🍂 "در جنگ، عده ای از رزمندگان مامور بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بودند و مهمات و ملزومات توسط تعدادی قاطر به خط مقدم برده می شد.
در یکی از عملیاتها تمام رزمندگان و تمام قاطران کشته شدند و فقط رزمنده ای زنده ماند که او نیز چشم و گوش خود را از دست داده بود.
قاطر «حاج صفر» به نام «مگیل» نیز جان سالم به در برده بود. در هوای سرد زمستان، رزمنده مجروح فقط با لمس دمای بدن مگیل وجود او را حس کرد.
رزمنده خود را به دست تقدیر سپرد و اجبارا به قاطر اعتماد کرد تا قاطر هرجا که می خواهد او را ببرد.
ماجراهای رزمنده و مگیل به صورت طنز در این داستان به نگارش درآمده است."
کتاب مگیل اثر محسن مطلق
تقدیم نگاهتان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چشم باز میکنم، اما ،هنوز همه جا تاریک است.
میگویم "نکند پارچه ای چیزی روی صورتم افتاده است." به صورتم دست میکشم و چشمهایم را میمالم، نه چیزی که بخواهد مانع از دیدن من شود وجود ندارد.
با خود میگویم لابد شب شده به حساب من، اما، باید ساعت سه یا چهار بعد از ظهر باشد. روزهای زمستان گرچه کوتاهاند بعید است این قدر زود هوا تاریک شود. صدایم را صاف میکنم و فریاد میزنم "برادرها کجایید؟" اما، صدایی هم نمی شنوم؛ هیچ صدایی، حتی صدای خودم را نمیشنوم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده، نه چیزی میبینم و نه صدایی میشنوم. کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمیدانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم.
مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود. هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات میآوردند من و رمضان ته ستون بودیم. همه اش مسخره بازی در می آورد و میخندید. توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد.
راستی رمضان کجاست؟..
دستم را روی زمین میکشم. زمین یخ زده با تکه پارههای ترکش که هنوز قدری از سنگ و کلوخها گرم ترند، فرش شده.
ستونمان را به شخم بستند. کمی آن طرف تر دستم به چکمه های رمضان میخورد. خودش است. صدایش میکنم اما تکان نمی خورد. دستهایم باید جور چشمها و گوشهایم را بکشد. چکمه ها را میگیرم و بالا می آیم. سر زانو، کمربند و خرمهرههایی را که جای گردن قاطرها به کمر خودش بسته بود، لمس میکنم. گفت "این خرمهرهها نشانه برتری است و قاطرها این را میدانند. به گردن یا پیشانی هر کدامشان که ببندم دیگر از من حرف شنوی ندارند." بعد میخندید و میگفت ناسلامتی من مسئول گروهان قاطریزه هستم. مثل مکانیزه گروهان پیاده قاطریزه.
به سروصورت رمضان که میرسم پر از خون است و دهانش نیمه باز. انگار دارد به این افکار من میخندد. خودش هم میگفت با خنده مردن مثل لبخند
در عکس یادگاری است. حالا با خنده که نه با قهقهه شهید شده بود.
از همان ته ستون دست به کار میشوم و یک یک همۀ جنازه ها را وارسی میکنم. این یکی که بوی عطر میدهد باید علی گازئیل باشد؛ از بس که عطر گازئیلی به خودش میزد هنوز هم بوی همان عطرها را میدهد و بفهمی نفهمی سرم از درد، تیر میکشد. تکانش میدهم اما هیچ پاسخی در کارش نیست. از کنار خرت و پرتهایی که در اطراف ریخته، میگذرم و خود را به جنازهٔ بعدی میرسانم. این علی را از محاسن صاف یقه ای که تا دکمه آخر بسته شده بود و کمی هم پینه های پیشانی اش شناختم. در دلم گفتم مرد حسابی بیا این هم آخرش آن قدر خالصانه عبادت کردی و سر به سجدههای طولانی بردی که خدا گلچینت کرد و شهید شدی. بیکار بودی این قدر نور بالا بزنی؟! اما سریع خودم را سرزنش میکنم، با خودم میگویم "مثل تو زنده بود خوب بود؟ معلوم نیست خوابی یا بیدار. انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند؛ بلانسبت، مثل مگس!" از سرزنش کردن خود چیزی عایدم نمیشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در سال پنجاه و شش با حسن مجتهدزاده آشنا شدم. دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اهواز بود؛ جوانی خوش فکر و جسور که در بیشتر محله های شهر، حتی روستاها و مسجدهای مختلف گروه های مستقلی را سازماندهی کرده بود. در محله ما به مسجد بوشهریها می آمد و قرآن تدریس میکرد. موقع بیرون رفتن از مسجد تعدادی اعلامیه به من می داد میگفت اینها را لای قرآنها و مفاتیحهای مسجد بگذار. به عباس و رهبر هم اعلامیه میداد تا توی پادگان دژ پخش کنند. یک بار رهبر را گرفتند و به انفرادی انداختند. با عباس بحرالعلوم و چند نفر دیگر در محله صبیها و خیابان چهل متری یک گروه تشکیل داده بود، با برادرم عبدالله بهمن اینانلو و حمید نظام اسلامی و.... در ارتباط بود. آنها خودشان با سید عبدالرضا موسوی و رضا کیقبادی یک گروه مطالعاتی و مبارزاتی تشکیل داده بودند. بعضی فعالیتهای سیاسی اجتماعی را با او شروع کردم. حسن ارادت زیادی به دکتر شریعتی داشت و مثل او هم صحبت میکرد. خیلی از بچه مذهبی های پیش از انقلاب، خودشان را مدیون دکتر شریعتی می دانستند. حسن در سازماندهی رهبری قوی بود و توانست عده ای از جوانهای مسلمان هجده تا بیست ساله را جمع کند. خودش هم سن و سالی نداشت، ولی آدم خوش فکری بود. حسن با من رفیق شد. آقای سلیمانی فر دو دستگاه موتور وسپا به او داده بود. با هم به روستاها می رفتیم، با بچه روستایی ها کار میکردیم و برایشان کتاب و نوشت افزار میبردیم. به این بهانه در مورد فساد و ظلم رژیم صحبت میکردیم. همان حرفهایی که غلامرضا به من میزد به آنها میگفتم؛ با پیچ وتاب بیشتر و ادبیات دیگر میگفتم چرا فقیرید؟ چرا کفش ندارید بپوشید؟ چرا پدرتان کار ندارند؟ نوجوانها را با ایجاد سؤال تحریک میکردیم.
حسن مجتهدزاده خیابانها را بین بچه ها تقسیم میکرد، میگفت شما شب از فلان خیابان تا فلان خیابان شعار بنویسید. میگفت این شعارها، این هم خیابانها، بروید بنویسید مرگ بر جلاد، مرگ بر شاه، درود بر خمینی؛ این شعارها را می نوشتیم. رفت و آمدهایمان که زیاد شد محل قرار در خانه ما بود. پدر و مادرم او را می شناختند. اتاق کوچکی روی پشت بام خانه مان ساخته بودیم که تابستانها رختخوابهایمان را آنجا میگذاشتیم. میرفتیم توی آن اتاقک فعالیت هایمان را هماهنگ میکردیم. اعلامیه امام که از نجف میآمد آن را توی روستاها و شهر پخش میکردیم. یکی از بچه ها به نام آقای گله داری نجار بود. ایشان با وسایل نجاری در خانه شان استنسیل دستی درست کرده بود. استنسیل وسیله ای بود که با آن اوراق را تکثیر میکردند. پس از حرکت مردم قم در نوزده دی پنجاه و شش اولین اجتماع ضدرژیم در خرمشهر در حسینیه اصفهانی ها برپا شد. روحانی به نام آقای گلسرخی به مناسبت چهلم شهدای قم به خرمشهر آمد و در مورد قیام مردم قم سخنرانی کرد. در پایان، مردم سه چهار دقیقه شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی دادند و پراکنده شدند. اولین تظاهرات هم در کوی طالقانی راه افتاد. حسن مجتهدزاده برای شکل گیری تظاهرات و راهپیمایی ها همزمان شش منطقه شهر را سازماندهی میکرد. مثلا میگفت ساعت ده صبح کوی طالقانی، ساعت ده و نیم داخل کوچه پارچه فروشها، ساعت یازده در مرکز شهر، یازده و نیم، خیابان مولوی. در هرجا یک ربع، ده دقیقه شعار میدادیم. فریاد میزدیم، مرگ بر شاه، مرگ بر جلاد، درود بر خمینی، چند پلاکارد مقوایی هم دستمان بود که روی آنها نوشته شده بود ای امت مسلمان به پا خیز، استقلال، آزادی، حکومت اسلامی. مأمورهای شهربانی تا میخواستند از این طرف شهر به آن طرف شهر بروند، تظاهرات آنجا تمام شده و جای دیگر شروع شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظه به لحظه با
عملیات بیت المقدس
که منجر به آزادسازی پاره تن ایران شد!
