گزارش به خاک هویزه ۳۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 شروع کردیم به جستجوی خانه به خانه. در اول، خبری از عراقیها نبود. خانه های دوم و سوم و هفتم هم خبری نبود. داشتم ناامید میشدم که یکدفعه اتفاق عجیبی افتاد.
ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. در آن درگیری وحشتناک که از چهار جهت گلوله می بارید و شهر داشت در شعله های مهیب آتش می سوخت، یکدفعه یک زن سوسنگردی را دیدم که آمد پشت سر ما. زنی ۳۵ تا ۴۰ ساله می نمود، لاغر و ضعیف الجثه بود. به زبان عربی به ما گفت:
- کجا دارید میرید؟
بعد اضافه کرد
- همین خانه ای که الان از آن بیرون آمدید من دیدم که چند عراقی رفتند داخلش و دیگر هم بیرون نیامدند!
خیلی تعجب کردم. به آن زن گفتم:
مادر! ما این خانه را گشتیم اما کسی در آن نـبود.
زن با همان لحن خاص خود گفت:
- نه، یک بار دیگر بروید تو و خوب آنجا را بگردید.
زن جلوی ما راه افتاد و ما پشت سرش به طرف خانه ای که نشانمان داده بود رفتیم. زن هیچ چیز نداشت و دستانش خالی بود. من مطمئن بودم که کسی داخل آن خانه نیست چون خودم چند دقیقه قبل همین خانه را گشته بودم و کسی را داخل آن ندیده بودم. زن وارد اتاقی شد و به من گفت
- این کمدها را گشته اید؟
... ما کمدها را نگشته بودیم و فکر هم نمی کردیم کسی بتواند در آن
کمدها پنهان شود. به زن گفتم
کی داخل کمدهاست؟
زن گفت:
- کمدها را خوب بگردید، اما مواظب باشید.
بچه ها کمدها را باز کردند از آنچه که دیدم به هراس افتادم. سیزده سرباز مسلح دشمن داخل کمدهای اتاق پنهان شده بودند! فرمانده آنها يونيفرم مخصوص حزب بعث عراق تنش بود. مابقی هم سرباز مسلح بودند. تا ما را دیدند با صدای بلند شروع به «دخیل خمینی» گفتن کردند. در آن وانفسای کمبود مهمات با راهنمایی آن زن توانستیم سیزده کلاش با مهمات به غنیمت بگیریم که چیز کمی نبود.
بلافاصله هر سیزده نفر نیروی دشمن را اسیر کردیم. این اولین دسته اسیرانی بود از یورش دشمن به سوسنگرد که اسیر می کردیم. مقدار چشمگیری فشنگ و نارنجک نیز به دست آوردیم. اسیران را بردند تا تحویل مسجد جامع بدهند. زن که مأموریت خود را تمام شده میدید به من گفت:
- خداحافظ شما باشد. من می روم
از آن زن تشکر کردم و از خانه بیرون آمدیم. بار دیگر ولی این بار با دستانی پر به جنگ با اشغالگران مشغول شدیم. عراقی ها تا فلکه مقاومت فعلی عقب نشسته بودند. ما که فشنگ های زیادی نصیبمان شده بود شروع به تیراندازی به طرف دشمن کردیم.
در بازار کویت درگیری سختی با دشمن داشتیم و هر طور بود آنها را از بازار عقب راندیم. عراقیها که از بازار کویت عقب نشستند، به سر پل آمدیم. در آنجا نیز با آنها سخت درگیر شدیم. دلم فکر مجروحان داخل مسجد بود. رفتم به مسجد و خبر اسیر کردن سیزده نیروی دشمن را به آنها دادم که خیلی خوشحال شدند. بار دیگر از مسجد بیرون آمدم و به طرف عراقیها رفتم. وقتی به طرف تانکهای دشمن که خیلی هم زیاد بودند نگاه کردم با کمال تعجب دیدم که بعضی از تانکهای عراقی خود به خود آتش گرفتند و منفجر شدند! خیلی تعجب کردم و باورم نمیشد که چه دارم میبینم. حوالی عصر بود. چهار، پنج تانک دشمن به فاصله بسیار کمی آتش گرفتند و منفجر شدند. از شوق تکبیر گفتم. نمیدانستم چه کسانی آن تانکها را می زنند، اما هر کس میزد دستش درد نکند! بچه ها از من پرسیدند. این کارها را چه گروهی انجام میدهند. ما که کسی را نمی بینیم. من که خودم هم گیج شده بودم فکر میکنم هواپیماهای جنگی خودمان این تانکها را میزنند و منفجر می کنند.
