حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 ماجراهای روزه داری در اردوگاه ۱۲ «ابوالفضل کشوادی »
🍂
🔻 ماجراهای روزه داری
در اردوگاه ۱۲
«ابوالفضل کشوادی »
┄═❁๑❁═┄
🔻 دست نگهبان سوخت!
در «اردوگاه ۱۲» حتی نماز هم با مشکل, اجازه خواندن می دادند چه برسه به روزه. گفت: سطل رو بیار ببینم! منم آوردم جلو، آدم بی عقل! دستشو تا مچ کرد توی چایی تازه به جوش اومده و دستش سوخت! تا صبح می گرفت زیر شیر آب سرد و هر چی فحش بلد بود بمن میداد. من از اینکه اینها شب درب بندها رو باز نمیکنن خیالم راحت بود و میدونستم اگر بخوان حرکتی بزنن بعد آمار صبحگاهی میزنند.
🔻صبح شد و آمدند سراغ من
به هر حال صبح شد، منم منتظر. اومدند و آخرین بند رو هم آمار گرفتند، شانسی که آوردیم قبل از ما، بچه ها توی محوطه بودند و منم از پنجره المنت رو رد کردم. اومدند آمار گرفتند و همه رو فرستادند بیرون. فقط گفتند: ابوفاضل (ابوالفضل) بمونه! همون اول چند تا سیلی و لگد و کابل زدن و بعد گفت: «وین کهربا» کجاست سیم برق؟ منم که ماشاءالله پوست کلفت و انکارکن. همه بند رو، کیسه انفرادی تا پتوها، همه زیر رو شد و هر چند دقیقه با کابل و یا لگد پذیرایی می شدم مخصوصاً از دست سید عادل
آزاده اردوگاه تکریت ۱۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۹
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸نفرات اعدامی گفتند در قبال آزاد کردن ما چند کیلو طلا به شما میدهیم.
با خنده گفتم: قبول!
به راننده گفتم توقف کن خودروی «آواز» ایستاد و من پیاده شدم و به سمت خودروی ایفا رفتم. به راننده گفتم همینجا توقف کن. به سربازان دستور دادم پیاده شوند. به آنها گفتم به صورت نیم دایره در آنجا مستقر شوند.
به همراه خودرو آواز جلو رفتیم و در دل بیابان پیاده شدیم. در آنجا تعداد ۳۰ گلوله در هوا شلیک کردم و برای فریب دادن دیگران مدتی در همان محل ماندیم و به همراه پسر عمویم [راننده] خاک در هوا پاشیدیم تا دیگران گمان کنند ما مأموریت را انجام داده ایم. پس از گذشت نیم ساعت محل را ترک کردیم و به آن چهار نفر دستور دادم به سمت یکی از روستاهای اطراف حرکت کنند و با آنها وعده گذاشتم که کنار کارخانه برق خرمشهر یکدیگر را ملاقات کنیم.
روز موعود فرا رسید. من به همراه پسر عمویم به محل رفتیم. در آنجا با شخصی که چهره اش را پوشانده بود و به همراه خود بسته ای طلا داشت مواجه شدیم. او گفت تمام آقایان به شما سلام رساندند. پاکت را گرفتم و به درون آن نگاه کردم و تعجب کردم. آنها به وعده خودشان وفا کرده بودند. آنها واقعاً انسانهای شرافتمندی بودند که سزاوار این زندگی کریمانه بودند.
راننده (پسر عمویم) گفت جناب سرهنگ... سهم من چقدر است؟
گفتم: همه اش مال توست. ابو صابر
گفت: من همه طلاها را نمیخواهم. ضمن اینکه نمی خواهم سهمی هم نداشته باشم. گفتم: پس نصف آن از تو.
آنچنان خندید که نزدیک بود از پشت سر بیفتد. اما من درباره ضرورت خلاص شدن از دست پسرعمویم طرحی به خاطرم رسید که در باطن خود اسرار مهمی را درباره شخصیت من در بر دارد.
موضوع را برای خودم خوب مجسم و تجزیه و تحلیل کردم. از او خواستم به سمت چپ برود. صحرای بی آب و علف و خشکی بود. به او گفتم از ماشین بیا پایین. چند تیر به بدن او خالی کرده و او را در منطقه ای از توابع حفار دفن کردم.
سپس سوار خودرو شدم و به سمت بغداد حرکت کردم. خوروی من از نوع سوپر صالون بود. هیچ کدام از افراد دژبان جرأت این را نداشتند که در عقب اتومبیل را باز کنند. به خانه رسیدم. همسرم گفت ابو صابر کجاست؟ همسرش پسری به دنیا آورده و منتظر است تا او برگردد و برای فرزندش اسمی انتخاب کند. به او گفتم من برای او اسم انتخاب میکنم!
گفت: چرا؟
گفتم چون ابو صابر دیگر در میان ما نیست.
