eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش به خاک هویزه ۵۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 علم الهدی خیلی تلاش می‌کرد تا پای بچه های ارتشی را در هویزه باز کند. مثلاً اغلب دیده بانهای ارتش را به هویزه می آورد و به ما می سپرد تا آنها را برای شناسایی و دیده بانی به منطقه ببریم. روزی یک عده از ارتشی‌ها را برای دیده بانی به مقر آورد. یک سروان بود با یک سرباز، من هم با آنها رفتم. در آن روزها ما تشنه داشتن یک قبضه خمپاره انداز ۶۰ میلی متری بودیم و داشتن آن به یک آرزوی بزرگ بر آورده نشدنی برای ما تبديل شده بود. اگر ما خمپاره و توپ ۱۰۶ میلی متری داشتیم می توانستیم با آن ضربات زیادی به دشمن وارد کنیم. دشمن در پنج کیلومتری روستای ساریه مستقر بود و ما می توانستیم با خمپاره و ۱۰۶ حسابی حالش را جا بیاوریم. وقتی می‌خواستم با آن ارتشی ها حرکت کنم و بروم حسین آهسته در گوشم گفت: با اینها می‌روی و پدر عراقی‌های بی شرف را در می‌آوری. به نزدیک دشمن رفتیم و گرای محل استقرار دشمن را به ارتشی‌ها دادیم؛ آنها نیز با بیسیم به توپخانه خود منتقل کردند. توپخانه ارتش نیز با غرش تمام محلی را که دشمن در آن مستقر شده بود با توپهای دوربرد زد. من در پوست خودم نمی گنجیدم. هر گلوله توپی که بر سر دشمن فرود می آمد دلم خنک می‌شد و یاد خانه های بی دفاع هویزه و سوسنگرد می افتادم که چگونه توسط دشمن ویران می شوند. بعد از آنکه ضربه خوبی به دشمن وارد آوردیم به مقرمان عقب نشستیم. کمی بعد قرار شد سپاه هویزه در روز پانزدهم دی ماه همراه با نیروهای ارتش دست به یک عملیات تهاجمی مهمی علیه عراق بزند. یکی از مشکلاتی که در مسیر عملیات وجود داشت، وجود همان مین‌هایی بود که ما در سنگرهای عراقی و جاهای دیگر کاشته بودیم. مین ها در مسیر ما به طرف دشمن بودند و خطر عمده ای برای نیروهای خودی محسوب می‌شدند. از ارتش دستور رسید که هر چه زودتر محل کاشت مین ها شناسایی شده و همه آنها را بیرون بیاوریم. فکر می‌کنم دو شب قبل از انجام عملیات علم الهدی به من گفت که بروم و مین‌ها را بیرون بیاورم. بر حسب اتفاق صبح همان روز باران شدیدی باریده بود و همه زمین‌های اطراف گل و شل بود. حدود پانزده روز از کاشتن مین‌ها گذشته بود و ما به درستی هم نمی دانستیم که محل دقیق هر مین کجاست. من و حسن بوعذار و پنج، شش نفر دیگر از بچه ها جمع شدیم تا برویم سراغ مـیـن‌هـا. بـه منطقه طویبه رفتیم. در این روستا اخوی حسن زندگی می کرد. تعدادی گوسفند داشت و دامدار بود. اسم برادر حسن، لفته بود. لفته بوعذار وقتی ما را از دور با ماشین نظامی دید خیلی جا خورد و فکر کرد عراقی هستیم، اما وقتی نزدیک شدیم برادرش حسن را در میان ما شناخت و خیالش راحت شد. به استقبال مان آمد. بر اثر باران جای چرخ ماشین‌های ما کاملاً مشخص بود. لفته با هراس گفت: اگر بعد از شما عراقی‌ها بیایند و جای چرخ ماشین ببینند پدر مرا در خواهند آورند. حتی ممکن است مرا به عنوان جاسوس بگیرند و اعدام کنند. به لفته گفتم: حالا وقت این حرفها نیست آتشی روشن کن که داریم از سرما می می‌ریم. لفته در سیاه چادری که داشت آتشی برای ما برافروخت و ما که از سرما می لرزیدیم، خودمان را با آن گرم کردیم. بعد هم در کتری برای ما چای دم کرد که خیلی چسبید. ماشین‌هایمان را در همان روستای طویبه گذاشتیم و پای پیاده به طرف محل کاشت مین‌ها به راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود ، طوری که سرما آزارمان می‌داد. اولین باری بود که به جای کاشتن مین باید مین‌ها را خنثی می کردیم و بیرون می آوردیم. وجود حسن بوعذار در این مأموریت ویژه خیلی به دردمان خورد. حسن جای مین ها را یکی یکی پیدا می‌کرد و ما آهسته و با احتیاط کامل خاک‌های باران خورده را پس می‌زدیم و مین‌ها را از زمین شل شده بیرون می کشیدیم. همه مین‌ها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقتدا به قنوت حضرت زهرا سلام الله علیها در قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی‌خواست