🍂 روزهایت سرشار از رشادتهاست
و این قابها برای ما، مانده یادگاری
از روزهایی که هر لحظهاش را
در انتظار شهادت نشستهای ...
#فرمانده_لشکر۴۱ثارالله
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
روزتان سرشار از نگاه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_دلها
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
ماه رمضان از راه رسید و ما راهی منطقه برزنجه شدیم. برزنجه از مناطق حساس کردستان عراق بود که بعثیها تسلط کمتری بر آنجا داشتند.
یک روز با گروهی از کردهای کومله که علیه ما در کردستان می جنگیدند و مقرشان در خاک عراق بود، روبه رو شدیم. چند زن بدون روسری نیز همراهشان بود. اصلا باور نمی کردند که ما ایرانی هستیم. یکی از آنها نزدیک من آمد و گفت:
- کاکا آبتان هیه؟ ( آب خوردن نداری؟) به فارسی گفتم
- به شما آب نمی دهیم
خیلی جا خورد.. هنگام غروب طبق معمول برای استراحت، راهی مسجد آبادی شدیم.
بعد از نماز نشستیم دور هم و هرکس از دیده ها و شنیده های خود می گفت که هم حکایتی بود و هم مزاحی. من برای اینکه سر به سر یکی از بچه ها گذاشته باشم گفتم یک نفر برود پشت بلندگوی مسجد اعلام کند امشب مراسم دعای توسل توسط برادر فلانی برگزار می شود. او هم به شوخی رفت پشت بلندگو و خیلی با آب و تاب این موضوع را اعلام کرد. البته برای خنده و فقط برای اینکه بچه ها روحیه بگیرند؛ ولی ما نمی دانستیم که بلندگو روشن است و صدا در روستا پخش می شود و او همچنان اعلام میکرد.
اهالی محترم روستا توجه بفرمایید مراسم دعای توسل امشب در مسجد توسط برادر... برقرار می باشد.
ناگهان دیدیم که یکی از کردها به مسجد دوید و گفت: چه کار میکنید؟ چرا پشت بلندگو فارسی حرف میزنید؟ همه
مردم فهمیدند؛ زود جمع کنید از اینجا بروید. ما هم که فهمیده بودیم چه دسته گلی به آب داده ایم، اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و سریع از روستا زدیم بیرون. روزهای خوب ماه رمضان یکی بعد از دیگری سپری می شد؛ ولی ما به خاطر وضعیت سفرمان از گرفتن روزه محروم بودیم. آن گروه کرد غیر اسلامی که با ما همکاری می کردند برای پیگیری بهتر کار یک نفر از کردها را به عنوان همرده من معرفی کردند تا در کارها همکاری بیشتری صورت بگیرد. ما هم برای اینکه از مأموریت اصلی خود غافل نشویم قبول کردیم و بعضی از موارد را با آنها هماهنگ می کردیم. او عضو کمیته مرکزی و کادر فرماندهی آن گروه بود و «ماموسا» نام داشت. البته از جهاتی موجبات خنده و سرگرمی بچه ها را نیز فراهم می کرد ماموسا حدود ۱۲۰ کیلو وزن داشت؛ با یک شکم بزرگ و برآمده که خیلی به این ور و آن ور میکرد تا آن را آب کند. به ما می گفت چه کار کنم تا لاغر شوم. ما هم برای او طبابت می کردیم که فلان کار و فلان کار را انجام بده لاغر میشوی. جالب این جالب بود که ما هر چه میگفتیم قبول میکرد. مثلاً اگر به او می گفتیم خیلی لاغر شدی، باور می کرد و محکم به شکمش میزد؛ به طوری که صدایی به اندازه صدای خمپاره میداد و آن روز تا پایان روز خوشحال بود. برعکس اگر میخواستیم اذیتش کنیم به او می گفتیم فایده ندارد دیگر لاغر نمیشوی و او به سرش میزد و می گفت:من خیلی بد بخت هستم من لاغر نمی شوم. ما هم از کارهای او روده بر می شدیم.
