🍂 همراه با قصهگو ۸
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸در آن هوای گرم زندگی کردن در چادر به راستی مشکل است. اما انگار به این کربلاییان، خدا استقامتی دیگر
داده است.
لامپی از سقف چادر آویزان است. کف چادر را با بلوکهای سیمانی فرش کرده اند و روی آنها، پتو پهن شده. چند پتوی تاشده هم، مرتب در یک طرف چادر، روی هم چیده شده است. در گوشه ای دیگر یک صندوق تختهای خالی ميوه قرار دارد. این صندوق، حکم کمد بچه ها را دارد. داخلش یک شیشه کوچک مربا، یک شیشه چای خشک و چند استکان و نعلبکی و قوری قرار دارد. کنارش هم چند کتاب و دفتر. لابد وسایل درسی آنهاست. رادیوی ترانزیستوری کوچکی هم بغل
کتابهاست. می پرسم اوقات بیکاری تان را اینجا چطورمی گذرانید؟
- مدتی کلاس آموزش دفاع در برابر بمبهای شیمیایی بود؛ توی آن کلاسها شرکت میکردیم. حالا آن کلاس تمام شده بعضی برنامههای رادیو را گوش میدهیم. اگر لازم باشد به تبلیغات کمک میکنیم، رنجبر هم که مشغول دادن امتحان است. گاهی کتاب میخوانیم بعضی وقتها هم بازی میکنیم، فوتبال و....
سومین نفر، باقر زجاجی ، پانزده ساله، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی است. او هم از شیراز اعزام شده. بی آنکه خودش هم بگوید لهجه شیرین شیرازی اش، این را فریاد می زند. زجاجی نسبت به سنش قد تقریباً بلندی دارد. باریک اندام است. موهای ماشین شده اما مشکی و پرپشتی دارد. رنگ چهره اش به زردی میزند. چشمان مشکی اش از زیر ابروهای پرپشت سیاه درخششی خاص دارد؛ درخششی که حکایت از هوش صاحبش میکند. تازه پشت لبش سبز شده و شقیقه هایش را موهای کرک مانندی پوشانده است.
- فکر میکنی نوجوانان میتوانند تأثیر مهمی در جبهه داشته باشند؟
- البته... تازه به فرض که هیچ فایده ای هم نداشته باشند همین بودنشان باعث دلگرمی بزرگترهاست. بودن ما در جبهه به دشمن هم نشان میدهد که نوجوانان ما طرفدار انقلاب هستند. البته ممکن است بعضی از بچه ها واقعاً وضع زندگی شان طوری باشد که نتوانند به جبهه بیایند این بچه ها هم باید در همان پشت جبهه ببینند چه کاری برای جنگ از دستشان بر می آید، همان کار را بکنند. در هر صورت جبهه را باید از همه کارهایشان مهمتر بدانند.
- چه باعث شد که به جبهه بیایی؟
- معلوم است؛ وظیفه شرعی. امام فرمودند، ما هم عمل کردیم.
- غیر از خودت از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟
- شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند.
- فکر میکنی جبهه چه تاثیری روی رزمندگان دارد؟
- همین که آدم از همه چیزهایی که دوست می داشته، دل می کند، باعث سازندگی اش میشود. برای کسانی که هم سن و سال ما هستند یک تأثیر دیگر هم دارد یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود میآورد. این اعتماد به نفس باعث میشود که اگر در زندگی روبه روی دشمنی قرار گرفتیم خودمان را نبازیم، خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روز تاسیس سپاه پاسداران
آغاز روزمرگی تروریست و حاکمان غرب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سپاه
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«میگ و دیگ»
┄═❁❁═┄
قسمتی از متن کتاب:
... سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبانبستهها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهار دست و پا بالا میپریدند و پایین میآمدند و هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند ماسکها را از صورت خود بیندازند.
