حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
«سه هزار شیشلیک»
┄═❁❁═┄
صدایش را به زور میشنیدم. یاد بچهها و قیافههای خسته و گرسنهیشان که افتادم بیاختیار از جایم بلند شدم. چند نفر از بچهها هم داوطلب شدند که با من بیایند. چهل نفر شدیم. یک مینیبوس و یک بنز تک و دو تا نیسان پاترول آنجا بود. داد زدم راننده بنز تکرو بگید بیاد روشن کنه بزنه پای انبار.
هنوز نمیدانستم باید چه چیزهایی بردارم. به انبار رفتم که موجودی بگیرم. چیز زیادی نداشتیم. اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که در این موقعیت باید غذای آماده برسانیم، چون دیگر شرایط آماده کردن غذای گرم مهیا نبود. انبار چیز خاصی نداشت. همه مواد را به فاو برده بودند. تنها چیزی که مانده بود ماستهای پاکتی بود.
راننده بنز تک آقای کاظمی که حدوداً 48 سالش بود آمد. گفت: حاجی کجا میخوای بری؟ یعنی او نمیدانست که میخواهیم کجا برویم؟! بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: سوال نکن! یه جای خوب میریم. یه جای با حال که یه شربت شیرین هم بهت میدم. فقط ماشین رو روشن کن بیار اینجا تا بچهها ماستها رو بچینند عقب ماشین.
حالم را که دید چیزی نپرسید و فقط گفت: حاجی من نمیخوام این ماشین رو از دست بدم. فهمیدم که میدانست میخواهیم کجا برویم. گفتم: نگران نباش! اتفاقی برای ماشینت نمیافته.
سرش را پایین انداخت و ماشین را آورد پای انبار. چند نفر شروع کردند به چیدن ماستها در عقب بنز. به یکی از رانندههای نیسان گفتم: همین الان پاتو روی گاز میذاری و به اهواز میری و چندین کیسه پلاستیک خیار میخری بار میزنی مییاری. راننده نیسان دیگر را هم گفتم: تو هم برو پایگاه شهید رجایی هر چی نان اونجا هست باربزن بیار. هر دو ماشینها را روشن کردند. چرخی در محوطه زدند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سههزار_شیشلیک
خاطرات حاج محمد قاسمآبادی
نویسند:سیده فاطمه حسینی کوهستانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