🍂 سلام 👋 و صبح جمعهتون بخیر
امروز بریم سراغ روزهای خیبر و بچههایی که برای زدن دشمن سر از پا نمیشناختن، اونم از نوع آقا عباس..
یادش بخیر
اون روزها، توی عملیات خیبر، مسئول قبضه ۱۰۶ شده بودم و کمکی داشتم به اسم عباس؛ شلخته و بیخیال.
یه روز که شهید و مجروح زیاد داشتیم، شلوار عباس وسط جابهجاییها غرق خون شد. بعدش رفت شلوارشو شست و یه بادگیر پوشید که تا زانو میرسید!
هوا گرگومیش بود که گفتن دیدهبان عراقی بالای دژ گرای سنگرهای ما رو میده. با عباس رفتیم قبضه رو آماده کردیم و گلوله اول رو زدیم. داشتم گلوله دوم رو میذاشتم که دیدم بچهها غش غش میخندن.
گفتم چیه؟ گفتن عباس رو ببین!
عباس پشت سرم ایستاده بود، گوشهاشو با انگشت گرفته، ولی درست پشت قبضه! شلوار بادگیرش تا زانو رسیده بود و چفیه رو بسته بود دور کمرش. با گفتن «یا مهدی» گلوله دوم رو زدیم، باز هم خنده بچهها بلند شد. نگاه کردم، عباس هنوز همونجا ایستاده بود، بیخیال آتش عقب قبضه.
خودمم زدم زیر خنده. شلوار عباس مثل لباس سرخپوستی، ریشریش و تکهپاره، آویزون شده بود!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام 👋
سلام به شیمیاییهای ۵۰ درصد
سلام به جانبازان ۲۵ درصد
سلام به مجروحان زیر ۲۵ درصد
و سلام به بقیه تقسیم نشدهها😁
راستش رو بخواهید بر حسب کاملا اتفاقی، دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها!
تنها آدم سالم و اوراقی نشده، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم.
ولی دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند.
یكی دست نداشت
آن یكی پایش مصنوعی بود
سومی نصف رودهاش رفته بود
و چهارمی با یك كلیه و نصف كبد به زندگانی ادامه می داد
و یكی دیگه هر وقت دست و پایش را تكان می داد، انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می كرد.
یادش بخیر،
با نصف زبانی كه برایش مانده بود میگفت:« غصه نخورید، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن یك دو جین لوازم یدكی مثل چشم و گوش و كبد و كلیه می آوریم، یا دو سه تا از اون چاق و چلهها پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت، بردارد.
علی! تو به دو سه متر رودهت می رسی. اصغر! تو سه بند انگشت دست راستت جور می شه.
ابراهیم! تو كلیهدار می شی و احمد جان! واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می ذاریم. شاید به كارت اومد! »
و اونروز همه خندیدند جز من.
آخر، «احمد» خودم بودم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام
و خیلی سلام به امروز 👋
به خندههای پر از شوق
به سر کشیدنهای از پنجره اتوبوسها
و سلام به نگاههای مسیری سخت که گذشت.....
اینم هدیه به خنده لبهاتون
در دوران اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه گاهی شام مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد.
کمکم بین بچهها شایع شد که از مرغ متنفر است، و همین باعث شد لقب «حاجی مرغی» را به او بدهند.
روزی یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن، برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ و سرخشده بیاورند و حاجی مرغی را با خوردنش شکنجه دهد.
اما حاجی مرغی، با چهرهای به ظاهر ترشیده ولی کاملا با اشتهای مرغ را نوش جان کرد و چیزی به جا نذاشت!
عبدالرحمن با تعجب پرسید:
— مگر تو از مرغ بدت نمیآمد؟!
حاجی مرغی هم با خونسردی گفت:
— لا سیدی! من از مرغِ کم بدم میآید، نه از زیاد!
آدم با شکم گرسنه مگر میتواند از مرغ بدش بیاید؟!😡😤
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد!
عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله!
برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلامی و ارادتی و ادبی
خدمت جوونهای اهل فتوی
همونایی که در هر موردی، نظری داشتن و برای خودشون مرجع تقلیدی بودن
خصوصا اونیکی که دیگه اعظمالعلماء بود و صاحب سبک.
اسمش آقا محمّد بود و ادعا می کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ای هم برای خودش درست کرده بود، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین» مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی ها شده بود؛
همان هایی که از شدّت وسواس یک رو هم 4ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می کردند و آخرش هم به یقین نمی رسیدند که غسل شان درست بود، یا نه.
همونایی که اگر به پاکی صابون شک می کردند، اون رو با «تاید» می شستند. 😂
یکی از احکام رساله اش این بود که «در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت و رو، جایز است.»
اگرچه با این شوخی ها و فتواهای عجیب نتونست وسواسی ها رو از دنیای شک خارج کند، اما حکم های عجیب و غریبش موفق بود و همه رو می خندوند؛ و خندوندن از پر اجرترین کارهایی بود که در جبهه و اسارت انجام می شد.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام درود به همراهان
و سلامی خاصتر به بچههایی که هر جا هستن ، اونجا رو بهشت میکنن و دلچسب
بریم سراغ آسایشگاه کچلهای دوست داشتنی 😂
یکیشون میگفت، در اسارتگاه موصل، با تعدادی از بچه ها که همیشه صف آخر بودیم قرار گذاشتیم با هم سرهایمان را با تیغ بزنیم.
