eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد، گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانک‌ها را فرستاده بودند که راه ما را ببندند. به برونسی گفتم چه باید بکنیم؟ گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی ١٥٠٠ نفر خودش یک لشکر است. اگر عراقی‌ها بخواهند این عده را بگیرند، باید پنج هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر می‌شوم. این جاده خاکی را تصرف می‌کنم و به سمت سایت می‌روم. اگر به جاده فکه رسیدم کار دشمن را تمام می‌کنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد چون اینجا ارتفاع است. 🔘 او با نیروهایش سرازیر شد. عراقی‌ها آن جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دست ما نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند. در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع می‌دهند. آقای علوی می گفت ما در آنجا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند. خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایتها سرازیر شویم دشمن مجبور می‌شود این قسمتها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود گردانهای دیگر به ما ملحق می شوند. داشتم با خرسند صحبت می‌کردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت خودت را به گردان برسان. 🔘 پرسیدم چی شد؟ گفت: بیا اینجا تا بگویم. گفتم: توی این شب تاریک من نمی‌توانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن. گفت: مطلب این است که من نمیتوانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام. گفتم روشن بگو حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد! گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده. گفتم: خیلی خُب، می آیم. 🔘 به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده به بچه ها گفتم که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم هر جور که می‌توانید. دهنۀ این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود صبر کنید تا ببینم چه کاری می‌شود کرد. رفیعی را روی برانکارد گذاشتند سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند. با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و مــن دست تنها مانده ام. گفتم: هادی جان کار ما از این حرفها گذشته. بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید می‌شویم، یا بر می گردیم. 🔘 بچه هایی که از طرف موسیان و ابو غریب آمده بودند، به قرارگاه لشکر عراقیها برخورد کرده بودند. آرپی جی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان را به سمت ارتفاعات حمرین بکشید، ایرانیها عقبه را بسته اند! در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردان های ما گم شده بودند اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت می‌کردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است. نباید می گذاشتیم عراقی‌ها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما در آمدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ حماسی "مرز ندارد عاشقی" 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران به یاد مدافعان حرم زینبی "س" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خلق می‌داند که در بهداری قُربِّ حُسین ؛ دردها را بیشتر عباس درمان می‌کند... ¤ روزتان همراه با نگاه قمربنی‌هاشم به نیت درمان دل‌هایمان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم اوضاع مان کمی آرام شده بود و بچه ها حرف از چهلم امام و عزاداری می‌زدند. روزهای عاشورا و تاسوعا