🍂 مگیل / ۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
زیر فضای دم کرده پانچو از خواب بیدار میشوم، دست میکشم تا مگیل را پیدا کنم. دستم به پالان مگیل میخورد. حتما خودش هم هست. از زیر پانچو بیرون می آیم. گرچه هوای بیرون سرد است اما میتوانم گرمای تابش آفتاب را روی دست و صورتم احساس کنم. این میرساند که ابرهای دیشب پراکنده شده اند و حالا هوا آفتابی است. از زاویه نور خورشید هم پی میبرم که هنوز اوایل
صبح است.
دیشب با مگیل خیلی راه آمدیم. انصافا هوای مرا هم داشت. برای نوازش کردن مگیل دستم را به هر طرف میبرم اما اثری از او نیست. فقط پالان پر از آذوقه اینجا هست و چند تا روکش بازشده شکلات جنگی. معلوم است صبحانه اش را هم خورده. این ابله کجا غیبش زده؟
ترس ته دلم را خالی میکند. شعاع بزرگتری را با دست جست وجو میکنم؛ اما نیست که نیست. با خود میگویم لابد علفزاری چیزی پیدا کرده اما با وجود این همه برف حتی اگر علفزاری هم باشد زیر این قالیچه یخ زده مدفون میشود. دستم را مثل قیف جلوی دهانم میگیرم و صدایش میزنم
- مگیل! مگیل کجایی؟
لابد انتظار دارم که جوابم را بدهد. این بلاهت پیشه حتی نمیداند چه بلایی سر من آمده چه برسد به اینکه بخواهد مرا کمک کند. خدایا تکلیف ما را با این الاغ روشن کن.
بلند میشوم و خودم را از برف میتکانم. مشغول برداشتن وسایل از روی زمین هستم که ناگهان دستم به جای سمهای مگیل، که انگار روی برفها حجاری شده برخورد میکند. انگار دنیا را به من دادهاند. با دست جای سمها را لمس میکنم و جلو میروم. دیگر انگشتانم از سرما دارند منجمد میشوند که ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد میکنم و بعد حس بویاییام به کار میافتد. بله خودش هست؛ سرگین مگیل. تر و تازه و هنوز گرم و بعد دستم به پاهایش می خورد که ایستاده و مشغول چراست. دستهایم را با کمی برف پاک میکنم. اما اصلا به دلم نمیچسبد.
- تو خجالت نمیکشی من بینوا را گذاشتی و خودت اومدی اینجا که چی؟
آن قدر عصبی هستم که میخواهم با مشت بکوبم توی ملاجش، اما خودم را کنترل میکنم. بیچاره حق دارد به هر حال هر چقدر به او شکلات بدهم جای علف و کاه و یونجه اش را نمیگیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یک روز صبح خبر دادند محمد جهان آرا میآید. او مبارز شناخته شده ای بود. یکی از اتاقها را برای جلسات اختصاص داده بودیم. محمد توی اتاق نشسته بود. هفت هشت نفر از بچه های شهر بودند. وارد اتاق شدیم اولین بار بود او را میدیدم؛ خوش سیما، با لبخند دلنشین و مهربان، ولی جدی. برای ما مثل فیدل کاسترو بود. رهبری با کاریزمای قوی که به دل می نشست. ابتدا گفت: «خودتان را معرفی کنید!» خودمان را یکی یکی معرفی کردیم. تقریباً همه را میشناخت. آنهایی را هم که ندیده بود میشناخت. خودش انتخاب کرده بود چه کسانی به جلسه بیایند. گفت الحمد الله انقلاب پیروز شده، انقلاب دسترنج خون شهداست. اینکه شما اینجا هستید نتیجه فعالیت مبارزین در گروه های مختلف شهرها و روستاهاست. چقدر زجر کشیدند، چقدر شکنجه دیدند تا این انقلاب به ثمر رسید. از مشروطه تا امروز چقدر شهید دادیم، چقدر آدمها ایثار کردند، چه کسانی که شهید شدند، در به در شدند تا این انقلاب به نتیجه رسیده است. گفت هر لحظه ممکن است طرفدارهای شاه سازماندهی کنند و با کودتا دوباره برگردند. باید با هوشیاری مراقب باشیم خدای نکرده اینها دوباره برنگردند. گفت: در حال حاضر حکومتی وجود ندارد، باید مراقب اموال و ناموس مردم باشیم. دست آخر گفت از این پس مسئولیت اینجا با من است، با هم جلسات روزانه خواهیم داشت.
