🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۳
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
بعد از حمام وقتی به سلول برگشتیم دوباره خارش بدنم شروع شد. چرکهای تنم آب خورده و بلند شده بودند. همین که دست میکشیدم. لای ناخن هایم پر میشد از ماده ای سیاه و بدبو.
از فردای آن روز دو وعده غذا دادند. یک وعده نزدیک ظهر و یک وعده نزدیک غروب. وعده اول برنج بود با بامیه یا بادمجان خرد شده، وعده دوم غذایی آبکی بود شبیه آبگوشت. عراقیها به آن شوربا میگفتند. یک تکه نان هم کنارش میدادند تا تیلیت کنیم.
بدون مواد شوینده بدنمان تمیز نمیشد. دونهای قرمز میزد و میخارید. بیماری «گال» گرفته بودیم که عراقیها به آن «جرب» میگفتند. وقتی توی محوطه جلوی آفتاب مستقیم قرار میگرفتیم؛ تنمان داغ میشد و بیشتر میخارید. (برای بعدها که این بیماری در کل اردوگاه شایع شد؛ توی قوطی حلبیها، وازلین می دادند. وقتی آن را به تن مان می مالیدیم، خارش مان کم تر می شد.)
همان روزها بود که گوشه سلول اندازه یک متر مربع، اتاقکی با بلوک درست کردند، شبیه حمام. یک شیر هم از بیرون کشیدند که آب خیلی کمی از آن میآمد. از آن اتاقک، هم برای حمام استفاده میکردیم و هم دست شویی. به جای کاسه دست شویی یک سطل بزرگ گذاشته بودند برای استفاده شب .
صبح بچه ها به نوبت میبردند و محتویاتش را خالی میکردند.
آب باریکه ای که از شیر می آمد؛ خیلی کم بود. یک ساعت طول میکشید تا سطل آب پر شود. ولی به آن وضعیت راضی بودیم. حداقل می.توانستیم صورتمان را بشوییم و وضو بگیریم. خیلی بهتر از ماه گذشته بود که آبی برای خوردن پیدا نمیکردیم.
یک روز فرامرز را صدا کردند. با معاون و دستیارش رفت و دست پر برگشت. به هر کداممان یک لیوان، قاشق و حوله شخصی داده بودند. به همراه چند پودر رختشویی و نخ و سوزن با خودکار و کاغذ برای ارشد. به هرگروه یک ماشین ریش تراشی هم دادند و گفتند: «عراقیها تهدید کردن سر و صورت تون همیشه باید تیغ کشیده و بدون مو باشد. حداقل هفته ای یکبار باید موهاتونو تیغ بکشید وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید!
همان موقع ها بود که ساعت هواخوری را بیشتر کردند. دو ساعت صبح می رفتیم بیرون و دو ساعت بعد از ظهر. آب شیر داخل هم بیش تر شده بود. طوری که هر روز یک گروه میتوانست حمام کند. باید مسئول گروه، سطل را پر از آب میکرد و به نوبت بچه هایش را میفرستاد داخل.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دیندار آناست که
در کشاکش بلا دیندار بماند.
و گرنه،
در هنگام راحت و فراغت و سلم،
چه بسیارند اهل دین.
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #نماهنگ #کلیپ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای تنفیذ رئیسجمهور جدید باید رئیسجمهور سابق باشه…😭
سلام سید ابراهیم
روزی که صمیمانه آمدی
روزی که مخلصانه خدمت کردی
و ...
روزی که مظلومانه سوختی😭
امروز دولت مبارک #شهید_رئیسی پایان یافت اما،...
