🍂 سلامی دوباره برای صبحی دیگه 👋
و باز دعاعایی که دیر و زود داشت ولی سوختوسوز نداشت.. اونم از مستجابالدعوههای جبهه و اسارت
تو آسایشگاه، وقتی درها بسته میشد و بعد از هر وعده غذا، دعایی دستهجمعی میخواندیم. گاهی این دعاها رنگ طنز میگرفت هر چند آرزویی هم به دنبال داشت؛ مثلاً یکی از دعاهای معروفشان این بود:
«برای رفع سلامتی صدام، صلوات!»
اولش همه جا میخوردند، اما بعد که منظور را میفهمیدند، اردوگاه از خنده میلرزید.
اما یکی از دعای شیرین و خلاقانه، مربوط به دعای یکی از بچهها بود که لون روز با صدای بلند گفت:
«خدایا! این توفیق را از ما بگیر!»
همه با تعجب نگاهش 😳 کردند؛ مگر نه اینکه همیشه دعا برای کسب توفیق بود؟
اما خیلی زود فهمیدند منظورش نگهبان عراقیای به نام "توفیق" است که با بداخلاقی و سختگیریاش جان همه را به لب رسانده بود!
از آن روز به بعد، این دعا تبدیل شد به ورد روزانه بچهها. هر روز، با خنده و شوخی، دعا میکردند که "توفیق" از اردوگاه برود. و بالاخره... دعایشان مستجاب شد! نگهبان توفیق منتقل شد و اردوگاه یک نفس راحت کشید.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلامی و ارادتی و خداقوتی 👋
به بچههای زبل جنگ که در کنار همه سختیها لبخند چاشنی کارشون بود
یادش بخیر
در عملیات بدر، روی سیلبند عراق گیر افتاده بودیم؛ خمپارهها مثل نقل و نبات میباریدند، انگار عراق نمیخواست حتی یه مشت خاکش رو بده دست ما.
مجروحیتم نه اونقدر بود که آدم رو بندازه، نه اونقدر که بشه ناز کرد. ولی فرمانده گفت: "باید بروی عقب!" منم مثل بچه خوب راه افتادم سمت محل قایقها تا به محض رسیدن قایق به عقب بروم.
اونجا، جمعی از مجروحین بودن که هر کدوم یه مدل درد داشتن. وسط اون جمع، پیک گردان رو دیدم؛ همون جوون شوخطبعی که انگار جنگ رو با طنز اشتباه گرفته بود.
می گفت:
ـ "اگه میخوای بری عقب، باید ناله کنی، داد بزنی، خودتو بزنی به در و دیوار!" 😂
گفتم: "یعنی چی؟"
گفت: "اگه ساکت باشی، قایق میره، تو میمونی، بعد اسیر میشی، بعد فیلمت رو میذارن تو اخبار شبانگاهی!"
بعد یه باند از کیسهاش درآورد، گفت: "بپیچ دور سرت، قیافهتو مجروحتر کن!"
همه قاهقاه میخندیدن، میگفتن: "این بچه معلوم نیست جدیه یا داره ما رو سر کار میذاره!"
چند دقیقه بعد، دیدم خودش سوار قایق شد، دست تکون داد و گفت:
"ما که رفتیم، شما هم بشینید همونجا صحبت کنید تا اسیر بشید!"
خدا رحمتش کنه، حتی تو جنگ هم بلد بود بخندونه.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلامی و صبح شما بخیر 👋
خصوصا به بچههای اهل سلول و سادات در بند
امروز بریم رمادیه
به همون روزی که افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی وارد شد. وقتی نوبت به من رسید، پرسید: اسم؟
گفتم: سید مصطفی. نوشت: «مصطفی».
اسم پدر؟ گفتم: سید محمدعلی. نوشت: «محمدعلی».
اسم پدربزرگ؟ گفتم: سید ابراهیم. نوشت: «ابراهیم».
پرسید: فامیل؟
با لبخند گفتم: سیدزاده.
متعجب شد، نوشت: «زاده» و با عصبانیت گفت: «همهاش سید، سید! مسخرهام میکنی؟ حالا نشونت میدم!»
دیدم اوضاع خراب است، سریع سید عمران، نگهبان اردوگاه را صدا زدم تا توضیح بدهد. اما افسر نپذیرفت و دستور تنبیه داد... فقط به خاطر "سید" بودن!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلامی به جبههها و به نخلهای ایستاده
میگفت موقـع اذان ظهـر بـود و همـه جهـت ادای فریضـه نماز حـاضر شـده بودنـد... عـده ای موافـق نماز خوانـدن در داخـل سـنگر بودنـد و عـده ای از بـرادران نیـز فضـای بـاز را ترجیـح میدادنـد.
بالاخره بـا صحبـت هـای زیـاد تصمیـم گرفتیـم نماز را در فضـای بـاز بخوانیـم. فریبرز، مکبـر شد. در موقـع ادای نماز، هواپیماهای بعثـی در یکـی، دو نوبـت بـا فاصلـه چنـد کیلومتـری از مـا منطقـه را بمباران کردنـد.
