🍂 رفتن از جان سوی جانان
سفرِ مردان است ...
به یاد سرداری که بین فرماندهانِ شهید لشکرهای سپاه، از همه غریبتر و ناشناختهتر ماند...
🔹 بنیانگذار و اولین فرمانده لشکر ۱۷ حضرت علیبنابیطالب (ع)
🔹 بنیانگذار و اولین فرماندهی تیپ مستقل ۱۵ تکاوران دریایی امامحسن(ع)
🔹 فرماندهی جبهه شوش در جنوب
🔸به قدری محبوب و بزرگ بود که بعد از شهادت حسن باقری و مجید بقایی، مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس جمهور بودند در نامهای رسمی شهادت مجید بقایی و یارانش را به او تسلیت گفت.
🔸 او در آخرین نبرد عاشوراییاش در عملیات بدر بصورت گمنام و بدون مسئولیت در کنار سایر بسیجیان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندین پاسگاه دریائی دشمن و در سختترین نقطه عملیات برای نابودی کمینهای دشمن ؛ از ناحیه سر مورد اصابت تیر خصم قرار گرفت و در ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ جاودانه شد.
#روحش_شاد_باصلوات
صبحتان سراسر نور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سردار_شهید_حسن_درویش
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۲
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 - ما شنیده ایم کمتر از پانزده سال را نمیگذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟!
- با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود، برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامه اش را برداشتم و آمدم جبهه. محسن هم با شناسنامه برادرش - حسین ـ به جبهه آمده بود.
مکثی میکند و میگویم آخرین سوالم همان سؤالی است که بقیه هم به آن جواب دادند. راجع به کتاب خواندن؟
- من قبل از آمدن به جبهه حدود هزار و هفتصد جلد کتاب توی خانه داشتم.
- بهترین کتابی که خوانده ای؟
دارم.
- من به پیغمبر و خاندان ایشان علاقه مخصوصی دارم ، بیشتر کتابهایی راجع به زندگی آنها میخوانم. میتوانم بگویم بهترین کتابی که در این باره خوانده ام فاطمه، فاطمه است بود.
زیاد وقت بچه ها را گرفته ام صداهایی که از طرف میدانگاه محل برگزاری جشن میآید نشان میدهد که مراسم شروع شده. هوا گرگ و میش است. تا یکی دو ساعت دیگر ما باید پادگان را ترک کنیم. بچه های چادر هم وضو می گیرند، پوتینهایشان را میپوشند و راه میافتیم طرف محل برگزاری مراسم.
•°•°•°•
سوسنگرد زمانی به تصرف عراقیها در می آید. جنگ کوچه به کوچه در آنجا در میگیرد؛ اما با رشادت نیروهای ما شهر پس گرفته میشود. هنوز که هنوز است در و دیوارهای شهر پر از جای گلوله ها و ترکشهاست. یک تانک از کار افتاده عراقی نیز به عنوان سمبل مقاومت شهر در یکی از خیابانها به چشم می خورد. تانک از لبه پیاده رو بالا آمده و همانجا از کار افتاده است و حالا بازیچه بچه های سوسنگردی است.
هویزه که با خاک یکسان شده بود، حالا به طور کامل از نو ساخته شده است. ساختمانهای بسیار زیبای یک طبقه با نمای آجر تراشیده شده زرد رنگ، خیابانهای وسیع با خیابان بندیهای منظم، حالتی دلباز و دوست داشتنی به شهر داده است. ساختمان قدیمی مخروطی شکل قدمگاه حضرت ابراهیم (ع) در حاشیه این شهر کاملاً نوساز و شیک، جلوه خاصی دارد و
بی اختیار چشم را به طرف خود میکشد. به آن طرف میرویم. ظهر است و گرما، سخت زورمند. شهر، ساکت و خاموش است. به نظر میرسد که هنوز ساکنان قدیمی آن به شهر باز نگشته اند.
قدمگاه حضرت ابراهیم در قبرستان و درست روبه روی در ورودی است. قبرستان هم خالی است. این خلوت و سکوت آن هم در چنان جایی ما را به عالمی دیگر میبرد.
