🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوسوم
با شروع جنگ پدرِ مهدی که عموی سعید هم هست، خانواده را به کرج منتقل میکنه، یه ویلای مصادره ایی را تصرف کردن.
بچه ها رفتن کرج.
سرپرستار را صدا زدم، اصرار دارم دکترم را ببینم و خواهش کنم مرا مرخص کنه، حالا که مادرم فهمیده من مجروح شدم نباید تاخیر کنم. میدونم هر روزی که بگذره یکسال پیرش میکنه.
ناهید خانم وقتی شنید میخوام مرخص بشم به جنب و جوش افتاد، اینقدر که دلم برای مادرم تنگ شده، بیقراریهای ناهید خانم به چشمم نمیاد.
بعد از دو روز قهر، وقت رفتن باهام خداحافظی کرد و رفت.
صبح زود بیدار شدم و منتظر دکتر، ناهید خانم هم اومده، سلام و صبح بخیر و کنترل علائم حیاتی بیمار و درج در گزارش روزانه، حالا دیگه وقت ویزیت پزشکهاست.
چند روزیه بهعلت اینکه حالم خیلی خوب شده، دکتر داخلی مرا ویزیت نمیکنه فقط گاهی گزارشهای روزانه در مورد وضعیت معده و مثانه را میخونه.
با اصرارِ من پزشک اومد توی اتاق، همون پزشکی که خیلی خشک و مقرراتیه.
هرچی براش روضه خوندم که مادرم خبر مجروحیتم را شنیده و من باید سریعا خودم را بهش برسونم، گوشش بدهکار نیست.
در آخر کلام بهم گفت، بهشرط اینکه امروز وضعیت کارکرد معده و مثانه ات طبیعی باشه و همچنین با اخذ رضایت از خودت، فردا میتوانی مرخص بشی.
خیلی خوشحال شدم، چشمم به ناهید خانم افتاد، پشت سر پزشک قایم شده و داره صحبتها را گوش میده وقتی شنید فردا مرخص میشم، بهشدت پَکَر شد.
بازهم دوستام خارج از وقت ملاقات اومدن. به سعید خبر دادم که فردا مرخص میشم.
مهدی گفت که پدرش شنیده زخمی و بستری هستم، مراسم چهلمین روز شهادت محمود یازع، پسر حاج حسن و برادر مهدی همین پنجشنبه است. حاج حسن پیام فرستاده حتما باید توی مراسم باشی.
آخه با محمود هم توی چند تا عملیات بودیم و گاه گداری باهمدیگه میومدیم کرج.
فرید و فرهود هم اومدن و جمع رفقام تکمیل شد.
قصد دارم بعد از شرکت در مراسم چهلم شهید محمود یازع برم شیراز.
با اتوبوس که نمیتونم حدود ۱۸ ساعت طول میکشه و شکمم داغون میشه. فرهود پیشنهاد کرد از طریق بنیاد شهید بلیط هواپیما تهیه کنه.
قبول نکردم، خاک بر سرشون کنند حدود ۳۰ روزه بستری هستم حتی نیومدن بپرسند مرده ای یا زنده، حتی آمارِ مجروحان را هم نگرفتن.
در تمام این روزها حتی یکنفر از طرف بنیاد شهید به بیمارستان سرکشی نکرد در حالیکه ۱۰-۱۵ نفر مجروح جنگی توی این بیمارستان بستری هستن.
فرهود گفت تو کاری نداشته باش، بلیط هواپیما با من فقط بگو برای چه روزی میخواهی؟
پنجشنبه مراسم هست، قطعا برای جمعه.
دل تو دلم نیست، انگاری از زندان آزاد میشم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفتند تا ما بمانیم
دهلران ۱۳۶۰
تپههای منطقه دالپری
پیادهروی گردان امام حسین(ع)
به فرماندهی شهید رضا قانع
از لشکر۱۴ امام حسین علیهالسلام
آمادهٔ اعزام برای عملیات فتح المبین
عکاس: حسین ارکدستانی
#عکس
#عملیات_فتح_المبین
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 نه شهر "گیسن" شبیه "تهران" بود و نه محله "لیبیک اشتراس" شماره ۳۹ به محله "شاپور" کوچه نمره سه میماند. من هم دیگر آن داش اسدالله کوچه بن بست ایرج نبودم. با آن پالتو بلند سرمهای خوش دوخت و کفشهای چرمی ساق کوتاه غروب بود که به ایستگاه قطار گیسن رسیدم. گیج و خسته و کوفته مثل آدمی که از خواب بیدارش کرده باشند پشت سر هم پلک میزدم. گاهی تصویر ایستگاه تی بیتی، خیابان ایرانشهر که از آن جا راهی شده بودم جلو چشمم ظاهر میشد.
