🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و سوم
توی این کلاس یه خانمی معلم هنر بود، ظاهرا معلم هم نبود و یه جورایی گردن باری اومده بود آموزش پرورش!!! نه هنری داشت نه سواد آنچنانی.
اکثر اوقات دکمه های بالای پیراهنش باز بود بنحوی که یه جاهاییش کاملا هویدا بود!!!
یا مینی ژوپ میپوشید یا دامن چاک دار و این لباسها باعث ایجاد قصه های متعددی شد.
اون روزها کتاب داستان باشرفها را داشتم میخوندم و در حال قیاس خانم معلم با شخصیت اصلی اون داستان بودم.
آقا معلم انگلیسی مون هم خیلی جالب بود. خیلی تلاش میکرد با زور و تهدید شاگردها را ساکت کنه یا از تقلب کردن جلوگیری کنه ولی نمیتونست چون اصلا تیپ و قیافه و لحن صحبت کردن و لباسهاش نشون میداد اهل خشونت نیست.
من انگلیسیم خوب بود و معمولا سر جلسه امتحان بچه ها تقاضای تقلب میکردن.
یه روز بدون اطلاع قبلی اعلام کرد میخوام امتحان بگیرم بچه ها قشقرق بپا کردن. از نمیکتها اومدیم بیرون و دوره اش کردیم،
یکی از بچه ها رفت پشت تریبون معلم و دفترچه ایی که برامون نمره میداد را برداشت و دست بدست کردن و دادن یکی از شاگردهایی که توی حیاط بود.
چند دقیقه بعد که معلم رفت پشت تریبون و حواسش جمع شد، متوجه شد دفترچه اش گم شده. مدیر و ناظمها را احضار کرد و همه دانش آموزها را بازرسی بدنی و کیف و کتاب کردن.
دفترچه گم شده بود و آقامعلم مستاصل و پریشون. به بچه ها التماس میکرد اگه دفترچه را پس بدید به همه تون تا آخر سال ۲۰ میدم، توی این دفترچه بغیر از کلاس شما اسامی ۴ تا کلاس و یه مدرسه ی دیگه هم هست جان مادراتون پسش بدید ولی واقعیت این بود که ما هم نمیدونستیم اون شاگردی که دفترچه را توی حیاط گرفت مال کدوم کلاس بود و چکارش کرد.
این معلم هم با همه شوت بازی هایی که داشت یه تجربه جالبی به من یاد داد.
با همون لحن شل و وارفته خودش میگفت: گاو و گوسفند چند ساعت بعد از اینکه علوفه میخورن، میرن یه گوشه ایی استراحت میکنن در حین استراحت علوفه ایی که خوردن را به دهن شون برمیگردونن و دوباره خوب میجوند تا بتونن تمام مواد علوفه را جذب کنن، شماها هم باید مثل اونها باشید. توی کلاس که از معلم درس میگیرید بعد که رفتید خونه وقتی میخواهید بخوابید بجای فکر کردن به فوتبال بازی و فیلمهایی که دیدید، درسهایی را که سرکلاس باعجله خوندید را دوره کنید تا همه نکات درس جذب اون گچهایی که توی کله تون بجای مغز گذاشتن بشه.
سال دوم راهنمایی، تعداد زیادی معلم جدید و جوان به گروه معلمین اضافه شدن.
جو حاکم بر مدرسه کاملا تغییر کرده.
ظاهرا معلمهای جدید دانشجویان دانشکده تربیت معلم هستن.
تیپ و سر ووضعشون هم کاملا متفاوت با قبلیهاست.
مردها کت و شلوار و کراوات ندارند و بعضیاشون سیبیلو.
خانمها بدون آرایش و اکثرا پیراهن شلواری.
پیراهنهای بلندی که تقریبا تا روی باسن میامد و شلوار هم اکثرا چینی و ارزان قیمت.
با اومدن نسل جدید آموزگاران یه حرفهای جدید و نوی هم به گوشمون میرسید؛
صمد بهرنگ
علی اشرف درویشیان
جلال آل احمد
کمونیسم
داروین ووو.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شاهد عینی
خاطرات رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس
حاج غلامرضا رمضانی
از عملیات بی نظیر شهید غیور اصلی در روزهای نخست جنگ و عقب نشینی ارتش صدام تا بستان.
بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بالاخره دسته ای از [پناهندهها] را دور خودم جمع کردم. لب از لب باز نمیکردند. فقط نگاه میکردند. بهت زده و گیج انگار تو هزار راهی مانده بودند. غرور داشتند. از جوانیشان بود. نمیخواستند بشکنند. چند بار مأمور خپل هم تذکر داد بیخیال بچه هاشان بشوم. گوشم بدهکار نبود. دلم میسوخت به حالشان. افتاده بودند تو سیاهی دست و پا میزدند. نگاهشان را میدزدیدند از من. چند روزی بیخیال شان شدم. خطرناک بود. احتمال این که شبانه کارم را بسازند زیاد بود. دورم خالی شد. کاری با من نداشتند. کسی پشت به من نمیکرد. احترامم را نگه میداشتند. تو صف غذا و دستشویی نمی ایستادم. انگار حس فرزندی درونشان جان گرفته بود. من را پدرشان میدیدند. رنج میکشیدم از گمراهیشان. آتش افتاد تو جانم. شب تا صبح بیدار مینشستم نگاهشان میکردم. کافی بود غرورشان را زیر لگد بگیرند. مأمور خپل چشم از من برنمی داشت. چند بار تهدیدم کرد.
- از من گذشته ... روزهای آخر را میگذرانم .... از مرگ نمیترسم. حالی ات شد ... نگاهم کن .... چه قدر سن داشته باشم خوب است....جای پدر تو هستم.
بالاخره چهار نفر از آنها را سر عقل آوردم. از بچه های کرد و لر بودند. جدا شدند از بند چهار و آسایشگا.ه چهارده روز آزادی با آزاده ها بودند. الان هم گاه گاهی خبر از هم میگیریم.
- دیدی چه کار کردی داش اسدالله؟ ... خوشحال نیستی؟ ... چهار نفر هم چهار نفر است ... چهار نفر آدم .... به آدمی میماندم که با هزار جان کندن قله ای را فتح کرده باشد. امید داشتم بقیه را هم بکشم طرف خودم. دستم را خواندند. یک روز صبح نگهبانها آمدند دنبالم بردندم تو آسایشگاه دوازده. بایکوت شده بودم. فانوسی را که روشن کرده بودم خاموشش کردند. از روشنایی میترسیدند. روزهای زیادی را تو آسایشگاه دوازده نماندم. دوباره بار و بندیلم را بستم و راهی قلعه شدم. برگشتن به آغل برایم سخت بود. سیاهی سلولهایش تو دلم را خالی میکرد. زمان در آنجا جان میکند. هزار تکه میشد. طناب میشد دور گردنم. از سقف
آویزانم میکرد. جانم را نمیگرفت. زجرم میداد. تمام نمیشد. تعدادمان تو قلعه زیاد شده بود. آغلها را پر کرده بودند از اسیر. چهار چشمی مواظبمان بودند. هر حرکت مشکوکی کتکی به همراه داشت. کابل میکشیدند به تن و پوست و استخوانیمان. کار خودمان را می کردیم. نگهبان ها جنی میشدند. ترس هم داشتند. خیلی ترسو بودند.
- تا کی تو این جا زندانی هستیم؟
- تا وقتی که بمیرید ... دستور است.
مفقود یعنی همین ... شمارش
ندارید که شما .... نه هلال احمر و نه صلیب دیده اید ... دلتان را به
آزادی خوش نکنید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۲
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها
همان قبیله که بودند غرق پاکی ها
به عشق زنده شدن عند ربهم بودن
شدهست حاصل آنها ز سینه چاکیها
دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست
نه بی مزار شدن ها نه بی پلاکی ها
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها
صبحتان بخیر 👋
امروزتان پر نور 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 خانهای که بنیاد مهاجرین در بندرعباس به ما داده بود دو طبقه بود؛ طبقه پایین ما ساکن بودیم و طبقه بالا خالهام مستقر بود. خالهام همیشه پنجره اتاقش باز بود و معمولا در کنار پنجره مینشست تا خبری از پسرانش بیاورند. هر کسی هم که به او میگفت پسرت شهید شده قبول نمیکرد و می گفت: هیچ نشانهای از شهادت او نیست. او تا آخر عمر منتظر بود.