سرهنگ آسیایی درحالیکه میخندید، گفت: هداوندخانی چهکار کردهای؟
و هداوندخانی در جواب گفت: قربان برای آنکه گوشتشان هدر نشود، به آنها ماسک ضدگاز زدهام ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#میگودیگ
مجموعه خاطرات طنز
نویسنده: علیرضا پوربزرگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو تا تیربار و آرپیجی که به امان خدا رها شده اند میگذرم تا خود را به جنازه بعدی برسانم. جای حاج صفر خالی، اگر بود و میدید چگونه مهمات و وسایل روی زمین رها شده اند، دادش به هوا میرفت. وقتی برای یک جوراب آدم را به رقص و امیداشت دیگر تکلیفش با تحویل گونی گونی خوراکی و جعبه جعبه فشنگ معلوم است. از قضا جنازهٔ بعدی خود حاج صفر است. با ته ریش و کله تاس و دسته کلیدی که همیشه پر شالش بود؛ دسته کلید کانکس تدارکات. در این فکر بودم که اینجا توی این دره دیگر دسته کلید حاج صفر به چه درد می خورد که ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و دراز به دراز کنار حاج صفر روی زمین افتادم و مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد. وقتی به هوش آمدم هوا حسابی سرد شده بود. فکر کردم که شاید عراقیها به سراغ ما آمده بودند تا تیر خلاص بزنند. آخر این مرسوم بود. به هر جا که حمله میکردند اگر موفق میشدند زخمی و مجروح باقی نمی گذاشتند. به خیال خودشان باید همه را میفرستادند آن دنیا. لابد یکی از آن تیرها هم نصیب ملاج من شده بود؛ همین که پس کله ام را پر از خون کرده. اما بازهم قصر در رفته ام. چه شانسی! یکی با موج خمپاره و توپ زهوارش در می رود، آن وقت من این همه تیر و ترکش خورده ام و باز زنده ام. اما چه زنده ای! هنوز هم نه جایی را میبینم نه چیزی میشنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است.
چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز میکشم و چیزهای دوروبرم را لمس میکنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر اسلحه کلاش، گونی بی سیم و خرت و پرتهای دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان میخورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است که بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است. یک لحظه میترسم و با خود میگویم نکند یک عراقی غول تشنگ بالای سرم ایستاده و منتظر حرکت من است تا یک تیر خلاص دیگر نثارم کند. نه در این سرما و تاریکی دیگر محال است عراقی ها راهشان به اینجا بیفتد. با خود میگویم: «اصلا نکند من مرده ام و همه اینها دارد در یک عالم دیگر اتفاق میافتد، نکند دارم خواب میبینم ولی چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چرا این قدر گودی چشمانم زقزق میکند. از شور و شوق این افکار که نکند پا در عالم برزخ گذاشته ام از جا بلند میشوم. احساس میکنم که سرم دو برابر شده و چیزی به سرم چسبیده است؛ یک سنگ، یک سنگ نه چندان بزرگ. سنگ را میکنم و به سراغ ریسمان میروم. شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس میکنم و بالا میروم. بالا و بالاتر.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نسل اولی های انقلابی خرمشهر مانند فؤاد کریمی، برادران جهان آرا، على جامه دارپور ، بصیرزاده، نعمت زاده و.... در زندان بودند و افرادی مثل حاج عبد الله بهمن اینانلو و حمید نظام اسلامی مدتی در خرمشهر خانه تیمی و زندگی مخفی داشتند. بعدها لو رفتند، به تهران فرار کردند و جذب گروه فجر اسلام شدند.
در خرمشهر به دلیل ضربه ای که مبارزین نسل اول خورده بودند مردم کمی محافظه کارانه عمل میکردند، ولی در ماههای منتهی به انقلاب مردم و عشایر یکپارچه در تظاهرات شرکت داشتند. بودند افرادی که مسخره میکردند، می گفتند میخواهید با دست خالی حریف توپ و تانکهای شاه شوید؟
پائیز سال پنجاه و هفت موج انقلاب فراگیر شده بود. در همه شهرها مردم گروه گروه به انقلاب می پیوستند. روزنامه های کیهان و اطلاعات بیش از همه اخبار مربوط به تظاهرات را پوشش میدادند. در جریان تظاهرات با طلبه ای به نام فضلی آشنا شدم. از قم آمده بود. نام مستعارش محمودی بود. او اول صف، من آخرهای صف می رفتیم؛ لیدر شعار دادنها بودیم. میرفتم روی کول یک نفر با بلندگو دستی میگفتم "بگو مرگ بر شاه."