- چه خبرت است؟ هنوز هیچی نشده دلت برای ایران تنگ شد؟
- نه بابا مانده ام آدم چه موجودی است ... در چند ساعت جا عوض میکند ... ایران کجا و آلمان کجا
طول و عرض ایستگاه را با چشم زیر و رو کردم. تک و توک مسافری دیده میشد. همه آنهایی که با من سوار قطار شده بودند رفته بودند. یکهو تو دلم خالی شد.
نکند داداش قاسم روز ورودم را اشتباه کرده باشد؟
جوابی به خودم ندادم. انگار میترسیدم جواب مثبت باشد. رو نیمکتی نشستم. سرما از لباسهایم گذشت و تا استخوانم رسید. از جا کنده شدم و چمدان به دست طول ایستگاه را قدم زدم. چشمهایم همه جا را نگاه میکرد. حتی پشت سر را. از کنار پلیسی که بر اثر سرما شق ورق مانده بود گذشتم. نگاهش چنان بود که که انگار به دنبال یهودیای به جا مانده از جنگ میگشت.
با همان کت چرمی و کلاه آهنی و چکمه ساق بلند.
افرادی که پرسه بزنند مورد سوء ظن قرار میگیرند. این حرف را در ایران شنیده بودم. با قدمهای محکم و مصمم به راه افتادم. نگاههای پلیس همچنان روی شانههایم سنگینی میکرد. به سرم زد از او کمک بگیرم. با یک حرکت تند برگشتم. پلیس سرجایش ..نبود مثل مجسمه ای که دزدیده باشندش نیست شده بود. با صدای دنگ دنگ بلندگوی ایستگاه، قطاری از راه رسید و دورتر از من سرجایش میخکوب شد. تا نزدیکی درها جلو رفتم. با بازشدن درها جمعیت بیرون ریخت. بعد هر کس بی توجه به دیگری راه خودش را گرفت و رفت.
اینها دیگر چه جور جماعتی هستند. انگار با هم قهرند. فکر کردم شاید داداش قاسم با آن قطار به پیشبازم آمده باشد. تا جایی که میشد صورت تمام مردها را نگاه کردم. بیشترشان بور بودند. با رفتن قطار قلبم به شدت زد نمیترسیدم اما خیلی ناراحت بودم. برگشتم و رو نیمکت نشستم. دیگر سرما را احساس نمیکردم. این بار گرسنگی و تشنگی آزارم میداد. اگر در خانه خودمان بودم؛ فخری یا صدیقه یک لیوان آب دستم میدادند. یاد سماور خانم خانما که از صبح تا شب قل میزد افتادم. چای قند پهلوی داغ و دبش، با طعم هل و دارچین؛ همیشه به راه بود. چمدان دو قفله ام را رو نیمکت گذاشتم و شروع کردم به قدم زدن. مثل جنتلمنی که از سر بیکاری و بیعاری از خانه زده باشد بیرون.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ساعت شهادت
به وقت بغداد
رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ انشاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #مستند
#نماهنگ #سلیمانی
#سردار_دلها
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۹)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 شب ها خیلی از اسرای پیوسته به اتاق تلویزیون میرفتند و فیلم های مختلف نگاه میکردند. عده ای همواره اصرار داشتند که باید بتوانیم شبکه های مختلف تلویزیون ایران را ببینیم و بیشتر دنبال فوتبال هم بودند. این درخواست حسابی مجاهدین را آتش زد. تلویزیون رژیم؟! آنها می گفتند این مرز سرخ سازمان است، ما با رژیم حاکم بر ایران در جنگ هستیم حالا بیاییم برنامه های تبلیغاتی دروغپردازی آنها را هم نگاه کنیم؟
اگرچه من هیچ وقت به اتاق تلویزیون نرفتم و تمایلی به دیدن برنامه های تلویزیون نداشتم اما گاهی به پشت درب اتاق بدنبال دوستانمان میرفتم و ملاحظه میکردم که این اسرا پرده از روی تناقض بزرگی برداشتند. علاوه بر اسرا بسیاری از اعضای قدیمی تر مجاهدین نیز با شور و عطش فراوان برنامه های تلویزیون را نگاه می کردند.