یکی از بچه ها گفت:
- یعنی کار هوانیروز است؟
- بله کار هوانیروز است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه رفتنیاند..
چقدر خوبه که آدم زیبا بره...
شهید جلیل رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
نمایش تئـاتر
┄═❁๑❁═┄
🔸 دم عملیات بود.
بعد از یکی دو ماه آموزش سخت آبی خاکی، به روستای خضرنبی در حاشیه آبادان عزیمت کردیم.
کاظم هویزه به خودی خود یک پا فیلم طنز بود بین بچهها.
خصوصا کوله همیشه همراه او که پر بود از ریش مصنوعی که با پشم گوسفند درست کرده بود و متعلقات دیگر..
برای سر حال آوردن نیروها در آن بحبوحه عملیاتی، با حاج حبیب هماهنگ شد تا نمایش طنزی اجرا کنند و لبخندی به لب بچهها بنشانند. یکی در نقش پیرمرد و دیگری در نقش یک شیخ عرب..
کاظم عاشق روحانی شدن بود و با دیدن هر ملافه ای دست بکار پیچاندن عمامه ای می شد و با ابتکار عبا و ردایی درست میکرد و حسابی نیروهای تازه وارد را سر کار میگذاشت.
در یک سفر زیارتی در برگشتن از مشهد بسمت جنوب بودیم که ریش و دستار خود را در گوشهای پوشید و با چفیه ای سبز رنگ در نقش پیرمردی آراسته وارد محوطه مهمانسرا شد.
پیرمرد نگهبان با دیدن او غافلگیر شد و با هول و ولا سر تا پای او را ورندازی کرد و با احترام خاصی دست روی سینه گذاشت و پرسید
- آقا جان شما از کجا آمدید که من ندیدم؟
کاظم که از اصل ماجرا بی خبر بود گفت
- از بالا (یعنی از مشهد)
پیرمرد با چشمانی پر از تعجب و اشک آلود این بار دست ها را بر سر گذاشت و گفت
- السلام علیک یا صاحب الزمان..
کاظم که دوزاریش تازه افتاده بود ریشش را برداشت و بر سر انکار افتاد که پدر جان اشتباه نکن ، من رزمنده ای هستم از این بچهها..
و چهره مات و مبهوت پیرمرد
شیخ کاظم بالاخره بعد از جنگ به کسوت روحانیت درآمد و به آرزوی خود رسید.
روستای خضـر - آبادان
قبل از عملیـات والفجـر٨
زمستان ١٣۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در خجسته روز میلاد بانوی کربلا
پرستار دل های زخم دیده خرابه های شام
"حضرت زینب کبری سلام الله علیها "
و در فرخنده روز گرامی داشت
مقام پرستار، یاد همه پرستاران صحنه جهاد و نبرد را گرامی میداریم . . .
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 اقدامات دولت بعث
قبل از شروع رسمی جنگ با ایران
▪︎ طی دو هفته اقامت در آموزشگاه ، با مسائل جاری در ارتش آشنا شدم.
گروه ما از چند نفر دندان پزشک و داروساز تشکیل یافته بود. روز سپتامبر ۱۳/۱۹۸۰ شهریور ۱۳۵۹ رادیو بغداد با پخش یک اطلاعیه نظامی اعلام کرد نیروهای عراق مناطق «سيف سعد» «هیله»، «خضر» و «زین القوس» را که در تصرف ایران بود. آزاد ساختند.
همزمان با این رخداد نظامی یک اتفاق مهم سیاسی یعنی لغو قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر که بین دو کشور منعقد شده بود، به وقوع پیوست. قابل ذکر است که با انعقاد این قرارداد در آن سال، اختلافات مرزی و سیاسی بین رژیم عراق و دولت شاه معدوم برطرف گردیده بود.