آنجا به اسم کانون فرهنگی نظامی جوانان مسلمان و انقلابی خرمشهر، تبدیل به پایگاه اصلی بچه های انقلاب شد. عده ای از بچه ها شبها آنجا می ماندند و پست میدادند. یکی از بچه ها که رزمی کار بود به جوانها دفاع شخصی و کاراته آموزش میداد. هماهنگیها و برنامه ریزی هایمان در آنجا انجام میشد گروه دیگری هم بود که روحانیون در خانه آقای محمدی آن را هدایت میکردند. جمعی از بازاریها، اصناف و رئیس و کارکنان اداره بندر در هم آنجا جمع می شدند. آنها کارهایی برای حفاظت از انقلاب و اداره شهر انجام میدادند. یکی از برادرهای انقلابی به نام آقای محمدرضا سامعی از دانشجویان مبارز در کانادا بود که با شروع انقلاب به ایران آمد. پدرش حاج یدالله در انقلاب و جنگ، با بچه های شهر همراه بود. محمدرضا اولین شهردار خرمشهر پس از انقلاب بود. خرمشهر بزرگترین بندر ایران بود. کشتیهای بزرگ با ظرفیت بیست و پنج هزار تن در اسکله های آن پهلو میگرفتند. شیکترین خودروها و لباسها و مدرن ترین وسایل زندگی در خانه و خیابانهای آبادان و خرمشهر دیده میشد. انبارها پر از کالا بود. با وجود حوادث انقلاب، مردم مشغول کار و کاسبی بودند و وقفه ای ایجاد نشده بود. هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود یکی از بچه ها پرسید: «تو در جلسه هستی؟» گفتم کدام جلسه؟» گفت: «امروز جلسه مهمی در مسجد خراسانی هاست.»
جلسه از طرف مجاهدین برگزار شده بود. محمد جهان آرا بچه هایی که احساس میکردند همفکرشان نیستند دعوت نشده بودند. با دوستم به مسجد خراسانیها رفتیم. سخنران اصلی اصغر افشار بود. به نام خدا و خلق قهرمان شروع کرد و پس از یاد شهدایشان مثل مهدی رضایی و محبوبه آلادپوش و چند نفر دیگر، گفت: باید حرکت انقلابی منهای روحانیت در کشور راه بیفتد!
صریح اعلام کرد هر کسی طرفدار روحانیت است در جمع ما جایی ندارد!
عده ای پرسیدند چرا منهای روحانیت؟ گفت: «روحانیون بروند مسجد، مردم را هدایت کنند نظر امام هم همین است.» میگفت روحانیت تا اینجا تلاش کرده دستشان درد نکند، خدا خیرشان بدهد، تکلیف و رسالتشان را انجام دادند، حالا باید توی مساجد مردم را ارشاد کنند و در اداره مملکت و شهر و انقلاب دخالت نکنند. اینها خرج خودشان را از بچه های شهر جدا کردند. حسن، برادر محمد جهان آرا هم با آنها بود. محمد جهان آرا که پیش از این جلساتی با اینها داشت پس از جلسه مسجد خراسانیها خطش را جدا کرد. آنها هم محمد جهان آرا را تحویل نمیگرفتند. او هم کاری به کارشان نداشت و مشغول کارهای کانون و حفاظت شهر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از همانجا که می شکنیم
قوی میشویم.
شهید محمد بروجردی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفتن از جان سوی جانان
سفرِ مردان است ...
به یاد سرداری که بین فرماندهانِ شهید لشکرهای سپاه، از همه غریبتر و ناشناختهتر ماند...
🔹 بنیانگذار و اولین فرمانده لشکر ۱۷ حضرت علیبنابیطالب (ع)
🔹 بنیانگذار و اولین فرماندهی تیپ مستقل ۱۵ تکاوران دریایی امامحسن(ع)
🔹 فرماندهی جبهه شوش در جنوب
🔸به قدری محبوب و بزرگ بود که بعد از شهادت حسن باقری و مجید بقایی، مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس جمهور بودند در نامهای رسمی شهادت مجید بقایی و یارانش را به او تسلیت گفت.