موضوع راه اندازی اتاق تلویزیون به داستان و بحث لاینحلی بین سران سازمان یعنی افراد ایدئولوژیک و وابستگان به تشکیلات و تعدادی از اعضاء مدعی واقع بینی و روشنفکر تبدیل گردید. استدلال افراد ایدئولوژیک این بود که این کارها و تصمیمات مانند اتاق تلویزیون چشم و گوش افراد را باز میکند، تمایلات جنسی و غریزی را تحریک میکند، قید و بند های تشکیلاتی را سست میکند و بهتدریج تشکیلات از کنترل خارج میشود .
ادعای طرف مقابل که عمدتا اسرا بودند و برخی افرادی اروپا رفته سازمان، میگفتند باید مقداری آزادی در تشکیلات وجود داشته باشد و خیلی محدودیت ایجاد نکنیم که نهایتا خفقان داخل تشکیلات حالت انفجاری بگیرد .
این داستان ادامه پیداکرد و هرروز مخالفت ها علیه افراد اردوگاه و تاثیرات منفی آنها بر تشکیلات بالا میگرفت. برخی از اسرای پیوسته زیر بار حرف های زور سران تشکیلات نمیرفتند و گاها دعوا میکردند. یک روز شنیدیم که تعدادی از افراد اردوگاه خودسرانه به گوشهای از قرارگاه رفته اند و بساط عیش و نوش برقرار کرده اند که حسابی داد سران سازمان را در آورد و شنیدیم همه آنها را اخراج کرده اند. حضور حدودا دو هزار و پانصد نفر اسیر پیوسته در تشکیلات مجاهدین تاثیر بسیار زیادی بر تشکیلات داشت. همه ساز و کار آن را متحول نمود و به نظرم هنوز هم تبعات این جذب نیرو در داخل تشکیلات محسوس است. سایر بحران ها و معضلات تشکیلات یکی پس از دیگری سر باز کردند.
در سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۰ تشکیلات آبستن حوادث جدیدی بود و جراحی بزرگی تحت نام انقلاب ایدئولوژیک در راه بود.
تنش های جنسی و جنسیتی، ازدواج، تاهل و تجرد بعنوان یک معضل و مشکل لاینحل گریبان مسئولین را گرفته بود. قبل از ورود به موضوع اصلی به ذکر خاطره ای میپردازم که مصداق عینی این بحران بود....
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گرسنگی
محمد مجیدی
من در بند ۲ و در آسایشگاه ۵ بودم. سهم نان هر نفر یکی و نصفی بود. معمولا بلافاصله بعد از تقسیم نان، نصف نان رو از شدت گرسنگی میخورديم و آن یک نون رو به یکی دیگه از دوستان که در قسمت دیگری از آسایشگاه بود میدادیم که فاصله اون با ما به نسبت بغل دستی مون زیاد بود و هر لحظه کنارمون نبود تا اون نون رو برای ما نگه داره و فردا صبح به ما بده. چون در شبها گرسنگی به حدی فشار میآورد که تحمل آن سخت بود و اگه نانی در دسترس بود استفاده میکردیم.
یک روز صبح زود که دوستم برای نماز صبح بیدار شد اومد پیش من و گفت: محمد جان ببخشید، نونی رو که دیشب به من دادی نیست و خیلی نگران بود. گفتم: ناراحت نباش دیشب خودم اومدم و یواشکی از زیر سرت کشیدم بیرون و خوردم، گفت: کی اومدی که من متوجه نشدم گفتم: نصف شب از شدت سوزش معده مجبور شدم به حالت نیم خیز بیام و از زیر سرت نون رو در بیارم و استفاده کنم. در آن روزها معمولا من و شهید احسانیان با هم این کار رو میکردیم .
🔹 تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوچهارم
بعد از ۳۰ روز دربه دری توی بیمارستانها بالاخره مرخص میشم.
((البته جاداره همینجا از همه کسانیکه توی اون روزها به رزمنده های مجروح خدمت میکردن تشکر کنم.))
صبح شد و قبل از اینکه پزشک برای مرخص کردنم بیاد، دوستام اومدن.