با شنیدن این عبارت زیر گریه زد و به سمت اتاقش رفت. به هر حال جنایتهای ما محدود به خرمشهر نمیشود. بلکه از آن فراتر می رود و حتی عزیزان و خویشاندان را هم در بر می گیرد.
همه این مسائل در نتیجه خوی درندگی جنگی و اشغالگری و طمع بود.
همسر ابو صابر تنها ماند و منتظر بازگشت شوهرش بود که در صحرای «حفار» به خواب همیشگی رفته بود. من هم به اطلاع فرمانده تیپ رساندم که دشمن ستمگر ابو صابر را به قتل رساند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ببین تفاوت ره
از کجاست تا به کجا
شهدا، الگوهایی که میتوانستند برای همیشهمان تعمیم پیدا کنند
حاج حسین یکتا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل پنجم
🔘 ما با تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) الحاق کردیم. نیروها از هر طرف آمدند و در قسمتی بالاتر از سایت.ها جمع شدند. هوا که روشن شد، بگیر بگیر دشمن شروع شد. چهار پنج نفر عراقی، خودشان
پیش سعادتی آمدند و پرسیدند: ما از کدام طرف برویم به ایران برسیم! بین آنها، افسر هم بود. بقیه درجه دار و از جمله کادر ارتش بعث بودند. آنها فکر کرده بودند. جنگ تمام شده. حتـی یـک افســــر عـراقـی می گفت: ارتش عراق در حالی که دیگر جنگ تمام شده، شکست خورد. روز بعد به شوش آمدم. آقای ملکی و حمیدنیا آنجا بودند. با آنها صحبت کردم. علی وزیری و آقای عرب را هم دیدم. در آنجا اتاقی گرفته بودند. ساختمان دو طبقه ای بود آن را فرش کرده بودند. چای هم گذاشته بودند.
🔘 چهار پنج نفر از بچه های تهران آمدند. چون دیدند جای راحتی است، به نحوی سعی داشتند ساختمان را تصاحب کنند. بر سر این مسأله دعوا شد. یکی از آنها یک رگبار هوایی هم شلیک کرد. آقای ملکی آمد و پرسید که چه شده است. قضیه را که گفتم یکی از آنها گفت: ما میخواستیم این اتاقها را بگیریم.
قرار شد دو اتاق از ساختمان در اختیار آنها باشد. دو تا اتاق دیگرهم مال ما شد. یک شب آنجا بودم. فردا به منطقه برگشتم. قرار شد تعدادی از گردانها را ترخیص کنیم. آقای علوی بـه مـن گفت: حمیدنیا گفته گردانهایی را که به کار نگرفته ایم، دیگر لازم نیست فعال کنیم.
🔘 با خود فکر میکردم که اگر عملیات فتح المبین را ادامه میدادیم می توانستیم منطقه العماره عراق را بگیریم، چرا که ارتش عراق در ارتفاعات حمرین نیرو نداشت. در صورتی که ما نیروی زیادی داشتیم اما نرفتیم. مطلب دیگری که برای من خیلی جالب بود، نحوه پخش گزارشهای رادیو بود. خبرنگار از منطقه نبرد اعلام میکرد که من الان منطقه عملياتی فتح المبین هستم و برای شما مردم قهرمان گزارش میکنم. پیام مردم نیز به رزمندگان متقابلاً از طریق رادیو پخش میشد. این یک شور و هیجان عجیبی داشت. بعد از این که آقای محسن رضایی دستور داد تعداد گردانهای منطقه را کم کنیم، با تشکیل یک خط پدافندی منطقه را تحویل نیروهای ارتش دادیم.
🔘 نیروهای خراسان را از منطقه بیرون کشیدیم و با آنها تسویه حساب کردیم.
به اهواز آمدیم. در محل گلف و قرارگاه کربلا نزد حسن باقری رفتم. او برای اولین بار به واحد موتوری نامه نوشت تا یک دستگاه تویوتا استیشن به من بدهند! اول استیشنی که آوردند شیشه اش شکسته بود. باقری ناراحت شد و گفت حاج نظر نژاد مدرک بهشت دارد. دوباره رفتند و یک دستگاه استیشن تقریباً نو آوردند. آن زمان وجود استیشن در منطقه خیلی مهم بود. حکم غنیمت را داشت. یک نفر بسیجی بیکله به نام علی را به عنوان راننده ام تعیین کردم. به محل قرارگاه شوش رفتم. حاج باقر قالیباف و فاضل الحسینی بودند. حاج باقر قالیباف خیلی ناراحت بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: گردان ما در اختیار تیپ ١٤ امام حسین (ع) است. ستاد پشتیبانی آنجا در مورد غذا و لباس بین ما و بچه های اصفهان فرق قائل میشود. گفتم: برویم نزد حاج حسین خرازی او مشکل را حل میکند.