برای صیاد دلها       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 یادش بخیر در سنگر  پاسگاه زید با تعدادی از عزیزان گردان کربلا نشسته بودم. حقیر چند جمله ای صحبت کردم. صمیمیت به قدری بود که احساس کسالت و غربت راهی در وجود عزيزان نداشته باشد. بلكه حال و اشتياق زيستن در كنار آن پرستوهای عاشق دل محبان را به سرای دلدادگی سوق می داد. شربت خوردیم و مزاح ها شروع شد. ناگهان عقربه های ساعت  ندای حی علی الصلاه سر داد. حاج احمد ترکی، سیاهکار، حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) و  بهزادی در آن مجلس انس حضور داشتند. از اين بنده روسياه درخواست امام جماعتی کردند. با زبان ملايم خواستم كه امروز برادر حقيقی امام جماعت شود و همه تاييد كردند ولی آن ولی خدای خندان در قبر، عَلَم مخالفت برافراشت. خیلی اصرار كردم و از خدا خواستم اگر شده فقط یک بار پشت سر این عارف واصل نماز بخوانم. از جا بلند شد و با حالت گریز به سنگر بغل دوید. به دنبالش دویدم. دستش را گرفتم و به سنگر بچه ها آوردم. در همین فاصله گفت: آقا محسن!!!!!! من نمی تونم. به آن چشمان عسلیِ عرفانیش نگاه کردم که با اشک محبت قرین بود. با آن همه روسیاهی به نماز ایستادم. در حین نماز همه به گریه افتادیم. باید به لشکر که در چند کیلومتری پشت خط بود برمی گشتم. سوار لندکروز آبی رنگ شدم که شهید بهزادی این جمله را به حقیر گفت: ،"آقای منابی!!!!!! انگار حال خوشی داری." لبخندی زد و از ماشین جدا شد. عزیزان شهید، فدای مرامتان. فدای خون پاکتان بروم. محسن منابی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 ردیف جلو از راست، شهید محمود رشیدیان زاده،  فرشاد فروغی، استاد محسن منابی، ارکان رفه، 🍂 ردیف عقب از راست: محمد سعیدی، محمدجعفر فلسفی، محمدعلی رویوران، محمد محمدنژاد • طلائیه ۱۳۶۱ ، گردان نور ، گروهان قدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 زندگی در هتل فاصله بین عقد و شروع زندگی من با آقای عاصمی، بیش از سه ماه طول نکشید. موقع شروع زندگی مان، به اهواز رفت و یک اتاق از هتلی را که در اختیار رزمندگان قرار داده بودند، گرفت. وسایلی را که برای شروع زندگی مان ضروری بود، برداشتیم و به اهواز رفتیم. اتاقی که گرفته بودیم، فضایش به قدری محدود بود که وقتی مهمان می آمد، از اتاق همسایه مان استفاده می کردیم. حتی جایی برای لباس پهن کردن نداشتیم. هر موقع لباس می‌شستیم، طنابی را داخل اتاق می‌بستیم و لباس‌ها را روی آن پهن می کردم. به نقل از همسر شهد علی عاصمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عملیات "طریق القدس" ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 منطقه عملیاتی طریق القدس از حساسیت زیادی برخوردار بود؛ به طوری که شهر بستان که با تعداد زیادی روستا در تصرف و اشغال دشمن به سر می‌برد، در قلب این منطقه بوده و مرکز فعالیت‌های جاسوسی دشمن و مرکز لجستیکی جبهه میانی دشمن بود، لذا حساسیت منطقه را بالا برده بود. از طرفی با قطع مهم‌ترین راه تدارکاتی و مواصلاتی دشمن که کلیدی برای آزاد سازی تنگ چزابه به شمار می‌رفت، بیش از پیش بر اهمیت این منطقه افزوده می‌شد، لذا فتح بستان که شخص صدام روی آن تبلیغات زیادی به راه انداخته بود، باعث قطع امید دشمن در این منطقه یعنی جنوب غربی خوزستان شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 قدرت زهرا سلام الله علیها و محبت مادری او در هور و در قلب کانال ماهی و.... سردار دلها حاج قاسم سلیمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در ساعت ۱۰ بامداد قرارگاه تیپ ما زیر آتش سنگین تانکهای ایرانی قرار گرفت. آنها مقابل روستای "دب حردان" مستقر بودند. نخستین ضربه را رسته مهندسی متحمل شد و دو تن از سربازانش به نامهای «عبدالکریم» و «عبدالحسین» که روز گذشته مرا در اطفاء حریق سنگر امداد پزشکی یاری کرده بودند، مقابل سنگرهایشان به خاک و خون غلتیدند. کسی جرات آوردن آنها