به استقبال سوم خرداد
سالروز آزادی خرمشهر میرویم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #عملیات_بیت_المقدس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 علی هاشمی مهربان و خیلی دوست داشتنی بود؛ خانواده شهدا را با خجالت ملاقات میکرد.
در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا میرفتیم او خجالت میکشید و گاهی به من میگفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است»
یکی از وصیتهای علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیدهایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد.
صبحتان سرسبز از یاد پاسداران سرخ جامه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#شهید_علی_هاشمی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 انرژی مثبت
گاهی یک متن، چقدر به دل می نشیند و در چند سطر دنیایی افتخار در خود دارد
بهراستی ایران
🔸 روسیه را از غرب نجات داد
🔹 هرزگوین را از دست صربها نجات داد
🔸 عراق را از دست داعش نجات داد
🔹 لبنان را از دست صهیونیستها نجات داد
🔸 سوریه از جنگ جهانی نجات داد
🔹 ونزوئلا را از محاصره آمریکا نجات داد
🔸 یمن را برای همیشه از دست عربستان و غرب نجات داد
🔹 قطر را که می خواستند سرنگون کنند از دست عربستان نجات داد
🔸 اردوغان را از کودتا نجات داد
🔹 غزه را از بمباران صهیونیستها نجات داد
🔸 ایران تنها کشور جهان در مقابل استکبار می باشد و از همه مستضعفان حمایت می کند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۸
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸در آن هوای گرم زندگی کردن در چادر به راستی مشکل است. اما انگار به این کربلاییان، خدا استقامتی دیگر
داده است.
لامپی از سقف چادر آویزان است. کف چادر را با بلوکهای سیمانی فرش کرده اند و روی آنها، پتو پهن شده. چند پتوی تاشده هم، مرتب در یک طرف چادر، روی هم چیده شده است. در گوشه ای دیگر یک صندوق تختهای خالی ميوه قرار دارد. این صندوق، حکم کمد بچه ها را دارد. داخلش یک شیشه کوچک مربا، یک شیشه چای خشک و چند استکان و نعلبکی و قوری قرار دارد. کنارش هم چند کتاب و دفتر. لابد وسایل درسی آنهاست. رادیوی ترانزیستوری کوچکی هم بغل
کتابهاست. می پرسم اوقات بیکاری تان را اینجا چطورمی گذرانید؟
- مدتی کلاس آموزش دفاع در برابر بمبهای شیمیایی بود؛ توی آن کلاسها شرکت میکردیم. حالا آن کلاس تمام شده بعضی برنامههای رادیو را گوش میدهیم. اگر لازم باشد به تبلیغات کمک میکنیم، رنجبر هم که مشغول دادن امتحان است. گاهی کتاب میخوانیم بعضی وقتها هم بازی میکنیم، فوتبال و....
سومین نفر، باقر زجاجی ، پانزده ساله، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی است. او هم از شیراز اعزام شده. بی آنکه خودش هم بگوید لهجه شیرین شیرازی اش، این را فریاد می زند. زجاجی نسبت به سنش قد تقریباً بلندی دارد. باریک اندام است. موهای ماشین شده اما مشکی و پرپشتی دارد. رنگ چهره اش به زردی میزند. چشمان مشکی اش از زیر ابروهای پرپشت سیاه درخششی خاص دارد؛ درخششی که حکایت از هوش صاحبش میکند. تازه پشت لبش سبز شده و شقیقه هایش را موهای کرک مانندی پوشانده است.
- فکر میکنی نوجوانان میتوانند تأثیر مهمی در جبهه داشته باشند؟
- البته... تازه به فرض که هیچ فایده ای هم نداشته باشند همین بودنشان باعث دلگرمی بزرگترهاست. بودن ما در جبهه به دشمن هم نشان میدهد که نوجوانان ما طرفدار انقلاب هستند. البته ممکن است بعضی از بچه ها واقعاً وضع زندگی شان طوری باشد که نتوانند به جبهه بیایند این بچه ها هم باید در همان پشت جبهه ببینند چه کاری برای جنگ از دستشان بر می آید، همان کار را بکنند. در هر صورت جبهه را باید از همه کارهایشان مهمتر بدانند.
- چه باعث شد که به جبهه بیایی؟
- معلوم است؛ وظیفه شرعی. امام فرمودند، ما هم عمل کردیم.
- غیر از خودت از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟
- شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند.