خیلی فکرها را در ما زنده میکند و حالتهای خاصی را درمان بر می انگیزد حالات خاصی است که دلمان نمی خواهد به این زودیها آنها را از دست بدهیم. یک نوع احساس نزدیکتر شدن به طبیعت خودمان است. بگذریم... می خواهیم برگردیم که به چهار نوجوان برمی خوریم....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۲
"متخصص مین"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حادثه ای در بستان اتفاق افتاد.
در یک حمله نیروهای ما توانستند دو کیلومتر پیشروی داشته باشند. بعد از آن دستور آمد که نیروهای ایرانی میخواهند حمله کنند و این دو کیلومتر را به تصرف خود در بیاورند و ما باید هر چه زودتر این دو کیلومتر را مین گذاری کنیم.
گروهان مین آماده شده بود تا توسط نیروهای مین گذار در این دو کیلومتر کاشته شود. یکی از سربازها تعدادی مین را روی هم گذاشته بود که براثر فشار عمل کرد و انفجار بزرگی رخ داد. حدود شصت مین به همین وسیله منفجر و در حدود ۸۰ نفر هم از افراد گروهان، کشته شدند که سه افسر در میان آنها بودند.
البته ما هیچ وقت موفق نشدیم که آن دو کیلومتر را مین گذاری کنیم، زیرا نیروهای شما در کمترین زمان ممکن، آن دو کیلومتر را تصرف کردند.
در منطقه مهران یک میدان وسیع مین تدارک دیده بودیم و شش سنگر هم در پیشانی این میدان مین ساخته بودیم تا نیروهای شما را بهتر زیر نظر داشته باشیم و از نفوذ آنها برای خنثی کردن مینها جلوگیری کنیم. یک روز فرمانده لشکر به من دستور داد تا به این سنگرها بروم و ببینم چرا این سنگرها منفجر میشود! من خیلی از موضوع تعجب کردم و به اتفاق چند سرباز به این سنگرها رفتم.
وقتی داخل یکی از سنگرها شدم دیدم که این سنگرها مین گذاری شده، وقتی مین ها را بیرون کشیدم با حیرت زیاد دیدم که این مینها ایرانی است. راستش من نمیدانم چه کسی این مینها را داخل این سنگرها کاشته است ولی میتوانم بگویم که این مسئله شبیه معجزه است برای اینکه اصلاً امکان نداشت که نیروهای شما بتوانند تا این حد به موضع ما نفوذ کنند و هنوز هم نمیدانم که آن مینها از کجا آمده بود که توانست شش نفر از سربازان مرا تکه تکه کند. البته این سنگرها نگهبان داشت و بیست و چهار ساعته از آنها پاسداری میدادند ولی هیچکس نفهمید که این مینها چطور در عمق سنگرهای ما کار گذاشته شده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل، در زیر سنگهای بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش میسوزد.
- بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آنوقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم.
افسار مگیل را میگیرم و بر میگردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس میکنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم میکند. دور خودم میچرخم.
- کی هستی اینجا چه میخواهی؟!
اسلحه ام را از روی دوشم میگیرم و مسلحش میکنم. نکند یک نفر دنبال من
است؟! شاید هم چند نفر.
- یاالله حرف بزن!
با خود میگویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمیشنوی!"
- خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو.
مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو میبرم. میخواهم تیری در کنم اما میترسم که به مگیل بخورد.
پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم میدید نمیتوانستی با من چنین کاری بکنی. با خود میگویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا میتواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه میگذارم و به رگبار میبندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد میکند و مرا نقش زمین میکند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده میشود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز میکشم و صورتم را روی برفها میگذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و میخواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف میکشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمیکند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم میچرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم میماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده.
میزنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر میخندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده میشود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند میکند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی میکنم.
- تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی.
خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داریها...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یقین به وعده الهی
🔻 اِنَّ مَعیَ رَبی
به واللهالعظیم، من از روز اول جنگ یک روز هم ناامید نشدم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #رهبری
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
اوایل سال پنجاه و هشت به خاطر مسئله ای از جهان آرا و بچه ها دلخور شدم و سه چهار روز توی خانه نشستم. آخر شب صدای در آمد. وقتی در را باز کردم دیدم محمد جهان آرا، فتح الله افشاری، رضا موسوی و قاسم آمده اند. محمد گفت: «بیا برویم.» گفتم: «نمی آیم.» گفت: «خجالت بکش مثل بچه ها قهر کردی رفتی توی خانه نشستی مگر انقلاب این حرفها را بر میدارد؟ بیا برویم زیاد کار داریم.» گفتم «نمی آیم.» گفت: «نمی آیی؟» گفتم: «نه.» گفت: «قاسم بلندش کن بگذارش توی ماشین. قاسم جستی زد مرا بلند کرد انداخت توی ماشین گاز دادند رفتند. هر چه داد و فریاد کردم توجهی نکردند. مرا با زیرشلواری به مقر ساختمان هتل جهانگردی بردند. سپاه هنوز به طور رسمی شکل نگرفته بود. گفتند امشب میخواهند گروهی از بچه ها را برای آموزش بفرستند. شما هم باید بروی. کجا؟ دزفول. گفتم: «من که لباس ندارم. نگذاشتید لباس بپوشم.» یک دست لباس خاکی آوردند تنم کردند، گفتند همین جا به تو لباس میدهیم. گفتند فردا ده صبح میروید راه آهن، آقایی با این مشخصات می آید، باید او را پیدا کنید و به ساختمان یونسکوی دزفول ببرید. آنجا محل استقرار و آموزش بود. او را پیدا کردیم. آقایی به نام کریم امامی از نیروهای دکتر چمران در لبنان بود. یک دوره فشرده پانزده روزه با عنوان «دوره صاعقه برای ما گذاشت. سخت میگرفت. نصفه شب ما را کنار رودخانه میبرد و توی آب می انداخت، از سرما می لرزیدیم. پای برهنه باید روی ریگها میدویدیم، سینه خیز می رفتیم و در همان حال تیراندازی میکرد میگفت هرکس سرش بالا بیاید تیر به سرش
می خورد.
رگبار میبست میگفت: «حرکت کن!»
صورتمان را به زمین میساییدیم و میرفتیم. من و چهارده نفر دیگر آموزش تاکتیک، روش محاصره کردن و درگیری گذراندیم. از بچه های آن دوره جواد کازرونی را به یاد دارم.
پس از آنکه از آموزش برگشتیم، محمد جهان آرا تدبیری اندیشید. نقشه شهر را گذاشت و از هر کدام از بچه ها می پرسید خانه ات کجاست؟ یکی میگفت کوی طالقانی، یکی میگفت کوت شیخ، یکی می گفت راه آهن. محمد گفت هر کس خانه اش هر کجا هست، حفاظت آن محدوده به عهده اوست.
چهارراه ها و خیابانهایی را مشخص کرد که در صورت درگیری باید بسته میشد تا شهر کنترل شود. خانه ما مرکز شهر بود. مرکز شهر را به من داد. با آقای گله داری که رفیق و هم محلی ام بود هماهنگ کردم. بچه هایی را که میشناختیم و اطرافمان بودند، مسلح کردیم. خانه ما به عنوان مقر آماده باش تعیین شد. بچه ها هر موقع کاری نداشتند، در همان اتاقک بالای خانه ما جمع میشدند. قرار گذاشتیم به محض اینکه اتفاقی افتاد همه در خانه ما جمع شوند. شهر را تقسیم بندی و قرق کردیم. هر حادثه ای پیش میآمد شهر دست ما بود. محمد گفت: به محضی که اتفاقی افتاد با گونی سنگربندی میکنیم. گفت: «شما که خودتان آموزش دیده اید به بچه ها آموزش بدهید، هر چه یاد گرفته اید به بچه ها یاد بدهید.» به این ترتیب، آمادگی عملیاتی نسبتاً خوبی برای هر نوع اتفاق، پیش بینی کردیم.
•°•°•°•°•
یکی دو روز پس از شنیدن خبر شهادت سید محمد جهان آرا از حج برگشتم. در این مدت با حس عجیبی، کنار خانه خدا، به نیابتش زیارت میکردم
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ما برای نعمتِ دین ؛
زیر دِین خیلیها هستیم...
اسفند ۱۳۶۳ ، عملیات بدر
ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﻭﻃﻦ
ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ؛ پیکرهایی که با طناب
بسته شدند تا به بیرون نیافتند ...
عکاس: بهرام محمدی فرد
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