جان روستاییان افتاده اند و هر کس را که ببینند می کشند پرسیدم: - چرا؟ مگر چه شده؟ مرد جوابم را نداد و فقط دوید. از یکی دیگر پرسیدم: - عراقیها کجا هستند؟ و او پاسخم داد - رفتند سر جایشان. برگشتند. به اولین روستای سر راهم رسیدم. خانه های مردم داشت در میان شعله های آتش می سوخت. مردم و حیوانات در حال فرار و گریز بودند. عده ای نیز روی خاکها در خون خود می غلتیدند. نام روستا سمیده بود. وضعیت در دیگر روستاهای اطراف هویزه همچون سیار احمدآباد، سیار فردوس، شیخ شویش، ملیحه کوت سعد نیز بسیار بــد و وخیم بود. تانکهای دشمن این روستاها را به خاک و خون کشیده بودند و خانه های مردم را آتش زده بودند. عده ای زن و مرد از ترس جانشان خود را داخل کانالهای آب انداخته بودند. هر کس قدرت داشت با پای برهنه به طرف هویزه می‌دوید. صحنه عجیبی بود. صدای جیغ و داد زنان و گریه بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. عراقی ها عده ای از مردم روستاها را به اسارت گرفته و با خود برده بودند. معلوم شد گروه محمد بلالی و سیامک بمان که برای شناسایی بـه روستاهای اطراف هویزه رفته بودند از طرف اهالی روستا مورد حمایت قرار می گرفته اند. دهاتی‌های عرب هرگونه اطلاعی از دشمن به دست می آوردند به گروه آنها می‌دادند. تلمبه خانه ای بود که فردی به نام جابر شکینی متصدی آن بود و محل اصلی استقرار گروه محمد بلالی بود و دهاتی‌های اطراف هر اطلاعاتی که به دست می آوردند به تلمبه خانه می‌بردند و به بچه های محمد بلالی یا سیامک بمان می‌دادند. گروه محمد بلالی بدون آنکه به ما اطلاع بدهند پل عراقی ها را روی کرخه شناسایی کرده بودند. همان پلی که ما شناسایی کرده بودیم. خمپاره آورده بودند و می‌خواستند با خمپاره پل را بزنند و منفجر کنند. شب خمپاره را مستقر کرده بودند تا صبح زود پل را بزنند و روز هم به هویزه برگردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
698.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کجا از مرگ هراس دارد آنکه به جاودانگی روح در جوار رحمت حق آگاه است؟ شهید سیدمرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