- فکر میکنی جبهه چه تاثیری روی رزمندگان دارد؟
- همین که آدم از همه چیزهایی که دوست می داشته، دل می کند، باعث سازندگی اش میشود. برای کسانی که هم سن و سال ما هستند یک تأثیر دیگر هم دارد یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود میآورد. این اعتماد به نفس باعث میشود که اگر در زندگی روبه روی دشمنی قرار گرفتیم خودمان را نبازیم، خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روز تاسیس سپاه پاسداران
آغاز روزمرگی تروریست و حاکمان غرب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سپاه
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«میگ و دیگ»
┄═❁❁═┄
قسمتی از متن کتاب:
... سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبانبستهها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهار دست و پا بالا میپریدند و پایین میآمدند و هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند ماسکها را از صورت خود بیندازند.
سرهنگ آسیایی درحالیکه میخندید، گفت: هداوندخانی چهکار کردهای؟
و هداوندخانی در جواب گفت: قربان برای آنکه گوشتشان هدر نشود، به آنها ماسک ضدگاز زدهام ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#میگودیگ
مجموعه خاطرات طنز
نویسنده: علیرضا پوربزرگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو تا تیربار و آرپیجی که به امان خدا رها شده اند میگذرم تا خود را به جنازه بعدی برسانم. جای حاج صفر خالی، اگر بود و میدید چگونه مهمات و وسایل روی زمین رها شده اند، دادش به هوا میرفت. وقتی برای یک جوراب آدم را به رقص و امیداشت دیگر تکلیفش با تحویل گونی گونی خوراکی و جعبه جعبه فشنگ معلوم است. از قضا جنازهٔ بعدی خود حاج صفر است. با ته ریش و کله تاس و دسته کلیدی که همیشه پر شالش بود؛ دسته کلید کانکس تدارکات. در این فکر بودم که اینجا توی این دره دیگر دسته کلید حاج صفر به چه درد می خورد که ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و دراز به دراز کنار حاج صفر روی زمین افتادم و مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد. وقتی به هوش آمدم هوا حسابی سرد شده بود. فکر کردم که شاید عراقیها به سراغ ما آمده بودند تا تیر خلاص بزنند. آخر این مرسوم بود. به هر جا که حمله میکردند اگر موفق میشدند زخمی و مجروح باقی نمی گذاشتند. به خیال خودشان باید همه را میفرستادند آن دنیا. لابد یکی از آن تیرها هم نصیب ملاج من شده بود؛ همین که پس کله ام را پر از خون کرده. اما بازهم قصر در رفته ام. چه شانسی! یکی با موج خمپاره و توپ زهوارش در می رود، آن وقت من این همه تیر و ترکش خورده ام و باز زنده ام. اما چه زنده ای! هنوز هم نه جایی را میبینم نه چیزی میشنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است.
چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز میکشم و چیزهای دوروبرم را لمس میکنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر اسلحه کلاش، گونی بی سیم و خرت و پرتهای دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان میخورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است که بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است. یک لحظه میترسم و با خود میگویم نکند یک عراقی غول تشنگ بالای سرم ایستاده و منتظر حرکت من است تا یک تیر خلاص دیگر نثارم کند. نه در این سرما و تاریکی دیگر محال است عراقی ها راهشان به اینجا بیفتد. با خود میگویم: «اصلا نکند من مرده ام و همه اینها دارد در یک عالم دیگر اتفاق میافتد، نکند دارم خواب میبینم ولی چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چرا این قدر گودی چشمانم زقزق میکند. از شور و شوق این افکار که نکند پا در عالم برزخ گذاشته ام از جا بلند میشوم. احساس میکنم که سرم دو برابر شده و چیزی به سرم چسبیده است؛ یک سنگ، یک سنگ نه چندان بزرگ. سنگ را میکنم و به سراغ ریسمان میروم. شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس میکنم و بالا میروم. بالا و بالاتر.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نسل اولی های انقلابی خرمشهر مانند فؤاد کریمی، برادران جهان آرا، على جامه دارپور ، بصیرزاده، نعمت زاده و.... در زندان بودند و افرادی مثل حاج عبد الله بهمن اینانلو و حمید نظام اسلامی مدتی در خرمشهر خانه تیمی و زندگی مخفی داشتند. بعدها لو رفتند، به تهران فرار کردند و جذب گروه فجر اسلام شدند.
