🍂
🔻یادش بخیر!
آسمان کرخه ✨
...... و خیره نگریستن به آسمان پر ستاره آن، که چقدر لذت بخش بود! ✨
✨گویا ستاره ها به سطح زمین آمده بودند تا بچه ها را شناسایی کنند و آسمانی ها را یواشکی انتخاب کنند که بدانند در عملیات بعدی کدامشان را ببرند و آن بالا بالاها،
کنار خودشان بنشانند✨
و حالا هر چه به آسمان نگاه می کنيم، چقدر ستاره ها✨ دورند و
دست نیافتنی....😔
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۰
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
ناگهان باز حال و هوای علی سراسر وجودم را فرا گرفت. با خودم فکر کردم: «راستی علی چه شده؟ اسیر شده؟ شهید شده؟ زخمی میان نیزارها افتاده؟ شاید هم توانسته به عقب برگردد. چون جزیره را مثل کف دستش میشناسد. من و علی تا قبل از شلیک موشک هلی کوپتر عراقی همراه هم میدویدیم. با شلیک موشک هر یک به طرفی پرتاب شدیم. از آنجا به بعد هم هر چه او را صدا زدم پاسخی نشنیدم. اگر زخمی بود، جوابم را میداد. من که بالا و پایین نیزار را گشتم. هیچ اثری از او نبود. حتما در همین نقطه شهید شده است. چون او آدمی نیست که مرا تنها بگذارد و خودش در برود. حتما شهید شده. چون هیچ فرض دیگری وجود ندارد. خوش به حال علی که شهید شد و مثل من این دربه دری را ندید.» داشتم با خودم حرف میزدم که پلکهایم روی هم افتاد و به خواب رفتم.
شاید پنج دقیقه ای نخوابیده بودم که یک مرتبه با وحشت بیدار شدم و احساس کردم جسم سنگینی روی سینه ام فشار می آورد؛ مثل سنگینی یک پا با پوتین. با خود گفتم: «آخر خواب رفتنم کار دستم داد و مرا گرفتار کرد. کاش نخوابیده بودم!». منتظر شلیک گلوله ای به سرم بودم. جرئت چشم باز کردن نداشتم. از ترس عرق کرده بودم و به راحتی صدای ضربان قلبم را می شنیدم. با خود گفتم: «چقدر راحت اسیر شدم! حالا با من چه کار می کنند؟» بعد خودم را دلداری دادم و گفتم: «هر چه شد شد. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد.» آرام چشم هایم را باز کردم و به طرف سرباز عراقی که پوتین او روی سینه ام قرار داشت چشم دوختم.
اما خبری از عراقی نبود! خوب دقت کردم. سنگینی هنوز روی سینه ام بود و آن را حس می کردم. سرم را از زمین بلند کردم و روی قفسه سینه ام را نگاه کردم. دیدم یک لاک پشت بومی هور است که از بد حادثه روی سینه ام جا خوش کرده و خيال رفتن ندارد. بزرگ و سنگین بود. در جزیره لاک پشتها شبها بیرون می آیند و به گشت و گذار یا تخم گذاری مشغول می شوند و نیمه های شب یا هنگام صبح به داخل هور برمی گردند. عرق سرد روی بدنم نشسته بود. چقدر از دیدن لاک پشت خوشحال شدم. گویی دنیا را به من داده بودند. آرام دست روی لاکش کشیدم و گفتم: «تو که مرا نیمه عمر کردی!» خودبه خود خنده ام گرفت و تا چند دقیقه خندیدم و گفتم: «آخر در این اوضاع قمر در عقرب تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر راه قحط بود که از این طرف آمدی؟ تو باید با یک آدم لاغرمردنی برخورد می کردی نه با یک آدم قوی هیکل مثل من.» آرام دودستی او را از روی سینه ام برداشتم و روی زمین گذاشتم و گفتم: «برو. امیدوارم همانطور که تو به خانه ات برمیگردی دستی هم مرا از این جزیره به خانه ام برگرداند.» .