صبح قبل از آمار توی سلول شروع کردیم به تراشیدن سر. به محض شروع کار، یکی دو نفر هم وسوسه شدند و به ما پیوستند و کمکم تمام ۱۲۵ نفر هم تصمیم گرفتند و سرها را تراشیدند.
بهرحال هم رعایت بهداشت بود و هم تنوع و هم وحدت.
وقتی سرباز عراقی برای شمارش جلو در ایستاد، نفر اول رد شد و بی توجه از او گذشت، دومی که رد شد کمی تعجب کرد و سومی و چهارمی و... با حیرت نگاه میکرد و بلند بلند میخندید. بقیه اسرای اردوگاه هم به محض دیدن ما، مرده بودند از خنده و حال و هوایی که اردوگاه را از کسلی و یکدستی خارج کرده بود.
و از آن به بعد شدیم آسایشگاه کچلان.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلام و ارادت به همه شما👋
و باز هم به تخسهای بُر خورده در جبهه
خیلی شیطنت میکرد. اصلاً قابل کنترل نبود. از اعتقاد و ایمان هم خبری نبود.
گردانمان در منطقه صعبالعبور «بازیدراز» ماموریت گرفته بود.
چون راه ماشینرو نبود، برای رساندن آب و غذا از قاطر استفاده میکردن. مسئولیت قاطرها رو دادن به همین بسیجی تا از بنه تدارکات پایین کوه، سهمیه گردان رو برسونه بالا.
خودش میگفت:
«با قاطر رفتم پایین، آب و غذا رو گرفتم و راه افتادم سمت بالا. بچهها دو سه روز بود چیزی نخورده بودن. وسط راه، یه خمپاره خورد زمین. قاطر ترسید، رم کرد و با بارش افتاد ته دره. خشکم زد. گفتم خدایا، بچهها تشنه و گرسنهان، من چیکار کنم؟
سریع برگشتم پایین. توی بنه ارتش یه قاطر پر بار دیدم، یه سرباز هم کنارش ایستاده بود. اسمش رو از روی لباسش خوندم و صداش زدم:
– جناب سرهنگ صدات میزنه!
– من؟
– آره، مگه فلانی نیستی؟
– چرا.
– خب، داره همین اسمو صدا میزنه!
سرباز برگشت اونطرف. منم قاطر رو گرفتم و راه افتادم بالا.
وقتی رسیدم بالا، شهید عبدالرحمن، فرمانده گردان، گفت:
– این قاطر مال ما نیست!
ماجرا رو تعریف کردم. گفت:
– خونت آباد! تو اصلاً حلال و حروم سرت نمیشه!
گفتم:
– بچهها سه روزه آب و غذا نخوردن، باید چیکار میکردم؟
گفت:
– قاطرها نشونه دارن، اگه بفهمن، آبرومون میره!
گفتم:
– نگران نباش، بارش رو که خالی کردم، بردمش کنار دره و هلش دادم، انداختمش پایین! اینم از قاطر!
میگفت:
«اون موقع نمیفهمیدم، ولی فرمانده خیلی ناراحت شد. بعدها که وقتی خاطرات اذیتکردنهامو تعریف میکردم، صورتم پر از اشک بود...»
🕊️ روح همهی شهدا شاد.
نقل قولی از برادر بسیجی، محمدعلی آتشی جهرمی، معروف به "دُخ"
یادشون همیشه با ماست،
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلام و تبریک ماه ربیع الاول به همگی👋 عزاداریهات ن قبول باشه
خب امروز هم جریان داریم از برادر "د . خ" و کارهای عجیب و غریبش
خودش میگفت:
اونقدر تو خونه اذیت میکردم که همه از دستم به ستوه اومده بودن. یه روز تصمیم گرفتم برم جبهه، شاید یه کم از شرم راحت بشن. وقتی به مادرم گفتم، با یه نگاه سرد گفت: «الهی بری و برنگردی، شاید یه نفس راحت بکشیم!» 😂
رفتم جبهه. هنوز یه هفته نشده بود که همه از دستم کلافه شده بودن. نه حالوهوای جبهه رو میفهمیدم، نه با اون فضای معنوی بچهها رو.
یه شب، وسط خواب، دیدم یکی یکی بچهها بیدار میشن. یکی اومد سراغم، صدام زد. گفتم: «چی میگی این وقت شب؟» گفت: «پاشو نماز بخون.»
گفتم: «مگه صبح شده؟»
گفت: «نه، نماز شب بخون.»
خندیدم. گفتم: «من نماز روز رو درست نمیخونم، تو میگی نماز شب بخون؟»
هر کاری میکردن مثل اونا نمیشدم. اونا کجا، من کجا...
خیلیهاشون شهید شدن، من جا موندم. اونا کار درست، من فلز خراب.
داستان پیشنماز شدن فرار در سجده رو هم که گفته بودم.