ماموسا بعد از مدتی به خاطر مأموریت جدیدی که به او سپرده شد، رفت و به جای او فرد دیگری را فرستادند تا بر کارهای ما کنترل داشته باشد و در واقع جاسوسی کند. نام او « کاک کاوه» بود. او هنوز از راه نرسیده گفت:
من مسئول شما هستم از این به بعد هرچه گفتم باید گوش کنید. فکر می کرد اینجا حمام است که هر کس زودتر لنگ را ببندد، رئیس است. به او گفتم: تو مسئول ما هستی؟
- بله.
- پس برو و مقداری نان برای ما تهیه کن
- من مسئول شما هستم؛ نوکر شما که نیستم.
- کسانی که مسئول هستند باید برای نیروها امکانات هم فراهم کنند. از همان اول به اصطلاح بچههای جبهه ای زدیم تو برجکش اما عجب رویی داشت کاک کاوه با اینکه در مقابل امر و نهی هایش قد علم میکردیم. دست از رئیس بازی برنمی داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت سوم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 وقتی به هتل برگشتیم،
آقا رضا رفت که کلید اتاق رو بگیره کارکنان هتل کلید رو ندادند و گفتند:
مدیر هتل گفته مگه اینجا بیمارستانه که با برانکارد مریض میارین تو. باید برید بیمارستان!! هرچی آقا رضا اصرار کرد که بابا این مریض نیست و فقط اومده گچ کمرش رو باز کنه زیر بار نرفتن و کلید اتاق رو ندادن!
لذا آقا رضا دست به کار شد و به شماره تلفنی که آقای معاون داده بود تماس گرفت و گفت مدیر هتل ما رو راه نمیده.
اونم آقا رضا رو خوب تحویل میگیره و میگه صبر کن الان خودم میام. چند دیقه بعد دیدیم یه آقای خوشتیپ و سامسونت بدست از درب هتل وارد شد و سراغ ما رو گرفت. آقا رضا رفت سراغش!
نماینده معاون وزیر پرسید چی شده؟
آقا رضا جریان راه ندادن ما رو براش توضیح داد. نماینده با توپ پُر و با صدای بلند رفت طرف پذیرش و گفت:
_ مدیر هتل کجاست؟
مدیر هتل سریع خودش رو رسوند و گفت:
_ بفرمایید چی شده؟
_ من نماینده شرکت نفتم. سریع برو قرارداد ما رو بیار میخوام قراردادمون رو فسخ کنم.
_ چرا مگه چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟
_ مرد حسابی کارمند من اومده اونم فرمانده لشکر و مجروح. راهش نمیدی تو هتل؟
مدیر که فهمید چه گندی زده فوری به التماس افتاد و گفت:
_ من نفهمیدم اشتباه کردم ببخشید.
_ فایده نداره. باید حواست رو جمع میکردی.
بالاخره بعداز کلی اصرارِ مدیر هتل، نماینده آقای معاون راضی شد که قرارداد را فسخ نکنه. طوری شد که خود مدیر هتل اومد زیر برانکارد مرا گرفت و از پله ها بالا برد. یه اتاق بزرگتر و با ویوی بهتری هم به ما داد و کلی هم عذرخواهی کرد!!
آقا رضا اومد کنارم و گفت:
_ دیدی آقای فرمانده لشکر!! دیدی دروغ مصلحتی من چقدر کارایی داشت؟
گفتم:
_ فقط خدا کنه آقای معاون وزیر به جایی منعکس نکنه.
من هم مجبور بودم دیگه کاری نکنم یا حرفی نزنم که در خور فرمانده لشکر نباشه و باید شاًن فرمانده لشکری رو حفظ میکردم!!!
بعداز یکی دو روز گچ کمرم را باز کردیم و کُرسِت کمری رو بستیم و به امیدیه برگشتیم. هی جریان را تعریف میکردیم و میخندیدیم. من هم میگفتم نمردم و بالاخره برای چند روز هم فرمانده لشکر شدم. اونم فرمانده لشکر فجر شیراز. خدا رو شکر میکردم که به خیر گذشت و آقای معاون به فکر استعلام از سپاه یا لشکر فجر نیوفتاد. آقا رضا یه جای دیگه یه دروغ مصلحتی گفت و یه پُستی به من داد که آن دیگه خیلی خطری بود!