🔸 او در آخرین نبرد عاشوراییاش در عملیات بدر بصورت گمنام و بدون مسئولیت در کنار سایر بسیجیان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندین پاسگاه دریائی دشمن و در سختترین نقطه عملیات برای نابودی کمینهای دشمن ؛ از ناحیه سر مورد اصابت تیر خصم قرار گرفت و در ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ جاودانه شد.
#روحش_شاد_باصلوات
صبحتان سراسر نور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سردار_شهید_حسن_درویش
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۲
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 - ما شنیده ایم کمتر از پانزده سال را نمیگذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟!
- با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود، برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامه اش را برداشتم و آمدم جبهه. محسن هم با شناسنامه برادرش - حسین ـ به جبهه آمده بود.
مکثی میکند و میگویم آخرین سوالم همان سؤالی است که بقیه هم به آن جواب دادند. راجع به کتاب خواندن؟
- من قبل از آمدن به جبهه حدود هزار و هفتصد جلد کتاب توی خانه داشتم.
- بهترین کتابی که خوانده ای؟
دارم.
- من به پیغمبر و خاندان ایشان علاقه مخصوصی دارم ، بیشتر کتابهایی راجع به زندگی آنها میخوانم. میتوانم بگویم بهترین کتابی که در این باره خوانده ام فاطمه، فاطمه است بود.
زیاد وقت بچه ها را گرفته ام صداهایی که از طرف میدانگاه محل برگزاری جشن میآید نشان میدهد که مراسم شروع شده. هوا گرگ و میش است. تا یکی دو ساعت دیگر ما باید پادگان را ترک کنیم. بچه های چادر هم وضو می گیرند، پوتینهایشان را میپوشند و راه میافتیم طرف محل برگزاری مراسم.
•°•°•°•
سوسنگرد زمانی به تصرف عراقیها در می آید. جنگ کوچه به کوچه در آنجا در میگیرد؛ اما با رشادت نیروهای ما شهر پس گرفته میشود. هنوز که هنوز است در و دیوارهای شهر پر از جای گلوله ها و ترکشهاست. یک تانک از کار افتاده عراقی نیز به عنوان سمبل مقاومت شهر در یکی از خیابانها به چشم می خورد. تانک از لبه پیاده رو بالا آمده و همانجا از کار افتاده است و حالا بازیچه بچه های سوسنگردی است.
هویزه که با خاک یکسان شده بود، حالا به طور کامل از نو ساخته شده است. ساختمانهای بسیار زیبای یک طبقه با نمای آجر تراشیده شده زرد رنگ، خیابانهای وسیع با خیابان بندیهای منظم، حالتی دلباز و دوست داشتنی به شهر داده است. ساختمان قدیمی مخروطی شکل قدمگاه حضرت ابراهیم (ع) در حاشیه این شهر کاملاً نوساز و شیک، جلوه خاصی دارد و
بی اختیار چشم را به طرف خود میکشد. به آن طرف میرویم. ظهر است و گرما، سخت زورمند. شهر، ساکت و خاموش است. به نظر میرسد که هنوز ساکنان قدیمی آن به شهر باز نگشته اند.
قدمگاه حضرت ابراهیم در قبرستان و درست روبه روی در ورودی است. قبرستان هم خالی است. این خلوت و سکوت آن هم در چنان جایی ما را به عالمی دیگر میبرد.
خیلی فکرها را در ما زنده میکند و حالتهای خاصی را درمان بر می انگیزد حالات خاصی است که دلمان نمی خواهد به این زودیها آنها را از دست بدهیم. یک نوع احساس نزدیکتر شدن به طبیعت خودمان است. بگذریم... می خواهیم برگردیم که به چهار نوجوان برمی خوریم....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۲
"متخصص مین"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حادثه ای در بستان اتفاق افتاد.
در یک حمله نیروهای ما توانستند دو کیلومتر پیشروی داشته باشند. بعد از آن دستور آمد که نیروهای ایرانی میخواهند حمله کنند و این دو کیلومتر را به تصرف خود در بیاورند و ما باید هر چه زودتر این دو کیلومتر را مین گذاری کنیم.