در خرمشهر به دلیل ضربه ای که مبارزین نسل اول خورده بودند مردم کمی محافظه کارانه عمل میکردند، ولی در ماههای منتهی به انقلاب مردم و عشایر یکپارچه در تظاهرات شرکت داشتند. بودند افرادی که مسخره میکردند، می گفتند میخواهید با دست خالی حریف توپ و تانکهای شاه شوید؟
پائیز سال پنجاه و هفت موج انقلاب فراگیر شده بود. در همه شهرها مردم گروه گروه به انقلاب می پیوستند. روزنامه های کیهان و اطلاعات بیش از همه اخبار مربوط به تظاهرات را پوشش میدادند. در جریان تظاهرات با طلبه ای به نام فضلی آشنا شدم. از قم آمده بود. نام مستعارش محمودی بود. او اول صف، من آخرهای صف می رفتیم؛ لیدر شعار دادنها بودیم. میرفتم روی کول یک نفر با بلندگو دستی میگفتم "بگو مرگ بر شاه."
تظاهرات روز بیست آبان پنجاه و هفت مصادف با عید قربان در خرمشهر مانند تظاهرات روز هفده شهریور در تهران نقطه عطف بود. سرگرد اشراقی برادر داماد امام، رئیس حکومت نظامی خرمشهر آدم بی رحمی بود و دستور قتل داد. او سروان ساعتچی و پلیسی به اسم چنگیز چند نفر را شهید و مجروح کردند. در خانه، ما و محمد گلهداری کوکتل مولوتف می ساختیم و بین بچه ها تقسیم میکردیم. یکی از مراکز توزیع كوكتل مولوتف طبقه بالای خانه ما بود. به فکر تهیه اسلحه هم بودیم. با یکی از دوستان به نام علی حیدری از آقای سلیمانی فر سی و پنج هزار تومان گرفتیم، به روستای هاشمیه خرمشهر رفتیم و از یک قاچاقچی یک کلت سیزده تیر خریدیم ولی زمینه اقدام نظامی فراهم نشد.
بچه های خرمشهر با هدایت عبدالرضا موسوی در تظاهرات آبادان شرکت میکردند. دانشجویان دانشکده نفت آبادان هم برای تظاهرات به خرمشهر می آمدند. آقای کیاوش هم از آبادان به خرمشهر می آمد و کلاس قرآن میگذاشت که بیشتر جنبه سیاسی داشت. اولین تظاهرات علنی و گسترده در آبادان پس از واقعه آتش سوزی در سینما رکس آبادان در شب بیست و هشت مرداد پنجاه و هفت شکل گرفت.
شبی که سینما رکس آتش گرفت با چند نفر از دوستانم لب شط خرمشهر نشسته بودیم. دیدیم ماشینهای آتش نشانی در خرمشهر به حرکت در آمدند. پرسیدیم کجا آتش گرفته؟ گفتند سینما رکس آبادان را آتش زدند. با بچه ها به آبادان رفتیم. وقتی رسیدیم سینما سوخته و دود غلیظی فضا را پر کرده بود. مردم داد و فریاد میکردند. پلیس دورتادور سینما را بسته بود و اجازه نمیداد کسی وارد شود دختر عمویم با شوهرش که تازه عقد کرده بودند کنار هم جزغاله شده بودند؛ از حلقه انگشترشان شناسایی شدند. آمار کشته شده ها به چهارصدو هشتاد نفر رسید. روزی که اجساد را دفن میکردند به قبرستان آبادان رفتم. جنازه ها را روی زمین چیده بودند. خانواده ها لا به لای آدمهای سوخته دنبال عزیزانشان میگشتند. تعدادی پیدا نشدند. در نهایت لودر آوردند، گودال بزرگی کندند، اجساد مجهول الهویه را داخل گودال گذاشتند و روی آن خاک ریختند؛ بعدها دیواری دورش کشیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ما به وعدههای خدا یقین داریم
که أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
این ماییم که زمین را به ارث خواهیم بُرد...
"شهید آوینی"
صبحتون الهی ، نفسهایتان خدایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#الی_بیت_المقدس
#حاج_احمد_متوسلیان
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
" ترکش منتظر "
┄═❁❁═┄
در منطقه طلاییه مستقر بودیم . خورشید در حال غروب بود و دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود.
تعدادی از اونها در عملیات قبلی به شهادت رسیده بودند و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری 🤕 بودند.
از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد.
با یه فیگور خاص دستم 🤲 را به طرف آسمان گرفتم و گفتم :
"خدایا !
از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتیم و هیچ خبری نشده است " 😜
هنوز حرفم تمام نشده بود که نهبرداشت، نهگذاشت، ترکشی سرگردان درست آمد و خورد به مچ دستم و برای مدتی کنار بچه های زخمی🤒 جا خوش کردم.😅
راوی : احمد ترکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