خواب از سرم پریده بود. به هم ریخته بودم. قدری هوا خنک شده بود. تا نزدیک اذان صبح تنها انیسم مرور خاطراتم بود. گاهی گریه می کردم. گاهی به خودم می خندیدم. گاهی ترس وجودم را فرا می گرفت. گاهی به بن بست می رسیدم. ساعتم را در آوردم و در حالی که آن را بین دو دستم پنهان کرده بودم دیدم ده دقیقه به چهار صبح است. هنوز تا اذان صبح وقت بود. حال نماز شب خواندن نداشتم. یک جورهایی از دست خدا گلهمند بودم. رو به آسمان کردم و به آن خیره شدم. آنقدر نگاه کردنم طول کشید که احساس کردم وقت نماز صبح شده است. به ساعتم نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود. دیگر نمی توانستم بگویم حال نماز صبح خواندن ندارم. انجام وظیفه بود و راهی نداشتم. همان طور که دراز کشیده بودم روی ماسه ها تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. نماز بی قبله و وضو و رکوع و سجود هم حال و هوایی داشت!
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 اسارت صدام
یکی از اتفاقات مهم تاریخ که میان صفحات اسناد و مدارک قرار دارد و چندان دیده نمیشود، ماجرای احتمال اسارت صدام به دست نیروهای ایرانی است که هراس و وحشت زیادی را به جان صدام و حامیانش انداخت.
در مرحله چهارم و پایانی عملیات فتحالمبین، افسران و سربازان عراقی زیادی به دست نیروهای ایرانی اسیر شدند. اما اسیران عراقی که در ارتقات برقازه اسیر شدند، خطاب به رزمندگان ایرانی گفتند «اگر زودتر رسیده بودید، میتوانستید صدام را اسیر کنید.»
ژنرال حسین کامل مجید وزیر صنعت و صنایع نظامی وقت عراق که داماد صدام هم بود، پس از فرار به اردن در زمستان ۱۳۷۴ در مصاحبهای با نشریه السفیر گفت: «صدام در آن بهبوهه به همراهیانش گفت از شما میخواهم در صورتی که اسیر شدیم، من و خودتان را بکشید.» مساله تاریخی امکان اسارت صدام در مرحله چهارم فتحالمبین آنطور که در کتاب «همپای صاعقه» روایت میشود، بهواسطه کثرت راویان عراقی، از حد تواتر هم فراتر رفته است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 0⃣3⃣
🔅 مصاحبه با سردار آقاخانی
تدوین رویکردهای خلاقانه و ابتکاری مهندسی دفاع مقدس
تمامی جنگ خلاقیت بود. شما اگر نگاه کنید روزهای اول جنگ، ما هیچ گونه یگانی نداشتیم. ارتش تشکیلات خود را از دست داده بود. سربازها به شهرهای خودشان رفته بودن، خیلی ها را معاف کرده بودند، خیلی از سران و ژنرال های رژیم شاه اعدام و یا فرار کرده بودند. ما دستمان خالی بود. سپاه هم تازه تشکیل شده بود. نه یگانی داشت و نه تشکیلاتی. طرف مقابل با یک برنامه ریزی چند ساله خودش را آماده کرده بود برای حمله، در ضمن زمان نیز به او اجازه داده بود چون بهترین زمان برای حمله به ایران بود.
واقعا معجزه بود که ما سقوط نکردیم. با احتساب عوامل مادی، واقعا درست بود زمانی که حمله کردند. برنامه ریزیشان غلط نبود.
وقتی حمله کردند، خلاقیت دکتر چمران مانع شد که عراق پیروز نشود. چه کار کرد؟ عراقی که قرار بود سریعا اهواز را بگیرد، ایشان با فکر خلاقش آب را انداخت زیر پای دشمن، خوب یک قسمت مهندسی جنگ در ایجاد موانع تاخیری، آب است دیگر. این فکر خلاق باعث شد دشمن زمین گیر شود. در منحرف کردن آب کارون می توانست از روشهای مختلفی استفاده کند. مثلا از انداختن کانتینر و سد کردن اب یا پمپاژ آب، یا زدن سد خاکی سریع و انواع روشهاس دیگر. مهم این است که آب را انداخت زیر پای دشمن. وقتی آب افتاد زیر پای دشمن یگان های زرهی آنها زمین گیر شدند.