در حین جنگ هم دوتا از پسرعموهایم به نامهای اسماعیل فرخی نژاد که از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی بودند و پسر عموی دیگرم شهید منصور فرخی نژاد که از اعضای نیروی دریایی بودند به شهادت رسیدند. نیروهایی که از استان کرمان و هرمزگان به منطقه اعزام میشدند در قالب لشکر ثارالله کرمان به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی بودند. شهید اسماعیل فرخی نژاد هنگامی که به شهادت رسید فرماندهی یکی از گردانهای لشکر ثارالله را بر عهده داشت. رابطه صمیمی با یکدیگر داشتند. چند بار بعد از شهادت او سردار دلها به منزل عمویم آمدند و با آنها همدردی کردند و از نزدیک مشکلاتشان را جویا شدند.
🔸 گویا خبر شهادت پسر عمویتان را هم خودتان از اخبار خواندید؟
بله. خبرها در زمان جنگ اینطوری بود که مثلا ما چقدر پیشروی کرده ایم؛ چه غنایمی را بدست آوردهایم؛ چه مناطقی را عراق اشغال کرده و بمباران کرده است؛ چند نفر شهید داشتیم و اسامی شهدا را میخواندیم. این روال خبرخوانی در مرکز و استانها یکسان بود. بعضی از اخبار هم اطلاعیههای مربوط به داوطلبان جبهه و کمکهای مردمی بود. هر روز باید اسامی شهدایی که در استان قرار است تشییع شود همراه با تصویر از رادیو و تلویزیون اعلام میکردیم. من خودم خبر شهادت هر دو پسر عموی شهیدم را خواندم . خیلی سخت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 یکی از کارهای شیک و مجلسی رزمنده ها در جبهه، که رنگ و بوی آینده نگری و مستندسازی داشت، یادگار نوشته هایی بود که از همدیگر می گرفتند.
هر کدام دفترچه ای جیبی دست می گرفت و چند سطری از دوستان نوربالا به یادگار نقش دفتر خود می کرد تا بعد از عملیات اثری از او داشته باشد و چون عتیقهای ارزشمند در اواق و یادگارهای دفاع مقدس خود، سالها نگه دارد و وقت دلتنگی توتیای چشم کرده، خاطرات را نو کند.
بر آنیم تا مواردی را که سرشار از پیام و نکته و طنز است، از نظر بگذرانیم و یادی از آن سالها کنیم و از حال و هوای آنروزها برای جوانانمان بگوئیم.
همراه باشید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادگار_نوشته
منبع: فرهنگ جبهه
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادگار_نوشتهها
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و چهارم
یه چیزهایی در درونم احساس میکنم که بعد از مشاوره با همکلاسی ها فهمیدم بالغ شدم و معنای بلوغ را هم فهمیدم.
اینو سال قبل همون خانم معلم بهم فهموند.
رفتم پای تخته انشاء بخونم، توی صدام یه نوع شکست و دورگه ای مشهود شد.
خانمه زد زیر خنده و با طعنه بهم گفت برو بنشین با این صدای زشتت مثل جوجه خروسها غیغی میکنی. بچه ها زدن زیر خنده و خیلی خجالت کشیدم، آخرین باری بود که پای تخته رفتم، تا آخرین سال تحصیل دیگه پای تخته نرفتم انشا بخونم و همیشه بهمین دلیل ۲ نمره از انشام کم میشد.
آقام هم که حس کرد پسرها یکمی بزرگ شدن، سعید و مرا برد مغازه، شدیم شاگرد عطار.
مغازه مون عطاری بود ولی همه چیزی توش پیدا میشد. از لیف و کیسه و میگوی خشک و تر و ماهی موتو گرفته تا فانوس و شمع و قرص کاشه کالمین و آکسار ووو.
در این سالها چندین اتفاق و حادثه باعث شد زندگی خانواده و همچنین خودم در مسیری دیگه ایی حرکت کنه.
مهمترین اتفاق، تغییر مکان مغازه مون بود، مغازه های آخر صفای ماهی فروشها را فروخته بودیم و سرقفلی یه مغازه که وسط خیابون اصلی بود را خریده بودیم. قیمت این مغازه بقدری گرون بود(فکر کنم ۴۸ هزارتومان بود) که سرقفلیه ۳ دهنه مغازه قبلی و همچنین تمام طلاهای مادرم و فرش زیر پامون را فروختیم. بعلت کسری، آقام مجبور شد منزل مسکونی را رهن بانک کند و ۵ هزار تومان وام بگیرد. دو سه تا چک برای ماههای آینده هم داد تا مبلغ کامل شد.