در گیرودار بعقوبه بودیم و چیزی نفهمیدیم. بعد از آن همه سختی و مصیبت دلمان لک زده بود برای یک عزاداری جانانه. آن شب بعد از نماز، ابراهیم آزمون شروع کرد به نوحه خوانی. دوستان خودش زودتر از بقیه بلند شدند و سینه زنی کردند. همین که اسم امام حسین را شنیدم؛ گریه ام گرفت. مداحی اش به لهجه جنوبی بود. همه آنهایی که دراز کشیده بودند؛ یکی یکی بلند شدند، دست انداختند روی شانه بغل دستی و سینه زنی کردند. در عرض چند دقیقه صف‌ها کامل شد. انگار همه بی صبرانه منتظر همین لحظه بودند. صدای آزمون حزن غریبانه ای داشت و خیلی به دل می نشست. بغضم وا شده بود و بی اختیار اشک می ریختم. هرچه «طلعت» نگهبان عراقی از میله ها می‌کوبید و داد میزد، اعتنایی نمی کردیم. مثل روز برایم روشن بود که به خاطر این کار تنبیه می‌شویم. توی دلم خدا خدا می‌کردم که کمی دیر برسند. صدای شیون و ناله بچه ها لحظه به لحظه بیش تر می‌شد. بعضی‌ها می‌نشستند و به سر و صورت شان می‌زدند. حال عجیبی پیدا کرده بودیم. توی عمرم آن قدر از ته دل برای مصیبت حضرت زینب و امام حسین(ع) اشک نریخته بودم. در حال سینه زنی بودیم که یک دفعه در باز شد. درجه دارها و سربازها ریختند تو و افتادند به جان بچه ها. با هرچه دم دستشان بود؛ می‌زدند. طلعت سربازی بود که یک پایش می‌لنگید. چنان با غیظ و عصبانیت وارد سلول شد که گویی خود شمر ذالجوشن است. لیوان یکی را برداشت و با آن، چنان به سربچه ها می‌کوبید که آخر سر لیوان مچاله شد. تا می‌توانستند کتک‌مان زدند و رفتنی ابراهیم آزمون را کشان کشان با خودشان بردند. کوفته و زخمی سرجای مان نشستیم و تا خود صبح ناله کردیم. بعد از دو روز انفرادی، آزمون را دوباره به سلول برگرداندند. نگهبانهای پشت پنجره کارشان گیر دادن به ما یا خواندن روزنامه بود. وقت‌هایی هم که حوصله شان سر می‌رفت بلند می‌شدند و همان اطراف قدم می‌زدند. یک بار نگهبان شیفت صبح نیم ساعتی زودتر از همیشه رفت. از ظاهر رنگ پریده‌اش معلوم بود حالش خوب نیست.‌روزنامه اش را روی صندلی کنار پنجره جا گذاشته بود. نگاهی به دور و بر کردیم. کسی آن اطراف نبود. یکی از بچه ها میله بلندی از محوطه پیدا کرده بود. سر آن را مثل قلاب تا کردیم و گیراندیم به دسته صندلی و کشیدیم جلو. به زحمت دست یکی از بچه ها فقط به گوشه یکی از برگ‌های روزنامه رسید. آن را گرفت و کشید داخل. بقیه برگها پخش شدند روی زمین. روزنامه «الجمهوریه» عراق بود که به زبان عربی نوشته شده بود. ابراهیم آزمون می‌توانست با تسلط آن را بخواند. دلمان نمی‌خواست بازهم برایش دردسر درست کنیم اما چاره ای نداشتیم. چند نفری هم که عربی بلد بودند؛ سواد درست و حسابی نداشتند. ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته.» جمله ی عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم جامعه ساخته نمی‌شود شهید ابراهیم هادی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 ماجراهای روزه داری در اردوگاه ۱۲ «ابوالفضل کشوادی »         ‌‌
🍂 🔻 ماجراهای روزه داری در اردوگاه ۱۲ «ابوالفضل کشوادی »         ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 دست نگهبان سوخت! در «اردوگاه ۱۲» حتی نماز هم با مشکل, اجازه خواندن می دادند چه برسه به روزه. گفت: سطل رو بیار ببینم! منم آوردم جلو، آدم بی عقل! دستشو تا مچ کرد توی چایی تازه به جوش اومده و دستش سوخت! تا صبح می گرفت زیر شیر آب سرد و هر چی فحش بلد بود بمن می‌داد. من از اینکه اینها شب درب بندها رو باز نمی‌کنن خیالم راحت بود و می‌دونستم اگر بخوان حرکتی بزنن بعد آمار صبحگاهی می‌زنند. 