گروهان مین آماده شده بود تا توسط نیروهای مین گذار در این دو کیلومتر کاشته شود. یکی از سربازها تعدادی مین را روی هم گذاشته بود که براثر فشار عمل کرد و انفجار بزرگی رخ داد. حدود شصت مین به همین وسیله منفجر و در حدود ۸۰ نفر هم از افراد گروهان، کشته شدند که سه افسر در میان آنها بودند.
البته ما هیچ وقت موفق نشدیم که آن دو کیلومتر را مین گذاری کنیم، زیرا نیروهای شما در کمترین زمان ممکن، آن دو کیلومتر را تصرف کردند.
در منطقه مهران یک میدان وسیع مین تدارک دیده بودیم و شش سنگر هم در پیشانی این میدان مین ساخته بودیم تا نیروهای شما را بهتر زیر نظر داشته باشیم و از نفوذ آنها برای خنثی کردن مینها جلوگیری کنیم. یک روز فرمانده لشکر به من دستور داد تا به این سنگرها بروم و ببینم چرا این سنگرها منفجر میشود! من خیلی از موضوع تعجب کردم و به اتفاق چند سرباز به این سنگرها رفتم.
وقتی داخل یکی از سنگرها شدم دیدم که این سنگرها مین گذاری شده، وقتی مین ها را بیرون کشیدم با حیرت زیاد دیدم که این مینها ایرانی است. راستش من نمیدانم چه کسی این مینها را داخل این سنگرها کاشته است ولی میتوانم بگویم که این مسئله شبیه معجزه است برای اینکه اصلاً امکان نداشت که نیروهای شما بتوانند تا این حد به موضع ما نفوذ کنند و هنوز هم نمیدانم که آن مینها از کجا آمده بود که توانست شش نفر از سربازان مرا تکه تکه کند. البته این سنگرها نگهبان داشت و بیست و چهار ساعته از آنها پاسداری میدادند ولی هیچکس نفهمید که این مینها چطور در عمق سنگرهای ما کار گذاشته شده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل، در زیر سنگهای بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش میسوزد.
- بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آنوقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم.
افسار مگیل را میگیرم و بر میگردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس میکنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم میکند. دور خودم میچرخم.
- کی هستی اینجا چه میخواهی؟!
اسلحه ام را از روی دوشم میگیرم و مسلحش میکنم. نکند یک نفر دنبال من
است؟! شاید هم چند نفر.
- یاالله حرف بزن!
با خود میگویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمیشنوی!"
- خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو.
مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو میبرم. میخواهم تیری در کنم اما میترسم که به مگیل بخورد.
پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم میدید نمیتوانستی با من چنین کاری بکنی. با خود میگویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا میتواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه میگذارم و به رگبار میبندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد میکند و مرا نقش زمین میکند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده میشود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز میکشم و صورتم را روی برفها میگذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و میخواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف میکشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمیکند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم میچرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم میماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده.
میزنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر میخندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده میشود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند میکند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی میکنم.
- تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی.
خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داریها...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یقین به وعده الهی
🔻 اِنَّ مَعیَ رَبی
به واللهالعظیم، من از روز اول جنگ یک روز هم ناامید نشدم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #رهبری
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
اوایل سال پنجاه و هشت به خاطر مسئله ای از جهان آرا و بچه ها دلخور شدم و سه چهار روز توی خانه نشستم. آخر شب صدای در آمد. وقتی در را باز کردم دیدم محمد جهان آرا، فتح الله افشاری، رضا موسوی و قاسم آمده اند. محمد گفت: «بیا برویم.» گفتم: «نمی آیم.» گفت: «خجالت بکش مثل بچه ها قهر کردی رفتی توی خانه نشستی مگر انقلاب این حرفها را بر میدارد؟ بیا برویم زیاد کار داریم.» گفتم «نمی آیم.» گفت: «نمی آیی؟» گفتم: «نه.» گفت: «قاسم بلندش کن بگذارش توی ماشین. قاسم جستی زد مرا بلند کرد انداخت توی ماشین گاز دادند رفتند. هر چه داد و فریاد کردم توجهی نکردند. مرا با زیرشلواری به مقر ساختمان هتل جهانگردی بردند. سپاه هنوز به طور رسمی شکل نگرفته بود. گفتند امشب میخواهند گروهی از بچه ها را برای آموزش بفرستند. شما هم باید بروی. کجا؟ دزفول. گفتم: «من که لباس ندارم. نگذاشتید لباس بپوشم.» یک دست لباس خاکی آوردند تنم کردند، گفتند همین جا به تو لباس میدهیم. گفتند فردا ده صبح میروید راه آهن، آقایی با این مشخصات می آید، باید او را پیدا کنید و به ساختمان یونسکوی دزفول ببرید. آنجا محل استقرار و آموزش بود. او را پیدا کردیم. آقایی به نام کریم امامی از نیروهای دکتر چمران در لبنان بود. یک دوره فشرده پانزده روزه با عنوان «دوره صاعقه برای ما گذاشت. سخت میگرفت. نصفه شب ما را کنار رودخانه میبرد و توی آب می انداخت، از سرما می لرزیدیم. پای برهنه باید روی ریگها میدویدیم، سینه خیز می رفتیم و در همان حال تیراندازی میکرد میگفت هرکس سرش بالا بیاید تیر به سرش
می خورد.
رگبار میبست میگفت: «حرکت کن!»
صورتمان را به زمین میساییدیم و میرفتیم. من و چهارده نفر دیگر آموزش تاکتیک، روش محاصره کردن و درگیری گذراندیم. از بچه های آن دوره جواد کازرونی را به یاد دارم.
پس از آنکه از آموزش برگشتیم، محمد جهان آرا تدبیری اندیشید. نقشه شهر را گذاشت و از هر کدام از بچه ها می پرسید خانه ات کجاست؟ یکی میگفت کوی طالقانی، یکی میگفت کوت شیخ، یکی می گفت راه آهن. محمد گفت هر کس خانه اش هر کجا هست، حفاظت آن محدوده به عهده اوست.
چهارراه ها و خیابانهایی را مشخص کرد که در صورت درگیری باید بسته میشد تا شهر کنترل شود. خانه ما مرکز شهر بود. مرکز شهر را به من داد. با آقای گله داری که رفیق و هم محلی ام بود هماهنگ کردم. بچه هایی را که میشناختیم و اطرافمان بودند، مسلح کردیم. خانه ما به عنوان مقر آماده باش تعیین شد. بچه ها هر موقع کاری نداشتند، در همان اتاقک بالای خانه ما جمع میشدند. قرار گذاشتیم به محض اینکه اتفاقی افتاد همه در خانه ما جمع شوند. شهر را تقسیم بندی و قرق کردیم. هر حادثه ای پیش میآمد شهر دست ما بود. محمد گفت: به محضی که اتفاقی افتاد با گونی سنگربندی میکنیم. گفت: «شما که خودتان آموزش دیده اید به بچه ها آموزش بدهید، هر چه یاد گرفته اید به بچه ها یاد بدهید.» به این ترتیب، آمادگی عملیاتی نسبتاً خوبی برای هر نوع اتفاق، پیش بینی کردیم.
•°•°•°•°•
یکی دو روز پس از شنیدن خبر شهادت سید محمد جهان آرا از حج برگشتم. در این مدت با حس عجیبی، کنار خانه خدا، به نیابتش زیارت میکردم
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ما برای نعمتِ دین ؛
زیر دِین خیلیها هستیم...
اسفند ۱۳۶۳ ، عملیات بدر
ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﻭﻃﻦ
ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ؛ پیکرهایی که با طناب
بسته شدند تا به بیرون نیافتند ...