همدیگر نمیتوانست نیروهای پیاده را پشتیبانی کند و امکان پیشروی دشمن وجود نداشت. به این می گویند یک فکر خلاق. پس میبینیم از روز اول، ابتکارات مهندسی دیده میشود.
یک مثال دیگر برای شما بزنم. در ادامه جنگ نگاه میکنیم، می بینیم که دشمن در مقابل این خلاقیت ما یک خلاقیت دیگری انجام می دهد و می آید خاکریز می زند. توی جنگ های گذشته خاکریز وجود نداشت. خاکریز ابداعی است که در جنگ ایران و عراق بوجود آمد که توسط مهندس انجام شد. اول هم عراقی ها اجرا کردند، برای این که آب را سد کنند. بعد می بینیم توی عملیات حصر آبادان، جاده ای که زده می شود در منطقه شادگان، توسط مهندس شهید شهشهان و بچه های جهاد انجام میشود. بینید باز هم مهندس یک خلاقیت به کار می بندد. یک جاده می کشد و نیروها به کمک آن جاده حرکت می کنند و پیروزی حاصل می شود. از آن طرف دشمن خونین شهر را تصرف می کند. از آن طرف برای عبور از موانع و آزاد سازی خونین شهر راهی پیدا می کنیم. فکر می کنیم که چه جوری می شود این همه سرزمین را آزاد کرد. با زدن پل روی کارون و با خلاقیت رسته مهندسی در زدن پل این کار را کرده بودیم. ، از این پل های شبکه ای، خدا رحمت کند شهید ادب را . و همچنین پل بیگی که زده شد به نقطه ای زدن که اگر یادم باشد مسعودیه بود، وقتی بچه ها از کارون عبور کردن، به نقطه ای از دشمن زدن که فکر نمی کرد. مجبور شدن فرار کنند برن عقب مرز و عقب نشینی کنن .
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۱
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
حدود هفده ساعت بود آب نخورده بودم. عطش امانم را بریده بود. داشتم هلاک می شدم. از خدا می خواستم کمک کند از تشنگی زمینگیر نشوم. احساس میکردم قدرت دویدن و راه رفتن دارم و می توانم به عقب حرکت کنم. آن همه تحمل را از لطف و عنایت خدا میدانستم. هیچ وقت تجربه نکرده بودم که آن همه مدت آب نخورم و دوام بیاورم؛ جز روزهای تابستان آن هم با ذخیره آب و غذای سحری!. آرام سرم را از شانه جاده بالا آوردم و قدری نیم خیز شدم تا وضعیت عراقی ها را ببینم. سربازهای عراقی روی زمین خوابیده بودند. افسران عقب ماشین هایشان دراز کشیده بودند. حمله به جزیره، پاکسازی، تیراندازی های هر ده دقیقه یک بار، و ترس و وحشت از شبیخون بچه های رزمنده آنقدر خسته شان کرده بود که گویی داشتند خواب هفت پادشاه را می دیدند. نگهبان ها هم خوابیده بودند. بهترین و آخرین فرصت برای فرار از دست آنها بود. اگر از بین آنها رد میشدم، به راحتی می توانستم به طرف دژبانی شهید همت بروم و خودم را به خاکریزهای خودی برسانم.
دعا خواندم. به هر امام و پیغمبری که میشناختم متوسل شدم. آرام از جایم بلند شدم تا به طرف آنها بروم. با خود گفتم: «نکند کسی از آنها برای دستشویی رفتن بیدار شود یا کسی بی خوابی به سرش زده باشد. اگر بیدار شدند و مرا دیدند، چه کنم؟ بین این همه عراقی یک نیروی ایرانی دیدن یعنی یک فاجعه.» شیطان سعی میکرد ترسم را زیاد کند. گفتم: «هر چه بادا بادا راهی غیر از این ندارم. به قول مادرم مرگ یک بار شیون یک بار. اگر عراقی ها صبح بیدار شوند، دیگر تا نیمه شب خبری از خواب نیست و آن موقع معلوم نیست چه اتفاقی رخ خواهد داد.»
