eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما... مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 « » «قسمت دوم» راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه °°°°°°° 🔸 بحث که داغ شد گفتم بچه‌ها نکنه یه وقت موشک توی مدرسه ما بخوره و اون رو روی سرمون خراب کنه. چون امکان داره خیلی از ما و دوستامون شهید و مجروح بشیم. خلاصه برای هر چیزی فلسفه بافی می‌کردیم و اگر سر راهمان قوطی خالی کمپوت یا شیشه پلاستیکی و حتی قلوه سنگی هم پیدا می‌شد، آن را شوط می‌کردیم. به هم پاس می‌دادیم تا به مدرسه برسیم. شلوغ کاری می‌کردیم و گاهی هم با چشم غُره بزرگترها که از سر و صدای ما عاجز می‌شدند روبرو می‌شدیم. هرچند که ما توجهی نمی‌کردیم و به کار خودمان ادامه می‌دادیم. با بازیگوشی و شلوغ کاری شاد بودیم. درب مدرسه که می‌رسیدیم آخرین شوط را زیر آن قوطی یا شیشه یا هرچیزی که بود می‌زدیم و به فاصله دوری پرتاب می‌کردیم. آن روز هم آخرین شوط را زیر قوطی کمپوت خالی که تا مدرسه با خود آورده بودیم زدیم و وارد مدرسه شدیم. قاطی شلوغ کاری دیگر بچه‌های مدرسه شدیم. بچه‌ها آنقدر شلوغ می‌کردند و دنبال هم می‌دویدند و بلند بلند باهم حرف می‌زدند که هیاهو ایجاد شده بود. واقعاً همسایه‌های مدرسه از این وضع اذیت می‌شدند. اما ما بچه بودیم و این شلوغ کاری در ذات کودکی ما بود. چون زمان جنگ بود، معمولاً توی مدرسه هم صحبت جنگ و رزمندگان بود. اگر موشک جدیدی هم به شهر خورده بود در باره آن بحث می‌کردیم که کجا خورده و چند نفر شهید شدند. بالاخره زنگ اول زده شد و هر کس به سر کلاس خودش رفت. مدرسه ما دوطبقه بود و تعدادی از کلاسها بالا و تعدادی هم طبقه پایین قرار گرفته بود. ما کلاس اولی‌ها طبقه پایین بودیم. معلمین به سر کلاس‌هایشان رفتند و مشغول تدریس شدند. بعضی از معلمین هم ناغافل می‌گفتند: _ می‌خوام از فلان درس امتحان بگیرم. آقای خلفیان همیشه همین تکیه کلامش بود و می‌گفت: _ بچه ها شما باید بدونین که دنیا هم محل امتحانه و ما باید همیشه اعمالمون رو درست انجام بدیم. شاید یه مرتبه عُمرِمون تموم شد و خواستیم به ملاقات خداوند بریم. باید آماده باشیم تا روسفید به ملاقاتش بریم. زنگ تفریح زده شد و به حیاط رفتیم و باز شلوغ کاری شروع شد. بعضی از بچه‌ها که پول تو جیبی داشتند به سراغ بوفه مدرسه می‌رفتند و خوراکی می‌خریدند. بعضی هم که پول تو جیبی نداشتند حسرت می‌خوردند که چرا پول ندارند تا بتوانند خوراکی دلخواهشان را بخرند. هرچند که بعضی از بچه‌ها خوراکی خودشان را با دیگران تقسیم می‌کردند. همینطور زنگ دوم و سوم و چهارم هم گذشت و برای زنگ پنجم که زنگ آخر بود وارد کلاس شدیم. ما درس قرآن داشتیم و.... ✍ حسن تقی زاده بهبهانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هیهات که نفهمیدیم شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سردار شوشتری با دیدن این عکس گفت: عکس عجیبی است! نشسته‌ها پرواز کردند ولی ما ایستاده‌ ها ، هنوز هم ایستاده‌ایم ! کاشکی من هم توی این عکس آن روز می‌نشستم ، بلکه تا امروز "شهید" شده بودم! نفر اول ایستاده از سمت چپ در تصویر در ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ در همایش وحدتِ اقوام و مذاهب سیستان‌وبلوچستان حضور یافت و براثر انفجار انتحاری یکی‌از عوامل گروهکِ ریگی به فیض شهادت نائل آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در لحظاتی که دشمن داشت سوسنگرد را شبانه به آتش می‌کشید من خیلی فکر خانواده ام در هویزه بودم. آنها نتوانسته بودند در الیگودرز دوام بیاورند و با پای خود به هویزه آمده بودند. جایی که زیر چنگ دشمن بودند و هر آن ممکن بود