آن ماجرا این جوری بود که!!!!!...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هر شب جمعه قطعهی شهدا
جایِ جاماندههای جنگ شده
دل دنیا گرفتهی ما هم
بهر دیدار یار تنگ شده ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت چهارم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آن ماجرا این جوری بود که بعداز حدود یکسال که کمرم رو عمل کرده بودم، اطراف قلابهای بالای پلاتینهای سی سانتی که در کمرم بود ورم کرده بود. و من را اذیت میکرد. قرار بود برای فهمیدن علت ورم به مشهد بریم تا آقای دکتر بهرامی یعنی همون دکتری که کمرم را عمل کرده بود مرا معاینه و علت را مشخص کند.
بلیط هواپیما تهیه کرده بودیم تا اول به تهران و از آنجا به مشهد بریم. اما از اقبال بد ما صبحی که قرار بود عازم فرودگاه شویم رادیو اعلام کرد که امام خمینی به رحمت خدا رفته است. ما کلی بهم ریختیم. گفتم من که دیگه نمیام. همه ناراحت بودیم و گریه می کردیم. اما آقا رضا و خانواده اصرار کردند که حالت خوب نیست و برنامه ریزی کردین. امام هم راضی نیست که دچار مشکل شوی. بناچار من هم قبول کردم که بروم. به همراه آقا رضا به فرودگاه رفتیم و سوار هواپیما شدیم. اما این بار روی برانکارد نبودم و میتونستم بوسیله کفش طبی که تا بالای رانم تسمه داشت راه بروم و بشینم.
باز با هواپیمای شرکتی دو ساعتی را در راه بودیم تا وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. وقتی پیاده شدیم و وارد سالن شدیم کلی پرس و جو کردیم تا دفتر نماینده بنیاد شهید را پیدا کردیم.
وقتی رسیدیم دیدیم یک آقای سبیلو از اونایی که سبیل پر پشتی دارند و روی لب بالاشون رو کاملاً پوشونده و سر موهای سبیلش توی دهنشه و مثل دسته چمدون میمونه به عنوان نماینده بنیاد شهید توی دفترش نشسته. سیگاری هم گوشه لبش داره دود می کنه.
سلام کردیم و اونم یه جواب نصف و نیمهای داد.
آقا رضا گفت:
_ این آقا مجروحه و از خوزستان اومدیم. باید برای ادامه درمانش به مشهد بریم. میخوایم که شما زحمت بکشید و بلیط مشهد برای ما تهیه کنید.
_ اینجا ما کاری نمیتونیم انجام بدیم. باید برید داخل شهر و از بنیاد شهید مرکز بلیط تهیه کنید.
آقا رضا که هنوز خونسردی خودش رو حفظ کرده بود رو به مرد سبیلو گفت:
_ ببین آقا! این مجروح جنگیه. از نوک انگشتاش تا زیر گردنش تمام آهنکشی شده. به زور داره راه میره. من چطور ایشون را با این وضع ببرم تو شهر و توی ترافیک دنبال بنیاد شهید بگردم؟
_ کاری از دست من برنمیاد و راهش همونه که بهتون گفتم.
آقا رضا که یواش یواش داشت آمپر میچسبوند گفت:
_ ما قبلاً میومدیم همینجا کارمون انجام میشد. حالا مگه چه فرقی کرده. همین جا کارمون راه بندازید و ما را علاف خیابونا نکنید!!
اما حرف مرد سبیلو همون بود و می گفت:
_ آن موقع زمان جنگ بود. حالا فرق کرده.