تظاهرات روز بیست آبان پنجاه و هفت مصادف با عید قربان در خرمشهر مانند تظاهرات روز هفده شهریور در تهران نقطه عطف بود. سرگرد اشراقی برادر داماد امام، رئیس حکومت نظامی خرمشهر آدم بی رحمی بود و دستور قتل داد. او سروان ساعتچی و پلیسی به اسم چنگیز چند نفر را شهید و مجروح کردند. در خانه، ما و محمد گلهداری کوکتل مولوتف می ساختیم و بین بچه ها تقسیم میکردیم. یکی از مراکز توزیع كوكتل مولوتف طبقه بالای خانه ما بود. به فکر تهیه اسلحه هم بودیم. با یکی از دوستان به نام علی حیدری از آقای سلیمانی فر سی و پنج هزار تومان گرفتیم، به روستای هاشمیه خرمشهر رفتیم و از یک قاچاقچی یک کلت سیزده تیر خریدیم ولی زمینه اقدام نظامی فراهم نشد.
بچه های خرمشهر با هدایت عبدالرضا موسوی در تظاهرات آبادان شرکت میکردند. دانشجویان دانشکده نفت آبادان هم برای تظاهرات به خرمشهر می آمدند. آقای کیاوش هم از آبادان به خرمشهر می آمد و کلاس قرآن میگذاشت که بیشتر جنبه سیاسی داشت. اولین تظاهرات علنی و گسترده در آبادان پس از واقعه آتش سوزی در سینما رکس آبادان در شب بیست و هشت مرداد پنجاه و هفت شکل گرفت.
شبی که سینما رکس آتش گرفت با چند نفر از دوستانم لب شط خرمشهر نشسته بودیم. دیدیم ماشینهای آتش نشانی در خرمشهر به حرکت در آمدند. پرسیدیم کجا آتش گرفته؟ گفتند سینما رکس آبادان را آتش زدند. با بچه ها به آبادان رفتیم. وقتی رسیدیم سینما سوخته و دود غلیظی فضا را پر کرده بود. مردم داد و فریاد میکردند. پلیس دورتادور سینما را بسته بود و اجازه نمیداد کسی وارد شود دختر عمویم با شوهرش که تازه عقد کرده بودند کنار هم جزغاله شده بودند؛ از حلقه انگشترشان شناسایی شدند. آمار کشته شده ها به چهارصدو هشتاد نفر رسید. روزی که اجساد را دفن میکردند به قبرستان آبادان رفتم. جنازه ها را روی زمین چیده بودند. خانواده ها لا به لای آدمهای سوخته دنبال عزیزانشان میگشتند. تعدادی پیدا نشدند. در نهایت لودر آوردند، گودال بزرگی کندند، اجساد مجهول الهویه را داخل گودال گذاشتند و روی آن خاک ریختند؛ بعدها دیواری دورش کشیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ما به وعدههای خدا یقین داریم
که أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
این ماییم که زمین را به ارث خواهیم بُرد...
"شهید آوینی"
صبحتون الهی ، نفسهایتان خدایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#الی_بیت_المقدس
#حاج_احمد_متوسلیان
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
" ترکش منتظر "
┄═❁❁═┄
در منطقه طلاییه مستقر بودیم . خورشید در حال غروب بود و دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود.
تعدادی از اونها در عملیات قبلی به شهادت رسیده بودند و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری 🤕 بودند.
از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد.
با یه فیگور خاص دستم 🤲 را به طرف آسمان گرفتم و گفتم :
"خدایا !
از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتیم و هیچ خبری نشده است " 😜
هنوز حرفم تمام نشده بود که نهبرداشت، نهگذاشت، ترکشی سرگردان درست آمد و خورد به مچ دستم و برای مدتی کنار بچه های زخمی🤒 جا خوش کردم.😅
راوی : احمد ترکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۹
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 این نوجوان بسیجی خیلی آرام و شمرده حرف میزند. روی هر کلمه اش هم فشار مخصوصی وارد میکند. حرف زدنش آدم را یاد سخنرانهای مذهبی میاندازد. به نظر میرسد اهل مسجد و پای منبر نشستن باشد.