عکاس: بهرام محمدی فرد
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۳
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 می خواهیم از هویزه برگردیم که به چهار نوجوان برمیخوریم. سر صحبت را با آنها باز میکنیم. اهل هویزه هستند، اما فعلا همراه بقیه مردم شهر در آن طرف رودخانه ای که ظاهراً در شمال شرقی هویزه است زندگی میکنند. می گویند که همین چند روز پیش هواپیماهای عراق شهر را زده اند. همچنین میگویند که به زودی مردم به شهر برخواهند گشت. عرب زبان و شیعه هستند؛ اما فارسی را خیلی راحت حرف میزنند. از آنها عکسی میگیریم و صحبتهایی دیگر و
راه می افتیم. ناهار را در قرارگاهی در همان هویزه می خوریم. دیر رسیده ایم و باز هم بیدعوت قبل از ما، ناهار خورده شده. آنچه اضافه آمده، سهم ماست. ناراضی نیستیم بخصوص که گرما اشتهایی برایمان باقی نگذاشته است. بیشتر آب میخوریم تا غذا. بین افرادی که در قرارگاه هستند یکی از باغبانهای دانشگاه علم و صنعت را میبینم. چهره اش بالای شصت سال را نشان میدهد. ریشهای سفید و بعضی دندانهای افتاده اش این حدس را تقویت میکند. با دیدن هم لبخندی بر لبهای هر دویمان مینشیند. گرم همدیگر را در آغوش میگیریم و روبوسی میکنیم. یاد حرف امام راجع به مستضعفین و زاغه نشینها میافتم. نگاهی به بسیجیهایی که توی سالن مشغول استراحت هستند می اندازم. راستی هم که همه مستضعفند. چهره ها رنج کشیده، پر چروک و آفتاب سوخته دستها زمخت و درشت و پینه بسته. دستهای کار ؛ خونگرم و صمیمی و مهربان و بی ادعا حتى یک نمونه از خانواده های مرفه هم نمیبینم. چرا... دروغ نگویم، یکی آن گوشه نشسته و پیراهنش را می دوزد. جوان است. شاید مُصعب بن عُمیر دیگری است. به هر حال، به غیر از این یکی دیگری نمی بینم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« عاشقم کن»
┄═❁❁═┄
.
جمعی از سربازان گردان انصار الرسول (ص) وقتی که به درجه نهایی میرسند و آماده برای دیدار معبود هستند، طی جلسهای عهدنامهای تنظیم و متعهد میشوند که هرکس شهید شد، باقی افراد را شفاعت کند.
بخشی از متن این عهد نامه:
"در صورت شهادت در روز حساب و کتاب و روز محشر به اذن الله و به اذن رسوله و به اذن ائمه المعصومین (س) شفاعت کلیه برادران امضا کننده را نموده و بر این شهادت خداوند بزرگ را گواه میگیریم. ضمناً حتماً سلام ما را خدمت بیبی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) و مولا اباعبدالله الحسین برسانید." توجه کنید به حال و هوای این چند خط کوتاه، گواهی میدهد که باید توسل کرد به یکی از ائمه، توجه بچههای این گروهان به حضرت زهرا (س) بوده، به مقام بلند شهداء برای شفاعت گواهی میدهند، آماده شهادت هستند، اینجا هیچ فیلم و سریالی را روایت نمیکنیم، روایت عدهای عاشق است که معبود را شناخته و عالم والا را درک کردهاند و برای رفتن از این دنیا لحظه شماری، توسل و زاری میکنند.
نمیتوان مدعی بود که در طلب شهادت هستم و اما از ائمه اطهار غافل، از مجالس روضه دور، نمیتوان رسید مگر با شناخت زندگی آنان، چگونه شد که حسین از خود گذشت و به معبود رسید، چگونه شد که فاطمه، فاطمه شد، چگونه علی با همه حقش سالها سکوت کرد و درنهایت مظلومانه از این دنیا رخت بست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عاشقم_کن
روایاتی از زندگی شهید امیر حاج امینی
نویسنده: ناشناس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلفی شهدا از بهشت
با استفاده از هوش مصنوعی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۳
"متخصص مین"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هشت ماه از جنگ گذشته بود که به جبهه آمدم. تقریبا دو سال در منطقه مهران بودم مدتی هم یکی از خانه های مهران مقر ما بود و از کلیه لوازم و اسباب آن خانه و خانه های دیگر استفاده میکردیم. حتی تلویزیون رنگی داشتیم که از خانه ای آورده بودیم. شـنـیـده بودم کـه افراد بسیاری خانه های مهران را تاراج کردند.