آقا رضا که دیگه داغ کرده بود و حسابی قاطی کرده بود گفت:
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«تنها گریه کن»
┄═❁❁═┄
گفتم: «خب، مامان جان بگو»
معذب شد. یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت، ولی خیلی زود زنگِ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن و سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تھی کرده بود.حالا نشسته بودو برای من وصیت میکرد؛البته قبلش گفت همه ی اینها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی میترسد دیر بشودو وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده شمرده حرف میزد و سعی میکرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت: «رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط میخوام برام دعا کنید.از خدا خواستم بعد از شهادت جنازهای ازم باقی نمونه.اگر اینطور شد که من از شما فقط یک چیز میخوام؛اونم صبر کردنه.»
یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود.دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید.همانطور نشسته، تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم.
میدونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی،ولی این رو هم میدونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش فرق میکنه.اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده،چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش.چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه ها کنده بودن،نمازشب خوندم.وقتی میری سجده وصورتت رو خاک مالیده میشه،تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور میکنه تازه میفهمه چقدر شرمنده و روسیاهه..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تنها_گریه_کن
اثر: اکرم اسلامی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ذکر و تضرع
حسن اسلامپور کریمی
✾࿐༅◉༅࿐✾
ذكر، يكی از ابزار دفاعی قوی ما در برابر شكنجه ها و سختیها در اسارت بود.
در اردوگاه، مثل رزمندگان جان بر كف در جبهه ها که اهل معنويت و عبادت و ذكر بودند سعی می.كردیم لحظه ای را بدون ياد خدا سپری نكنیم. كمتر آزاده ای را میديدی كه به داروهای شفابخش ذكر، معتاد نشده باشد که این مطلب هم ضد افسردگی بود و هم سبب رشد ما می شد.
اذكار به جهت کارکرد چند دسته بودند:
ذكرهای اورژانسی،
ذکرهای آرامبخش،
ذکرهای تحمل زا،
ذکرهای عاديی،
ذکرهای شكنجه آور
و...
ذكرهای اورژانسی يا اضطراری معمولا لحظاتی قبل از شكنجه به صورت خودكار شروع میشد و احيانا در حال تحمل آن نيز ادامه میيافت. آيه "امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء" از جمله اين اذكار بود. از آثار اين آيه آن بود كه علاوه بر دفع سريع اضطراب، اين احساس را در ما ايجاد میكرد كه خود را كاملا نزد خدا میديديم و از او صبر و تحمل بيشتر را مدد میگرفتيم. علاوه بر آن، اين نوع ذكرها، تحمل زا هم بود و درجه صبر را افزايش میداد. اذکار آرامش بخش هم در بسياری از موارد، که بعثیها شب ما را تهديد میكردند وعده وعيد میدادند كه فردا همه شكنجه میشوید. بچهها برای خنثیسازی وحشت ايجاد شده كه احیانا مانع يك خواب نسبتا آرام میشد، «اذكار آرامش بخش» را شروع میكردند. از جمله ذكرهای آرامبخش سوره واقعه، سورههای كوتاه قرآن، صلوات و... را میتوان نام برد.
ذكرهای عادی هم اذکار در شرايط عادی و برای تقرب صورت میگرفت؛
ذكرهای مسكن مثل يا حسین، يا مهدی، يا زهرا و ... بود كه در اثنای شكنجه میگفتيم. بسياری از اين ذکرها با رمزهای عمليات يكسان میشدند و بعثیها با شنیدن اين ذکرها برمیآشفتند و با شدت بيشتری شكنجه را ادامه میدادند.
از ميان اذكار، «لا اله الا الله» مشتری بيشتريی داشت. در فرهنگ اسلامی، اين ذكر را «كلمةالاخلاص» مینامند؛ زيرا ميتوان بدون باز كردن دهان و لبها آن را قرائت كرد. بنابراين، بعثیهای از خدا بیخبر اصلا نمیفهميدند كه ما در حال ذكر هستيم. اين ذكر، هيچ عوارض منفی نداشت.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🇮🇷🇵🇸@Aahdeyaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 منو از خودم جدا کن
روسیاهم یابن الزهرا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