لباسهام را عوض کردم، یه لنگه کفش هم برام آوردن.
دکتر اومد و مرخص شدم.
مثل گنجشکی که از قفس رهیده باشه میخوام بال بال بزنم و خودم را به مادرم برسونم.
اومدم توی راهرو با شکنجه گر و سرپرستار مهربون خداحافظی کردم(هر جا هست خدا حفظش کنه وجودش و صحبتهاش خیلی آرامش دهنده بود) با چشم و ابرو ناهیدخانم را بهم نشون داد، روی شوفاژ راهرو نشسته و سرش را انداخته پائین.
اینکه میگن سردر گریبان، اون لحظه به وضوح دیدم یعنی چی، چنان سرش را فرو برده که بخوبی میشد احساس کرد چه غم سنگینی داره تحمل میکنه.
ایستادم جلوش، با صدایی کوتاه ولی محکم و همراه با محبت بهش گفتم،
؛ دارم میرم، نمیخواهی خداحافظی کنی؟ ممکنه برنگردم، ممکن هم هست برگردم، نمیدونم،
تلاش خودم را میکنم که خانواده ام را راضی کنم ولی هیچ قولی نمیدم، ضمن اینکه مطمئنا برمیگردم جبهه و معلوم نیست زنده بمونم یانه، لااقل خداحافظی کن.
سرش را بلند کرد، باورم نمیشه، به پهنای صورتش اشک ریخته.
نمیدونم به چی دلبسته، من که افتادم روی تخت، نه اخلاقم معلومه نه رفتارم.
بالاخره یه مریض مجبوره با پرستارها خوش رفتار باشه، به چه چیزی دل بسته که اینجوری اشک میریزه، نمیدونم.
به آرومی خداحافظی کرد و کلمه آخرش، منتظرتم!!!
هنوز راه رفتن با عصا برام عادی نشده، قدم دوم مهدی لگد زد زیر عصای چپم، بین زمین و آسمون ولو شدم.
دارم با صورت میافتم روی زمین که یه نفر از پشت بغلم کرد و نگهم داشت.
وقتی گذاشتم روی زمین، دیدم ناهید خانمه، در لحظه آخر هم به کمکم اومد.
شکنجه گر و ناهید خانم دوطرفم ایستادن و تا درب خروج اسکورتم کردن.
از بیمارستان و از دام ناهید خانم نجات پیدا کردم. حالا باید به مسائل مهمتری فکر کنم، به مادرم و به جنگ. چند ساله که مهمترین مسئله ما جنگ و دفاع از کشوره.
از بیمارستان زدیم بیرون. اولین کاری که باید انجام بدم، تشکر از خانواده شهدادیان است.
رفتیم دم آپارتمان و زنگ زدیم، حاج خانم اطلاع داد که آسانسور خرابه، طبقه چهارم هستن و نمیتونم برم بالا.
حاج خانم از پشت آیفون دعا میکنه و اشک میریزه و پشت سرهم سفارش میکنه هرچه زودتر برم خونه و مادرم را از نگرانی دربیارم.
خودش مادره و میدونه اینروزها مادرها چه زجری میکشن. علیرضا والا آزادپور دامادشون ۴ سال پیش شهید شده، فرهود هم که دائم توی جبهه است.
وسائلی که آورده بودن بیمارستان را دادم بچه ها بردن تحویل دادن و از پشت آیفون تشکر کردم و خداحافظی.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
با من به بهایی که تو دانی بفروشد
مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد
وقتیکه تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید
مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد
خاموش پر از نعره مستانه من ! کو
از جنس تو گوشی که سروشتو نیوشد؟
تو ماده آماده دوشیدنی اما
کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد؟
#منزوی
@defae_moghadas
🍂
▪︎بیشتر اشعاری را که من به صورت نوحه خواندهام، تماماً سرِ زمین کشاورزی در کنار رود کارون، با معلمی نشستهام و او سروده است و من خواندهام.
▪︎ گاهی میشد که هرچه تلاش میکرد، چند بیتی بیشتر نمیتوانست بسراید. من خوابم می برد. اذان صبح مرا بیدار می کرد و شعر را به من میداد. بعدها فهمیدم که او تا صبح بالای سر من بیدار می مانده تا شعر فردای جبهه و جنگ آماده شود و آهنگران آن را بخواند.
▪︎ اکنون من ۵۰۰ عدد نوار نوحه و سرود دارم که حداقل سیصدتای آن اشعار جنگ است، و همه را آقای معلمی سروده است.
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 چشمم افتاد به یک دسته مرد که پالتوها و چکمه هایشان یک جور بود. چشمهای همهشان به اطراف میدوید. هیچ کدام حرف نمی زدند. به آنها نزدیک شدم و تک تکشان را نگاه کردم. بعد از کنارشان گذشتم. ناگهان به یاد چمدانم افتادم. به طرف نیمکت دویدم. چمدان دست نخورده سرجایش بود.
- مواظب چمدانت باش. دزد زیاد استها. موقع خواب هم بغل بگیر.
این را داداش عباس و خانم خانما چندبار موقع سوار شدن به اتوبوس به هم گفته بودند. تمام زندگی و دار و ندارم در آن بود. از همه مهمتر مدرک دیپلم طبیعی ام که با هزار خون و دل گرفته بودمش. به خاطر آن بود که داداش قاسم برایم پذیرش فرستاده بود. اگر تو دانشگاههای ایران بودی این همه مکافات نداشتی.
- چه کار کنم. ورود، کار حضرت فیل است.... دانشگاه ملی هم کلی ورودی میخواهد.
چمدانم را برداشتم و با چشمان سرگردان دوباره شروع کردم به متر کردن ایستگاه قطار. چند بار از کنار دسته مردها گذشتم. احساس کردم آنها هم مثل من به دنبال کسی میگردند. یکی از آنها به طرف اتاق اطلاعات رفت و از پشت پنجره چیزی پرسید و زودی برگشت. مثل کسی که تازه دو قرانی اش افتاده باشد دویدم طرف اتاق اطلاعات. چند متر مانده به اتاق سر جایم میخکوب شدم. یادم افتاده بود که زبان آلمانی نمیدانم. نیش خندی به اطلاعاتچی که خیلی جدی نگاهم میکرد زدم و زود برگشتم.
- عجب آدم.های خشک و سردی! چنان قیافهای میگیرند که انگار فقط خودشان آدم هستند. خوب است متفقین دمشان را چیدهاند و گرنه به خدا بندگی نمیکردند. حتما یارو از نازیهای زمان جنگ است. صدای موسیقی تندی به گوش رسید. برگشتم طرف صدا. از تو اتاق اطلاعات بود. با حرص پاتند کردم به طرف نیمکت. اگر در خانه بودم رادیو را تو حیاط پرت میکردم. موقعی که داش اسدالله خانه بود کسی حق رادیو گوش کردن نداشت. حتی وقتی بیرون بودم با احتیاط کامل پیچ رادیو را می چرخاندند. بیچاره ها ترس از این داشتند که به گوش من برسد. همیشه کسی بود که خبر ورود من را به خانم خانما و دخترهای خانه بدهد.
پیرمرد و پیرزنی چسبیده به هم رو نیمکت نشسته بودند. به آسمان نگاه کردم. رگههای ذغالی رنگی کم کم در حال پوشاندن آسمان ابری بودند. آخرین دقایق نمایش زشت و زیبای آن روز رسیده بود. زیر لب گفتم خدا کند قبل از افتادن پرده شب داداش قاسم را پیدا کنم. به یکی از ستونهای ایستگاه تكيه دادم. تنهایی و غربت تو وجودم چنگ انداخته بود. اولین بار بود که به یک کشور دیگر رفته بودم. همان طور که در فکر بودم چشمانم اطرافم را می پایید. دسته مردهای یک شکل آنجا بودند.
چقدر شبیه بزن بهادرهای ایران اند.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای حماسی
کاری از گنگره ملی شهدای زنجان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۰)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 پنجشنبهشبی بود که نسرین مرا به دفترش فراخواند. طبق معمول در خصوص تناقضات من با دیدگاههای سازمان با من صحبت کرد. تناقضات من در رابطه با تفاوت ادعای سازمان با عملکرد آنها در تشکیلات، موضوع زن و مرد و آزادیهای داخل تشکیلات و… موضوعاتی بودند که من همواره دچار مشکل میشدم و انتقاداتم را مطرح میکردم. اما مسئولین برای جلوگیری از انتشار انتقادات من و سرایت این سوالات به سایر اعضاء و طرح آن در نشست های عمومی همواره تلاش میکردند جداگانه با من بحث کنند. چون عملا بحثهای ما تقابل دو دیدگاه و ایدئولوژی بود که عمدتا آنها کم میآوردند. تفاوت دیدگاه مجاهدین و ادعای مسلمانی آنها و دیدگاه مارکسیسم.