روزیکه اسیر شدم، روز پر حادثه ای بود. آنروز صبح بمن دستور دادند که برای بازدید یک منطقه مین گذاری شده بروم. به اتفاق چند نفر از سربازان به آن منطقه رفتم و میدان مین را بازرسی کرده و کارهائی که لازم بود انجام دادم. هنگام بازگشت بطرف ماشین ما شلیک شد و ما را به رگبار بستند. من تصور کردم که نیروهای ایرانی هستند ولی خوب که نگاه کردم دیدم نیروهای خومان هستند که بی محابا بطرف ما آتش گشوده اند من فریاد کردم که... نزنید... نزنید... ما عراقی هستیم... آنها متوجه شدند، و به کمک ما آمدند اما راننده یک تیر به پیشانی اش خورد و جابجا مرد. تقریباً همه ما زخمی بودیم و من هم چند جای بدنم براثر ترکشهای ریز جراحت برداشته بود وقتی به مقر رسیدم شب شده بود، خسته بودم و دکتر بهداری هم آمده بود تا مرا پانسمان کند.
تقریباً ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی زیادی شنیدم. بعد از تمام شدن پانسمان بیرون آمده و به مقر فرمانده گروهان رفتم و از او پرسیدم که چه خبر است؟
فرمانده گفت ایرانی ها حمله کرده اند و همه گروهان فرار کرده. بعضی ها هم کشته شده اند. جالب بود! اگر بدانید من خودم دیدم که فقط پنج نفر در گروهان مانده بودند. من پیش فـرمـانـده گروهان ماندم. دائماً با فرمانده تیپ تمـاس بــیـسـیـم برقرار بود و وضعیت خود را گزارش میکرد و پی در پی کمک میخواست و فرمانده تیپ هم میگفت که نیروی زیادی را فرستاده است. شب سختی را سپری کردم. فرمانـده گـروهـان خـیـلـی وحشت زده بود، این تماسها تقریباً تا نزدیکیهای صبح ادامه داشت. من یکباره احساس کردم که صدای تانک می آید. از مقر فرمانده گروهان بیرون آمدم و دیدم که تانکها دارند می آیند. به فرمانده گفتم که از فرمانده تیپ بپرس این تانک ها را برای کمک ما فرستاده است. من و فرمانده گروهان بیرون آمدیم و ناگهان متوجه شدیم که همه این تانکها ایرانی هستند. سربازانی که روی تانکها بودند اسلحه هایشان روی شانه هایشان بود و انگار اصلا جنگی نیست! آنها آنقدر خونسرد و راحت بودند که باعث تعجب ما شده بود. نیروهای شما وقتى که ما را دیدند با خنده اشاره کردند که به طرفشان برویم. وقتی که من دیدم تانکهای ایرانی با سربازان خندان و با نشاط جلو می آیند ترسیدم، چون شنیده بودم که نیروهای شما افسرها را خیلی سریع اعدام میکنند و من هم معطل نکردم. بلافاصله درجه هایم را از شانه هایم کنده و یک قبضه سلاح کمری داشتم که آنرا هم به گوشه ای پرتاب کردم و مثل یک سرباز عادی اسیر شدم.
نیروهای شما وقتی متوجه زخمی بودن من شدند بلافاصله با یک ماشین مرا به پشت جبهه واحد بهداری فرستادند. در این مدت واقعاً رفتار نیروهای شما قابل باور نبود. در چادر بهداری یک سرباز ایرانی هم مجروح بود که کنار من خوابیده بود. هر چه برای آن سرباز می آوردند برای من هم می آوردند. یعنی هیچ تفاوتی بین من و او نبود. من در اینجا حالم بسیار خوب است و توانستم دین و ایمان خودم را پیدا کنم. در عراق که بودم هیچکدام از اینها را نمیدانستم حتی بعد از هشت ماه از شروع جنگ که به مهران آمدم، با دیدن مهران هیچ احساسی نداشتم اصلاً حرام و حلال سرم نمیشد ولی امروز بعنوان یک معلم در اردوگاه درس میدهم و کتاب «عدل الهی» نوشته آیت الله شهید مطهری یکی از کتابهایی است که حالا تدریس میکنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همین جور قربان صدقه مگیل میروم و همه جای بدنش را دست میکشم نکند گلوله ای به او خورده باشد. اما دریغ از ذره ای احساس. همین طور ایستاده طبق معمول در حال نشخوار است.