به آنجا نیز یورش ببرد. پدر، مادر و خانواده ام در هویزه بودند و من هیچ خبری از آنها نداشتم. در این فکر بودم که فردا صبح و با هجوم سراسری دشمن به سوسنگرد وضع چه خواهد شد. دشمن ده ها تانک و نیروی زرهی با خود آورده بود و به طور مفصل با توپخانه اش شهر را می زد. اما ما نه یک تانک در سوسنگرد داشتیم و نه واحد توپخانه ای در کار بود. تنها سلاح ما تفنگ انفرادی بود و آرپی جی هفت. یعنی عملاً می بایست با دست خالی به مصاف دشمن تا بن دندان مسلح برویم. هر طور بود شب را در زیر انبوه آتش عراقی‌ها روی سوسنگرد به صبح آوردم. آن شب اصغر گندمکار تا صبح نماز خواند، گریه کرد و قرآن و دعا قرائت کرد. روز ۲۳ آبان ماه فرا رسید. به شدت احساس ذلت و خواری می کردم. احساسی که خیلی بد و روحیه ام را خراب می‌کرد. نزدیک های سحر بود که یک واقعه تکان دهنده ای اتفاق افتاد که مرا از این رو به آن رو کرد. از حضیض ذلت به اوج قدرت رساند و آن این بود؛ در حالی که دشمن به شدت شهر را می‌کوبید و شعله ور کرده بود، با کمال تعجب صدای مؤذن مسجد سوسنگرد را شنیدیم که با ندای ملکوتی اش «الله اکبر» و «لا اله الا الله» می گفت. وقتی مؤذن در آن طوفان خون و آتش به جمله اشهد ان محمد رسول الله رسید. بیخود شدم، در حالی که گریه می‌کردم احساس کردم خیلی قوی شده ام. مؤذن با بلندگو اذان می‌گفت و صدایش از صدای گلوله های توپها و خمپاره های دشمن بیشتر و بلندتر به گوش می‌رسید. مؤذن کسی نبود جز ملا ماضی، مؤذن خوش صدای سوسنگرد که در آن آتش سنگین، خدا را از یاد نبرده بود و مسلمانان شهر را به اقامه نماز صبح فرا میخواند. وقتی شنیدم پیرمرد سوسنگردی دارد اذان می گوید، آن هـم با چه روحیه بالایی، از خودم خجالت کشیدم. حال اصغر هم مثل مــن بود. اذان زیبای ملا ماضی که تمام شد اصغر به من گفت: بلند شو وضو بگیر تا نماز بخوانیم. برای گرفتن وضو از ساختمان بیرون آمدیم. ناگهان یک گلوله خمپاره کنارمان سقوط کرد و منفجر شد. آنجا بود که زرنگی و فرزی اصغر را دیدم. اصغر در یک چشم بر هم زدن خیز سه ثانیه زد و خود را به زمین چسباند. من هم همین طوری خودم را روی زمین انداختم و سرم را روی زمین گذاشتم. کمی بعد بلند شدیم و با یک حالت روحانی و معنویت خاصی نماز صبح مان را به جماعت خواندیم. مزه آن نماز پس از سالها هنوز در وجودم هست و می‌توانم بگویم یکی از بهترین و با حالترین نمازهای همه عمرم همان نمازی بــود که صبح روز ۲۳ آبان در محل سپاه سوسنگرد بجا آوردم. نماز که تمام شد برای جنگ با عراقی ها به خط مقدم رفتیم. پستی را که به ما داده بودند در محله سه راهی هویزه و پشت محله مشروطه بود. بچه ها در منطقه جاده سوسنگرد به اهواز یک خاکریز کم ارتفاعی زده بودند که بیش از آنکه «خاکریز» باشــد «تــرکـش گـیـر» بود. خاکریز چنان سست بود که اگر تیر مستقیم تانک به آن اصابت می کرد، نمی توانست مقاومت کند و از هم می پاشید. ما در ۵۰۰ متری جاده هویزه به سوسنگرد مستقر شدیم. پشت ما غرب بود. وقتی به محل مأموریتمان رسيديم هــوا كاملاً روشن شده اما آفتاب هنوز بیرون نیامده بود. وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار می‌کند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرش افسانه نیست، آرش توئی مرز ایران آنجاست که موشک‌های تو تعیین می کند شهید حسن تهرانی مقدم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸 🔸 سوال : آیا در هشت سال دفاع مقدس در طراحی عملیاتها دقت نظر و تفکر و برنامه ریزی وجود داشت ؟ پاسخ: بعد از مشخص شدن عملیات در منطقه ای مثل فاو ، چندین ماه کار دیده بانی در روز و کنترل دقیق تحرکات و مواضع و خطوط دشمن انجام می گرفت و در تاریکی شب عملیاتهای متعدد شناسایی در تمامی شبها نیز انجام می گرفت و سعی می شد تا ریزترین اطلاعات از وضعیت زمین و مواضع دشمن و موانع و محدودیتها انجام می گرفت . از مجموع اطلاعات دریافتی که از طرق شناسایی و دیده بانی و یگانهای در خط و بازجویی اسرا و‌ پناهندگان و عکسهای هوایی و غیره بدست می آمد، طراحی عملیات ها ابتدا در قرارگاه و بصورت کلی و بعد همین روند در یگانهای عمل کننده تکرار می شد. و در نهایت فرماندهان عمل کننده و اطلاعات عملیات و عملیات و تخریب و غیره به ریزترین موارد توجیه می شدند و در صورت نیاز به تکمیل اطلاعات، عملیاتهای شناسایی تکمیلی اجرا می شد و فرماندهان مختلف در روز هم از طریق دوربین و حتی حضور در دکلها و مواضع دیده بانی ، توجیه می شدند. جلسات در سطوح مختلف قرارگاهی و فرماندهی لشکر و شورای تیپ‌ و‌ لشکر و گردانها و گروهانها نیز به حد کفایت تشکیل و مباحث انتقادی و بررسی نقاط قوت و ضعف طرفین نیز مطرح می شد . ▪︎پرسش‌های خود از دفاع مقدس را بفرستید تا کارشناس مربوطه پاسخ دهد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مرتبه دوازدهم همسر شهيد رضا چراغی فرمانده لشكر محمد رسول االله ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک روز از رضا پرسیدم: «تا بحال چند بار مجروح شده ای؟» گفت: «یازده بار! و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام، در مرتبه دوازدهم شهید می شوم.» همانطور که گفته بود؛ مدتی بعد در منطقه‌ شرهانی به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش تا یه سلام می‌دادم باز بوی حرم میومد وای اگه نبودی آقا وای چی به سرم میومد با همه رو سیاهیم با همه آلودگیم هر دفعه گفتم حسین نفس گرفت زندگیم حاج مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 « » «قسمت سوم» راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه °°°°°°° 🔸 درس قرآن داشتیم و معلم، درس جدید را شروع کرده بود. ما هم با آرامش سراپاگوش بودیم و به درس گوش می‌دادیم. چون زنگ آخر بود، نیم نگاهی هم به ساعت دیواری کلاس داشتیم که کی زنگ به صدا درمی‌آید و به خانه می‌رویم. معلم قرآن آقای جمعه شوری(هدایت پور) مشغول درس دادن بود. پانزده دقیقه از وقت کلاس گذشته بود.یک باره نور شدید نارنجی کلاس و مدرسه را روشن کرد. بدنبال آن صدای مهیبی مدرسه را به لرزه درآورد. گرد و خاک تمام کلاس را پر کرد و در تاریکی فرو برد. شیشه‌های شکسته شده پنجره که در اثر صدا و موج انفجار شکسته بود بر سر و روی ما فرود آمد و همه ما را زخمی و خون آلود کرد. مثل کامپیوتری که هنگ کرده، مات و مبهوت شده بودیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. تا اینکه صدای بچه‌هایی که در حیاط ورزش داشتند و آنها هم برای لحظاتی گیج و منگ شده بودند و گوشهاشان چند دقیقه‌ای کر شده بود به گوش ما رسید که فریاد می‌زدند: _ خدا لعنت کنه صدام رو که به مدرسه موشک زد. سراسیمه و وحشت زده، گریه کنان و کورمال کورمال درب کلاس را در میان تاریکی و گردوخاک پیدا کردیم و از کلاس بیرون زدیم و به حیاط دویدیم. متوجه شدیم که نصف مدرسه فرو ریخته و بچه‌های کلاس‌هایی که موشک خورده زیر آوار مانده‌اند. حسابی ترسیده و غرق خون بودیم. گریه کنان دنبال دوستانمان می‌گشتیم تا شاید آنها را سالم پیدا کنیم. معلمین و بزرگترها که سر و صورت خونین ما را دیدند کمک کردند و ما را با وانتی به بیمارستان فرستادند تا در آنجا زخمهای ما را پانسمان کنند. در بین راه که به بیمارستان می‌رفتیم مردم که سر و وضع خونین ما را می دیدند می‌پرسیدند: _ کجا رو موشک زده؟ _ مدرسه شهید حمدالله پیروز موشک خورده. آنها هم بر سر و روی خود می‌زدند و به طرف مدرسه می‌رفتند تا به بچه‌هایی که زیر آوار مانده‌اند کمک کنند..... ✍ حسن تقی زاده بهبهانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلمی دیده نشده از صاحب صدای ماندگار سال های جنگ " محمود کریمی علویچه " همان روزهایی که با شنیدن صدای او، بی تاب رسیدن به عملیات می‌شدیم و به بی توفیقی خود بد و بیراه می‌گفتیم یادش بخیر اون روزها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لیوان های قرمز پلاستیکی هم حکایتی داشت، خصوصا چای خوردن های دسته جمعی ِصبح ها بعد از صبحانه و بعد از ظهرهای پاییزی بعد از خواب عصرانه. آنهایی که خیلی کلاس بالایی داشتند برای خالی شدن یک شیشه مربا روزها کمین می کردند تا توفیق نصیب شان شود و از لیوان های پلاستیکی رها شوند... ... و امروز در حسرت یک چای داغ دسته جمعی زیر چادرهای گردان و گروهان و در جمع همان بچه های نابیم، که نه از لیوان خبری هست، نه از گردان و چادرها و نه خیلی از همان بچه ها.. یادش بخیر گردان کربلای اهواز ل7 ولیعصر "عج" پادگان عملیاتی کرخه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار می‌کند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است. تانکها در ۵۰۰ متری ما مستقر شده بودند. دشت تا چشم کار می‌کرد پر از تانک بود. از بستان آمده بودند تا پشت محله ابوذر سوسنگرد. وقتی آفتاب کاملاً در آمد، چهار، پنج دستگاه تانک دشمن حرکت کردند و رفتند بالای جاده سوسنگرد و هویزه و جاده را به طور کامل قطع کردند. چند تانک دیگـر هـم بـه طرف ابوحميظه رفتند و جاده آنجا به اهواز را نیز قطع کردند. سوسنگرد نیز به طور کامل و صد در صد به محاصره تانکهای دشمن درآمد. هیچ کس نمی توانست از شهر خارج و یا داخل بشود. در همین هنگام بود که درگیری ما با دشمن شروع شد. شروع کننده نبرد هم عراقی‌ها بودند. با گلوله مستقیم تانک به خاکریز ما شلیک کردند. من هیجان خاصی داشتم و می دانستم روز روز سرنوشت است و باید تا جان در بدن دارم مقابل دشمن مهاجم و اشغالگر ایستادگی کنم و بجنگم. کل تجهیزات ما بچه های سپاه هویزه عبارت بود از نفری یک مسلسل کلاش و سه، تا چهار خشاب تیر. یک موشک دراگن هم با ما بود. مقداری هم نارنجک داشتیم. این همه سلاح ما برای مقاومت با آن همه تانک و نیروی زرهی دشمن بود. جالب آنکه سه بار موشک دراگن را به طرف دشمن شلیک کردیم اما بر اثر دستپاچگی و بی تجربگی ما، هیچ کدام از موشک ها به دشمن یا تانک های آنها نخوردند. بچه ها اصلاً در آن هنگام با چنین تجهیزاتی آشنا نبودند. دانش نظامی همه ما در سطح باز و بسته کردن ام‌یک، ژ سه و کلاش بود و البته می‌توانستیم ضامن نارنجک هم بکشیم و سه شماره بشماریم و آن را برای انفجار پرت کنیم! اگر چه درگیری از همان طلوع آفتاب روز ۲۳ آبان شروع شد اما دشمن در آغاز فقط شلیک می‌کرد و اقدام به پیشروی تانکها نکرد. ما هم در حالی که پشت خاکریزهای خودمان به زمین چسبیده بودیم، منتظر قضا و قدر الهی بودیم. در آن وضعیت دشوار کار زیادی هم از ما ساخته نبود. مصداق کامل مشت و سندان شده بودیم. دشمن کم کم و با احتیاط کامل شروع به پیشروی به طرف خاکریز کرد و ما مقاومت می‌کردیم و مرتب نیرویمان رو به ضعف و سستی می گذاشت. مرتب بچه های دور و اطرافم زخمی و شهید می شدند. تأسف بارتر آنکه مرتب ام یک‌ها و کلاش های مدافعین سوسنگرد خراب می شد و از کار می افتاد. مثل یک چماقی روی دست بچه ها ماند. اگر چه تیر تفنگ هیچ اثری بر روی کوه آهنی تانک‌های دشمن نداشت و مثل وز وز پشه فقط صدا می کرد. عده ای نیز فشنگ‌هایشان تمام شده بود و هاج و واج مانده بودند چه بکنند. دلهره و اضطراب همه وجودم را گرفته بود، طوری که در آن آغاز روز، دهانم خشک شده بود. دشمن جلوی چشمان