اینکه میگویم آنها کم می آوردند نه بهخاطر اینکه ادعا کنم من خودم خیلی قوی و دست پر داشتم بلکه بخاطر تناقضات دیدگاهی که خود مجاهدین داشتند. بخاطر التقاط ایدئولوژی مارکسیست اسلامی و تناقض ادعا و عمل بود که توان و قدرت اجرا و عمل آنچه که ادعا میکنند را نداشتند و به همین دلیل کم می آوردند.
آن شب پنج شنبه من در اتاق نسرین بودم. پنجشنبه ها از حوالی عصر، کار و فعالیت تعطیل بود و افراد به استراحت و بازی و ورزش و برنامه های تفریحی و مشاهده فیلم سینمایی می پرداختند.
اما !!!!!
افراد متاهل و خانواده ها همه از همان عصر پنج شنبه بهمراه اعضای خانواده به منطقه اسکان (محل زندگی های موقتی تعطیلات) میرفتند و از پنجشنبه صبح با هم ارتباط برقرار میکردند و قرار مدار میگذاشتند و گاهی ارسال علائم عشقی و حیاتی در ملاء عام موجب تحریک و حسرت بهدلی افراد مجرد میشد.
متاهل ها پنج شنبه و جمعه را برای خوشگذرانی و زندگی خانوادگی به اسکان خود میرفتند و مجردها بار نگهبانی و کارهای اجرایی مانند نگهداری سلاح و مهمات، کارهای آشپزخانه و کارگری و گشت و ماموریت و…. را بر دوش داشتند. در این شرایط این اختلافات از تحمل عده ای خارج شده بود و برخی بطور علنی اعتراض میکردند.
آن شب پنجشنبه که من در دفتر مهوش سپهری (نسرین) بودم بهطور ناگهانی افسر اطلاعات و عملیات (برادر مسئول لشکر ۴۰) به نام جلیل بههمراه فرد معترض وارد اتاق نسرین شدند و چون حالت ورود مقداری سراسیمه بود نسرین را نیز دست پاچه کرد و پرسید چی شده؟؟
فرد معترض بدون ملاحظه گفت: خواهر نسرین الان بیش از یک ماه است من هر پنجشنبه نگهبان هستم، چه گناهی کردم که مجرد هستم. مرا این هفته به جای (س. ا) که رفته پیش زن و بچه اش نگهبان گذاشته اند من هم میخواستم امشب فیلم سینمایی نگاه کنم و استراحت کنم و …
در خلال این بحث و جدل بین جلیل و فرد معترض با نسرین متوجه شدم که اوضاع خیلی بحرانی است اما چیزی بروز نمیدهند.
تنشها و بحران ها به گونه ای بود که برخی افراد متاهل بچه های کوچک خود را پنجشنبه به داخل تشکیلات (یگانها) می آوردند. افراد مجرد و جوانانی که سالیان خانواده و مردم عادی را ندیده بودند بطور هیستریک و احساسات عجیب و غریب این بچه ها را از دست والدین خود میگرفتند و بغل میکردند و گاها با خود به این طرف و آنطرف میبردند. عطش کمبود عاطفه و حس نزدیکی دو جنس مخالف نه تنها از جنبه جنسی بلکه جنبه های احساسی و عاطفی که بیشتر یادآور اعضای خانواده خودشان بود بهطور مهار ناپذیری در تشکیلات نمود پیدا کرده بود و همه این مواردی که اشاره کردم با نیمه های پنهان آن یادآور بحرانی مهار ناپذیر در تشکیلات بود که منجر به طلاق اجباری و جدایی زنان از مردان ، اعزام و خارج کردن همه کودکان از عراق و صدور حکم کشتن احساس و عاطفه بود که ناگزیر با سس انقلاب ایدئولوژیک در بندهای مختلف به تشکیلات تزریق گردید.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر ۲۵ تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند علمای شهر، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم،
تا جائی.که تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم، ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است،
چشمانش باز شد و لبخندی زد.