قاطری بی احساس تر و لشتر از تو ندیدم.
مگیل همچنان نشخوار میکند و دم میچرخاند. این کار مطمئنم میکند که او سرحال است و از من چیزی به دل نگرفته اما به جای او، من هستم که قفسه
سینه ام کمی درد میکند. به طرف وسایلمان برمی گردیم.
همه چیز را برمیدارم و روی پالان بار مگیل میکنم. در اولین فرصت خشاب اسلحه را پُر میکنم. به نظر میرسد تیر بیشتر از احتیاج آورده ام. به چه دردم میخورد؟ تیرها که خیلی هم سنگین هستند از کوله بارمان حذف میشوند. یک دوربین دید در شب هم دارم که آن هم به کارم نمیآید باید خودم را سبک کنم.
من روزش را هم نمیبینم چه رسد به دید در شب.
ته کوله ام یکی دو تا شیشه عطر پیدا میکنم. اهدایی علی گازئیل است. کمی به خودم میزنم و مقداری هم به یال و گردن مگیل میمالم همان لحظه کله اش
را تکان میدهد. ببین چقدر بدبوست که قاطر هم فهمیده.
می دانم عطر تندی است. به قول بچه ها بوگیر است نه عطر. کورمال کورمال در یک کمپوت گیلاس را باز میکنم تا بخورم. عجیب است که در این هوای سرد حسابی تشنه ام شده ام. یکی دو جرعه از کمپوت خورده و نخورده مگیل پوزه اش را نزدیک میکند و همه را یک جا بالا میکشد. از قدیم گفتهاند از نخورده بگیر بده به خورده. تو که از صبح تا حالا داری
می خوری یک کمپوت گیلاس را نمیتوانی به ما ببینی؟! افسار مگیل را میگیرم و او را هی میکنم و دوتایی به راه می افتیم. خدایا به دل این قاطر بینوا بینداز ما را ببرد و برساند به نیروهای ایرانی، آمین یا رب العالمین!
دیگر از آفتاب دم صبح خبری نیست. دوباره هوا رو به سردی میگذارد. شک ندارم که ابرهای سیاه پُربرف خورشید را در خود بلعیدهاند. حین بالا رفتن از یک دره چند بار دم مگیل به سروصورتم میخورد.
- خوب با دمت گردو میشکنی خوب است که توی این سرما حال و حوصله ات سر جایش است.
یادم افتاد که رمضان خدا بیامرز درباره اسب و قاطر می گفت: «هوای سرد را بهتر از هوای گرم تابستان تحمل میکنند. در واقع چون بار میبرند اصلا سردشان نمی شود.» در همین فکرها بودم که ناگهان زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. بدنم مورمور شد و انگار در وسط گردباد قرار گرفته باشم به هر طرف کشیده میشدم.
خودش بود. یا یک دیده بان عراقی با ما شوخیاش گرفته بود یا اینکه چند خمپاره سرگردان از راه رسیده بودند تا حالمان را بگیرند. خود را روی زمین انداختم و افسار مگیل را محکم کشیدم. گلوله ها آنقدر نزدیک بودند که بوی دود و باروت حلقم را میسوزاند. خدا خدا میکردم که این بار مگیل رم نکند. در اصل من باید هم خود را از شر ترکشها نجات میدادم و هم از سمهای محکم و سنگین مگیل.
برایم جالب بود که مگیل اصلاً تکان نمی خورد؛ چراکه افسارش در دستم بود و کشیده نمیشد. چند دقیقه لای صخره ها دراز کشیدم تا آبها از آسیاب بیفتد. خدا کند پای دیده بان وسط نباشد. عراقی یا ایرانیاش فرقی نمی کند. مثلاً اگر دیده بان ایرانی مرا از دور ببیند نمیداند که هستم و از کجا می آیم و با عراقی اشتباهم میگیرد. اگر عراقی باشد که دیگر نورعلی نور است. ای نامردها، بابا اصلا من با این وضعیت فراملیتی هستم. میخواهید بروید از صلیب سرخ و هلال احمر بپرسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