فاصله من تا عراقی ها تقریبا سیصد متر بود. جایی ایستاده بودم که اول و آخر آنها را به راحتی میدیدم. نیهای اطرافم حدود پنج متر بودند؛ ولی بیشترشان به سبب بمباران و شلیک سلاحهای عراقی ها سوخته بودند. بیابانی عریان و برهوت بود که کمترین حرکتی، دیده میشد و بدترین جا برای پنهان شدن بود. با خود گفتم: «باز خدا رحم کرد وقت غروب به اینجا رسیدم. اگر روز روشن بود، تا حالا صد بار مرا کشته بودند.»
به طرف دشمن حرکت کردم. عراقیها با پوتین و کلاهخود خوابیده بودند. معلوم بود خیلی خسته اند. دنبال منبع آبی گشتم تا بلکه آبی بخورم. هر چه چشم انداختم خبری از تانکر آب نبود. معلوم بود آنها نمی خواهند آنجا بمانند و موقعیتشان را تغییر خواهند داد.
با دیدن آن همه جمعیت که مجهز به خشاب و نارنجک و ماسک و قمقمه و اسلحه بودند، با خودم گفتم: «اینها کجا می خواهند بروند؟» آماده رفتن شدم. دو سه قدم که رفتم یک مرتبه فکر کردم: «اگر کسی وسط راه بیدار شود و مرا ببیند و فریاد بزند، همه از ترس مرا به رگبار می بندند و آبکش خواهم شد.» تا این فکر به ذهنم رسید با خودم گفتم: «صبر میکنم تا صبح که آفتاب بزند. اینها احتمالا این مکان را ترک خواهند کرد. اگر بخواهند به جلوی جزیره بروند، دیگر راه من آزاد و راحت می شود و می توانم به راحتی به عقب برگردم.» سریع به محل قبلی ام برگشتم و همانجا دراز کشیدم و به عراقی ها چشم دوختم تا بیدار شوند. ساعت هفت صبح بود که یکی از آنها داد و فریاد راه انداخت و به عربی حرف هایی زد. نفهمیدم چه می گوید. ولی با سروصدای او همه بیدار شدند و ضمن جمع آوری وسایلشان آماده حرکت شدند.
چند دقیقه بعد، یک ماشین فرماندهی وارد مقر شد و همه سریع خبردار ایستادند، معلوم بود فرمانده است. او بین دو صف نظامیان قدم میزد و چیزهایی میگفت. صدایش را نمی شنیدم. سربازان عراقی مثل بید میلرزیدند.
فرمانده کلاه قرمز، که یک کلت کمری بسته بود، چند دقیقه ای حرف زد. معلوم بود دارد دستورهایی می دهد. با بالا بردن دستش به نشان احترام و آزادباش به طرف ماشین رفت و در حالی که راننده اش در را برای او باز کرده بود سوار شد. راننده در را بست و ماشین به طرف دژبانی همت جزیره مجنون حرکت کرد.
با رفتن فرمانده بلافاصله همه سوار ماشین هایشان شدند و به دنبال ماشین فرمانده راه افتادند. حدود سی و سه ماشین عراقی از جاده شهید جولایی به سمت دژبانی همت راه افتاد. یکی یکی آنها را می شمردم. ماشین های فرماندهی، آیفا، زیل، جیپ، آمبولانس، آشپزخانه، همه نوع ماشینی را می دیدم. وقتی مسیر حرکت ماشین ها را دیدم فهمیدم عراقی ها دنبال چه چیزی هستند. قدری نگران شدم؛ ولی به هر حال جنگ بود و هر احتمالی ممکن بود برای دو طرف روی بدهد. وقتی آخرین ماشین عراقی ها از جلوی چشمانم رد شد نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم: «راحت به عقب می روم. اصلا خوب شد صبح زود از وسطشان راه نیفتادم. حالا دیگر بی هیچ ترس و لرزی حرکت میکنم.»
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