🔹 آیت الله حائری شیرازی
منبع:کتاب حدیث عشق
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوپنجم
رفتیم بیمارستان زردشت. حاج عباس سرخیلی، فرمانده تیپ زرهی اینجا بستریه.
احوالی ازش پرسیدیم و رفتیم بیمارستان مهر، حسین جلی اینجا بستری است.
حسین از دوستان خیلی صمیمی است.
توی راهرو دنبال اتاقش میگردم، روی درب یکی از اتاقها چندین دستنوشته چسبوندن،
"ورود ممنوع"
"ورود پرستار به تنهایی ممنوع" ووو.
تعجب کردم. توی این اتاق چی هست که اینقدر اخطار دادن؟
به ذهنم خطور کرد احتمالا حسین جلی زاده توی همین اتاقه، میدونم که خیلی شیطنت میکنه و احتمالا اینجا هم شلوغ بازی درآورده.
پرستار اجازه نمیده درب اتاق را باز کنم و میگه اینجا یه مجروح جنگی بستری هست که موجی شده و خیلی خطرناکه.
رفتم میز پرستاری و سراغ حسین را گرفتم، حدسم درسته، حسین توی اون اتاقه و ظاهرا چندین بار پرستارها را کتک زده و آزار داده.
به سرپرستار گفتم میخوام برم عیادتش، اجازه نداد و تاکید داره که خطرناکه ممکنه بهت آسیب برسونه.
بهش گفتم سرکارتون گذاشته، ما آبادانیها یکمی اهل شوخی و شیطنت هستیم.
باورش نمیشه، بهش اطمینان دادم هیچ خطری نداره و من میتونم کنترلش کنم.
زد زیر خنده و با اشاره به عصا و سر و وضعم گفت تو خودت یکیو میخواهی جمع و جورت کنه.
یه پرستار گردن کلفت را همراهم فرستاد توی اتاق، حسین نشسته و مادرش داره بهش کمپوت آلبالو میده.
روبوسی کردیم و کنارش نشستم، خیلی ژولیده است معلومه خیلی وقته حمام نرفته.
با نوک عصا محکم زدم روی سینه اش و بهش گفتم چرا اینقدر شلوغ کردی و پرستارها را ترسوندی، چرا حمام نرفتی ووو.
برگشتم میز پرستاری و از سرپرستار تقاضا کردم وسائل بدن تا حسین را ببرم حموم بدم.
اون پرستار گردن کلفت با تعجب بهش گفت که من و حسین چه جوری با هم صحبت کردیم و من با عصا زدمش و حسین چیزی نگفت.
: اینقدر که به این احترام میگذاره به مادرش هم نمیگذاره. هر چی ازش پرسید جواب داد، هر چی بهش گفت، نه نگفت، فکر کنم این فرمانده شون باشه.
بهشون گفتم که من فرمانده نیستم ولی دوستی های ما بچه های جبهه اینقدر عمیق و وسیع هست که از برادر هم بهم نزدیکتریم.
از اونجا رفتیم میدان ولیعصر که یه سری هم به محمد زهیری بزنیم، بیمارستان امام خمینی بستری است.
روز اول فروردین محمدرضا با زبون روزه همراه عده ایی از بچه ها سوار بر جیپی که تفنگ ۱۰۶ حمل میکرد، میروند گلزار.
همون دکل لعنتی تجمع مردم را میبینه و شروع به اجرای آتش میکنه.
در حال برگشتن هستن که یه گلوله توپ کنار ماشین اصابت میکنه و جیپ، چپ میشه و قبضه ۱۰۶ میفته روی محمد رضا.....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "توهم در نامهنگاری صدام"
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 در نامه مربوط به ۲۶ رمضان ۱۴۱۰ برابر با ۲۱ آوریل ۱۹۹۰ صدام حسین چنین آمده است:
بسمالله الرحمن الرحیم
جناب آقای علی خامنه ای
جناب آقای هاشمی رفسنجانی
از صدام بنده خدا .......
.....(متن نامه).....
والسلام علیکم
اللهم اشهد انی قد بلغت،[خدایا تو گواه باش که من ابلاغ کردم] والسلام علیکم.
