eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 3⃣1⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• هنوز هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود که آقا از کوره در رفت و با فحش هایی که لایق خودش بود با لگد به جانم افتاد که چرا لبخند می زنی؟ مرا مسخره می کنی؟ من که توان نداشتم حتی خودم را جمع کنم تا لگدهای آن ملعون به شکم و سینه ام ننشیند، مبهوت کارهای او مانده بودم. فاو که متعلق به عراقی ها بود پس چرا این منافق آتش گرفته! حالا می خواهد ناراحت باشد، باشد، ولی من روز هفتم اسیر شده بودم و فاو در روز اول عملیات آزاد شده بود. کسی نبود او را حالی کند. فکر می کنم نیروهایی که تا آخر بازجویی مثل میخ خبردار ایستاده بودند می دانستند این فرد اعصاب درست و حسابی ندارد. چند لحظه به همین منوال گذشت. دوباره از زخم های سر و صورتم خونریزی شروع شده بود. دیگری که تا آن لحظه فقط نگاه می کرد و شاهد استغاثه های من بود، با اشاره عصایش نجاتم داد. متوجه شدم تا اینجا هرچه بود، بازی بوده و باید مواظب تمام رفتار و گفتارم باشم. با صدای گرفته دورگه و خشنی گفت "صِیحُ المذمد"(بهیار رو صدا کن) بهیار سریع آمد و با یک سرم که در ابزارش بود صورتم را تمیز کرد و با چند گاز و چسب جلوی خونریزیها را گرفت. عرق سر و روی آن همزبان وحشی را گرفته بود و پیوسته جاری بود. مقداری که آرام شد یک آب معدنی از کیفش درآورد و سرکشید و گفت "اسمت چیه؟" جوابش را دادم. ولی این بار سعی کردم کمی بلندتر و کاملاً جدی و محکم باشم. "بچه کجایی؟" گفتم "اهواز" پرسید "چکاره بودی؟" گفتم "درس می خواندم" با عصبانیت گفت "تو جبهه چکاره بودی؟" گفتم "بهیار بودم." دندان هایش را روی به هم فشرد و صورتش را در هم کشید. ژستی که می خوام لگد بزند، به خود گرفت و گفت "راستش را بگو". گفتم "بخدا راست گفتم" دوباره پرسید "چرا پشت نیروهای عراقی آمده بودی؟" در جواب جدی و با حالتی ناراحت گفتم "من پشت نیروهای عراقی نیامدم اونا از من رد شدند." این بازجویی با فراز و نشیب‌های خاص خودش، حدود یک ساعت طول کشید ولی هرچه می پرسید از جنس سئوالاتی بود که آن سرهنگ اولی در خط از من سئوال کرده بود. خیلی ترسیده بودم. این هموطن، زبان آدمیزاد حالیش نبود و خیلی جدی تر از قبلی ها بازجویی می‌کرد. با هر دردسری بود مجوز ما برای حرکت به عقب صادر شد. با ماشین ایفای دیگری به همراه دو سرباز مسلح در عقب سوار شدیم و به راه افتادیم. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 4⃣1⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با سوار شدن در عقب ایفا، سربازهای عراقی هم بالا آمدند و در کنار درب عقب ایفا مسلح نشستند و این در حالی بود که من در کف ایفا درازکش افتاده بودم. ایفا به سرعت در حرکت بود. سر هر پیچی سُر می خوردم و به گوشه ای از بدنه ایفا برخورد می کردم. با همه درد کتک کاری ها و اضطراب اسارت و وحشت بازجویی و آینده مجهولِ پیش رو، فراموش کرده بودم که پای راستم هم تیر خورده. در این فکرهای وحشت آور بودم که دوباره ایفا در کنار یک دژبانی ایستاد. تا سربازان پیاده شدند و در عقب ایفا را باز کردند، دلم هری ریخت. با دلی شکسته و پر از استرس گفتم "خدایا خودت کمک کن". آخر مگر من چند سالم بود! یک بچه بسیجی نوجوان با جسمی ضعیف و ازهم پاشیده. مانده بودم اینها از من چه می خواهند! توی همین فکرها بودم که دو افسر آمدند و عقب ایفا را نگاهی کردند. یکی پرسید "شیسمک؟" (اسمت چیه) کمی نگاهش کردم، مانده بودم چه بگویم. فقط نگاهش کردم. با دیدنم متوجه حال و روزم شد و با لبخندی گفت "دِروِیش". فقط نگاهش می کردم و او با علامت دست که به شکل لقمه گرفتن برعکس بود و از مچ بالا و پائین می شد گفت:"خلاص بعد تروح به القفس لاتخاف." (تمام شد، دیگه می روی به اردوگاه ) و بعدها در اسارت فهمیدم که معنای آن علامت دست، معنی تحمل داشته باش می دهد. درب عقب ایفا را که بستند، نفس راحتی کشیدم. با سوار شدن هر دو سرباز عراقی، ایفا به راه افتاد. تکان های شدید ایفا خبر از سرعت بالای خودروِ زمخت عراقی ها را می داد و از این شکل رانندگی فهمیدم تا مقصد دیگر توقفی نخواهیم داشت. حوالی ساعت دو و نیم یا سه بود که سرعت ماشین کم شد و بعد از یک پیچش نود درجه در مقابل یک دروازه، چند لحظه ای ایستاد. دژبان، عقب ماشین را نگاهی کرد و با دوسربازی که دم در ایفا نشسته بودند کمی خوش و بش کرد و اجازه حرکت داد. هنوز خیلی از دژبانی دور نشده بودیم که ایفا ایستاد. توی آسمان پرچم عراق را می دیدم که در وزش نسیم سرد عصرگاهی در اهتزاز بود. دو سرباز همراه، سریع پیاده شدند و طولی نکشید که به همراه یک افسر عراقی که بر بازوی راستش بازوبند قرمز پهنی که دو حرف "ا.ع" با فلز روی آن نقش بسته بود آمدند و درب عقب ایفا را باز کردند. یکی از سربازان که تفنگش را حمایل کرده بود با یک جست از عقب ایفا بالا آمد، یقه مرا گرفت و به طرف درب ایفا کشید. به انتهای خودرو که رسید مرا ول کرد و پائین رفت. با چشم، حرکت سرباز را دنبال می کردم که افسر عراقی با گرفتن بازویم از ایفا به بیرون پرتابم کرد. بدجوری کف آسفالت پخش شده بودم. تازه می فهمیدم به زمین خوردن بدون دست چقدر درد دارد. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