🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 آن روزها وجود دو نوع غذا در آشپزخانه افسران توجهم را به خود جلب کرد. معروف است که در ارتش عراق غذاهای متفاوتی برای افسران و درجه داران سرو میشود، اما دو نوع غذای مخصوص افسران را برای اولین بار مشاهده میکردم.
برای فرمانده تیپ و افسران عملیات غذایی لذیذ و برای سایر افسران غذایی معمولی سرو میشد. من زمانی به این حقیقت پی بردم که یکی از سربازان آشپزخانه افسران، غذای لذیذی برایم آورد. به او گفتم: «غذای خوشمزه ای بود!»
گفت: «بله، همین طور است. من از غذای مخصوص فرماندهتیپ برایت آوردم.»
چند روزی را با خوردن این غذای لذیذ خوش بودم. یک روز از سربازی در مورد رمز و راز این غذا سئوال کردم. در پاسخ گفت: واقعیت این است که این غذا به عنوان هدیه ای از سوی هنگ یکم تیپ
ما به فرمانده تیپ فرستاده میشود. گفتم کدام هنگ یکم؟ مگر این هنگ جزء ارتش عراق نیست؟»
در جواب گفت: چرا همین طور است. ولی آنها چند راس گوسفند محلی در اختیار دارند که به عنوان غنیمت تصاحب کرده اند. گفتم: «متوجه شدم.».
گویا سرگرد ستاد «حسن» فرمانده هنگ یکم، گوسفندان روستاییان مظلوم را پس از فرار آنها از روستاهای مصیبت زده دزدیده بود. روز بعد از آن سرباز خواستم مرا از خوردن آن غذا معاف کند. برای این که در این مورد بدگمان نشود گفتم: «این غذا هدیه ای مخصوص برای فرمانده تیپ است و اگر من بدون اطلاع او لب به این غذا بزنم ممکن است برای تو دردسری ایجاد کند.»
یک هفته بعد سرهنگ دوم ستاد "مزعل" به اداره توجیه سیاسی بغداد منتقل شد و به جای او سرهنگ ستاد "عبدالمنعم سلیمان" فرماندهی تیپ بیستم، مسئولیت فرماندهی را عهده دار گردید.
او افسری بود از اهالی موصل که در دانشکده ستاد به تدریس اشتغال داشت. افسران اهل موصل غالباً نظامیانی مجرب کارکشته و علاقمند به خدمت در ارتش میباشند و از یکدیگر جانبداری میکنند. به همین خاطر افسران بلند پایه تا سربازان وظیفه از توجه خاص آنان برخوردار میباشند. من هم که فارغ التحصیل دانشگاه موصل بودم از این توجه و پشتیبانی بهره مند شدم. با وجود این که این پدیده در نظر من پدیده ای کاملاً منفی و ناخوشایند است، اما در آن شرایط استفاده فراوانی از آن بردم. فرمانده و افسران ارکان تیپ به دیده احترام به من نگاه می کردند و خود سرهنگ ستاد «عبدالمنعم» هم احترام زیادی به پزشکان قائل بود. با وجود این که در شرایط نسبتاً خوبی بسر میبردم، اما حملات توپخانه زندگی ما را به صورت جهنمی غیر قابل تحمل در آورده بود. من در محدوده سنگر خود و سنگرهای عملیات و فرماندهی - که پنجاه متر بیشتر از یکدیگر فاصله نداشتند - به فعالیت روزانه ادامه میدادم.
روز ۲۸ ژانویه ۱۹۸۱ / ۸ بهمن ۱۳۵۹ روزی نسبتاً ملایم و ساعت ۲ بعد از ظهر در ورودی سنگرم ایستاده بودم و با ستوان یکم «عادل گفتگو میکردم. مدخل سنگر امدادرسانی پیش رویم قرار داشت. در حین صحبت متوجه شدم آتش از مدخل سنگر امدادرسانی زبانه میکشد. چند لحظه بعد راننده ام «علی» با حالتی ملتهب از میان شعله های آتش خارج شد و فریاد زنان فرار کرد. به دنبال او دویدیم. وقتی روی زمین افتاد با پتوی خودم آتشی را که به لباسهایش سرایت کرده بود، خاموش کردم. او را به وسیله یک دستگاه جیب به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ اعزام کردم. بایستی اعتراف کنم که همانند صحنه خروج او از میان شعله های آتش را جز در فیلمهای سینمایی جایی ندیده بودم. این بیچاره در حالی که سیگار میکشید، لباسهای خود را با بنزین تمیز می کرد که ناگهان بنزین شعله ور شده و لباسهای او و سنگر مملو از پنبه الکل و دارو آتش میگیرد. دود غلیظی از درون سنگر به هوا میرفت. این مساله برای همه ما خطر آفرین بود، چرا که امکان داشت توپخانه ایران متوجه شده و به راحتی ما را هدف قرار دهد. به همین دلیل از رسته مهندسی خواستم که مدخل سنگر را با خاک بپوشانند. تا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر شدیم دوباره در سنگر را باز کردیم. آتش هنوز زبانه می کشید. ستوان یکم ، عادل با کپسول اطفاء حریق که مخصوص آمبولانس بود وارد سنگر شد و توانست آتش را مهار کند.