🔘 ساعت دو بعدازظهر به اندیشمک رسیدیم. من جلوى ماشين نشسته بودم و صندلی پشت سرم خالی بود. حاج باقر قالیباف و آقـای فاضل الحسینی در قسمت عقب ماشین نشستند. گفتم: بچه ها، شما چیزی خورده اید؟ حاج باقر گفت: اگر راستش را بخواهی دو روز است که هیچی نخورده ایم. به علی گفتم علی جان، برو رستوران تا چیزی بخوریم. نرسیده به راه آهن رستورانی بود. علی رفت و بدون این که ما چیزی بگوییم، گفت: ده پانزده سیخ شیشلیک بدون برنج بردار و بیاور.
ما چهار نفر بودیم. صاحب مغازه گفت که شما ده پانزده سیخ را می خواهید چکار کنید؟ سه چهار سیخ حاج باقر خورد، سه چهار سیخ هم فاضل الحسینی. بعد به سمت پادگان دوکوهه، مقر تیپ امام حسین(ع) حرکت کردیم.
🔘 آقای خرازی در مقر تیپ نبود. جوانی به عنوان جانشین او آنجا بود. حاج باقر شروع به صحبت کرد. ایشان گفت که این قدر تبعیض نبوده است. بحث این دو نفر تا حدودی به نتیجه رسید. نوبت من بود....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر
قسمتی از متن جا افتاده بود که اصلاح شد. مجدد مطالعه بفرمائید
🍂 ✍ در وصیتنامهاش نوشته بود:
« همراهم در قبر یک شاخه گل سرخ⚘و یک عکسِ امام بگذارید که شاخه گل را میخواهم به آقا و مولای خود حسین (علیهالسلام) بدهم..»
¤ روزتان منور از نور حسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_علی_قاریانپور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 سنگِ قبری
خاطرات کوتاه
┄═❁❁═┄
در دوران دفاع مقدس گاهی ناچار بودیم از کامیونهای شخصی مردم هم استفاده کنیم. بعضی از راننده کامیونها خود داوطلبانه میآمدند. بعضی را هم با وعده دادن یک جفت لاستیک یا خدمات دیگر راضی میکردیم. کامیونی را با همین وعدهها به اردوگاه لشکر بردیم. وقتی رسیدیم به راننده گفتم:
_ میخوایم تعدادی سنگِ قبری را بار کامیون کنیم و سمت خرمشهر ببریم.
سویچ را از راننده گرفتیم و ماشین را پای زاغه مهمات بردیم. مهمات لازم را بار زدیم و برگشتیم. سویچ را به راننده دادیم و بعداز صرف ناهار سمت خرمشهر راهی شدیم. نرسیده به خرمشهر تابلوی قرارگاه لشکر را به راننده نشان دادم و گفتم:
- از این سمت برو.
- مگه قرار نبود بریم خرمشهر؟ ما که هنوز به خرمشهر نرسیدیم.
- آره. ولی اول باید قرارگاه بریم.
راننده مسیر حرکت را به سمت قرارگاه تغییر داد. دو سه کیلومتری که گذشتیم، گلولههای خمپاره دشمن اطراف کامیون فرود آمد. راننده ماشین را نگه داشت و با عصبانیت و ترس گفت:
- یا قمر بنی هاشم. اینجا کجاست پسرجون منو آوردی؟ نکنه منو آوردی خط مقدم؟
- نه بابا. هنوز کلی مونده تا به خط مقدم برسیم. اما دشمن روی اینجا دید داره. یه مقدار که بگذریم از دیدش خارج میشیم.
- اگه اینجا خط مقدم نیست پس خط مقدم دیگه چه قیامتیه؟
- بهتره زودتر حرکت کنی. چون اگه خمپارهای به ماشین بخوره هم ماشین و هم خودمون پودر میشیم میرم هوا.
- مگه نگفتی سنگِ قبری بار زدین؟ پس چه جوری پودر میشیم میریم هوا؟
- سنگِ قبری هست، اما مین سنگ قبری.
- مین سنگ قبری دیگه چه صیغهایه بچه جون؟
- یه نوع مین ضد تانکه. چون چهار گوشه و اندازه سنگ قبر بچه است، ما بهش میگیم مینِ سنگِ قبری. الان ماشینت پر شده از همین مینا. بهتره تا پودر نشدیم حرکت کنی. والا چیزی ازمون باقی نمیمونه که بخوان حتی یه سنگ قبری برامون درست کنن.
- یعنی تو یه الف بچه منو گول زدی و سر کار گذاشتی؟
- نه آقا گول کدومه. من فقط مینش رو نگفتم. والا سنگ قبرش رو که گفتم.
- سنگ قبر سنگ قبر. ببین منو تو چه مخمصهای قرار دادی بچه!
وقتی راننده از اوضاع باخبر شد سریع دنده چاق کرد و پا روی گاز گذاشت تا از دید دشمن خارج شدیم و به قرارگاه رسیدیم. بار ماشین را در سنگر مهمات خالی کردیم. راننده دو سه روزی در قرارگاه ماند. با خلق و خوی و حال و هوای بچههای تخریب که آشنا شد، ماندگار شد و چند ماهی در کنار بچهها ماند.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رهایی قدس
آرزوی رزمندگان
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