گزارش به خاک هویزه ۲۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در لحظاتی که دشمن داشت سوسنگرد را شبانه به آتش میکشید من خیلی فکر خانواده ام در هویزه بودم. آنها نتوانسته بودند در الیگودرز دوام بیاورند و با پای خود به هویزه آمده بودند. جایی که زیر چنگ دشمن بودند و هر آن ممکن بود به آنجا نیز یورش ببرد.
پدر، مادر و خانواده ام در هویزه بودند و من هیچ خبری از آنها نداشتم. در این فکر بودم که فردا صبح و با هجوم سراسری دشمن به سوسنگرد وضع چه خواهد شد. دشمن ده ها تانک و نیروی زرهی با خود آورده بود و به طور مفصل با توپخانه اش شهر را می زد. اما ما نه یک تانک در سوسنگرد داشتیم و نه واحد توپخانه ای در کار بود. تنها سلاح ما تفنگ انفرادی بود و آرپی جی هفت. یعنی عملاً می بایست با دست خالی به مصاف دشمن تا بن دندان مسلح برویم. هر طور بود شب را در زیر انبوه آتش عراقیها روی سوسنگرد به صبح آوردم. آن شب اصغر گندمکار تا صبح نماز خواند، گریه کرد و قرآن و دعا قرائت کرد.
روز ۲۳ آبان ماه فرا رسید. به شدت احساس ذلت و خواری می کردم. احساسی که خیلی بد و روحیه ام را خراب میکرد. نزدیک های سحر بود که یک واقعه تکان دهنده ای اتفاق افتاد که مرا از این رو به آن رو کرد. از حضیض ذلت به اوج قدرت رساند و آن این بود؛ در حالی که دشمن به شدت شهر را میکوبید و شعله ور کرده بود، با کمال تعجب صدای مؤذن مسجد سوسنگرد را شنیدیم که با ندای ملکوتی اش «الله اکبر» و «لا اله الا الله» می گفت. وقتی مؤذن در آن طوفان خون و آتش به جمله اشهد ان محمد رسول الله رسید. بیخود شدم، در حالی که گریه میکردم احساس کردم خیلی قوی شده ام.
مؤذن با بلندگو اذان میگفت و صدایش از صدای گلوله های توپها و خمپاره های دشمن بیشتر و بلندتر به گوش میرسید. مؤذن کسی نبود جز ملا ماضی، مؤذن خوش صدای سوسنگرد که در آن آتش سنگین، خدا را از یاد نبرده بود و مسلمانان شهر را به اقامه نماز صبح فرا میخواند. وقتی شنیدم پیرمرد سوسنگردی دارد اذان می گوید، آن هـم با چه روحیه بالایی، از خودم خجالت کشیدم. حال اصغر هم مثل مــن بود. اذان زیبای ملا ماضی که تمام شد اصغر به من گفت: بلند شو وضو بگیر تا نماز بخوانیم.
برای گرفتن وضو از ساختمان بیرون آمدیم. ناگهان یک گلوله خمپاره کنارمان سقوط کرد و منفجر شد. آنجا بود که زرنگی و فرزی اصغر را دیدم. اصغر در یک چشم بر هم زدن خیز سه ثانیه زد و خود را به زمین چسباند. من هم همین طوری خودم را روی زمین انداختم و سرم را روی زمین گذاشتم. کمی بعد بلند شدیم و با یک حالت روحانی و معنویت خاصی نماز صبح مان را به جماعت خواندیم.
مزه آن نماز پس از سالها هنوز در وجودم هست و میتوانم بگویم یکی از بهترین و با حالترین نمازهای همه عمرم همان نمازی بــود که صبح روز ۲۳ آبان در محل سپاه سوسنگرد بجا آوردم.
نماز که تمام شد برای جنگ با عراقی ها به خط مقدم رفتیم. پستی را که به ما داده بودند در محله سه راهی هویزه و پشت محله مشروطه بود. بچه ها در منطقه جاده سوسنگرد به اهواز یک خاکریز کم ارتفاعی زده بودند که بیش از آنکه «خاکریز» باشــد «تــرکـش گـیـر» بود. خاکریز چنان سست بود که اگر تیر مستقیم تانک به آن اصابت می کرد، نمی توانست مقاومت کند و از هم می پاشید. ما در ۵۰۰ متری جاده هویزه به سوسنگرد مستقر شدیم.
پشت ما غرب بود. وقتی به محل مأموریتمان رسيديم هــوا كاملاً روشن شده اما آفتاب هنوز بیرون نیامده بود. وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار میکند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
1.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آرش افسانه نیست،
آرش توئی
مرز ایران آنجاست که
موشکهای تو تعیین می کند
شهید حسن تهرانی مقدم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۲۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ┄═❁
شهید اصغر گندمکار - اولین فرمانده سپاه هویزه
🍂 پرسش و پاسخ
از دفاع مقدس
عبدالرضا صابونی
🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸
🔸 سوال : آیا در هشت سال دفاع مقدس در طراحی عملیاتها دقت نظر و تفکر و برنامه ریزی وجود داشت ؟
پاسخ: بعد از مشخص شدن عملیات در منطقه ای مثل فاو ، چندین ماه کار دیده بانی در روز و کنترل دقیق تحرکات و مواضع و خطوط دشمن انجام می گرفت و در تاریکی شب عملیاتهای متعدد شناسایی در تمامی شبها نیز انجام می گرفت و سعی می شد تا ریزترین اطلاعات از وضعیت زمین و مواضع دشمن و موانع و محدودیتها انجام می گرفت . از مجموع اطلاعات دریافتی که از طرق شناسایی و دیده بانی و یگانهای در خط و بازجویی اسرا و پناهندگان و عکسهای هوایی و غیره بدست می آمد، طراحی عملیات ها ابتدا در قرارگاه و بصورت کلی و بعد همین روند در یگانهای عمل کننده تکرار می شد. و در نهایت فرماندهان عمل کننده و اطلاعات عملیات و عملیات و تخریب و غیره به ریزترین موارد توجیه می شدند و در صورت نیاز به تکمیل اطلاعات، عملیاتهای شناسایی تکمیلی اجرا می شد و فرماندهان مختلف در روز هم از طریق دوربین و حتی حضور در دکلها و مواضع دیده بانی ، توجیه می شدند.