مکتب مدیریتی سید شهیدان اهل خدمت در مسیر بیپایان عصر ظهور آغاز شد...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
#شهید_جمهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۸
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرهنگ دوم راضی حسین اللامی یکی از افسران نیروهای مخصوص تیپ ۳۳ کسی که به اصطلاح از افتخار نفوذ در خاک خرمشهر برخوردار است میگوید: پس از آزادسازی [ اشغال ] خرمشهر فرمانده تیپ با من تماس گرفت و از من خواست هر چه سریع تر به قرارگاه تیپ بروم. حقیقت این است که ترسیده بودم. حتی هنگامی که راننده خواست با روشن کردن ضبط صوت خودرو نوار خواننده معروف «سعدی البیانی» بگذارد و به من آرامش بدهد به او گفتم ضبط صوت را خاموش کن. گفت: چرا جناب سرهنگ آیا اتفاقی افتاده است؟ محمره آزاد شده است آیا مسأله ای وجود دارد؟! به او گفتم نه خیر، اما من نگرانم و میترسم سربازی گزارشی نوشته باشد و درباره کالاهایی که از محمره به سرقت برده ام مطالبی را به اطلاع جناب فرمانده رسانده باشد!
این راننده که با من رابطه خویشاوندی داشت خندید و گفت: جناب سرهنگ هیچ افسر عراقی پیدا نمیشود که وارد محمره شده باشد و از آن دست خالی بیرون رفته باشد. با اینکه او یک راننده بیش نبود و فرهنگ و سواد پایینی داشت اما من تحت تأثیر حرفها و کلماتش قرار گرفتم.
به او گفتم تو را به خدا ملاحظه کن ابو صابر، ما کاری کرده ایم که صدها سال عراق را تحت تأثیر قرار داده است، اما امروز به خاطر یک قطعه طلا می خواهند ما را محاکمه کنند.
راننده گفت: من این طور فکر نمیکنم جناب سرهنگ، خودت و مرا نگران نکن. از آن کارها کسی خبر نداشته است. چرا خودت را نگران میکنی؟! ناگهان به خود آمدم و دیدم به قرارگاه تیپ رسیده ام. سربازان ادای احترام کردند و یکی از آنان گفت جناب سرهنگ جناب فرمانده منتظر
شماست!
همچنان از ترس میلرزیدم و ذهنم را اوهام قطعه های طلا به خود مشغول کرده بود. فرمانده تیپ به من سلام کرد و گفت: آفرین به قهرمانان. در جواب گفتم: آفرین بر شما جناب فرمانده، قهرمانی و ارزشهای آن تابع شخصیت شماست!
فرمانده تیپ افزود ابومحمد میدانی چرا با تو تماس گرفتم؟ گفتم: نه خیر سرورم شاید مأموریت جدیدی در پیش باشد، ما در خدمت فرماندهی هستیم.
فرمانده تیپ لبخندی زد و در حالی که بر شانه ام میزد گفت: درست است. مأموریت جدیدی در پیش است.
در اینجا بود که آرام گرفتم و مطمئن شدم که مسأله طلا در میان نیست و موضوع مربوط به یک مأموریت جدید است. فرمانده تیپ گفت: گوش کن سرهنگ راضی! شما باید چهار نفر از اهالی محمره را در نقطه ای دور اعدام و مخفیانه دفن کنید. جواب دادم اطاعت میشود. ان شاء الله رضایت شما را به دست خواهیم آورد، این کار برای من خیلی آسان است زیرا خدمت به کشور است. آنها کجا هستند؟
فرمانده تیپ گفت: به سروان علی مراجعه کن. گفتم: بله سرورم سپس افزود: آن اشرار را تحویل بگیر.
پس از صرف چای و قهوه و ویسکی در دفتر فرمانده تیپ آن چهار نفر را تحویل گرفتم و سوار خودروی خودم کردم. ابو صابر، راننده شخصی ام به من نگاه میکرد در حالی که در نگاهش سؤالی نهفته بود. به او گفتم نگران نباشد، مسأله مربوط به اعدام این چهار نفر است. یک کامیون با حدود ۴۰ نفر سرباز از نیروهای ویژه پشت سر ما حرکت می کردند و مواظب خودروی ما و آن چهار نفر بودند. خطاب به آن چهار نفر گفتم: میدانید دارید کجا می روید؟ پیرمردی به نام عبدالله جواب داد: پسرم به آنجا که خداوند برای ما مقدر کرده است. حقیقتاً با این كلمات روح مرا نابود کرد. علاقه ام نسبت به آنها بیشتر شد. گفتم چرا چنین حکمی علیه شما صادر شده است؟ یکی از آنها گفت: ما نپذیرفتیم که مزدور فرمانده تیپ باشیم.
