eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی به یاد ماندنی از فیلم "شوق پرواز" 🔸 شهید عباس بابایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۴ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گر چه ممکن است تو از جنوب ایران باشی و او از شمال، تو ترک باشی و او بلوچ، تو جوان باشی و او پیر... هیچ چیز فاصله ایجاد نمی‌کند و راستی که این اسلام این انقلاب و این جنگ با ما چه کرده است! قدرشان را بدانیم. رابطه برقرار شده است. کلام دوم این است: - خسته نباشید. و چهار جواب "درمانده نباشید." ، «-سلامت باشید. .... - بازی تان را به هم زدیم - نه خبری نیست. برای سرگرمی بود. - بسیجی هستید؟ - از طرف بسیج اعزام شده ایم ولی امداد گریم - پس برای همین از بقیه جدا هستید. - بله. یکی از آنها می پرسد: شما چطور؟ رزمنده اید؟ حق دارد این سؤال را بکند شلوار خاکی رنگ سربازی به پا دارم اما پیراهنم شخصی است؛ در حالی که در پادگان همه لباس رزم بر تن دارند. می‌گویم شرمنده ام. این را از روز ورود به اهواز یاد گرفته ام ـ و چه حرف بجایی است. - به راستی، در مقابل از خود گذشتگی های این عزیزان من چه دارم جز شرمندگی. گمان می کنم این براساس همان نوحه مشهور برادرمان آهنگران باشد که می‌گوید، رزمنده کجا، شرمنده کجا. . به هر حال، هر که گفته خوب گفته است. سخن دل امثال مرا گفته است. می‌گویم وقت دارید چند دقیقه ای مزاحمتان بشوم؟ یکی که از همه بزرگتر است می‌گوید اختیار دارید و دیگری - بفرمایید توی چادر - نه خیلی ممنون برادر، همین جا خوب است. پهن می‌شوم روی زمین و آنها روی لبه کف چادر - که حدود سی سانت از زمین بالاتر است می نشینند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش‌بینی قاطع مقام معظم رهبری ۴۰ سال قبل از وقوع شما این سخنرانی ۴۰ سال پیش آقا رو با دقت گوش کنید. اون کسی هم که کنارش ایستاده حاج قاسم هست. بعضی تابلوها اتفاقی نیست و سراسر حکمت است که اهل دانند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇 @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«بستر آرام هور»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زمان به کندی پیش می رفت و آنها بدون این که حرکتی کرده باشند. در میان بلم چمباته زده بودند. گویی دست و پایشان به یکدیگر قفل و مثل چوب خشک شده بودند. آنها همچنان صدای عراقی ها را می شنیدند و مجبور بودند سکوت را رعایت کنند. سرمای شب بدن بی حرکت آنها را می آزرد. شاکریان به خود جرأت داد و یکی از پتوها را روی دست و پای خود کشید و به دنبال او، بقیه این کار را تکرار کردند.. پتو را که برداشتند، چشم محسن و شاکریان به اسلحه کف بلم افتاد، رمضانی از نگاهشان خواند که چه منظوری دارند، اما او مخالفت کرد و به آنها اجازه نمی داد دست به اسلحه ببرند. گویی محسن از خونسردی رمضانی به خشم آمده بود و نمی توانست خود را کنترل کند. یک بار دیگر به اسلحه چشم دوخت و سپس به شاکریان خیره شد. ابو جواد که متوجه منظورشان شده بود، سعی می کرد مانع کارشان شود. رمضانی با اشاره ای دیگر دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: ( هیس!)       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده:نصرت‌الله محمودزاده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر خط مقدم و یادگاری‌هاش         ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ توی خط مقدم که بودیم گوشه ای از حواسمون به سوغاتی های جنگی برای پشت جبهه بود. از ترکش توپ و خمپاره 💥 گرفته تا فشنگ و پوکه و خرج آرپی جی و.... در بین همه اینها حکایت چتر منور ⛱چیز دیگه ای بود. اگه از هر چی می گذشتیم ولی از این یکی رو نمی تونستیم بی‌خیال بشیم. چی دارم می گم! اصلا رو هوا می زدیمش و اجازه نمی دادیم حتی به زمین برسه، حالا هر چی بزرگتر، تلاش برای تصاحبش بیشتر. جالبه بدونید عراقی ها هم اینو فهمیده بودن 😂 و طوری منور می نداختن که بیفته جلو خاکریز تا تک تیراندازهاش هم بی نصیب نمونن. و حالا، سالها بعد از سالها، بعضی وقتها که به خونه همرزما سری می‌زدیم توی دکور خونه شون