🍂 دوست دارم در این منطقه عاقبتم ختم به شهادت شود و شهید بشوم. خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد. واقعا الان سه چهار سال است منتظرم.
تقریبا دو سال آخر، مخصوصا بعد از شهادت شهید سلیمانی میلم به شهادت خیلی زیاد شده است.
آن جمله که ایشان به ما گفت: میوه رسیده هستی و اگر بمانی میگندی. خیلی نگرانم کرده است. با خودم میگویم نکند خدای ناکرده به پوسیدگی و گندیدگی دچار شوم!
در این یک سال اخیر، در این سالهای کرونایی که پیش آمده است، خیلی نگران این هستم که نکند خدای ناکرده، به درد و بیماری کرونا یا مثلا در تصادف یا سکته [بمیرم].
بعد از چهل و دو سال هجرت و جهاد، حالا به مرگ طبیعی بمیرم، خیلی سخت است.
[از خدا خواسته بودم بعد از ازدواج بچههایم شهید شوم] من از گفتن این شرط پشیمانم. یعنی شرط برای خدا گذاشته بودم!
آنها خدا دارند. من کی هستم که این حرف را بزنم. از این جهت خیلی پشیمان هستم. مرتب استغفار میکنم.
برشی از بخش پایانی کتاب خاطرات در دست انتشار سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی (حاج هاشم).
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید #جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۵۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 علم الهدی خیلی تلاش میکرد تا پای بچه های ارتشی را در هویزه باز کند. مثلاً اغلب دیده بانهای ارتش را به هویزه می آورد و به ما می سپرد تا آنها را برای شناسایی و دیده بانی به منطقه ببریم.
روزی یک عده از ارتشیها را برای دیده بانی به مقر آورد. یک سروان بود با یک سرباز، من هم با آنها رفتم. در آن روزها ما تشنه داشتن یک قبضه خمپاره انداز ۶۰ میلی متری بودیم و داشتن آن به یک آرزوی بزرگ بر آورده نشدنی برای ما تبديل شده بود. اگر ما خمپاره و توپ ۱۰۶ میلی متری داشتیم می توانستیم با آن ضربات زیادی به دشمن وارد کنیم. دشمن در پنج کیلومتری روستای ساریه مستقر بود و ما می توانستیم با خمپاره و ۱۰۶ حسابی حالش را جا بیاوریم. وقتی میخواستم با آن ارتشی ها حرکت کنم و بروم حسین آهسته در گوشم گفت:
با اینها میروی و پدر عراقیهای بی شرف را در میآوری.
به نزدیک دشمن رفتیم و گرای محل استقرار دشمن را به ارتشیها دادیم؛ آنها نیز با بیسیم به توپخانه خود منتقل کردند. توپخانه ارتش نیز با غرش تمام محلی را که دشمن در آن مستقر شده بود با توپهای دوربرد زد. من در پوست خودم نمی گنجیدم. هر گلوله توپی که بر سر دشمن فرود می آمد دلم خنک میشد و یاد خانه های بی دفاع هویزه و سوسنگرد می افتادم که چگونه توسط دشمن ویران می شوند. بعد از آنکه ضربه خوبی به دشمن وارد آوردیم به مقرمان عقب نشستیم. کمی بعد قرار شد سپاه هویزه در روز پانزدهم دی ماه همراه با نیروهای ارتش دست به یک عملیات تهاجمی مهمی علیه عراق بزند. یکی از مشکلاتی که در مسیر عملیات وجود داشت، وجود همان مینهایی بود که ما در سنگرهای عراقی و جاهای دیگر کاشته بودیم. مین ها در مسیر ما به طرف دشمن بودند و خطر عمده ای برای نیروهای خودی محسوب میشدند. از ارتش دستور رسید که هر چه زودتر محل کاشت مین ها شناسایی شده و همه آنها را بیرون بیاوریم. فکر میکنم دو شب قبل از انجام عملیات علم الهدی به من گفت که بروم و مینها را بیرون بیاورم. بر حسب اتفاق صبح همان روز باران شدیدی باریده بود و همه زمینهای اطراف گل و شل بود. حدود پانزده روز از کاشتن مینها گذشته بود و ما به درستی هم نمی دانستیم که محل دقیق هر مین کجاست. من و حسن بوعذار و پنج، شش نفر دیگر از بچه ها جمع شدیم تا برویم سراغ مـیـنهـا. بـه منطقه طویبه رفتیم. در این روستا اخوی حسن زندگی می کرد. تعدادی گوسفند داشت و دامدار بود. اسم برادر حسن، لفته بود. لفته بوعذار وقتی ما را از دور با ماشین نظامی دید خیلی جا خورد و فکر کرد عراقی هستیم، اما وقتی نزدیک شدیم برادرش حسن را در میان ما شناخت و خیالش راحت شد. به استقبال مان آمد. بر اثر باران جای
چرخ ماشینهای ما کاملاً مشخص بود. لفته با هراس گفت:
اگر بعد از شما عراقیها بیایند و جای چرخ ماشین ببینند پدر مرا در خواهند آورند. حتی ممکن است مرا به عنوان جاسوس بگیرند و اعدام کنند.