جلسات در سطوح مختلف قرارگاهی و فرماندهی لشکر و شورای تیپ و لشکر و گردانها و گروهانها نیز به حد کفایت تشکیل و مباحث انتقادی و بررسی نقاط قوت و ضعف طرفین نیز مطرح می شد .
▪︎پرسشهای خود از دفاع مقدس را بفرستید تا کارشناس مربوطه پاسخ دهد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پرسش_پاسخ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مرتبه دوازدهم
همسر شهيد رضا چراغی
فرمانده لشكر محمد رسول االله
┄═❁❁═┄
یک روز از رضا پرسیدم:
«تا بحال چند بار مجروح شده ای؟»
گفت:
«یازده بار! و اگر خدا بخواهد به نیت
دوازده امام، در مرتبه دوازدهم شهید می شوم.»
همانطور که گفته بود؛
مدتی بعد در منطقه شرهانی به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کاش تا یه سلام میدادم
باز بوی حرم میومد
وای اگه نبودی آقا
وای چی به سرم میومد
با همه رو سیاهیم
با همه آلودگیم
هر دفعه گفتم حسین
نفس گرفت زندگیم
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 « #غنچههای_پرپر »
«قسمت سوم»
راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه
°°°°°°°
🔸 درس قرآن داشتیم و معلم، درس جدید را شروع کرده بود. ما هم با آرامش سراپاگوش بودیم و به درس گوش میدادیم. چون زنگ آخر بود، نیم نگاهی هم به ساعت دیواری کلاس داشتیم که کی زنگ به صدا درمیآید و به خانه میرویم. معلم قرآن آقای جمعه شوری(هدایت پور) مشغول درس دادن بود. پانزده دقیقه از وقت کلاس گذشته بود.یک باره نور شدید نارنجی کلاس و مدرسه را روشن کرد. بدنبال آن صدای مهیبی مدرسه را به لرزه درآورد. گرد و خاک تمام کلاس را پر کرد و در تاریکی فرو برد. شیشههای شکسته شده پنجره که در اثر صدا و موج انفجار شکسته بود بر سر و روی ما فرود آمد و همه ما را زخمی و خون آلود کرد. مثل کامپیوتری که هنگ کرده، مات و مبهوت شده بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. تا اینکه صدای بچههایی که در حیاط ورزش داشتند و آنها هم برای لحظاتی گیج و منگ شده بودند و گوشهاشان چند دقیقهای کر شده بود به گوش ما رسید که فریاد میزدند:
_ خدا لعنت کنه صدام رو که به مدرسه موشک زد.
سراسیمه و وحشت زده، گریه کنان و کورمال کورمال درب کلاس را در میان تاریکی و گردوخاک پیدا کردیم و از کلاس بیرون زدیم و به حیاط دویدیم. متوجه شدیم که نصف مدرسه فرو ریخته و بچههای کلاسهایی که موشک خورده زیر آوار ماندهاند.
حسابی ترسیده و غرق خون بودیم. گریه کنان دنبال دوستانمان میگشتیم تا شاید آنها را سالم پیدا کنیم. معلمین و بزرگترها که سر و صورت خونین ما را دیدند کمک کردند و ما را با وانتی به بیمارستان فرستادند تا در آنجا زخمهای ما را پانسمان کنند. در بین راه که به بیمارستان میرفتیم مردم که سر و وضع خونین ما را می دیدند میپرسیدند:
_ کجا رو موشک زده؟
_ مدرسه شهید حمدالله پیروز موشک خورده.
آنها هم بر سر و روی خود میزدند و به طرف مدرسه میرفتند تا به بچههایی که زیر آوار ماندهاند کمک کنند.....
✍ حسن تقی زاده بهبهانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فیلمی دیده نشده از
صاحب صدای ماندگار سال های جنگ
" محمود کریمی علویچه "
همان روزهایی که با شنیدن صدای او، بی تاب رسیدن به عملیات میشدیم و به بی توفیقی خود بد و بیراه میگفتیم
یادش بخیر اون روزها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لیوان های قرمز پلاستیکی هم حکایتی داشت،
خصوصا چای خوردن های دسته جمعی ِصبح ها بعد از صبحانه و بعد از ظهرهای پاییزی بعد از خواب عصرانه.
آنهایی که خیلی کلاس بالایی داشتند برای خالی شدن یک شیشه مربا روزها کمین می کردند تا توفیق نصیب شان شود و از لیوان های پلاستیکی رها شوند...
... و امروز در حسرت یک چای داغ دسته جمعی زیر چادرهای گردان و گروهان و در جمع همان بچه های نابیم، که نه از لیوان خبری هست، نه از گردان و چادرها و نه خیلی از همان بچه ها..
یادش بخیر
گردان کربلای اهواز
ل7 ولیعصر "عج"
پادگان عملیاتی کرخه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