مغازه جدید در بهترین نقطه بازار احمدآباد و لین یک بود و همیشه پررونق. دقیقا روبروی بازار میوه فروشها. یکی از دلائل شلوغی لین یک همین صفای میوه فروشهاست.
از کله سحر تا نیمه های شب در حال تخلیه و بارگیری و خرید و فروش میوه و تره بار هستن.
بازاری که مثل صفای ماهی فروشها با ایرانیت مسقف شده و بر خلاف صفای ماهی فروشها بجای مغازه، تخت هایی برای فروشندگان در نظر گرفته شده. این صفا خیلی طولانیه از لین یک تا لین ۹ امتداد داره و چندین کوچه و خیابون را شامل میشه.
دوتا تخت اولی که روبروی مغازه ما هستن معمولا با هم دعوا میکنن، خصوصا فصل مرکبات.
پرتقال های خیلی درشت لبنانی که دونه دونه توی کاغذ مخصوصی پیچیده شده میارن. تخت سمت چپی ۲ تا برادر خیلی زبروزرنگ هستن، پرتقال ها را از توی کاغذ درمیارن و بوسیله گونی کنفی مالش شون میدن، پرتقالها بسیار براق و دیدنی میشن. مشتریها از اینجور پرتقالها استقبال میکنن، تخت بغلی هم با فریاد به مردم میگه پرتقال تقلبی نخرید و دعوا شروع میشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«سنگر قُلدرها» ۱
•┈••✾✾••┈•
ابتدا از سنگر قُلدرها و حال و هوای آن براتون بگم تا اوضاع سنگر دستتون بیاد. چندتا بچه رزمنده شیطون و قلدر. هم تیپ هم. حرف گوش نکن و خودمختار. هرکدوم فرماندهای بود برای خودش. فیلم سینمایی بود. هم خندهدار هم بزنبزن. البته موقع عملیات، شجاع و نترس. تیربارچی و آرپیجیزن. نمونه بهتون معرفی کنم. آقا سیفالله با شورت ماماندوز میومد تو جمع.
- آقا سیفالله این چه وضعیه؟
- دلم میخواد. به شما چه.
آقامحسن هندونه رو محکم میزد زمین. پخش و پلا میشد. مثل پیازی که با مشت روش کوبیده باشند.
- آقامحسن این چه کاریه؟
- دلم میخواد. هرکی دوست داره بخوره. هرکی دوست نداره نخوره.
هرکسی برای خودش حکومتی خودمختار داشت.
رفتم توی سنگرشون. هوا خیلی گرم بود. دمکرده و سوزان. از زمین و هوا آتش میبارید. کارتونی رو کف سنگر پهن کرده بودند. روش آب ریخته بودند. خیس خیس شده بود.
همه پیرهناشون رو بالا زده بودند. با شکم روی کارتون خیس دراز شده بودند.
پرسیدم:
- این چه کاریه آخه؟
- کولر آبیه. توهم بیا تا خنکت بشه.
راوی: زندهیاد
حاج حیدر رنگبست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
داغ میکردم. زنده به گور شده بودیم. آن هم کجا تو بیابانهای تکریت. هزار سال هم میماندیم کسی بو نمیبرد.
- یعنی در همین جا کارم تمام خواهد شد. در همین آغل؟ اگر این طور است خدا کند خیلی زود تمام شود. دیگر زمانش رسیده برای هوا عوض کردن میبردنمان تو حیاط می چرخاندنمان و برمان میگرداندند. تو جامان، بیست دقیقه گردش، به یک چشم هم زدن میگذشت. باید دوباره چهار شبانه روز در انتظار آن بیست دقیقه می نشستیم. دل و روده ام خشک شده بود. غذا را خورده نخورده برمیگرداندم تو سطل. سطل سر ریز میشد تو آغل. همه خاموش نگاهش میکردیم. کسی سراغ سطل نمیآمد. به بویش عادت کرده بودیم. به نفسمان چسبیده بود.
روز به روز ساکت تر میشدیم. چشمهای مکار نگهبانها جزء به جزء ما را وارسی میکردند. با آن حال ما پیروز بودیم. حتی اگر میمردیم. اسیری که غذا آورده بود خبر جابه جا شدنمان را داد. آن قدر تند و خفه حرف زد که فقط فهمیدیم از آنجا میبرندمان. دوباره به جنب و جوش افتادیم. سرمان پر شد از فکرهای عجیب و غریب. جابه جایی در عین ترس. میتوانست امیدوارمان کند.
- این اصلا با عقل جور در نمی آید ... حتما شایعه است. با این حرفم حسابی زدم تو ذوق بچه ها. دوباره سکوت شد. آن قدر که نگهبانها به صدا درآمدند.
- آدم شده ایدها!
حرف نگهبان پر بود از نیش.های زهرآلود. نگاه کردم به دیوار سمت راست. در آهنی تقویممان را آنجا زده بودیم. خط ها را شمردم. دو ماه از ورودم به قلعه گذشته بود. با سر و صدا آمدند دنبالمان. در آهنی را زیر لگد گرفته بودند. خنده های تهوع آور نگهبان ها دیوانه مان کرده بود. بدم نمی آمد با آنها گلاویز شوم و کتک بزنم و کتک بخورم. ولی با کدام جان؟
جمع شدیم تو حیاط. آفتاب بیابان کورمان کرده بود. به موش کور می ماندیم. نگهبانها دوره مان کرده بودند. با خنده کابل را میکوبیدند رو سر و تنمان. جمع شدیم. تو هم هلمان دادند طرف آبشخورها. نشستم رو دیوار سیمانیاش. یکی از نگهبانها چپ چپ نگاهم کرد. بی توجه به نگاههایش نفس عمیقی کشیدم. پشت کرد و رفت. دسته دیگر از اسیرها را از آغلشان کشیدند بیرون. چشمانشان چنان گود افتاده بود که دیده نمیشد. صورتشان به زردچوبه میماند. لرزان قدم بر میداشتند. خیلی هاشان را میشناختم. نگذاشتند نزدیک ما شوند. ترس از ما همچنان تو وجود عراقیها بود
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شاهد عینی
خاطرات رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس
حاج غلامرضا رمضانی
از عملیات بی نظیر شهید غیور اصلی در روزهای نخست جنگ و عقب نشینی ارتش صدام تا بستان.
بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جبهه حق
جبهه باطل
┄═❁๑❁═┄
یادش بخیر
تازه به کلاس سوم ابتدایی رفته بودم.
کتاب را که ورق می زدم تصویری برایم جلب توجه میکرد. تصویری از جدال خورشید و باد. همان تصویری که مرد پالتو پوشی را نشان میداد و باد و خورشید شرط بستند که کدام می تواند پالتو را از تن مرد بیرون بیاورد. باد هر چه با خشونت بر مرد می وزید او بیشتر مقاومت می کرد. باد موفق نشد ولی تابش بدون خشونت خورشید مرد را گرم کرد و تسلیم کرد و...
و چقدر هویدا بود جدال باد و خورشید در اردوگاه های ایران و عراق.
خورشیدی که آرام آرام راه را برای سرباز دشمن روشن کرد و شد سرباز اسلام
و شلاق هایی که چون تندبادهای بی رحم، تن رنجور جوانانمان را نوازش داد و باطل بودنشان راه مقاومت را پیش رویشان قرار داد.
🔸 این کلیپ را ببینید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #یادش_بخیر
#مستند
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_6001428858639745173.mp3
2.18M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 حاج صادق آهنگران
از خون پاک لاله رویان هویزه
هویزه هویزه قربان شهیدانت
اجرا : ۱۳۵۹
در جمع خانوادههای شهدای هویزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
اومدم بنویسم
کیه که ندونه کی بودی و چه کردی
به خودم اومدم و گفتم نه،
بهتره بنویسم
کسی نمیدونه کی بودی و چهها کردی!
قصه پرغصه ما بچههای جنگ همین است که نخواستیم شناخته بشیم و از کارهای کردهمون بگیم.
از تمام زرق و برقهای جبههای
تنها یه مدال داشتیم
که کسی به روی سینهمون
نصب نکرده بود
بلکه خودمون برای خودمون
جور کرده بودیم
مدال خوشنقش "گمنامی"
صبحتان بخیر 👋
امروزتان پر امید 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
✍ ..بسمه تعالی
ای دوست به یادگار گلی برایم بفرست
گر گل نبود بوته خاری بفرست.
در غریبی هر چه نالیدم کسی یادم نکرد در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد.
محمد حسن دادار اعزامی از دارج
تقدیم به برادر عزیزم
امروز بجز عشق شهادت به سرم نیست عکسم تو نگهدار که فردا اثرم نیست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادگار_نوشتهها
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