به لفته گفتم:
حالا وقت این حرفها نیست آتشی روشن کن که داریم از سرما می میریم.
لفته در سیاه چادری که داشت آتشی برای ما برافروخت و ما که از سرما می لرزیدیم، خودمان را با آن گرم کردیم. بعد هم در کتری برای ما چای دم کرد که خیلی چسبید. ماشینهایمان را در همان روستای طویبه گذاشتیم و پای پیاده به طرف محل کاشت مینها به راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود ، طوری که سرما آزارمان میداد. اولین باری بود که به جای کاشتن مین باید مینها را خنثی می کردیم و بیرون می آوردیم. وجود حسن بوعذار در این مأموریت ویژه خیلی به دردمان خورد. حسن جای مین ها را یکی یکی پیدا میکرد و ما آهسته و با احتیاط کامل خاکهای باران خورده را پس میزدیم و مینها را از زمین شل شده بیرون می کشیدیم. همه مینها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقتدا به قنوت
حضرت زهرا سلام الله علیها
در قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمیخواست
برای صیاد دلها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_صیاد_شیرازی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
در سنگر پاسگاه زید با تعدادی از عزیزان گردان کربلا نشسته بودم. حقیر چند جمله ای صحبت کردم. صمیمیت به قدری بود که احساس کسالت و غربت راهی در وجود عزيزان نداشته باشد. بلكه حال و اشتياق زيستن در كنار آن پرستوهای عاشق دل محبان را به سرای دلدادگی سوق می داد.
شربت خوردیم و مزاح ها شروع شد. ناگهان عقربه های ساعت ندای حی علی الصلاه سر داد. حاج احمد ترکی، سیاهکار، حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) و بهزادی در آن مجلس انس حضور داشتند.
از اين بنده روسياه درخواست امام جماعتی کردند. با زبان ملايم خواستم كه امروز برادر حقيقی امام جماعت شود و همه تاييد كردند ولی آن ولی خدای خندان در قبر، عَلَم مخالفت برافراشت. خیلی اصرار كردم و از خدا خواستم اگر شده فقط یک بار پشت سر این عارف واصل نماز بخوانم.
از جا بلند شد و با حالت گریز به سنگر بغل دوید.
به دنبالش دویدم. دستش را گرفتم و به سنگر بچه ها آوردم. در همین فاصله گفت: آقا محسن!!!!!! من نمی تونم.
به آن چشمان عسلیِ عرفانیش نگاه کردم که با اشک محبت قرین بود.
با آن همه روسیاهی به نماز ایستادم. در حین نماز همه به گریه افتادیم. باید به لشکر که در چند کیلومتری پشت خط بود برمی گشتم.
سوار لندکروز آبی رنگ شدم که شهید بهزادی این جمله را به حقیر گفت: ،"آقای منابی!!!!!! انگار حال خوشی داری." لبخندی زد و از ماشین جدا شد.
عزیزان شهید، فدای مرامتان. فدای خون پاکتان بروم.
محسن منابی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ردیف جلو از راست،
شهید محمود رشیدیان زاده، فرشاد فروغی، استاد محسن منابی، ارکان رفه،
🍂 ردیف عقب از راست:
محمد سعیدی، محمدجعفر فلسفی، محمدعلی رویوران، محمد محمدنژاد
• طلائیه ۱۳۶۱ ، گردان نور ، گروهان قدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 زندگی در هتل
فاصله بین عقد و شروع زندگی من با آقای عاصمی، بیش از سه ماه طول نکشید.
موقع شروع زندگی مان، به اهواز رفت و
یک اتاق از هتلی را که در اختیار رزمندگان قرار داده بودند، گرفت. وسایلی را که برای شروع زندگی مان ضروری بود، برداشتیم و به اهواز رفتیم.
اتاقی که گرفته بودیم، فضایش به قدری
محدود بود که وقتی مهمان می آمد، از اتاق همسایه مان استفاده می کردیم. حتی جایی برای لباس پهن کردن نداشتیم. هر موقع لباس میشستیم، طنابی را داخل اتاق میبستیم و لباسها را روی آن پهن می کردم.
به نقل از همسر شهد علی عاصمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عملیات
"طریق القدس"
┄═❁❁═┄
🔸 منطقه عملیاتی طریق القدس از حساسیت زیادی برخوردار بود؛ به طوری که شهر بستان که با تعداد زیادی روستا در تصرف و اشغال دشمن به سر میبرد، در قلب این منطقه بوده و مرکز فعالیتهای جاسوسی دشمن و مرکز لجستیکی جبهه میانی دشمن بود، لذا حساسیت منطقه را بالا برده بود. از طرفی با قطع مهمترین راه تدارکاتی و مواصلاتی دشمن که کلیدی برای آزاد سازی تنگ چزابه به شمار میرفت، بیش از پیش بر اهمیت این منطقه افزوده میشد، لذا فتح بستان که شخص صدام روی آن تبلیغات زیادی به راه انداخته بود، باعث قطع امید دشمن در این منطقه یعنی جنوب غربی خوزستان شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 قدرت زهرا سلام الله علیها
و محبت مادری او
در هور و در قلب کانال ماهی و....
سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
#سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