- درس چکار میکردی؟
میگوید توی کلاسهای فوق العاده امور تربیتی شرکت میکردم. در یک مسابقه قرآن هم شرکت کردم و چند جلد کتاب برنده شدم. مدتی به بچه های سوم ابتدایی قرآن درس می دادم. در گروههای سرود و تئاتر هم شرکت داشتم.
- در نمایشی هم بازی کرده ای؟
بله توی یک فیلم هم شرکت داشتم
- اسم فیلم چه بود؟
- فیلم عابد و شیطان
- نقش تو در این فیلم چه بود؟
- من نقش پسر عابد را داشتم.
- این فیلم در جایی هم به نمایش در آمده؟
- نه هنوز، فیلمبرداری اش تمام نشده بعد از فرمان امام بچه ها آمدند جبهه؛ ناتمام ماند اگر خدا خواست و برگشتیم،
ادامه اش میدهیم.
- ما از دوستان دیگرت درباره کتاب و مطالعه پرسیدیم.، رابطه شما با مطالعه چطور است؟
- من بیشتر مجلات و نشریات سپاه را میخوانم. مثلاً امید انقلاب و نهال انقلاب توی کتابخانههای شیراز هم عضو هستم.
- بهترین کتابی که خوانده ای؟
- داستان راستان
- چرا فکر میکنی از همه کتابها بهتر است.
- برای اینکه راجع به مسائل اسلامی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام خدمت دوستان همراه👋
در آستانه سالگرد عملیات بیت المقدس، گفتگویی با سرادر معینیان از فرماندهان میدانی این عملیات داشته ایم که در روزهای آینده ارسال خواهیم کرد.
نقطه نظرات شما راهگشای مطالب کانال حماسه جنوب خواهد بود.
👇
@defae_moghadas
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آزادسازی خرمشهر
در عملیات بیت المقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
... در آنجا ریسمان به حلقه ای وصل شده و سوی حلقه تسمه ای چرمی است که به دو طرف چیزی بسته شده. دو سوراخ نسبتاً بزرگ در آن حوالی وجود دارد و یک شکاف که در حال جنبیدن است. همان جاست که پفتره حیوان به من میفهماند این ریسمان به افسار یک قاطر و آنچه را لمس کرده ام پوزه و دهان حیوان بوده. خنده ام میگیرد. ریسمانی که قرار بود مرا به بهشت ببرد از کجا سر در آورد. با خود میگویم: «باید قاطر حاج صفر باشد؛ قاطر مخصوص تدارکات که اسمش هم مگیل است.» کورمال ، کورمال به بدن حیوان دست میکشم؛ بخصوص پاهایش را بررسی میکنم، مبادا جایی اش زخمی شده یا تیر و ترکش خورده باشد. نه، انگار مگیل از من سالم تر است. اگر چشمش هم ببیند و گوشش هم بشنود، دیگر نورعلی نور است. دستی به یالش میکشم و احساس خوشبختی میکنم. انگار که دنیا را داده اند. اگر این ضرب المثل درست باشد که در بیابان لنگه کفش هم نعمت است، وجود یک قاطر لابد رحمت است. اما مگیل هیچ کاری به این همه احساسی که من از خود بروز میدهم ندارد. ابلهانه ایستاده و نشخوار میکند. میگویم: "مگیل تو هم باید قاطر خوش شانسی باشی که هنوز زنده ای" کله اش را تاب میدهد و یک پفتره دیگر تحویلم میدهد. این بار سر و صورتم خیس آب میشود؛ چقدر چندش آور صورتم را روی پیشانی مگیل میگذارم و با دست حیوان را ناز میکنم. او که تقصیری ندارد. در این کوهستان پر از برف، من هستم و او. ما غیر از هم کسی را نداریم.