را نداشت. ده دقیقه بعد آنها را در حالی که با زندگی وداع کرده بودند پیش ما آوردند. راننده جوان را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم. او جرات نمی کرد از سنگر امداد پزشکی خارج شود. ناگزیر نزد او رفته و دیدم از شدت ترس در حال لرزیدن است. به او گفتم با من بیا. دو نفر شهید [!!] داریم! گفت: «دکتر من نمی‌توانم... آتش خیلی سنگین است.» پس از تشویق و اصرار من با گامهایی لرزان خارج شد و آمبولانس را از آشیانه خود بیرون کشید. هنگام انتقال اجساد به داخل آمبولانس سه خمپاره در چند قدمی ما فرود آمد. به سرعت خود را روی زمین انداختیم. آسیبی به ما وارد نشد ولی سه ترکش بدنه آمبولانس را شکافت. راننده از جا برخاست و پشت فرمان نشست، ولی قدرت به راه انداختن آمبولانس را نداشت. از شدت ترس دنده ها را طوری جابه جا کرد که به جای حرکت به سمت جلو آن را به سمت عقب راند. دنده را برایش عوض کردم و دستور دادم حرکت کند. او با سرعتی جنون آمیز به راه افتاد. گویی باور نمی‌کرد از آن حادثه جان سالم به در خواهد برد. همان طور که قبلاً پیش بینی می‌کردم او دیگر بازنگشت. منتظر شدم تا راننده جدیدی را معرفی کنند. روز نوزدهم فوریه ۱۹۸۱ / ۳۰ بهمن ۱۳۵۹ قرارگاه تیپ ما به محل قرارگاه تیپ ٤٨ مکانیزه واقع در غرب جاده اهواز - خرمشهر انتقال یافت. ناگفته نماند که تیپ ٤٨ قبل از ورود ما محل استقرار خود را ترک کرده و به منطقه عملیاتی آبادان اعزام شده بود. قرارگاه جدید ما دارای سنگرهای محکم و پاکیزه ای بود که در مجاورت یکدیگر قرار داشتند. اطراف ما را روستاهای کوچک و پراکنده خالی از سکنه احاطه کرده بودند. نزدیکترین این روستاها هشت خانه گلی داشت. سرسبزی زیبای و شادابی خاصی داشت. گلهای صحرایی طراوت خاصی به آن بخشیده بودند. بهار در خوزستان معمولاً زود از راه می‌رسد و باران به حد وفور می بارد. پرواز پروانه ها و پرندگان شور و حال خاصی به زندگی یکنواخت ما بخشیده بود. سارها با سر و صدای خودشان می خواستند به زندگی ما که از مشاهده صحنه های رقت بار و مرگ و میر خسته شده بودیم رنگی تازه ببخشند. خوشبختانه شرایط بهاری و قطع گلوله باران مقداری از وضعیت ما را تغییر دادهح بود. گاهی می‌دیدیم که یک گل تازه شکفته از میان هزاران خار زبر و خشن عرض اندام می‌کند. در حقیقت ارزش محبت و زیبایی زمانی شناخته می‌شود که انسان با زشتی‌ها، کینه ها و دشمنی ها رو به رو شود. بنا به درخواست بهیار و راننده، دورترین سنگر را در جنوب قرارگاه انتخاب کردم تا از افسران و فرماندهانی که از هر چیز کوچک و بزرگ ایراد می‌گرفتند فاصله بگیرم. محدوده فعالیت من از واحد سیار پزشکی تا قرارگاه ویژه فرماندهی و سنگر افسران عملیات، تجاوز نمی کرد. در واحد سیار پزشکی غالباً خود را با مطالعه، شنیدن برنامه های رادیو و گاهی با شکار سارها سرگرم می‌کردم. می‌بایستی روزی سه بار برای خوردن غذا در کنار افسران عملیات به قرارگاه فرماندهی می‌رفتم. در آنجا با سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم حمود از اهالی دیاله آشنا شدم. او با یک خانم دکتر ازدواج کرده بود و احترام خاصی نسبت به پزشکان قائل می‌شد. عزیمت به قرارگاه فرماندهی، هنگام روز کار ساده ای بود ولی بازگشت به سنگرم هنگام شب برایم رنج آور بود، چرا که راه را گم می‌کردم اما پس از اطلاع از وجود کابل تلفنی که تا نزدیکی‌های سنگرم امتداد یافته بود بر این مشکل فائق آمدم. آرامشی که بر جبهه حاکم بود، باعث می‌شد که اغلب اوقات را کنار سنگرم به مطالعه بپردازم. هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که تیری از بناگوشم رد شود. روزی طبق معمول سرگرم مطالعه بودم که ناگهان گلوله ای از چند سانتیمتری بینی‌ام رد شد. سراسیمه از جا پریدم. دیدم که یکی از سربازان ساری را در دست گرفته و از شکار آن بسیار خوشحال است. او تیری به قصد شکار این پرنده شلیک کرده بود که اگر لطف خدا نبود، عنقریب بود مرا نیز شکار کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