🔻صبح شد و آمدند سراغ من به هر حال صبح شد، منم منتظر. اومدند و آخرین بند رو هم آمار گرفتند، شانسی که آوردیم قبل از ما، بچه ها توی محوطه بودند و منم از پنجره المنت رو رد کردم. اومدند آمار گرفتند و همه رو فرستادند بیرون. فقط گفتند: ابوفاضل (ابوالفضل) بمونه! همون اول چند تا سیلی و لگد و کابل زدن و بعد گفت: «وین کهربا» کجاست سیم برق؟ منم که ماشاءالله پوست کلفت و انکارکن. همه بند رو، کیسه انفرادی تا پتوها، همه زیر رو شد و هر چند دقیقه با کابل و یا لگد پذیرایی می شدم مخصوصاً از دست سید عادل      آزاده اردوگاه تکریت ۱۲        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸نفرات اعدامی گفتند در قبال آزاد کردن ما چند کیلو طلا به شما میدهیم. با خنده گفتم: قبول! به راننده گفتم توقف کن خودروی «آواز» ایستاد و من پیاده شدم و‌ به سمت خودروی ایفا رفتم. به راننده گفتم همینجا توقف کن. به سربازان دستور دادم پیاده شوند. به آنها گفتم به صورت نیم دایره در آنجا مستقر شوند. به همراه خودرو آواز جلو رفتیم و در دل بیابان پیاده شدیم. در آنجا تعداد ۳۰ گلوله در هوا شلیک کردم و برای فریب دادن دیگران مدتی در همان محل ماندیم و به همراه پسر عمویم [راننده] خاک در هوا پاشیدیم تا دیگران گمان کنند ما مأموریت را انجام داده ایم. پس از گذشت نیم ساعت محل را ترک کردیم و به آن چهار نفر دستور دادم به سمت یکی از روستاهای اطراف حرکت کنند و با آنها وعده گذاشتم که کنار کارخانه برق خرمشهر یکدیگر را ملاقات کنیم. روز موعود فرا رسید. من به همراه پسر عمویم به محل رفتیم. در آنجا با شخصی که چهره اش را پوشانده بود و به همراه خود بسته ای طلا داشت مواجه شدیم. او گفت تمام آقایان به شما سلام رساندند. پاکت را گرفتم و به درون آن نگاه کردم و تعجب کردم. آنها به وعده خودشان وفا کرده بودند. آنها واقعاً انسانهای شرافتمندی بودند که سزاوار این زندگی کریمانه بودند. راننده (پسر عمویم) گفت جناب سرهنگ... سهم من چقدر است؟ گفتم: همه اش مال توست. ابو صابر گفت: من همه طلاها را نمی‌خواهم. ضمن اینکه نمی خواهم سهمی هم نداشته باشم. گفتم: پس نصف آن از تو. آنچنان خندید که نزدیک بود از پشت سر بیفتد. اما من درباره ضرورت خلاص شدن از دست پسرعمویم طرحی به خاطرم رسید که در باطن خود اسرار مهمی را درباره شخصیت من در بر دارد. موضوع را برای خودم خوب مجسم و تجزیه و تحلیل کردم. از او خواستم به سمت چپ برود. صحرای بی آب و علف و خشکی بود. به او گفتم از ماشین بیا پایین. چند تیر به بدن او خالی کرده و او را در منطقه ای از توابع حفار دفن کردم. سپس سوار خودرو شدم و به سمت بغداد حرکت کردم. خوروی من از نوع سوپر صالون بود. هیچ کدام از افراد دژبان جرأت این را نداشتند که در عقب اتومبیل را باز کنند. به خانه رسیدم. همسرم گفت ابو صابر کجاست؟ همسرش پسری به دنیا آورده و منتظر است تا او برگردد و برای فرزندش اسمی انتخاب کند. به او گفتم من برای او اسم انتخاب می‌کنم! گفت: چرا؟ گفتم چون ابو صابر دیگر در میان ما نیست. با شنیدن این عبارت زیر گریه زد و به سمت اتاقش رفت. به هر حال جنایتهای ما محدود به خرمشهر نمی‌شود. بلکه از آن فراتر می رود و حتی عزیزان و خویشاندان را هم در بر می گیرد. همه این مسائل در نتیجه خوی درندگی جنگی و اشغالگری و طمع بود. همسر ابو صابر تنها ماند و منتظر بازگشت شوهرش بود که در صحرای «حفار» به خواب همیشگی رفته بود. من هم به اطلاع فرمانده تیپ رساندم که دشمن ستمگر ابو صابر را به قتل رساند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا شهدا، الگوهایی که می‌توانستند برای همیشه‌مان تعمیم پیدا کنند حاج حسین یکتا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا