eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضور شاپور بختیار در جلسات پیش از جنگ صدام: ایران را از پای درآورید، عیب ندارد که یک یا دو میلیون ایرانی بمیرند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید احمد کاظمی و سربازان نیمه شب برای سرکشی وارد پادگان شد، سربازی را دید که سر پست خوابش برده. پتو رویش انداخت و تا آخر پست خودش جای سرباز، نگهبانی داد. با آن درجه نظامی و مقامی که داشت... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از زمانی که یگان جيش الشعبی به منطقه قدم گذاشت تعداد مراجعه کنندگان به واحد سیار پزشکی افزایش یافت. بسیاری از آنها با ارائه گواهی پزشکی وانمود می‌کردند که از ناراحتی های قلبی، فشارخون و درد کلیه رنج می‌برند. آنها به جیش الشعبی وارد می شدند تا در کارنامه هایشان امتیازی را به ثبت برسانند و در آینده از آن استفاده کنند، از آن گذشته جلوی هرگونه عذر و بهانه را نیز سد کنند. از این طريق ضمن جلب رضایت فرماندهان حزب، خود را از خطر مرگ در جبهه مصون نگه می داشتند. روزی، فرمانده گردان طی دستوری به فرمانده یگان جیش الشعبی بر ضرورت مقاومت در برابر هرگونه حمله و عدم فرار و عقب نشینی تأکید کرد، فرمانده یگان از این سخن برآشفت و گفت: «جیشی‌ها فرزندان این مرز و بوم هستند و بر ارزش و اعتبار خود واقفند.» با اینکه آنها چند قطعه زمین کشاورزی را گرفته بودند اما آنها در راه حفظ املاک خود و نه در راه میهن مبارزه می‌کردند. در مورد نبردهای فتح المبین حادثه کشته شدن وزیر خارجه الجزایر در یک سانحه هوایی برفراز خاک ترکیه مهم به نظر می‌رسد. با اینکه عراق این حادثه را خلق کرد اما ایران را متهم قلمداد کرد، با این همه هنوز هدف از ترور او و علت سکوت الجزایر در قبال این حادثه مشخص نشده است. این حادثه مایۀ تمسخر تلخ عراقی‌ها گردید. آنها می‌گفتند که این جنگی است که حتی به میانجی ها نیز رحم نمی کند. ضياء الرحمن رئیس دولت بنگلادش در یک کودتای نظامی به قتل رسید و احمد سکوتوره رئیس دولت گینه به مرگ طبیعی از دنیا رفت. آنها عضو کمیته حسن نیت بودند و بارها به منظور میانجیگری از دو کشور در حال جنگ دیدن کردند اما دستیابی به یک راه حل مسالمت آمیز به این سادگی ممکن نبود و عراقی ها این حقیقت تلخ را درک می کردند. در این میان صدام به خود و ملت عراق وعده می داد که ارتش آن کشور پیروزمندانه بازخواهد گشت و او در جایگاه خاص از نیروهای ظفرمند سان خواهد دید. ولی این رؤیا نقش بر آب گردید و صدام که موقعیت خود را در خطر می‌دید برای نجات جان خود و ادامه حکومتش به هر دری متوسل شد تا اینکه فتح المبین دیگری، با نام بیت المقدس آغاز شد و ضربه سختی بر صدام و رؤیاهای شیرینش وارد ساخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چند پرستار وارد اتاق شدند. پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم. پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید: «حالت خوبه؟» بهت زده نگاهش کردم. انگار یک دفعه از دنیایی دیگر پرت شده بودم روی آن تخت. پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی ام را، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند، بالا داد. - مشکلی نداری؟ نمی دانستم باید چه بگویم پرستار که دید جوابی نمی‌دهم بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر. کمی بعد گوشی را از گوشی را درآورد و رو به پرستار گفت «فشار هیستولیکش هشته.» پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «پس سرمت کو؟» نمی‌دانستم چرا این چیزها را از من می‌پرسیدند. جواب ندادم. همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخ دار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم. پرستار دومی دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود، برداشت و گفت: «دکتر ندیدت؟» پرستار اولی همان طور که سرم را وصل می‌کرد، لبخندی زد و گفت: «بس که پسرت همه رو خوشحال کرده، پاک مامان رو فراموش کردیم.» لبخندی زدم. وقتی پرستار سرم را وصل کرد، چند آمپول تزریق کرد توی آن آمپولها. مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشی پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون می چکید. پرسیدم: - حال بچه چطوره؟ پرستار دستش را گذاشت روی شانه ام. با لبخندی آرام بخش جواب داد: «خوب شیطونیه! برا خودش همۀ بیمارستان رو گذاشته سر کار. مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه رو بغل گرفته تا همه از پشت شیشه ببیننش. پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخ دار گذاشت و گفت: «سرمت یه ساعت طول می‌کشه. چند تا آمپول مسکن توش ريختم. الان خوابت می‌بره.» بعد از رفتن پرستار تازه به دوروبر اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبه رو یک و نیم را نشان می‌داد. دلم می‌خواست بلند شوم و لامپ‌های فلورسنت سقف را خاموش کنم. هر کاری کردم دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد؟! چرا خوابم نمی‌برد؟ به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله می‌ریخت و به طرف دستم سرازیر می‌شد، خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می‌آمد پیشم؟ یعنی می‌خوابید روی این تخت؟ یا باز در منطقه بود و عملیات؟ چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر می‌گشت چه روزهایی داشتیم توی دزفول. یاد آن روز افتادم. سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵. من و فاطمه داشتیم اتاقها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می‌زدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم اما هر کاری می‌کردیم خانه شکل خانه نمی‌شد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای که همه جا را پُر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری می‌کردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز می‌کردیم فایده ای نداشت. نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت منم معاون علی آقا، سعید صداقتی. هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم، کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی‌کردم. حتماً آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش می رفت. اما متأسفانه در را باز کردم. هر چند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمی‌دانم چرا مقاومت نکردم. نمی‌دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم. پرستاری بالای سرم ایستاده بود نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد. پیچ سرم را چرخاند. آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت. پتو را کنار زد. هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می‌کشیدم دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد. مثل مواقعی که میخواهند بیمار قلبی را احیا کنند. از درد بی اختیار داد کشیدم. پرستار پتو را روی سینه ام کشید و گفت تموم شد. ببخشید لازم بود. سری تکان دادم. سرم را از دستم بیرون آورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گلها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: «فرشته جان حالت خوبه؟ •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۰ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 شهید چمران یاد داده که حد اکثر نیازهای خودمان را از دشمن به غنیمت بگیریم، حتی غذا و لباسمان را از او می گرفتیم. در هر حال محورهای جنگی سوسنگرد، از محورهای اصلی جبهه بود زیرا سوسنگرد به اهواز خیلی نزدیک بود و ۵۵ کیلومتر با اهواز فاصله ندارد و در مسیر عارضه طبیعی وجود ندارد. شهید چمران و نیروهایش تلاش می‌کردند که از نفوذ دشمن به سوی سوسنگرد و حمیدیه و اهواز جلوگیری کنند. گفتم ما در زمین کشاورزی و سفت و سخت آنجا کانال در می آوردیم. ۲۲ نفر بودیم و کار را تقسیم بندی کرده بودیم. مثلاً ۵ متر ما کانال می‌کندیم و آن طرف بچه های دیگری بودند و این پنج مترها را به هم وصل می‌کردیم تا بتوانیم فاصله مورد نظر را کانال کشی کنیم. خلال شناسایی که می‌رفتیم عمده کارمان این بود که ببینیم دشمن چقدر تانک داشت؟ چه تعداد نیرو هستند، جاده شان چیست؟ مقرشان کجاست؟ همۀ جزئیات و موقعیت های نیروها را کاملاً مشخص می کردیم. هر چه مربوط به آنها بود ما آن را شناسایی و اطلاع پیدا می کردیم. شناسایی ما به حدی دقیق انجام می‌گرفت که ما حتی نوع غذای نیروهای دشمن را می دانستیم. از برنامه جنگی آنها و از اهدافشان کاملاً آگاهی داشتیم. تا عملیات فتح المبین ما با بچه های شهید چمران بودیم. در عملیات بستان (طریق القدس) حسن آقا و حمید عزیزنژاد شهید شدند. دوباره من و فدایی ماندیم و تا شب عملیات فتح المبین بودیم. بعد از آن دوباره یک گروه تشکیل دادیم. این گروه در برگیرنده حسن احمدی، رضا رسولی، محمد رضا غریبی، ابو الفضل عمرانی، محمود عمرانی و من و تعداد دیگری بودند و روی هم رفته ۲۲ نفر می رسیدیم و در تیپ کربلا، مرتضی قربانی عمل می کردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ̣ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یک تار موی پدر ‌ ‌ علی علیدوست قزوینی •┈••✾✾••┈• 🔻هفته مبارک بسیج از راه رسید، این هفته مبارک را به دلاورمردان بسیجی تبریک عرض می‌کنم و به همین مناسبت خاطره‌ای از مرحوم بهروز طاهرخانی این بسیجی ۱۳ ساله با «ملازم کریم» خبیث! تقدیم محضر دوستان عزیز می کنم : 🔻 یک روز از بلندگو اسم بهروز را خوندند و بهروز به مقر فرماندهی رفت و بعد از ده دقیقه برگشت، پرسیدم: چکارت داشتند؟ گفت: یکی از همسایه‌های ما آمده و به منافقین پیوسته، نامه نوشته و از من خواسته که به منافقین بپیوندم و ملازم کریم نامه را برایم خواند و گفت: نیم ساعت وقت می‌دهم تا فکر کنی و جواب بدی! حالا می‌خوام با شما مشورت کنم که جواب ملازم را چه بدهم نظر شما چیه؟ 🔻گفتم: اگه دوباره صدات کرد بگو من دلم برای خانواده‌ام تنگ شده و از غربت خسته شدم می‌خوام به ایران برگردم. گفت: اگر قانع نشد چی بگم؟ گفتم: تحمل کتک خوردن داری!؟ گفت: البته که دارم! گفتم: اگر با این حرف‌ها کوتاه نیامد بگو: من یک تار موی سفید بابام را به کل کشورهای عربی نمی دهم! با این حرف شاید کتک بخوری ولی ملازم از شما ناامید خواهد شد. 🔻ما هنوز مشغول صحبت بودیم که دوباره از بلندگو صدایش کردند و رفت ولی خیلی زود برگشت! پرسیدم: چه شد!؟ گفت: هیچی! آخری را اول گفتم؛ پرسیدم: یعنی چی!؟ گفت: هیچی! وقتی وارد اتاق شدم ملازم گفت: ها بهروز! فکرهاتو کردی، میری پیش دوستت و به مجاهدین (منافقین) ملحق می‌شوی یا نه گفتم: بله، فکر کردم باید بگم که من نمی‌رم و می‌خوام به ایران برگردم و من یک تار موی سفید پدرم را به کل کشورهای عربی نمی‌دم! ملازم وقتی این حرف را شنید در حالی‌که از غیظ داشت منفجر می‌شد از پشت میزش بلند شد و دنبالم کرد و گفت: حالا آنقدر خاک به سر کشورهای عربی شده است که تو قشمر (مسخره) با یک تار موی پدرت عوض نمی‌کنی! و دنبالم کرد من نیز پا بفرار گذاشتم و از مقر زدم بیرون بدون این‌که یک سیلی بخورم! آمدم بیرون و ملازم ماند و کید بی ثمرش! آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هنگامی که آلمانها در اوایل جنگ جهانی دوم وارد فرانسه شدند نیروهای بریتانیایی مستقر در خاک آن کشور مجبور شدند به سواحل شمالی عقب نشینی کنند. چنین تصور می شد که انگلیسی‌ها از راه دریا به جزیره بریتانیا انتقال یابند اما ناگهان در آنجا به محاصره درآمده و زیر آتش آلمانها قرار گرفتند، در نتیجه عملیات انتقال به یک کشتار واقعی تبدیل گردید. در دوران کودکی بارها این حادثه را در تاریخ جنگ جهانی دوم مطالعه کرده و جزئیاتش را همانند یک فیلم سینمایی در ذهنم حفظ کرده بودم. هنگامی که در خرمشهر به محاصره در آمدیم، بلافاصله آن مصیبت تاریخی در برابر دیدگانم مجسم گردید و از خود سؤال کردم که آیا ما نیز به سرنوشت بریتانیایی ها در دنکرک دچار خواهیم شد؟ عملیات آزادسازی خرمشهر و شکست نیروهای عراقی در این شهر تا حدودی به دنکرک شباهت داشت. با این تفاوت که ایرانی‌ها مانند آلمانها نبودند. عراق همچنان به سازماندهی نیروهای شکست خورده خود در عمليات فتح المبين ادامه می‌داد. با تفسیرهای متعددی که پیرامون تحولات آینده از رادیوهای بیگانه پخش می‌شد، چنین به نظر می آمد که نتیجه جنگ به نفع ایران تغییر یابد. رادیوی صدای آمریکا در مورد خشم صدام از ناحیۀ افسرانی که او را در تنگنا قرار داده بودند، سخن می‌گفت. در عراق نیز این شایعه که ایران در عملیات فتح المبین از کارشناسان کره شمالی استفاده کرده، بر سر زبانها افتاد، که بی شک ضد اطلاعات نظامی در این شایعه پراکنی نقش داشت، اما بعد از اینکه به اسارت درآمدم و با اسرای فتح المبین ملاقات کردم معلوم شد که نظامیان ما عده ای از سربازان چشم بادامی ایرانی را که اغلب ساکن مشهد و مناطق شرقی بودند و در لشکر ۷۷ خدمت می‌کردند را دیده و بدین‌گمان بی اساس و خنده آور دامن زده اند. با همه این شایعات بی اساس چیزی که عراقی‌ها از آن اطلاعی نداشتند. آماده شدن ایران برای شروع حمله بزرگ دیگری بود. اطلاعات واصله به استخبارات ضمن تأیید این آمادگی بر ادعاهای یکی از فرماندهان ارتش عراق که در تلویزیون اعلام کرد خسارات ایران در عملیات فتح المبین تا هفت سال قابل جبران نیست.» خط بطلان کشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