مجموعه‌ای از افتخاراتش رو می بینیم که موزه کردن و با افتخار، یادگاری هر جبهه رو نشون می‌دن و از خاطرات تصاحب اونها یه ریز حرف می زنن. یادش بخیر، روزای عاشقی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی به اصفهان رفتم هنوز [برادرم] ازدواج نکرده بود. من و غلامرضا در اتاقی زندگی می‌کردیم که صاحبش آقای محمدی همسایه اصفهانیمان در آبادان بود. غلامرضا آنجا را اجاره کرده بود، دو تا تشک، دو پتو یک قالی و یک پریموس برای غذا پختن داشتیم. یک بخاری علاء الدین هم برای گرم کردن خانه گرفتیم. زندگی جدیدی را تجربه می‌کردم. هوای اصفهان سرد بود. آن موقع زمستانها برف سنگینی می‌بارید. لباسهایم را خودم می‌شستم. روزهای اول برایم جذابیت داشت. به مرور سخت شد. سعی می‌کردم با شرایط کنار بیایم. ظهر موقع برگشت از مدرسه به میدان شاه و جاهای دیدنی می‌رفتم. غلامرضا ناهارش را سر کار می خورد. روزی یک تومان به من می‌داد که باید با آن سر می‌کردم؛ در واقع پول ناهارم بود. پنج ریال برنج، یک ریال ماست می‌خریدم و غذا می پختم. بیشتر اوقات دمپختک درست می‌کردم؛ هم دوست داشتم، هم ارزان بود. برای خودم آشپز شده بودم. تمیز کردن خانه با من بود. پدرم برایم نامه می‌نوشت. "پسر دلبندم، نور چشمم، محمد عزیزم، مواظب رفیق‌های بد باش، پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد....." غلامرضا مجله مکتب اسلام برایم می آورد. درباره خدا و هستی و پیغمبر و امامت بحث‌های طولانی می‌کردیم. برایم توضیح می‌داد، من هم به حالت تهاجمی می‌گفتم تو که می‌گویی خدا ما را آفریده، اصلا نمی خواهم دنیا بیایم چرا خدا مرا دنیا آورد؟ این جبر است، نمی خواهم توی این دنیا باشم. می‌گفت امتحان و آزمایش الهی است. می پرسیدم اصلا چرا خدا می‌خواهد ما را امتحان کند؟ نسبت به خدا، هستی و روزگار حالت پرخاش و طغیان داشتم؛ در پانزده سالگی دعواها و شلوغ کاریها تبدیل به طغیان فکری شده بود. نماز می‌خواندم ولی می‌گفتم چرا باید نماز بخوانم. این چراها را داشتم. بچه که بودیم بابا حاجی به ما می‌گفت هر کس اصول دین را حفظ کند دو ریال به او می‌دهم. غلامرضا اصول دین را به شکل اساسی و مبنایی به ذهنم وارد کرد. از وحدت خدا، از آفرینش و کهکشانها می‌گفت. می‌گفت کره زمین در کهکشانی قرار دارد که خود این کهکشان در کهکشان دیگری است و اینها گرداننده می‌خواهد. مگر می‌شود خودبه خود به وجود بیاید. راجع به معاد صحبت می‌کرد، می‌گفتم خدا چرا باید ما را در آتش بسوزاند؟ برای چه ما را آفریده که ما را در آتش بیندازد؟ با او بحث می‌کردم. بعد از اینکه در مورد پنج اصول با هم بحث می‌کردیم، به فروع می پرداختیم؛ چرا باید نماز بخوانیم؟ چراباید روزه بگیریم؟ درباره همه این‌ها گفت وگو می‌کردیم. غلامرضا صبور بود. اگر وسط حرفهایش چیزی می‌گفتم ساکت می شد. می گذاشت اعتراض کنم، بعد با آرامش پاسخ می‌داد. جمعه ها می‌گفت برویم سینما. هم فیلم‌های داخلی هم خارجی می‌دیدیم. فیلم های جنگی مربوط به جنگ جهانی دوم را دوست داشتم. از سینما که می آمدیم، می‌گفت برویم کنار زاینده رود بنشینیم با هم حرف بزنیم. کنار آب این بحث ها را باز می‌کرد. آخر شب هم که رختخواب پهن می‌کردیم که بخوابیم، باز از این حرفها می‌زدیم. بعد از مدتی، از آن خانه به خانه دیگری رفتیم. همه خانواده های اصفهانی بودند که در آبادان زندگی می‌کردند. سرپرست خانواده آقای موسوی در پالایشگاه آبادان کار کرده بود و بازنشسته شده و خانه ای در اصفهان خریده بود. اتاقی از آنها اجاره کردیم. صاحب خانه دو پسر داشت، یکی اسماعیل و دیگری ابراهیم. بچه های خوبی بودند. بیشتر وقتشان به ورزش و کشتی می‌گذشت. از کشتی چیزی نمی‌دانستم. اسماعیل تمرین می‌کرد نگاه می‌کردم، کم کم علاقه مند شدم و تمرین کردم. توی خانه فن یادم می‌داد و با همدیگر کشتی می‌گرفتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران یا رسول الله دعاکن خیبری دیگر رسید کربلا آماده شو بهر حسین یاور رسید همراه با تصاویری از عملیات خیبر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهید سردار حاج محمدرضا زاهدی در دفاع مقدس