گفتم: اگر تنها همین مسأله باشد، شما مستحق اعدام نیستید. خودرو «آواز» در بیابان با سرعت به سمت جلو می رفت و پشت سر خود گرد و خاک به راه انداخته بود و در عقب نیز خودرو ایفا در حرکت بود. به آنها گفتم اگر شما را نجات بدهم حاضرید چه مقدار پول بدهید؟
گفتند: چقدر میخواهید؟
گفتم: برای هر نفر ۴ میلیون دینار عراقی
گفتند: مبلغ بالایی است و امکان فراهم آوردن آن وجود ندارد. گفتم آیا شما فکر میکنید راه دیگری وجود دارد؟
گفتند: چند کیلو طلا به شما میدهیم.
با خنده گفتم: قبول!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راز کار گره خورده من
یک گره وا کن
من پیش خدا وجه ندارم
تو دعا کن
حاج حسین!
دعامون کن عاقبتمون مثل شما
بهخیر بشه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #نماهنگ #کلیپ
#شهید_خرازی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل پنجم
🔘 نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد، گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانکها را فرستاده بودند که راه ما را ببندند. به برونسی گفتم چه باید بکنیم؟
گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی ١٥٠٠ نفر خودش یک لشکر است. اگر عراقیها بخواهند این عده را بگیرند، باید پنج هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر میشوم. این جاده خاکی را تصرف میکنم و به سمت سایت میروم. اگر به جاده فکه رسیدم کار دشمن را تمام میکنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد چون اینجا ارتفاع است.
🔘 او با نیروهایش سرازیر شد. عراقیها آن جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دست ما نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند.
در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع میدهند. آقای علوی می گفت ما در آنجا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند. خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایتها سرازیر شویم دشمن مجبور میشود این قسمتها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود گردانهای دیگر به ما ملحق می شوند. داشتم با خرسند صحبت میکردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت خودت را به گردان برسان.
🔘 پرسیدم چی شد؟ گفت: بیا اینجا تا بگویم.
گفتم: توی این شب تاریک من نمیتوانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن.
گفت: مطلب این است که من نمیتوانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام. گفتم روشن بگو حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد! گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده.
گفتم: خیلی خُب، می آیم.
🔘 به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده به بچه ها گفتم
که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم هر جور که میتوانید. دهنۀ این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود صبر کنید تا ببینم چه کاری میشود کرد. رفیعی را روی برانکارد گذاشتند سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند. با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و مــن دست تنها مانده ام. گفتم: هادی جان کار ما از این حرفها گذشته. بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید میشویم، یا بر می گردیم.
🔘 بچه هایی که از طرف موسیان و ابو غریب آمده بودند، به قرارگاه لشکر عراقیها برخورد کرده بودند. آرپی جی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان
را به سمت ارتفاعات حمرین بکشید، ایرانیها عقبه را بسته اند! در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردان های ما گم شده بودند اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت میکردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است.
نباید می گذاشتیم عراقیها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما در آمدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ حماسی
"مرز ندارد عاشقی"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
به یاد مدافعان حرم زینبی "س"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 خلق میداند
که در بهداری قُربِّ حُسین ؛
دردها را بیشتر عباس درمان میکند...
¤ روزتان همراه با نگاه قمربنیهاشم
به نیت درمان دلهایمان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