🍂
🔻 هنگ سوم | ۵۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 برای شام نزد فرمانده رفته بودم که او کتاب «صدام حسین؛ انسان، رهبر و مبارز» را به من داد. نویسنده آن «امین اسکندر» بود. به او گفتم: «این کتاب از کجا به دست شما رسید؟» گفت: «ما را مجبور کردند که آن را به نیم دینار از قرارگاه لشکر خریداری کنیم.» و با اصرار گفت: «ورق بزن، اما بر اعصابت مسلط باش!»
صفحات را ورق زدم تا این که به شجرهنامهای از صدام برخورد کردم. نام صدام و خانوادهاش در رأس شجرهنامهای که به علی (ع) منتسب شده بود، به چشم میخورد. چه مصیبتی! انتساب صدام حسین به امیرالمؤمنین؟ واقعاً که مسخره است! در مورد نویسنده سؤال کردم. گفت: «او امین اسکندر، نویسنده مسیحی مصری است که در شجرهنامه اعراب تبحر دارد. مجلات و روزنامههای مزدوری را سراغ داشتم که در تمجید از صدام و حزب او بسیار قلمفرسایی کردهاند، اما هرگز تصور نمیکردم که یک فرد مسیحی نسبت به جعل تاریخ اقدام کند و دست به چنین تحریف و افترایی آشکار بزند. دلارها به هر حال کار خود را روی مزدوران و جیرهخورانی که در همه جا حضور دارند، میکنند.»
کتاب را به سرعت ورق زده و به او گفتم: «آیا کسی پیدا میشود که به این اکاذیب و افتراها پاسخ دهد؟» دقایقی را به گفتگو گذراندیم. فرمانده هنگ در اوج افسردگی روحی بسر میبرد و از جنگ و عملکرد دولت به شدت منزجر بود. من با استفاده از این موقعیت، پیشنهاد تسلیم هنگ را به نیروهای اسلامی که در نقطه مقابل ما استقرار یافته بودند، مطرح کردم. به او گفتم: «تا کی بایستی؟ ابراز نارضایتی نمود و به طور لفظی رژیم را مورد حمله قرار داد؟ تا کی بایستی این ذلت و خواری ادامه یابد؟ بایستی عملاً قدمی برداریم... شعار دیگر بس است!»
از شنیدن این حرف، روی صندلیاش میخکوب شد. نزدیک بود چشمانش از حدقه در آید و گفت: «منظور چیست؟» در جواب گفتم: «آیا بهتر نیست از این تنگنا رهایی یابیم؟»
گفت: «چگونه؟» گفتم: «آب منطقه گروهان سوم خشک شده و راه به سمت نیروهای ایرانی هموار است. بهتر است تمامی افسران هنگ را به بهانه حضور در یک جلسه فوقالعاده احضار کنی و وقتی حاضر شدند، آنها را دستگیر کرده، داخل یکی از زرهپوشها سوار میکنیم و سپس آنها را در اختیار نیروهای اسلام قرار میدهیم.»
او از شنیدن این سخن به شدت یکه خورد و گفت: «چه میشنوم؟ آیا جدی میگویی؟»
گفتم: «بلی، من تا آخرین نفس در کنار تو خواهم بود.»
گفت: «دکتر، چه کسی به تو اجازه داده است چنین کلامی را بر زبان جاری کنی؟ این حرف تو را به کشتن میدهد. مبادا با دیگران در میان بگذاری!»
گفتم: «نه به خدا، من دیگر از انتقادهای لفظی و گلهها خسته شدهام. افکار و موقعیت شما مرا به طرح این مساله تشویق کرد.»
گفت: «دکتر، من صاحب زن و بچه هستم... بسیاری از افراد ارتش مثل تو فکر میکنند و باطناً با رژیم مخالفند، اما تطمیع و تهدید، آنها را به وفاداری نسبت به حکومت برمیانگیزد.»
ستوان یکم کنعان:
او افسری بود در سمت معاونت هنگ و اهل شهرستان «دور» از توابع استان تکریت. این استان به لحاظ اینکه فرماندهان و زمامداران عراق آنجا پرورش یافتهاند، از مراکز مهم عراق به حساب میآید. نامبرده از نزدیکان «محمد محجوب»، وزیر سابق آموزش و پرورش بود که صدام هنگام به قدرت رسیدن، او را به اتهام توطئه علیه خودش اعدام کرد. ستوان کنعان خود را از مخالفین رژیم و دشمنان صدام به حساب میآورد.
در عین حال، خود و خانوادهاش از امتیازات متعددی برخوردار بودند. او همیشه بر خلاف ما که در خفا از رژیم انتقاد میکردیم، حکومت و جنگ را علناً مورد انتقاد قرار میداد. در جلسات خصوصی، صدام و «عزت الدوری» را به باد تمسخر میگرفت و از گذشته ننگین آن دو حکایت میکرد. همچنین از ترکیب قبیلهای حکومت و درگیری قبایل در استان تکریت و شهر «دور» بر سر دستیابی به قدرت با ما سخن میگفت. ستوان کنعان، علیرغم داشتن موضعی خصمانه در قبال حکومت، پستهای کلیدی و مهمی را در دانشگاه دولتی به عهده داشت. به عنوان مثال، در تابستان سال ۱۳۶۰/۱۹۸۱، همراه افسر دیگری به نمایندگی از ارتش به لندن اعزام شد تا در یک دوره نظامی شرکت کند.
میتوان نتیجه گرفت که مخالفینی که اهل تکریت و دور بودند، با مخالفین نجف و کربلا و بصره تفاوت دارند. به عبارتی روشنتر، مخالفین دسته اول، مخالفین خانوادگی هستند، اما دسته دوم، مخالفین دولت رژیم به حساب میآیند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
2_144129481863703330.mp3
37.96M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
قرائت دعای کمیل در سالگرد شهدای هویزه و اربعین شهدای طریق القدس
در سرزمین آتش و خون
اهواز - ۱۵ دیماه سال۱۳۶۰
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به چشمان ترم آقا
ببر من رو حرم آقا
با نوای: جواد مقدم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 با خندہ ات ،
انار ترک میخورد بخند
يلدا بكن تمامیِ ايام سال را ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم.
هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آنطرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی میکردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم.
- مرا خاموش بکنید! دارم میسوزم. آتش گرفته ام.
لفته گفت:
- یونس تو آتش نگرفته ای
- چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید.
ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم
- سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟
گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و میترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم
- سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟
معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود.
در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شدهاند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه میکرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند.
فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت
- جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است !
حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت:
- یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه میشنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم میخواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف میگفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمیدانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید میشوم. اما من دلم میخواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت:
- به من میگفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت:
- تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن.
اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را.
هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را میخواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را میآوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه میکردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم.
به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
اون روز رو خوب بخاطر دارم
روز شهادت سید جلال رو میگم
برای کاری به مسجدی رفتم که برادر حسن فیض الله در اونجا فعال بود
و اینم یکی از صحنه هایی بود که تو ذهن موندگار شد و با خوندن این خاطرات، پشت پردهاش روشن شد