صبح روز بعد راننده آمبولانس دیگری را به جای گروهبان «علی» نزد ما فرستادند. این راننده جوانی کم سن و سال بود و ظاهراً با خطوط مقدم آشنایی قبلی نداشت. من ضمن خوش آمد گویی، مسائلی را که او می بایستی مراعات میکرد یاد آور شدم. با این همه از یگان درخواست کردم یک نفر درجه دار راننده آمبولانس را به جای او اعزام کند، چرا که رانندگی با آمبولانس مساله بسیار مهمی بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
آمادهی پیکارم،
یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا
مهدی تو را یارم،
یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا
با لشگریان نور هم سنگر و هم گامم
سرباز سپاه عشق رزمنده ی اسلامم
بنوشته به طومار یاران حسین نامم
فرزند تو سالارم ،
یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا
با خیل سرافرازان هم رازم و هم دوشم
دنیای فریبنده گردیده فراموشم
در راه رضای حق می رزمم و می کوشم
حاضر پی ایثارم ، حاضر پی ایثارم....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
24.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستندی جذاب از
عملیات شهید علی غیور اصلی 4⃣
مصاحبه با رزمندگان حاضر در این عملیات همراه با تصاویر نایاب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #شهید_غیوراصلی
#کلیپ #مستند
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دوست دارم در این منطقه عاقبتم ختم به شهادت شود و شهید بشوم. خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد. واقعا الان سه چهار سال است منتظرم.
تقریبا دو سال آخر، مخصوصا بعد از شهادت شهید سلیمانی میلم به شهادت خیلی زیاد شده است.
آن جمله که ایشان به ما گفت: میوه رسیده هستی و اگر بمانی میگندی. خیلی نگرانم کرده است. با خودم میگویم نکند خدای ناکرده به پوسیدگی و گندیدگی دچار شوم!
در این یک سال اخیر، در این سالهای کرونایی که پیش آمده است، خیلی نگران این هستم که نکند خدای ناکرده، به درد و بیماری کرونا یا مثلا در تصادف یا سکته [بمیرم].
بعد از چهل و دو سال هجرت و جهاد، حالا به مرگ طبیعی بمیرم، خیلی سخت است.
[از خدا خواسته بودم بعد از ازدواج بچههایم شهید شوم] من از گفتن این شرط پشیمانم. یعنی شرط برای خدا گذاشته بودم!
آنها خدا دارند. من کی هستم که این حرف را بزنم. از این جهت خیلی پشیمان هستم. مرتب استغفار میکنم.
برشی از بخش پایانی کتاب خاطرات در دست انتشار سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی (حاج هاشم).
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید #جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۵۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 علم الهدی خیلی تلاش میکرد تا پای بچه های ارتشی را در هویزه باز کند. مثلاً اغلب دیده بانهای ارتش را به هویزه می آورد و به ما می سپرد تا آنها را برای شناسایی و دیده بانی به منطقه ببریم.
روزی یک عده از ارتشیها را برای دیده بانی به مقر آورد. یک سروان بود با یک سرباز، من هم با آنها رفتم. در آن روزها ما تشنه داشتن یک قبضه خمپاره انداز ۶۰ میلی متری بودیم و داشتن آن به یک آرزوی بزرگ بر آورده نشدنی برای ما تبديل شده بود. اگر ما خمپاره و توپ ۱۰۶ میلی متری داشتیم می توانستیم با آن ضربات زیادی به دشمن وارد کنیم. دشمن در پنج کیلومتری روستای ساریه مستقر بود و ما می توانستیم با خمپاره و ۱۰۶ حسابی حالش را جا بیاوریم. وقتی میخواستم با آن ارتشی ها حرکت کنم و بروم حسین آهسته در گوشم گفت:
با اینها میروی و پدر عراقیهای بی شرف را در میآوری.
