🍂
🔻 یحیای آزاده 2⃣1⃣
خاطرات آزاده، داریوش یحیی
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
احساس می کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم. آنها به سرعت آمدند و مثل لاشه گوسفند دست و پایم را گرفتند و به عقب ایفا پرتابم کردند. زمان فرود آمدنم در کف ایفا که تماما فلز بود، لحظه بسیار دردآوری بود. طولی نکشید که ایفا به مقصد نامعلومی به راه افتاد.
ماشین ایفا با سرو صدای زیاد و تکانهای شدید جانم را به لبم رساند. بالاخره به روی جاده رسیدیم و تکان ها کمتر شد. چندین دژبان را یک به یک رد کردیم. به هر کدام که می رسیدیم عده ای از نیروهای بعثی برای تماشا از ماشین بالا می آمدند. حدود بیست کیلومتر را که رد کردیم، ایفا در کنار یکی از آنها متوقف شد و پس از دقایقی ماشین را خاموش کردند. ابتدا فکر می کردم که به مقصد مد نظرشان رسیده ایم. یک بعثی که قد بلندی داشت درب عقب ایفا را باز کرد و دستش را دراز کرد و از پشت یقه مرا گرفت و با یک حرکت کشید و از ایفا به زمین انداخت. درد وحشتناکی بر وجودم مستولی شد. سرم را چرخاندم و دیدم در حلقه ای از نیروهای بعثی افتاده ام و آنها با خنده های بلند افتخار به اسارت گرفتنم را جشن گرفته اند.
چند دقیقه ای به مسخره بازی مشغول بودند. طولی نکشید دو نفر از اتاقکی که نزدیک دژبانی بود خارج شده و به طرف ما آمدند. دو نفرشان لباس های شیکی به تن داشتند و یکی از آنها عصای کوتاهی زیر بغل زده بود و عینک دودی بر چشم داشت و دیگری کلاسور در دست گرفته، نزدیک شدند. سربازان بصورت هماهنگ و با نواختن پا برزمین میخکوب شده و ادای احترام کردند و بی حرکت، به حالت خبردار ایستادند. آن دو با صورتهای بی حالت و مصمم و بی اعتنا به سربازان بالای سر من حاضر شدند. کسی که کلاسور در دستش بود بی مقدمه اسمم را پرسید.
با صدایی ضعیف جوابش را دادم. بی درنگ لگدی به کمرم نواخت و با زبان شیرین فارسی و سلیس تهرانی گفت، فلان فلان شده... ی بچه قرتی توکه نمی تونی مفت رو بالا بکشی چرا آومدی جنگ؟ وقتی بات حرف می زنم بلند جوابمو بده. خرفهم شد؟
اول خیلی خوشحال شدم از اینکه یک همزبان بدون لهجه با من فارسی صحبت می کند. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم آمده بود و احساس خوبی به من دست داد، احساسم امنیتی بود که از طرف یک هم وطن به من منتقل می شد. حتی لگدی که زد را هم به فال بد نگرفتم. ولی طولی نکشید که متوجه کینه درونیش شدم که از عراقی ها هم بیشتر است. تازه به یاد این جمله افتادم که روی دیوارها می نوشتند "منافقین از کفار هم بدترند" و چه خوب آن را حس کرده و به حقانیت این سخن پی برده بودم.
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
همراه باشید با ادامه این خاطرات
کانال حماسه جنوب
#یحیای_آزاده_دوازدهم
#یحیای_آزاده_سیزدهم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۱۳ آذر ۱۳۹۷
🍂
🔻 یحیای آزاده 3⃣1⃣
خاطرات آزاده، داریوش یحیی
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
هنوز هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود که آقا از کوره در رفت و با فحش هایی که لایق خودش بود با لگد به جانم افتاد که چرا لبخند می زنی؟ مرا مسخره می کنی؟ من که توان نداشتم حتی خودم را جمع کنم تا لگدهای آن ملعون به شکم و سینه ام ننشیند، مبهوت کارهای او مانده بودم. فاو که متعلق به عراقی ها بود پس چرا این منافق آتش گرفته! حالا می خواهد ناراحت باشد، باشد، ولی من روز هفتم اسیر شده بودم و فاو در روز اول عملیات آزاد شده بود. کسی نبود او را حالی کند. فکر می کنم نیروهایی که تا آخر بازجویی مثل میخ خبردار ایستاده بودند می دانستند این فرد اعصاب درست و حسابی ندارد.
چند لحظه به همین منوال گذشت. دوباره از زخم های سر و صورتم خونریزی شروع شده بود.
دیگری که تا آن لحظه فقط نگاه می کرد و شاهد استغاثه های من بود، با اشاره عصایش نجاتم داد. متوجه شدم تا اینجا هرچه بود، بازی بوده و باید مواظب تمام رفتار و گفتارم باشم. با صدای گرفته دورگه و خشنی گفت "صِیحُ المذمد"(بهیار رو صدا کن) بهیار سریع آمد و با یک سرم که در ابزارش بود صورتم را تمیز کرد و با چند گاز و چسب جلوی خونریزیها را گرفت.
عرق سر و روی آن همزبان وحشی را گرفته بود و پیوسته جاری بود. مقداری که آرام شد یک آب معدنی از کیفش درآورد و سرکشید و گفت "اسمت چیه؟" جوابش را دادم. ولی این بار سعی کردم کمی بلندتر و کاملاً جدی و محکم باشم.
"بچه کجایی؟" گفتم "اهواز" پرسید "چکاره بودی؟" گفتم "درس می خواندم" با عصبانیت گفت "تو جبهه چکاره بودی؟" گفتم "بهیار بودم." دندان هایش را روی به هم فشرد و صورتش را در هم کشید. ژستی که می خوام لگد بزند، به خود گرفت و گفت "راستش را بگو". گفتم "بخدا راست گفتم" دوباره پرسید "چرا پشت نیروهای عراقی آمده بودی؟" در جواب جدی و با حالتی ناراحت گفتم "من پشت نیروهای عراقی نیامدم اونا از من رد شدند."
این بازجویی با فراز و نشیبهای خاص خودش، حدود یک ساعت طول کشید ولی هرچه می پرسید از جنس سئوالاتی بود که آن سرهنگ اولی در خط از من سئوال کرده بود. خیلی ترسیده بودم. این هموطن، زبان آدمیزاد حالیش نبود و خیلی جدی تر از قبلی ها بازجویی میکرد. با هر دردسری بود مجوز ما برای حرکت به عقب صادر شد. با ماشین ایفای دیگری به همراه دو سرباز مسلح در عقب سوار شدیم و به راه افتادیم.
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
همراه باشید با ادامه این خاطرات
کانال حماسه جنوب
#یحیای_آزاده_سیزدهم
#یحیای_آزاده_چهاردهم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۱۴ آذر ۱۳۹۷