#گزیده_کتاب
«سال بازگشت»
┄═❁❁═┄
جنگ شروع شده بود. سه گردان آماده شد تا به جبهه اعزام شود. قرار بود که فرماندهی یکی از این گردانها به من واگذار شود.
در همان زمان در انتظار تولد فرزند چهارمم بودم. تماس گرفتند و گفتند که همسرت در بیمارستان است. رفتم. این بار خدا به من یک پسر داده بود. به خانمم گفتم که در حال رفتن هستم. گفت: اقلکم پنج شش روز بمان، من برگردم خانه، یک گوسفند قربانی کن...
وقت این کارها نبود. همان جا از او خداحافظی کردم و برگشتم به عملیات سپاه در کوهسنگی.
گردان با سه چهار روز تأخیر در بیستم مهر اعزام شد. در آن مدت آنقدر کار داشتم که نمیتوانستم حتی به خانه بروم. روز اعزام، خیابان کوهسنگی از جمعت موج میزد. مردم آمده بودند برای بدرقه و شربت و میوه و شیرینی پخش میکردند. قرار بود ظهر حرکت کنیم، ولی آنقدر زن و مرد آمده بودند که اعزاممان تا غروب طول کشید. همان جا همسرم را دیدم. بچة شش روزهاش را بغل کرده بود و آمده بود. خودش را از میان جمعیت جلو کشید و پرسید: تو که داری میروی، لااقل بگو اسم بچه را چی بگذارم؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سال_بازگشت
نوشته: احمد دهقان
داستانی که حول خاطرات مشترک ناصر با بابانظر میگردد.
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