د.خ وقتی اینا رو تعریف میکرد، اشک از صورتش میریخت.
میگفتن: «تو هیچجوری آدم نمیشی!»
تو گردان یه گروه راه انداخته بودم به اسم «سرخودها».
تابع هیچکس نبودیم. نه صبحگاه، نه مراسم، هیچجا شرکت نمیکردیم.
فرمانده گردان از دستمون کلافه شده بود...
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلااااااااام ، صبح شما بخیر 👋
امروز یه طنز اسارتی با مزه داریم
از شجاع، (سرباز شیعه عراقی)
محسن میگفت یه بار همین سرباز اومد واز من پرسید:
- محسن؟!
- بله.
- اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، (من نماز می خوانم، در می زنند. می روم در را باز می کنم)... صَحیحُُ صلواه؟
- مو صحیحُُ، (درست نیست، باطل!)
خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. (دوباره بخوان!)
گفت: شکراً.
رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟
لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم.
رفت نمازش را خواند و دوباره آمد.
الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟!
با خنده گفتم: بله باطل، ناجور هم باطل!
پرسید: آن یکی هم باطل؟
گفتم: بله، آن یکی هم باطل!
□
من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هماتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلااااااااام ، بر دلاوران جبههها 👋
امروز میریم سمت غرب و بچههای عملیاتی با حال
خودش با آب و تاب برام تعریف میکرد که...
تازه قلهای را گرفته بودیم و سرخوش از پیروزی، وسط بچهها نشسته بودیم که خبرنگاری پیدایش شد و درباره عملیات شب گذشته پرسید. با شور و حرارت تعریف کردیم؛ از شجاعت بچهها، فرار دشمن، همهچیز.
خبرنگار با هیچان از سوژه نابی که گیر اورده بود، موقع رفتن پرسید: «راستی اسم تپه که آزاد کروید چی بود؟»
اسمش را نمیدانستم. گفتن «نمیدانم» هم با آن همه هنرنمایی قبلی، سخت بود.
نگاهی به تپه انداختم، نگاهی به کله کندهکاریشدهی محمد—عجب شباهتی!
بیاختیار گفتم: «ارتفاعات پسکل ممد.»
خبرنگار تشکر کرد و رفت.
ساعت ۱۴، اخبار رادیو اعلام کرد:
«رزمندگان اسلام موفق شدند مناطقی از جمله شاخ سورمر، شاخ شمیران، دربندیخان و تپههای پسکل ممد را آزاد کنند و تلفات سنگینی...»😂😂
خنده بچهها بلند شد که..
فرمانده گردان نگاهی متفکرانه به ما انداخت، نیمنگاهی هم به من که خندهم را قورت داده بودیم.
بعد افتاد دنبال من...
و من؟ فرار را بر قرار ترجیح دادم!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلااااااااام ، بر شبزندهدارا 👋
صبح جمعهتون بخیر 👋
امروز بریم سراغ نمازشب خونهای اهل تهجد...😁
مدتی بود یاد مرگ کردن با کندن گودال هایی به شکل قبر در گوشه گوشه گردان به راه افتاده بود.
اون روز صبح قبل از اذان پتو رو کناری زدم تا برای نماز بلند بشم که پرده چادر با شتاب کناری رفت و نوجوان پرکار و ساده دلی که پیک گردان بود در حالی که دست و پایش می لرزید وارد شد و التماس کرد تا گوشه ای پنهانش کنیم. به او کمک کردم تا زیر یک پتو رفته و خودش را به خواب بزند.
چند ثانیه نگذشت که کسی در چادر رو با عصبانیت کنار زد و پرسید "کسی الان از بیرون وارد شد!؟" پرسیدم مگر چیزی شده؟ او هم گفت نه! و با همان عصبانیت رفت...
با رفتن او جوانک رو صدا زدم و گفتم چه شده بگو... او که هنوز می لرزید و رنگ به صورت نداشت گفت: صف دستشویی بودم که فشارم زیاد شد و دیدم تحملش برایم خیلی سخته. آفتابه دستم بود و دستشوییم هم سبک، برای همین پای گودالی نشستم و نصفه های کارم صدایی از گودال بلند شد که... "آهای....چه کار می کنی دیوانه"
می گفت وسط بیابان و تارکی و این صدای وحشتناک باعث شد کارم را نصفه گذاشته، آفتابه را پرتاب کنم و فرار را بر قرار ترجیح دهم...
بیچاره اونی که میخواسته یاد مرگ کنه 😂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلااااااااام ، صبحتون بخیر باشه 👋
نمیدونم از مستجابالدعوه شدن بعضی بچههای خاص چقدر اطلاع دارید 😁 ولی
این نمونه ای از خروار رو بخونید تا بعد..
میگفت، همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشت، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند.😂 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
وقتی دور و برم رو شلوغ دیدم ، بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: « آییییی عراقیها، اگر با شهید کردن ما، پایگاه موشکی پا بر جا میمونه، ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! و همگی خوابیدند.
من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:🙌 «آهای صدامِ نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
همه زدند زیر خنده و تهدید کردند از این شوخیها با صدام نکنم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