به نزدیک دشمن رفتیم و گرای محل استقرار دشمن را به ارتشیها دادیم؛ آنها نیز با بیسیم به توپخانه خود منتقل کردند. توپخانه ارتش نیز با غرش تمام محلی را که دشمن در آن مستقر شده بود با توپهای دوربرد زد. من در پوست خودم نمی گنجیدم. هر گلوله توپی که بر سر دشمن فرود می آمد دلم خنک میشد و یاد خانه های بی دفاع هویزه و سوسنگرد می افتادم که چگونه توسط دشمن ویران می شوند. بعد از آنکه ضربه خوبی به دشمن وارد آوردیم به مقرمان عقب نشستیم. کمی بعد قرار شد سپاه هویزه در روز پانزدهم دی ماه همراه با نیروهای ارتش دست به یک عملیات تهاجمی مهمی علیه عراق بزند. یکی از مشکلاتی که در مسیر عملیات وجود داشت، وجود همان مینهایی بود که ما در سنگرهای عراقی و جاهای دیگر کاشته بودیم. مین ها در مسیر ما به طرف دشمن بودند و خطر عمده ای برای نیروهای خودی محسوب میشدند. از ارتش دستور رسید که هر چه زودتر محل کاشت مین ها شناسایی شده و همه آنها را بیرون بیاوریم. فکر میکنم دو شب قبل از انجام عملیات علم الهدی به من گفت که بروم و مینها را بیرون بیاورم. بر حسب اتفاق صبح همان روز باران شدیدی باریده بود و همه زمینهای اطراف گل و شل بود. حدود پانزده روز از کاشتن مینها گذشته بود و ما به درستی هم نمی دانستیم که محل دقیق هر مین کجاست. من و حسن بوعذار و پنج، شش نفر دیگر از بچه ها جمع شدیم تا برویم سراغ مـیـنهـا. بـه منطقه طویبه رفتیم. در این روستا اخوی حسن زندگی می کرد. تعدادی گوسفند داشت و دامدار بود. اسم برادر حسن، لفته بود. لفته بوعذار وقتی ما را از دور با ماشین نظامی دید خیلی جا خورد و فکر کرد عراقی هستیم، اما وقتی نزدیک شدیم برادرش حسن را در میان ما شناخت و خیالش راحت شد. به استقبال مان آمد. بر اثر باران جای
چرخ ماشینهای ما کاملاً مشخص بود. لفته با هراس گفت:
اگر بعد از شما عراقیها بیایند و جای چرخ ماشین ببینند پدر مرا در خواهند آورند. حتی ممکن است مرا به عنوان جاسوس بگیرند و اعدام کنند.
به لفته گفتم:
حالا وقت این حرفها نیست آتشی روشن کن که داریم از سرما می میریم.
لفته در سیاه چادری که داشت آتشی برای ما برافروخت و ما که از سرما می لرزیدیم، خودمان را با آن گرم کردیم. بعد هم در کتری برای ما چای دم کرد که خیلی چسبید. ماشینهایمان را در همان روستای طویبه گذاشتیم و پای پیاده به طرف محل کاشت مینها به راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود ، طوری که سرما آزارمان میداد. اولین باری بود که به جای کاشتن مین باید مینها را خنثی می کردیم و بیرون می آوردیم. وجود حسن بوعذار در این مأموریت ویژه خیلی به دردمان خورد. حسن جای مین ها را یکی یکی پیدا میکرد و ما آهسته و با احتیاط کامل خاکهای باران خورده را پس میزدیم و مینها را از زمین شل شده بیرون می کشیدیم. همه مینها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقتدا به قنوت
حضرت زهرا سلام الله علیها
در قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمیخواست
برای صیاد دلها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_صیاد_شیرازی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
در سنگر پاسگاه زید با تعدادی از عزیزان گردان کربلا نشسته بودم. حقیر چند جمله ای صحبت کردم. صمیمیت به قدری بود که احساس کسالت و غربت راهی در وجود عزيزان نداشته باشد. بلكه حال و اشتياق زيستن در كنار آن پرستوهای عاشق دل محبان را به سرای دلدادگی سوق می داد.
شربت خوردیم و مزاح ها شروع شد. ناگهان عقربه های ساعت ندای حی علی الصلاه سر داد. حاج احمد ترکی، سیاهکار، حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) و بهزادی در آن مجلس انس حضور داشتند.
از اين بنده روسياه درخواست امام جماعتی کردند. با زبان ملايم خواستم كه امروز برادر حقيقی امام جماعت شود و همه تاييد كردند ولی آن ولی خدای خندان در قبر، عَلَم مخالفت برافراشت. خیلی اصرار كردم و از خدا خواستم اگر شده فقط یک بار پشت سر این عارف واصل نماز بخوانم.
از جا بلند شد و با حالت گریز به سنگر بغل دوید.
به دنبالش دویدم. دستش را گرفتم و به سنگر بچه ها آوردم. در همین فاصله گفت: آقا محسن!!!!!! من نمی تونم.
به آن چشمان عسلیِ عرفانیش نگاه کردم که با اشک محبت قرین بود.
با آن همه روسیاهی به نماز ایستادم. در حین نماز همه به گریه افتادیم. باید به لشکر که در چند کیلومتری پشت خط بود برمی گشتم.
سوار لندکروز آبی رنگ شدم که شهید بهزادی این جمله را به حقیر گفت: ،"آقای منابی!!!!!! انگار حال خوشی داری." لبخندی زد و از ماشین جدا شد.
عزیزان شهید، فدای مرامتان. فدای خون پاکتان بروم.
محسن منابی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ردیف جلو از راست،
شهید محمود رشیدیان زاده، فرشاد فروغی، استاد محسن منابی، ارکان رفه،
🍂 ردیف عقب از راست:
محمد سعیدی، محمدجعفر فلسفی، محمدعلی رویوران، محمد محمدنژاد
• طلائیه ۱۳۶۱ ، گردان نور ، گروهان قدس
@defae_moghadas
🍂