شهادت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳ / دمشق صبحتان سرشار از یاد یاران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۹ فروردین روز ارتش جمهوری اسلامی ایران گرامی باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۵ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از همان نفر اول سمت چپ شروع می کنم. لباس بسیجی نسبتاً گشادی تنش است. توی صورت سفیدش روی هر دو گونه‌اش چند لکه قهوه ای رنگ به چشم می خورد. هر چه هست از آفتاب سوختگی است؛ نشانه کار مداوم زیر آفتاب با سرزندگی مخصوصی در چشمها خودش را معرفی می‌کند. اسمم حسین‌ رنجبر است سوم راهنمایی هستم و از شیراز اعزام شده ام. - شیرازی هستی؟ - نه ، اهل آباده ام. بار اولی است که به جبهه می آیی؟ - نه، بار سوم است. دوبار از طرف سپاه آمدم و این بار همراه هلال احمر. - روی هم رفته چقدر در جبهه بوده ای؟ - یک سه ماه، یک دو ماه، حالا هم دو ماه است اعزام شده ام. - آیا آمدن به جبهه به درست لطمه نزده باعث نشده از درس عقب بیفتی ؟ - هیچ. اینجا مجتمع آموزشی هست. معلمهایی هستند که به جبهه آمده اند تا به دانش آموزان رزمنده درس بدهند. پیش آنها درس میخوانم. همین روزها هم امتحان دارم. خط بودم برای دادن امتحان فرستادندم اینجا. - تأثیری هم روی دوستان و همکلاسی‌هایت در آمدن به جبهه گذاشته؟ - بله تأثیرش این بوده که عده ای از آنها تشویق شده‌اند به جبهه بیایند و اینجا را خالی نگذارند. - تا به حال معلمی داشته ای که به حبهه آمده باشد. - بله، پسر عموی خودم معلم ادبیات مدرسه راهنمایی امام محمد باقر روستای قشلاق بود. - این روستا حتماً در اطراف آباده است! - بله؛ از توابع آباده است. - شاید این سؤال غیر منتظره ای باشد در اینجا ولی به نظر خود من نیست... اهل مطالعه و خواندن کتابهای غیر درسی هم هستی؟ - بله. هر وقت فرصت کنم می‌خوانم. - بهترین کتابی که تا به حال خوانده ای چیست؟ - داستان راستان...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مرحوم منوچهر محققی خلبان موفق ارتش جمهوری اسلامی ایران 🔸 ۲۹ فروردین روز ارتش جمهوری اسلامی ایران گرامی باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 "بچه زبل" سقالرزاده ✾࿐༅◉༅࿐✾ با گردان جعفر طیار اهواز در عملیات بدر وارد سیل بند عراق شده بودم. شدت درگیری و انفجار خمپاره ها بسیار بالا بود. گویی از دست دادن این بخش از خاکش برای آنها خیلی گران تمام شده بود. فاصله عقبه ما تا خشکی چیزی حدود سیزده کیلومتر می شد. تنها وسیله عقب رفت برای ما، قایق بود و بس. در آن اوضاع، کمبود قایق برای بردن مجروحین، خود مشکلی به مشکلات اضافه کرده بود. روز دوم بود که میزبان ترکش کوچکی شدم. هر چند مجروح شده بودم ولی تمایلی به رفتن عقب نداشتم. اما با دستور فرماندهی ملزم به رفتن شده بودم. از کنار سیل بند آرام آرام به سمت سنگر تدارکات و جایی که محل آمدن قایق ها بود، به راه افتادم. در آنجا غیر از من، مجروحین دیگری هم آماده انتقال بودند. در آن جمع چشمم به شهید حسین قلی، آن جوان شوخ و شادی که با سن کم اش جزو با تجربه های جنگ شده بود، افتاد. گوشه ای آرام نشسته بودم و منتظر قایق که با حالت مخصوص به خودش مرا خطاب قرار داد و گفت : ـ " اگه می خوای زود بری عقب نباید اینطور بشینی" ـ یعنی چطور باید بشینم؟ ـ باید داد و فریاد کنی، آخ و ناله کنی، مگه نمی بینی اوضاع خط داره خراب می شه، تازه قایق که بیاد اول اونایی رو می بره که حالشون خراب تره. بعد ما می مونیم و اسیر می شیم. با تعجب به او نگاه می کردم که دیدم دست در کیسه امدادش کرد و مقداری باند به من داد و گفت دور سرت بپیچان و فریاد بزن. افرادی صحبت های او را می شنیدند قاه قاه می خندیدند و می گفتند این حسین قلی نه شوخیش معلومه و نه جدیش. همه سر کار هستیم. لحظاتی بعد مشغول گفتگو با مجروحین بودم که حسین قلی را سوار بر قایقی دیدم که برای ما دست تکان می داد و بلند بلند می خندد و می گفت:" ما که رفتیم، شما هم بشینید همونجا صحبت کنید تا اسیر بشید". خداوند بر درجاتش بیفزاید        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