فکر اینکه افسار مگیل را به دست بگیرم و دنبالش هر جا که رفت راه بیفتم ته دلم را خالی میکند. با خودم میگویم یعنی چه؟ من با اینهمه عقل و کمالات بعد از عمری درس خواندن حفظ نیمی از قرآن و نهج البلاغه، بعد از آن همه ریاضت و شب زنده داری و به قول معروف غور در عالم معنی خودم را بسپارم دست این قاطر زبان نفهم. او مرا به کجا میخواهد ببرد؟! اما مگر چاره دیگری هم دارم. نه چشمم میبیند و نه گوشم میشنود. لااقل این حیوان از این دو نعمت محروم نیست.
نفس عمیقی میکشم و باز به کندوکاو ادامه میدهم. از اول تا آخر ستون میروم و برمیگردم اما یک نفر نیست که زنده مانده باشد. چاره ای ندارم. کنار قاطر که همچنان مشغول نشخوار است مینشینم و عقده این چند ساعت را یک جا خالی میکنم. گریه زارزار من شاید دل خدا را نرم کند. از ته دل گریه میکنم چه حال خوبی! اشک داغ صورت سردم را میپوشاند. عجیب است؛ این چشمان می گریند اما نمیبینند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تظاهرات گسترده ای با شرکت جریانهای سیاسی مختلف هفتم مهر پنجاه و هفت در آبادان برگزار شد. در آن مراسم کمونیستها لشکرکشی بزرگی از سراسر کشور داشتند؛ می خواستند مانور بدهند، اما باز به تعداد مردم عادی و بچه مذهبی ها نمیرسید. راهپیمایی بزرگی از بوارده به سمت قبرستان شروع شد. دو نوع شعار داده می شد؛ کمونیست ها میگفتند نان ، مسکن آزادی، مذهبیها شعار می دادند: میکشم میکشم آن که برادرم کشت. کمونیستها با هم حرکت میکردند، دختر و پسر دستهایشان را توی هم کرده بودند و کسی دیگری را در صفشان راه نمیدادند. محکم شعار میدادند.
ارتش و ژاندارمری دو بار جلوی مردم را گرفتند و مردم دوباره هجوم بردند. بالاخره مردم به قبرستان رسیدند. مراسمی برگزار شد. هر کسی اعلامیه ای میخواند. پس از مراسم جمعیت زیادی به طرف شهر برگشت. مأمورین توی ورودی شهر، جلوی جمعیت را گرفتند که متفرق شوید. مردم پراکنده نمیشدند و شعار میدادند. مأمورین تیراندازی هوایی کردند مردم نشستند و شعار دادند. گاز اشک آور زدند، مردم برای خنثی کردن گاز لاستیک آتش زدند. همه یکپارچه شعار مرگ بر شاه سر دادند. تیراندازیها بیشتر شد، مردم در گروه های ده تا سی نفره در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر با مأمورین حکومت نظامی درگیر شدند. جنگ و گریز تا پاسی از شب ادامه داشت. از کوی ذوالفقاری تا مرکز شهر تقریبا هر چه بانک و مؤسسه دولتی بود به آتش کشیده شد. وقتی جمعیت کمتر شد، خیلی از مردم را در خیابانها دستگیر کردند. برادرم محمود را هم گرفتند و به کلانتری بردند. چند پاسبان گردن کلفت با باتوم و مشت و لگد به جان این جوان چهارده ساله افتاده بودند. همسایه ها آمدند خبر دادند، پدرم از خرمشهر به آبادان رفت. وقتی محمود را با صورت ورم کرده و چشم کبود شده دیده بود، نتوانسته بود جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: «محمود نای حرف زدن نداشت. گردنش خونی و لباسهایش پاره بود. گفت: تا وارد کلانتری شدم گفتند پیرمرد خجالت نمیکشی؟ گفتم من چرا خجالت بکشم؟ گفتند چرا جلوی بچه ات را نمیگیری. گفتم بچه من چه کار کرده؟ گفتند آمده علیه اعلیحضرت شعار داده مقداری به من توپیدند و بعد هم تعهد گرفتند بچه ام را کنترل کنم!