نکته جالب در این نامه آن که صدام نامه خود را به سبک نامه پیامبر به خسرو پرویز آغاز میکند و در آخر هم از آیات قرآن و رسالت انبیاء متنی به عنوان اتمام حجت بیان نموده بود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد. مثل برق برگشتم. داداش قاسم خنده به لب در حالی که چند مرد دنبالش میدویدند به طرفم آمدند. دسته مردهای یک شکل، دارو دسته داداش قاسم بودند. شنیده بودم داداش قاسم عنوان قویترین مرد جنوب آلمان را یدک میکشد. ولی فکر نمیکردم دار و دستهای هم داشته باشد. ده، دوازده سال دوری باعث شده بود همدیگر را نشناسیم. بغلم زد و سر و صورتم را ماچ باران کرد. قلبم از شادی و هیجان نزدیک بود بترکد. خانه تجردی داداش قاسم آپارتمان زیر شیروانی یک خوابه بود. از پنجره اتاق خواب میشد ریلهای آهن و ناقوس کلیسای آن طرف خیابان را دید. آنجا هم خدا نخواسته بود من از مذهب دور بمانم. دیدن کلیسا از آن فاصله آرامش خاصی را در وجودم میریخت. به نماز می ایستادم و با خدا راز و نیاز میکردم.
- پس چرا چیزی نمی خوری؟ تو که میگفتی از تشنگی و گرسنگی نا نداری.
مانده بودم در جواب داداش قاسم چه بگویم. به عمرم لب به مشروبات آنچنانی و گوشت خوک و کالباس و سوسیس نزده بودم. رو صندلی راحتی جابه جا شدم و آهسته و اما محکم گفتم
- من از این چیزها نمیخورم ... داداش قاسم.
انگار که حرف نامربوطی زده باشم دار و دسته داداش قاسم خاموش شدند و زل زدند به صورتم که مثل چغندر قرمز شده بود.
داداش قاسم در یک چشم به هم زدن شیشه ها و ظرفهای غذا را از رو میز برداشت و به آشپزخانه کوچک آپارتمان برد.
- بگیر این را بخور برایت خوب است. رنگ سبز شربت داخل لیوان دوباره من را به شک انداخت. دودل لیوان را گرفتم و رومیز گذاشتم.
- آبجو نیست ... شربت سیب است ... از رنگش نمیفهمی؟!
در میان تکه هایی که دوستان داداش قاسم حواله ام میکردند لیوان پر از شربت سیب را سر کشیدم.
شب موقعی که همه رفتند؛ با داداش قاسم تا دم دمای صبح از خیلی چیزها حرف زدیم. از پدر و خانم خانما و داداش عباس و داداش عبدالله و فخری و صدیقه و محله مان و بچههای محل. حتی از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش و مهدی موش برایش گفتم. چنان زل زده بود به چشم هایم که انگار تصویر آنها را از آن جا میدید.
- باید خیلی دلت تنگ شده باشی داداش قاسم.
- آره ... آره خیلی ... باور کن برای سنگفرش کوچه ها و خیابان هم دلم تنگ شده. هیچ جا وطن نمیشود. مطمئن هستم خیلی زود این را می فهمی، به خصوص با این طرز فکری که داری ...
- خیلی عوض شدی .... یک آدم دیگر شدی ... فکر میکردم با تحولات به اصطلاح فرهنگی ای که تو ایران در حال رشد است تو هم جلد عوض کرده باشی.
- نه، نه، خدا نکند من همان داش اسدالله مانده ام. با این تغییر که مذهبی تر هم شده ام.
- ولی تو اصلا عوض نشدی، تازه پیشرفت
هم کرده ای داداش قاسم.
دستی به سرش کشید و نفساش را با صدا بیرون داد و زل زد به گلهای ریز پتوی روی تخت.
- اینجا زندگی اینجوری است مذهب کاری با این کارها ندارد.
به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اما یک لحظه نمی توانستم سرجایم آرام بگیرم. انگار چیزی می گزیدم. نیشم میزد. قلبم درد گرفته بود. میدانستم تمام دردهایم از حرفهای داداش قاسم بود. صدایش جوری بود که دلم سوخت باید چیزی میگفتم. کاری میکردم. نباید با همین چند تا کلمه و جمله سر و ته قضیه به آن مهمی هم می آمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
"سلام امام رضا"(ع)
°°°°°
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی زِ گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از درو راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
°°°°°
میلاد شمس الشموس،
خسرو اقلیم طوس،
شاه انیس النفوس،
بر شما تبریک و تهنیت باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#امام_رضا
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