حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_اول نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥داشت ظهر می شد. بعد از یک روز
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دوم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥رفتیم شلمچه ، عاقبت انتظار ها به سر رسید. نیمه شب، مرحلۀ سـوم کـربلای پنج با رمز «یا زهرا » شروع شد . گروهان ما نزدیک نهر جاسم در منطقـه دو عیجـی شدید عراق رو بـه رو شـدیم . آنقـدر فـشار عراق مستقر بود . اول عملیات، با تک زیاد بود که ایرانی ها مجبور به عقب نشینی شدند .
منطقه پر از خودی و غیرخودی بود . اول با کلاش می جنگیدم. ولی یکی از سنگر های دشمن با تیربار و دوشکا همه را زمین گیر کرده بود .
کلاش را گذاشتم و با آرپی چی سنگر را منهدم کردم . بعد با کمک بچه ها تعداد زیادی اسـیر گـرفتیم و عقب فرستادیم ، عراقی ها خیلی کشته داده بودند. توی تـاریکی وقـت راه رفـتن یـک جـای خالی و صاف پیدا نمی شد. فقط جنازه بود و جنازه ، بالاي خاکریز بودم کـه گلولـه
توپی نزدیکم منفجر شد . در یک لحظه ، ترکش به سر، ران، شکم و سینه ام خورد و افتادم زمین .
از زخم هایم خون بیرون زد ، توان حرکـت نداشـتم .
بیـشتر از همـه، زخـم سینه ام دهان باز کرده بود . دنده های شکسته ام دیده می شد. داغی خون ، همـه بـدنم را گرفته بود . پسرکی بسیجی جلو آمد .چفیـه اش را بـاز کـرد و شـکمم را بـست .
سعی کردم هر طور شده با چفیه خودم سینه ام را ببندم . بوی باروت مشامم را پر کرده بود . میان انفجارهای دور و نزدیـک و خـاك
و دود افتاده بودم .
از اینکه زود زمین گیر شدم ، حسابی عصبانی بودم . صـدایی مـرا به خود آورد . خوب که دقت کردم دیدم هم دانشگاهیام اسـت ؛ همـان دانـشجوي فیزیک اصرار داشت مرا عقب ببرد ، ولی من نمی توانستم تکان بخورم . از طرفی او
بیسیم چی بود و باید به وظیفه اش میرسید .
گفتم :
- تو نباید وقتت رو با ياری من تلف کنی، برو کنار دست فرمانده !
مدتی مردد بود ، ولی ناچار رفت و من تن هـا شـدم عملیات ادامـه داشـت .
نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم
عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند .
دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی . بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد. شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد.
بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و ناامیدي همـه زوایـایش را پـر میکرد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی که در دلها هرگز نمیمیرد ، یاد شهیدان است...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شهید_علی_ضیاحی_پور🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#شهیدان بر شهادت
خنده کردند
#شهیدان راه حق را
زنده کردند
به روی لب
چنین می گفت #لاله
شهیدان لاله را
#شرمنده کردند
#سلام_صبحتون_متبرک_به_نگاه_شهدا🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سردار شهید محمد رضا کایدی در تاریخ ۱۳۴۱ در شهر آبادان متولد شد او با شروع جنگ تحمیلی وارد عرصه دفاع مقدس شد . که سرانجام در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱۳ در جزیره فاو به آرزویی دیرینه ای خود که همان شهادت بود نائل گردید .
#روحش_شاد_و_راهش_پر_رهرو_باد
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قصه عشق بهترین خاکیهاتصویرگر تمام افلاکیهامردان سپاه، آیت آینه اند سرشار صداقت اند در پاکیهاروز پاسدار مبارک 🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سوم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم
عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند . دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی .
بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد ،شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد.
بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و نا امیدی همـه زوایـایش را پـر می کرد. احساس جاماندن و تن ها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید .
از هوش رفتم با صداي نارنجک عراقی ها به هوش آمدم . آفتاب داغ ساعت دو، پوسـت را
می گزید. جلو می آمدند و سنگر ها را پاکسازي می کردند.
هـر چندلحظـه یـک بـار ،صدای تیر خلاص توی دشت می پیچید. لباسهایم پاره و خـونی بـود . خـونریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود .
انگشتهایم چنگ شـده بـود و فرقـی بـا جنـازه
نداشتم باخودم گفتم :
- تا چند لحظه دیگه یکی از این تیرای خلاص تـوی سـرت مـی خـوره و تموم !
نیمه بیهوش بودم که سردی لوله تفنگ را روی سرم احساس کردم .
هرچـهقدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم . اطرافم را گرفته بودند و بـا
هم حرف می زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم . چشمهایم سیاهی می رفـت و
دنیا با آدمهای اسلحه به دست دور سرم میچرخید .
بعضی هایشان سیه چهره تر بودند و شکلـشان بـا بقیـه فـرق مـی کـرد . شـاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید «: هذا سودانی . »
انگار حضور سایر کشورها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می دانستند . یکی شان با عجله و وحشت زده دست هـایم را بـه پـشت بـست .
ایرانـی هـا ضدحمله را شروع کردند . منطقه زیر آتش بچه های مـا بـود ولـی هنـوز پیـشروی
نکرده بودند . کشان کشان مرا کنار تانک بردند . بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردنـد و راه افتادیم .
وظیفۀ گردان ما تصرف جاده آسفالت بصره بود . روی همـین اصـل حـدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می برند. حرکت نا آرام تانـک مـرا بـالا و پـایین می انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو می رفت و دردم را چنـد برابر می شد.
گاه و بی گاه هم روی همسفرهای ساکتم می افتادم. چنـد بـار هـم دسـت و پای آنها روی من افتاد .
#پیگیر_باشید ....
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
ما از
سوختن نمے ترسیم
ڪہ چون پروانہ ها
عاشق نوریم
وهرجاڪہ نور ولایت است
گرد آن حلقہ می زنیم
#کلنـا_بـفداك_سیــــدعلی
حماسه جنوب،شهدا🚩
️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃
💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از شهدای کربلای۴
( #شهید_علی_کریم_زاده مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک)
🔸قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم."
🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود.
🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
🔸علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