بین برادرها، غلامرضا بزرگتر ما بود. پس از او حاج عبدالله، بعد از او من، بعد هم محمود و رسول بودند. رسول موقع پیروزی انقلاب دوازده سالش بود. با آن سن وسال کم، رابطِ بین خواهران و برادران مبارز بود. توی خانه اعلامیه ها را با طناب دور کمر رسول می بستیم، کاپشن گشاد با آستینهای بلند تنش میکردیم و اعلامیه ها را به مقر خواهرها میبرد. مادرم متوجه قصه شد ترسید، گفت: «ننه، به جای رسول، بدهید خودم میبرم!»
یک زنبیل قرمزرنگ پلاستیکی داشت. اعلامیه را کف زنبیل می چیدیم و روی آن سبزی و میوه میگذاشتیم. خواهرم فاطمه از اولین تظاهرات که ده دوازده نفر شرکت میکردند، از نفرات ثابت بود.
او آن روزها شانزده سال داشت.
تنور انقلاب داغ شده بود. آرام و قرار نداشتیم. شبها تا نزدیکی سحر با اسپری روی دیوارهای شهر شعار مینوشتیم. بچه ها را در گروه های دو نفره تقسیم میکردیم در محدوده خودشان شعار بنویسند. روزها برای تظاهرات محدود برنامه ریزی میکردیم. سر غروب همه در مسجد امام صادق (ع) جمع میشدیم. آخرین خبرهای مربوط به انقلاب در آنجا رد و بدل میشد.
ساواکی معروفی بود به نام صفر ویسی که به مسجد هم می آمد و معمولا در مراسم مذهبی حضور داشت. اخبار بچه ها را گزارش می داد و در بازجویی ها هم حاضر بود. یک روز عبدالله و بهمن تصمیم گرفتند بروند خانه اش او را با قمه بزنند. قرار گذاشته بودند بهمن زنگ خانه اش را بزند وقتی بیرون آمد بهمن او را بگیرد و عبدالله با قمه بزند و با موتور فرار کنند. وقتی زنگ را میزنند، دختر بچه اش در را باز میکند به هم میگویند درست نیست جلوی چشم بچه، پدر را بزنند پشیمان شده از آنجا دور میشوند. حسن مجتهدزاده که موضوع را میشنود از آنها دلخور میشود که قرار نبود تنهایی این کار را انجام دهید. او پس از مدتی تصمیم میگیرد خودش به تنهایی صفر ویسی را اعدام انقلابی کند. با سه راهی لوله آب یک نارنجک دستی درست میکند نارنجک یا همان سه راهی را از پنجره توی خانه پرتاب میکند شیشه میشکند اما پشت شیشه توری نصب شده بود. نارنجک به توری اصابت میکند توی کوچه بر میگردد و جلوی پای حسن منفجر می شود. حسن را با بدنی مجروح به بیمارستان شهیدی خرمشهر میبرند. روز بعد مادر حسن و برادرش حسین به بیمارستان میروند و حسن را میبینند. آنها میگفتند حال حسن وخیم نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میبینمت،
پلاک بر گردن و چفیه بر شانه،
جادههای صلابت را پشت سر میگذاری
و خاک را لبخند میکاری...
صبحتان به راه شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات
" عکس یادگاری "
محمد وطنی
┄═❁❁═┄
🍂 سه ماه بود بسیجیان گردان منتظر عملیات بودند اما گویا قرار نبود عملیاتی صورت بگیرد. 😢
بچه ها یکی یکی تسویه حساب می گرفتند و گردان را ترک می کردند.
در آن اوضاع، من هم به چادر فرماندهی رفتم و از پشت چادر، جعفرزاده را صدا کردم. او ناگهان با صدای بلندی به من گفت :
« تو هم برای تسویه حساب آمده ای ؟» 😡
در ورودی چادر را بالا زدم و گفتم :
« من برای عکس یادگاری آمده ام !»
او وقتی دوربین 📸 را در دستم دید ؛ خنده ملیحی کرد و گفت :
« خوش اومدی ... بیا که حالا وقت عکس 👥گرفتن است ...»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
📚: رد پای پرواز
✍: عیسی خلیلی
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