eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
849 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
ما از سوختن نمے ترسیم ڪہ چون پروانہ ها عاشق نوریم وهرجاڪہ نور ولایت است گرد آن حلقہ می زنیم
حماسه جنوب،شهدا🚩
‍ ️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃 💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از شهدای کربلای۴ ( مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک) 🔸قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم... 🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود... 🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد... 🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. 🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم." 🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود. 🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین." 🔸علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد... 📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
ای پاسداران حریم عشق! مگر می توان بی نام و یاد شما درفرهنگ لغات این سرزمین به مفهوم آزادی و رهایی رسید؟! روز جانباز مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم . سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم . مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند . بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من . چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند . هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید . کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند. مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است . اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود . از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود . در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است 🕊❣
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی می‌تواند از شهدا هم بالاتر باشد 🔺 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شده‌اند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیط‌های شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. این‌ها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر می‌کند، وقتی پای خدا حساب می‌کند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آن‌ها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 @varesan_shohada_dezful
گل باغ یاسین خوش آمد امام العابدین خوش آمد این پسر مرآت حُسن پیغمبر است زبانش ذوالفقار دست حیدر است این پسر بر حسین، حسین دیگر است نجل حبل المتین خوش آمد ولادت با سعادت امام سجاد(ع) مبارک باد🕊🕊🕊🌹🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده : خانم طیبه دلقندی 💥وقتی مطمئن شدند چیزي براي گفتن نداریم ما را به پادگان الرشـید انتقـال دادند. الرشید را براي زندانی هاي سیاسی خودشان ساخته بودند . اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود . توی اتاق شش متری ، پنچاه نفـر را بـا فـشار و لگـد و پـوتین و ضربات کابل روي هم می چپاندند. نفس کشیدن براي همه سخت بود چه رسد بـه خوابیدن و نشستن . دو طبقه می خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودنـد و جـایی بـرای نشستن نداشتند . جیره غذائی هر نفر در شب انه روز دو عدد نان جو شبیه نان های سـاندویچی کوچک به نام «سومون» بود . داخل نان کاملاً خمیر بود . بچه هـا ایـن خمیـر هـا را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می خوردند. بقیۀ جیر ه روزانه صد سی سـی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم . اینجا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترك بود . به همـین دلیـل اسـهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو ، فلج دسـت و پـا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر مـی شـد . بیـشتر مجـروحین دچـار کـرم زدگـی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی کـه در الرشید بودیم ، سی نفـر از دوسـتانمان بـه شـهادت رسـیدند . بـرای کـم کـردن فشارهای روحی و جـسمی بـه معنویـات پنـاه بـردیم . عـلاوه بـر نمـاز و دعـا از قابلیت های بچه ها استفاده می کردیم. مثلاً دربـار ه قـرآن، احکـام یـا تـاریخ اسـلام کلاس می گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیـه بـازگو مـی کـرد . بـه ایـن ترتیب خودمان را سر پا نگه می داشتیم . بـسیاری از مجـروح ین بـر اثـر شـدت صـدمات حتّـی بعـد از انتقـال بـه بیمارستان شهید می شدند ولـی تعـدادی هـم مـداوا مـی شـدند و بـه میـان مـا بـر می گشتند. در این رفت و آمد ها اسرای کمپ های مختلـف بـا هـم ارتبـاط برقـرار میکردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد میدادند . گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشـمان میرسید و از شدت درد و رنجمان می کاست. همه ی این ارتباطات در نهایت دقّت و مخفیانه صورت میگرفت . صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیـرون آوردنـد و بـه صف کردند . از روی لیست اسم هر کس را می خواندند، سـوار اتوبـوس مـی شـد . روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند . دستهایمان هم بـه جلـو صـندلی ثابت شد . اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها بـه اقتـضای کارشـان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکیشان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت . بچه ها از او پرسیدند که : - ما را کجا میبرین؟ او هم گفت : - مقصد تکریت است مهم تر این که، تازه از این به بعد معنـی کتـک خـوردن رو می فهمین ! 🔰❣🔰❣🔰❣