منتظـر مــن داشت گام به گام شهر را به اشغال خود در می آورد و عملاً هــم کـاری از من ساخته نبود. منتظر بودم هر لحظه هدف گلوله ی مستقیم تانک دشمن قرار گیرم و متلاشی شوم. صدای ناله و التماس مجروحان آزارم می داد. کسی نبود مجروحان را به جای امنی برساند و یا اجساد کشته شدگان را از منطقه دور کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شجاع باشید مرگ یکبار به سراغتان می‌آید امیرالمؤمنین علی علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اختلاف همسر شهد اسماعيل دقایقی فرمانده لشکر بدر ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سر مسئله‌اى به توافق نرسیدیم. بحث کردن هم فایده‌اى نداشت. هر کداممان روى حرف خودمان پافشارى می‌کردیم تااینکه اسماعیل عصبانى شد. اخم توى صورتش خودنمایى می‌کرد. لحن تندى هم به خود گرفت. از خانه بیرون رفت، ولى شب که به خانه بازگشت، با روحیه خوش و متبسم گفت: «بابت امروز صبح معذرت می‌خواهم.» می‌گفت که نباید گذاشت اختلاف خانوادگى بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 « » «قسمت چهارم» راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه °°°°°°° 🔸 بعد از پانسمان زخم‌هایمان مجدد به مدرسه برگشتیم. مردم اجساد غرق بخون و تکه تکه شده بچه‌ها را از زیر آوار بیرون می‌آوردند. همه اشک می‌ریختند و به صدام و آنهایی که از او پشتیبانی می‌کنند لعنت می‌فرستادند. در بین شهدا احمد حاجوی و مهدی دعاوی از هم محله‌ای‌های من که با هم به مدرسه می‌آمدیم هم بودند‌. بشدت ناراحت و افسرده شدم. چون همیشه باهم به مدرسه می‌آمدیم و دیگر آنها در بین ما نیستند. با خودم گفتم دیدی آخر همون طور شد که در بین راه می‌گفتیم، خدا نکنه به مدرسه ما موشک بزنه والا خیلی از بچه‌ها رو از دست می‌دیم. حالا مدرسه ما موشک خورده بود و نیمی از آن ویران شده بود. من که مجروح بودم یک هفته‌ای را در منزل بستری شدم تا بهبودی پیدا کردم. آن روزها در بهبهان غوغایی بپا بود. مردم با سوز دل و اشک چشم شهدا را تشییع می‌کردند. بر سر و سینه خود می‌زدند و شهدای مدرسه، آن غنچه‌های پَرپَر را در گلزار شهدای بهبهان به خاک سپردند و قطعه‌ای را به آنها تخصیص دادند. من که بهبودی پیدا کرده بودم به همراه تعداد دیگری از دوستان در مراسم هفتم شهدای مدرسه که در گلزار شهدا برگزار شده بود شرکت کردم و یاد دوستان شهیدمان را گرامی داشتیم. در آن مراسم حاج صادق آهنگران هم نوحه سرایی کرد. مدرسه برای چند ماهی تعطیل شد و ما را به مدرسه‌های دیگر فرستادند. چون مدرسه خودمان قابل استفاده نبود. یاد این حادثه تلخ تا ابد بر تارک شهرستان بهبهان ماندگار است و سندی است بر بی‌کفایتی سازمانهای مدعی حمایت حقوق بشر که از حمایت حقوق بشر فقط اسمی را با خود یدک می‌کشند. در آن حادثه چهار معلم بنام‌های: شهیدان عبدالرسول صمدی، محمدطاهر خلفیان، نجفقلی ویسیان و منصور آموزش به شهادت رسیدند. شهید عبدالرسول نژادصادقی سرایدار مدرسه و ۶۹ دانش آموز هم به شهادت رسیدند. تنها یک دانش آموز از آن کلاسی که همه آنها به شهادت رسیدند زنده مانده بود که او هم در طول دوران دفاع مقدس مرتب به جبهه رفت تا اینکه عاقبت در عملیات کربلای پنج به دوستان شهیدش پیوست. پایان ✍ حسن تقی زاده بهبهانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🍂 غنچه‌های پرپر مدرسه پیروز بهبهان موشکی که نامردی دشمن را نشان داد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ahangaran (3).mp3
5.34M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران نوحه کامل سوی دیار عاشقان ، رو به خدا می‌رویم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