تلویزیون عراق یک جلسه فرمایشی از مجلس ملی عراق را به نمایش گذاشت و شخص صدام در این جلسه شرکت کرد و ضمن ایراد یک سخنرانی که طی آن دولت ایران را مورد انتقاد شدید قرارداد، شرایط زمانی انعقاد قرار داد الجزایر را تشریح کرد و آن را اجحافی در حق عراق دانست. صدام در پایان سخنرانی، قرارداد یاد شده را لغو و آن را پشت تریبون پاره کرد. در آن روز، عمل مضحکی از سوی اعضای مجلس ملی سرزد. آنها که خود را نمایندگان واقعی مردم به حساب میآوردند، به محض شنیدن عبارت قرارداد ۱۹۷۵ که بر زبان صدام جاری شده بود برای او کف زدند. واقعیت این است که صدام میخواست بگوید: ما قرارداد ۱۹۷۵ را ملغی به حساب میآوریم ولی حاضرین به او فرصت نداند عبارت «ملغی» را به زبان بیاورد. این نشان میدهد که نمایندگان تحمیلی از سوی رژیم بعث قبلاً از این تصمیم مطلع بودند و چاره ای نداشتند جزاین که مقابل دوربین تلویزیون برای رهبر خودشان ابراز احساسات کنند. معلوم میشود همان گونه که هنگام انعقاد قرارداد ۱۹۷۵ خواست و عقیده مردم عراق در نظر گرفته نشده بود، تصمیم لغو آن نیز مبتنی برمیل و اراده عمومی نبود. میدانیم که این قرارداد یک قرارداد بین المللی به ثبت رسیده در سازمان ملل متحد میباشد و هیچ یک از طرفین حق ندارند بدون مراجعه به کشور میانجی یعنی الجزایر و سازمان ملل متحد آن را زیر پا بگذارد.
خوب است به این نکته اشاره کنم که رژیم صدام اختلاف مرزی و مداخله ایران در مسائل داخلی عراق را مطرح نکرد بلکه این قرارداد را به بهانه این که حقوق عراق تضمین نکرده است، لغو نمود. این مساله با ادعای دیگر رژیم صدام مبنی بر این که به خاطر نقص قرارداد ۱۹۷۵ از سوی ایران مجبور شد یک جانبه آن را لغو نماید کاملا منافات دارد.
با این که این اتفاقات یکی پس از دیگری رخ داد، ولی جمهوری اسلامی سعی نمی کرد از طریق نظامی به این تحریکات و آتش افروزی های رژیم بغداد پاسخ دهد. مردم خوش باور نیز می گفتند که مساله از این حد تجاوز نمی کند و دولت عراق قصد ندارد کاری بیش از استرداد مناطق اشغالی صورت دهد. حتی شخص صدام در اطلاعیه نظامی که پس از حمله روز ٤ سپتامبر ۱۹۸۰ / ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ پخش شد این مطلب را تصریح کرد. به ذهن هیچ کس خطور نمیکرد که روزی صدام، ایران را مورد هجوم گسترده قرار دهد.
من با قلبی اندوهگین و روحی متاثر این حوادث را دنبال میکردم و دائم خبری را که دوستم چند ماه قبل در بیمارستان به من داده بود به خاطر می آوردم.
دو هفته بعد در محوطه پادگان اجتماع کردیم و افسر مسئول دوره آموزشی دستور داد هر چه سریعتر بین واحدهای ارتش عراق تقسیم شویم و این در حالی بود که هنوز مدت آموزش را که از سـه ماه تجاوز نمی کرد به پایان نرسانده بودم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه فیلمی جذاب و کمتر دیده شده
از کمکهای مردم به جبهههای جنگ
#ایران_همدل ، از ۵۷ تا ۴۰۳ ✌️
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مجذوب میشوم..
با هر نگاه تو مغلوب میشوم
حال مرا مپرس وقتی که نیستی
هر وقت آمدی، من خوب میشوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هنوز ابو حمیظه در دست عراقیها بود. بعدها فهمیدیم که همان روزی که آنجا را به اشغال خود درآوردند ۵۸ نفر از مردان روستا را اسیر کرده و به عراق یا جای دیگری منتقل کرده اند. از سرنوشت این عده تا امروز هم هیچ اطلاعی در دست نیست. حتم دارم دشمن این عده را نیز در جایی تیرباران و در خاک مدفون کرده است.
وقتی چند تانک دشمن توسط هوانیروز زده شد، با وجودی که سوسنگرد تقریباً در حال سقوط کامل بود و تنها یکی، دو خیابان و مسجد جامع هنوز سقوط نکرده بود دشمن دست به عقب نشینی زد. ما کمتر از ده نفر بودیم که اینجا و آنجا می جنگیدیم. به عراقی ها که در حال عقب نشینی بودند امان نمی دادیم و مرتب به سوی سربازان اشغالگر رگبار میبستیم و عده ای از آنها را به هلاکت می رساندیم.
تصمیم گرفتیم به سه راهی جاده اهواز برویم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که چندین تانک دشمن در حال سوختن است. به ابو حمیظه نگاه کردم و وحشت کردم. حدود یک تیپ از سربازان دشمن داشتند به طرف ما پیشروی می کردند. معلوم نبود سر و کله آنها از کجا پیدا شده است. رگبار می بستند و جلو می آمدند. تیربارچی ما که وحشت برش داشته بود گفت
- بچه ها دشمن دارد به طرف ما می آید و تعدادشان هم آنقدر زیاد است که هر چقدر آنها را بکشیم فایده ای ندارد. بهتر است به طرف آنها تیراندازی نکنیم و گوشه ای را گیر آوریم و کمین بگیریم.
دیدم حرفش منطقی است. همانجا که ایستاده بودیم نشستیم تا دشمن ما را نبیند و از پا در نیاورد. تیربارچی خیلی مردد بود و از من پرسید:
- چه کار کنم؟ بزنم؟
- نه نزن، بگذار ببینم چه میشود.
خوب که به نیروهای دشمن نگاه کردم دیدم نحوه جلو آمدنشان به پیشروی شباهتی ندارد. خیلی درهم و آشفته در حال حرکت بودند. با دو به سمت ما می آمدند. تیربارچی گفت
- بزنم!
- نه
همین طور که به عراقیها نگاه میکردم دیدم برادر سلطانی فرماندار سوسنگرد هم دارد به طرف ما حرکت میکند! از دور شمایل او را دیدم و شناختمش. حدس زدم باید خبرهایی باشد. تا آن لحظه از هیچ جا خبری نداشتم و نمیدانستم خارج از شهر سوسنگرد چه اتفاقی افتاده. لحظه انتظار سقوط کامل شهر را داشتم و آماده بودم در آخرین لحظات از شهر دفاع کنم و کشته شوم. به تیربارچی گفتم: نزن! فکر میکنم اینها نیروهای خودمان هستند که عراقی ها را هم اسیر کرده اند. کمی بعد متوجه شدم بچه های گروه جنگهای نامنظم به رهبری دکتر مصطفی چمران به کمک هوانیروز ابو حمیظه را از دست عراقی ها گرفته و آزاد کرده اند و عده زیادی از نیروهای دشمن را نیز به اسارت درآورده اند. وقتی این اخبار را شنیدیم محمود یاسین که همراهم بود گفت:
- یونس! باید سجده شکر بجا بیاوریم. همانجا و روی آسفالت سجده شکر بجا آوردم. بچه های همراهم نیز سر به سجده گذاشتند. احساس غرور می کردم و خوشحال بودم که با چنگ و دندان شهر را حفظ کردیم و نگذاشتیم سقوط کند و به
دست دشمن بیفتد. با دستان خالی پیروز شدیم.
الحاق صورت گرفت، بسیجیها و نیروهای دکتر چمران ما را که دیدند و شناختند بغلمان کردند و صلوات فرستادند. برادر سلطانی فرماندار سوسنگرد مرا بغل کرد و به من و نیروهایم تبریک گفت. بغض گلویم را گرفته بود و از شادی دلم می خواست فریاد بزنم و گریه کنم. سلطانی مرا بوسید و گفت:
- زنده ای؟
- بله! اما زود آمبولانسی بیاورید و مجروحان را ببرید. حالشان خیلی خراب است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