در رکعـت دوم بودیـم کـه فریبرز فریـاد زد: سـمع اللـه لـمن حمـده، هواپیماها آمدنـد، الفـرار...! 😂
همـه نماز را شکسـتند و بـه سـنگرها پنـاه آوردنـد...
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام و صلوات بر همه کسایی که هنوز پا بهرکابند و تو کانال پابرجا و محکم ایستادن 👋
میگفت تو عملیات کربلای ۴ بعد از کلی مقاومت و پیشروی؛ دم ظهر، اوضاع خراب شد و مجبور شدیم عقبنشینی کنیم. برای رد شدن از اروند، یکی باید جلوی دشمن میماند تا اونها رو معطل کنه تا بقیه رد بشن.
در یک تعارف ساده، سید حسنزاده با تیربار رفت بالا و ما زیر آتشش عبور کردیم.
چهار سال بعد، توی جمع آزادگان پیداش شد و با خنده گفت:
– "نامردا! شما در رفتید، من گیر افتادم!"😂
ما هم گفتیم:
– "خودت گفتی برو! 👐
تعارفه دیگه، اومد نیومد داره!"
همه خندیدیم، ولی ایثارش همیشه تو دلمون موند.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام و صبح بخیر خدمت شما 👋
میگفت، اذان نماز مغـرب رو کـه گفتند رفتـم سراغ فرمانـده و بهـش گفتـم، روحانـی نداریـم...
بچههـا دوسـت دارن پشـت سر شمـا نماز رو بـه جماعـت بخونـن. فرمانـده مـون ابتدا قبـول نمـی کـرد و میگفـت: پاهـام ترکـش خـورده و حـالم مسـاعد نیسـت. یـه آدم سـالم بفرسـتین جلـو تـا امـام جماعـت بشـه. فریـبرز گوشـش بـه ایـن حرفـا بدهـکار نبـود. خلاصه بـا هـر زحمتـی شـد، فرمانـده رو راضـی کـرد کـه امـام جماعـت بشـه...
فرمانـده نماز رو شروع کـرد و مـا هـم بهـش اقتـدا کردیـم. بنـده خـدا از رکـوع و سـجده هـاش معلـوم بـود پاهـاش درد مـی کنـه. وسـطای نماز بـود کـه یـه اتفـاق عجیـب افتـاد. وقتـی میخواسـت بـرا رکعـت بعـدی بلنـد بشـه، انـگار پاهـاش درد گرفتــه باشــه، یهــو گفــت یــا ابالفضــل و بلنــد شــد.😂😂 نتونســتیم خودمــون رو کنـتـرل کنیــم، همــه زدیــم زیــر خنــده. فرمانــده مــون میگفــت: خــدا بگــم چیکارتــون کنـه!... نگفتـم مـن حـالم خـوب نیسـت یکـی دیگـه رو امـام جماعـت بذاریـن...
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام، سلام، سلام
صبح همهتون بخیر 👋
یادش بخیر
یه سیّدی داشتیم همش مشغول کارهای فرهنگی بود؛ از تئاتر و سرود تا ساخت ماکت. جدی، شوخطبع و حاضرجواب بود.
یک عصر، خسته از تمرین، وارد آسایشگاه شد که مجید جلو آمد:
ـ خسته نباشی آقا سیّد، نمایشتون کی اجرا میشه؟
ـ انشاءالله هفته آینده، اگر بچهها بیان تمرین.
ـ خدا اجرت بده، اگه امثال تو نبودن، روحیهی بچهها خراب بود.
مجید شروع کرد به دعا و تعریف:
ـ خدایا! من که پوچم، بهخاطر این بچههای مخلص منو ببخش... این سیّد، اولاد پیغمبره...
سیّد سر به زیر انداخته بود و تواضع میکرد و در دلش قند اب میشد که مجید ادامه داد:
ـ البته این سیّد از ما بیآبروتره ولی سیده دیگه، نمیشه هم کاریش کرد..
سیّد که انتظار این جمله رو نداشت، گوش مجید رو گرفت و گفت:
ـ پس تو کِی آدم میشی، ها؟ کِی؟ 😂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام، سلام، سلام 👋
میگفت: آنقدر خون از بدنم رفته بود که توان حرکت نداشتم. تیر و ترکش مثل زنبور از کنارم رد میشدند و هر چند لحظه، آسمان با نور منورها روشن میشد. همه اطرافیانم شهید شده بودند، جز من که هیچ جانداری در اطراف نبود.
ناگهان منوری روشن شد و دو نفر با برانکارد ظاهر شدند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین گفتن. آمدند بالای سرم.
– اولی پرسید: «حالت چطوره برادر؟»
– گفتم: «خوبم، الحمدلله»
– رو کرد به دومی: «مثل اینکه چیزیش نیست، بریم سراغ یکی دیگه.»
جا خوردم. فکر کردم میخوان روحیه بدن و بعد ببرنم عقب، اما دیدم بیخیال من شدند. زدم به داد و فریاد: «ای وای ننه! کمکم کنید، دارم میسوزم! یا امام حسین!»
آندو برگشتند و مرا انداختند روی برانکارد. برای اینکه پشیمان نشوند، به ناله و فریاد ادامه دادم.
امدادگر اولی گفت: «خوب شد برش داشتیم، ببین چه فریادی میزنه!»
دومی هم تأیید کرد. و من، در دل، خندهام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاهعبدالعظیمی از دست بروم!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام، صبحتون شدیدا بخیر باشه و عاقبتتون پر از شادی 👋
میگفت: آتش دشمن سنگین بود و همهجا تاریک. بچهها کپ کرده بودند پشت خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم، میگفتیم و میخندیدیم که ناگهان دو نفر با اسلحه از خاکریز پایین آمدند و داد زدند: «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیر داشتند، ریختند توی آسمان.
داشتیم نگاهشان میکردیم که نزدیکتر شدند و گفتند: «القم! بپر بالا!» صالح گفت: «ایرانیاند... بازی درآوردند!» اما یکیشان با قنداق تفنگ زد به شانهاش و گفت: «السکوت! الید بالا!» نفسهامان بند آمده بود. شیخ اکبر گفت: «نه، مثل اینکه راستیراستی عراقیاند...» خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه...»
یکیشان چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح! روح!» دیگری گفت: «اقتلو کلهم جمیعا...» خلیلیان گفت: «بچهها، میخوان شهیدمون کنن!» و شروع کرد به خواندن شهادتین. دستها بالا بود که با قنداق تفنگ شروع کردند به زدن و هلمان دادند سمت مواضع خودشان.
همه گیج و منگ بودیم که ناگهان صدای حاجی بلند شد: «آقای شهسواری! آقای حجتی! پس کجایین؟!» هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از آنها کلاش را برداشت، رو به حاجی کرد و داد زد: «بله حاجی! ما اینجاییم!» حاجی گفت: «اونجا چیکار میکنین؟» گفت: «چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم!» و زدند زیر خنده 😂😂 و پا به فرار گذاشتند 🏃🏃
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام، روز عیدتون بخیر باشه
👋
میگفت تو پادگان که بودیم، همیشــه خدا موقع نماز جماعت، یــه مشكل بــزرگ داشـتيم.
در ركعت اول، بعضی ها بـه موقـع نمی رسـيدند و بـا گفتن يـا االله ترمز امـام جماعـت را تـوی ركـوع میکشیدند.
رفیقی داشتیم که کمی تا قسمتی عصبی بود و کم طاقت،
يك روز دير رسید و امام جماعت توی ركوع اول بود كـه تا خواست بگويد يا الله، امام جماعت از ركوع بلند شد و ركعت اول را از دسـت داد.
توی ركعت دوم بوديم كه صدای عصبیش را میشنيديم،
می گفـت: عجـب آدميه! حالا اگه يه ثانيه صبر مـی كـردی تـا برسم، زمین به آسمون می رسيد يـا آسمون به زمین؟
آره جون خودتون، بـا ايـن نمـازتون بـرين بهشت! به همین خيال باشید.
تا امام جماعت سلام نـماز را داد، همـه شـروع كردن به خنديدن...😂😂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلااااام،
امروزتون بخیر باشه و با خبرهای خوش، صلوات 👋
میگفت، قرار بود بچهها به خط مقدم ببرن. همه خوشحال بودن، جز عباس ریزه که اشک میریخت و به فرمانده چسبیده بود که: «تو رو خدا منم ببر! قدم کوتاهه، ولی برای خودم کسیام!»
فرمانده میگفت: «نه، یکی باید بمونه مراقب چادرها باشه. بعداً میبرمت.»
عباس با دلشکستگی رو به آسمون کرد: «ای خدا، منم بندهاتم!» بعد رفت وضو گرفت و رفت توی چادر.
فرمانده که فکر کرد عباس رفته نماز بخونه، با چند نفر رفت سراغش. اما دید عباس عصبانی و اخم کرده دراز کشیده!
پرسید: «عباس، پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس با اخم جواب داد : «خواستم حال خدا رو بگیرم! 😂 چند ماهه نماز شب میخونم که برم عملیات، حالا جا موندم. وضو گرفتم که بخوابم، یک به یک!»
فرمانده خندید و کمی کوتاه اوگد و بهش گفت: «تو آدم نمیشی! آماده شو، بریم.»
عباس پرید هوا و رو به آسمون: «خیلی نوکرتم خدا! تو خط مقدم نماز شکرت رو میخونم!»
و در مسیر هی فریاد میزد: «برای سلامتی خدای مهربون، صلوات!» و دوید سمت ماشینها. 😂😂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلااااام، آدینهتون بخیر
قبل از هر چیز یه صلوات محمدی عنایت کنید..👋
میگفت، دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت.
آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند.
میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد.
هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید!
کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد.
به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود.
ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️ 😂😂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