eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته. جمله عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» کسانی که عقب تر بودند با شنیدن کلمه آتش بس، گوشهای شان تیز شد و جلوتر آمدند. - چی؟! آتش بس؟ غیر ممکنه ! من گفتم: همشو بخون ببینیم دقیقاً چی نوشته. ابراهیم بقیه مقاله را خواند و گفت آره درسته! ایناهاش اینجا. از ایران انتقاد کرده و گفته سرمایه های مارو هدر داد. ما می‌خواستیم با اسرائیل جنگ کنیم نه یک کشور اسلامی. تازه اینجا نوشته که آتش بس یک ماه پیش بوده. جمله آخر را کشدار گفت و سرش را تکان داد. بقیه مقاله در صفحه های بعد بود. اگرچه عراق علیه ایران صحبت کرده و همه چیز را به نفع خودش نوشته بود ولی در همان نیم صفحه، برای ما خبر سرنوشت سازی داشت که یک ماه از وجود آن بی خبر بودیم. ابوالفضل وهابی خنده تلخی کرد و گفت: «پس این جور که معلومه خیلی اتفاقات مهمی افتاده که ما ازش بی خبریم.» احمد ادامه حرف او را گرفت: این جا عالم بی خبریه داداش! ما کلا از همه چی بی خبریم.» یکی دیگر از بچه ها گفت: «من که باور نمی‌کنم این روزنامه ها درست نوشته باشن.» ابراهیم قسمتی از مقاله را نشانش داد و گفت: «باور کنیم یا نکنیم بالاخره یک اتفاقاتی افتاده‌است. این جا نوشته که صدام مجبور به قبول آتش بس شده.» هرکس چیزی می‌گفت و هنوز باورمان نمی‌شد که جنگ یک ماه پیش تمام شده. تا آن روز فکر می‌کردم که بالاخره یک روز ایران پیروز می شود و با تصرف شهر تکریت ما آزاد می‌شویم. از طرفی فکر می‌کردم چه اتفاقی باعث شده تا امام چنین تصمیمی بگیرد؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لبخند زدی بهار با آن آمد یک باغ پر از نرگس و ریحان آمد ای دست بلند آسمان در دستت من نام تو را خواندم و باران آمد شهید حاج حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم پل‌ها و ساختمانهای دولتی زیادی در خرمشهر توسط نیروهای ما منهدم شدند. هدف از انهدام این ساختمانها ایجاد یک دیواره دفاعی در این شهر بود. چهره این شهر زیبا به همین خاطر خیلی دگرگون شده بود. به سروان نمازی گفتم: آیا نیروهای ما تمام این مؤسسات را ویران می‌کنند؟ با خنده گفت بله همچنان ویران می‌کنیم تا محمره به یک شهر عراقی تبدیل شود. این تأسیسات رنگ و بوی ایرانی دارند. گفتم: پس باید شعارهای فارسی را نیز محو کرد. گفت بله به جای آنها شعارهایی به زبان عربی در ستایش از جناب رئیس جمهور رهبر و موفقیت هایش خواهیم نوشت. در این هنگام از تیپ هشتم به گروهان مهندسی ما تلگرافی زده شد که در آن خواسته شده بود که فوراً نسبت به انهدام کارخانه آجریزی که در کنار جاده اهواز - خرمشهر واقع شده بود، اقدام کند. علت این بود که دستگاههای اطلاعاتی ما گزارش کرده بودند که تعدادی از عناصر ایرانی، پاسداران امام خمینی از طریق این کارخانه به خرمشهر رخنه می کنند. به عبارت دیگر این کارخانه امکان مخفی شدن آنها را از دید نیروهای ما فراهم می آورد. در ساعت نه صبح به محل کارخانه رسیدیم. کارخانه بسیار بزرگی بود و مقادیر زیادی آجر در گوشه و کنار آن پراکنده بود. به سروان غازی گفتم: خودروها آجرها را از اینجا منتقل می کنند. آیا اثر مهم دیگری از خرمشهر باقی می ماند؟ با خنده گفت: خرمشهر و هر آنچه در اوست به عراقی‌ها و رهبر آنها تعلق دارد. خودروهای ما آجرهای این کارخانه را به یگانها منتقل کردند. یکی از رانندگان از من پرسید: جناب سروان اینجا چه کار دارید؟ به او گفتم: برای تخریب کارخانه آمده ایم. گفت: برای چه؟ بعضی از افسران به برکت وجود این کارخانه در بصره خانه هایی برای خود ساخته اند! گفتم: خوب توجه کن سرباز، اما در اینجا طبق اوامر صادره عمل می‌کنیم. راننده دنبال کار خود رفت و من هم به همراه افراد مهندسی مشغول آماده کردن مواد منفجره شدم که خیلی زود آماده شد. یکی از نگهبانان این کارخانه که از افراد عادی بود در آنجا حضور داشت. سروان غازی به او گفت: حاج ابراهیم بیرون می آیی یا در داخل می مانی؟ حاج ابراهیم پرسید: می‌خواهید چه کار کنید؟ سروان غازی گفت: میخواهیم این کارخانه را منفجر کنیم. به محض اینکه این عبارت را شنید با دو دست بر سر خود زد و گفت: ای مردم، ای مسلمانان من یک نفر نگهبانم اینجا به من سپرده شده، صاحب آن از طرفداران شماست، او از آمدن شما و ارتش عراق به اینجا استقبال کرده است. چرا با او این گونه رفتار می‌کنید. پاداش خوبی کردن به شما این است؟ ادامه داد خواهش می‌کنم به حرفهای من توجه کنید. صاحب آن برای اینجا مبلغ بسیار زیادی هزینه کرده است. این کارخانه آجر تمام منطقه را تأمین می کند. افسران و سربازان هیچ اعتنایی به سخنان حاج ابراهیم نکردند و همچنان مشغول آماده کردن مواد منفجره بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 در ادامه صحبت هایمان با معاون خرازی گفتم: حالا که در عین‌خوش استقرار پیدا کرده اید و عملیات هم تمام شده یا گردان ما را آزاد کنید یا خط آن قسمت را به ما تحویل بدهید. گفت آنجا را تحویل نمی دهیم، اما گردان مرخص است. نامه اش را نوشت و من به حاج باقر دادم. از آنجـا بـود کـه مـن فهمیدم حاج باقر قالیباف کم آدمی نیست. می دانستم که او فرمانده خیلی خوبی می شود. در شوش سفارش او را به آقای علوی کردم که این پسر را حمایت کنید. او پرسید: چرا؟ گفتم این بالاخره یکی از فرماندهان خوب خواهد شد. آدم برش داری است. هم خوب حرف می‌زند، هم آدمی بی‌باک است. 🔘 چند روز بعد که به گلف آمدیم، حاج باقر هم آنجا بود. پرسیدم که گردان را چه کردی؟ گفت: بچه ها را ترخیص کردیم. اتوبوس گرفتیم سوار شدند و رفتند. در همین حین آقای علوی آمد و گفت که آقای محسن رضایی دستور داده اند گردانها را ترخیص نکنید. ما حساب کردیم و دیدیم از ٤٨ گردان، پنج گردان مانده اند و بقیه رفته اند. گفتند: بروید از خرم آباد آنها را برگردانید. گفتم، نمی شود از آنجا بچه های بسیجی را برگرداند. اینها در یک عملیات موفقیت آمیز بوده اند. الان که به خانه هایشان برمی گردند، شیر هم جلودارشان نیست. بگذارید بروند. 🔘 آقای علوی رفت پیش آقای محسن رضایی و بعد از آنجا زنگ زد که نگران نباشید بگذارید نیروهایتان بروند. گردانها رفتند. به حاج باقر قالیباف گفتم: حال می‌خواهی چکار کنی؟ گفت: من می‌خواهم به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بروم و گردان بردارم. بعد از عملیات فتح المبین دکتر گفت: چشمت عفونت کرده، چون چشم مصنوعی نمی‌تواند گرد و خاک را از خودش دفع کند. با آقای ملکی و آقای حمیدنیا صحبت کردم گفتند شما زودتر به مشهد بروید. 🔘 به دزفول آمدم و با هواپیما به مشهد و بیمارستان دکتر علی شریعتی رفتم. این بار هم چیزی حدود سه چهار ماه بستری شدم. در این مدت، عملیات بیت المقدس آغاز شد. خیلی ناراحت بودم ولی دکتر ملکی اجـازه بیرون آمدن از بیمارستان را نداد. مرحله اول عملیات بیت المقدس تمام شد. در مرحله دوم، از بیمارستان فرار کردم، بیرون آمدم و سوار اتوبوس شرکت واحد شدم. به مرکز عملیات سپاه مشهد مراجعه کردم دیدم نیروها به سمت جبهه اعزام می‌شوند. حکم سه روزه گرفتم . گفتم: یک دوری میزنم و بر می گردم. 🔘 به منطقه رفتم دیدم همه توی مقر "نورد" هستند. چراغچی تا مرا دید، خیلی خوشحال شد. او وقتی خوشحال می‌شد دستهایش را به هم می‌مالید گفتم چرا دستهایت را به هم می‌مالی؟ گفت از طرفی دلم می‌خواهد تو به عنوان مسؤول عملیات بیایی و از طرف دیگر دوست ندارم به زحمت بیفتی. گفتم: من اگر بتوانم مشکلی نیست. این که یک روزی من مسؤول تو بودم و امروز شما مسؤول من هستی اصلاً اهمیت ندارد. کار مهم است. آقای علوی که آمد به شدت با من برخورد کرد. 🔘 روحیه ام حسابی خراب شد. گفت تو می‌خواهی بمیری؟ گفتم نمی خواهم بمیرم. گفت: اگر میخواهی بمیری، بیـا خـودم بکشمت با این وضعی که به سرت آمده حداقل صبر می کردی تا خوب بشوی. شنیده ام از بیمارستان فرار کرده ای. دکتر ملکی گفته معالجه او از دست ما خارج است و هر چه می‌گوییم گوش نمی‌دهد. هفت هشت روز ماندم. حالم به هم خورد. باز به بیمارستان مشهد منتقل شدم. دکتر ملکی گفت: مؤمن! اگر ایستاده بودی، به مرحله بعدی عملیات می‌رسیدی. صبر کن معالجه ات تمام شود. وقتی رهـا می‌کنی زحمات ما را به باد می‌دهی. از این وحشت دارم که چشم دیگرت را از دست بدهی. گفتم این دفعه آمده ام تا خوب بشوم. 🔘 مدتی آنجا بودم که مرحله دوم عملیات بیت المقدس آغاز شد. یک روز دیدم چراغ ماشینها روشن است. برف پاکن ها ایستاده و گل زده تکان می خوردند! یک دفعه رادیو گفت: توجه فرمایید، توجه فرمایید، خرمشهر آزاد شد. دیگر تاب نیاوردم. ده پانزده روز بعد از قضیه آزادی خرمشهر، به اهواز آمدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 محرم در جبهه‌ها ▪︎ یادش بخیر شب‌هایی که در بیابان های جنوب، بعد از نماز مغرب و عشاء و شام مختصر، در حسینیه برزنتی دوست داشتنی که می‌ساختیم جمع می‌شدیم و زیر نور فانوس ها سینه می‌زدیم و چای روضه می‌خوردیم. .. و چقدر صحرای کربلا را می‌توانستیم با تمام وجود در ان فضا لمس کنیم و خود را به اهل بیت علیهم السلام نزدیک ببینیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیم اند که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود. شهادت، مجاهد فی سبیل الله، اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس و رهبر مقاومت فلسطین را تبریک و تسلیت عرض می‌کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم با آمدن نگهبان شیفت شب، روزنامه را لای پتوها قایم کردیم و سریع از دور ابراهیم پراکنده شدیم. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم. صبح که می‌خواستم برای صبحانه چایی بگیرم لیوانم را پیدا نکردم. یادم افتاد که دیشب موقع بیرون کشیدن روزنامه کنار پنجره جا گذاشتمش. از صف خارج شدم و به طرف پنجره رفتم. همین که خواستم آن را بردارم نگهبان ریز نقشی که اعلی کوچیک صدایش می‌زدیم چوبش را از لای نرده ها دراز کرد و محکم روی دستم زد. همین که دستم را دزدیدم بلند بلند به کار خودش خندید. برگشتم و با اخم نگاهش کردم. همان یک نگاه بهانه دستش داد. سریع آمد داخل سلول و افتاد به جانم با چوبش. آن قدر به پاهایم کوبید که انرژی ام را از دست دادم و نشستم روی زمین. چندتا دری وری هم بارم کرد و رفت. «کمال قادری» که محبوبیت خاصی بین بچه ها داشت؛ جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت. پاچه شلوارم را تا زد و جای ضربه چوب ها که قرمز کبود شده بود؛ آرام دست کشید و فوت کرد و زیر لب غر زد: "مرتیکه دیوونه! معلوم نیست صبح زودی چی خورده این جوری هار شده." زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. دمیرچه لو و مددی هم آمدند کمکش. کنار ستون نشستم. آقا کمال رفت و لیوانم را برداشت آن را پر از چایی کرد و برایم آورد. فصل ششم های و هوی بادهای پاییزی سال ٦٧ از راه رسیده بود و گرمای هوا کم کم جایش را به سوز سرما می داد. دیگر نمی‌شد با آن لباسهای نازک و کوتاه سر کرد. هر روز یکی از بچه ها سرما می‌خورد و سرفه های پی در پی نمی‌گذاشت شب ها راحت بخوابیم. آفتاب پاییز کم جان بود و گاه نرمه بادی می‌وزید و حالمان را جا می آورد. اما شبهای پاییز سرد بود و بدون پتو لرزمان می‌گرفت. یک روز صبح زودتر از ساعت هواخوری درها را باز کردند. چند گونی بزرگ دم در بود. برای مان لباس گرم آورده بودند. نفری یک دست پیراهن و شلوار نظامی سبز دادند. با یک جفت دمپایی آبی رنگ. از آن لباسها تن هیچ کدام از سربازهایشان ندیده بودم. بعضی از لباسها سالم بودند اما بیشترشان از یک جایی زدگی داشتتند و انگار موش جوییده بودشان. معلوم بود که از انبار لباس های فرسوده آورده بودند. دست و پا و صورتمان زیر تیغه آفتاب تابستان مثل زغال، سیاه شده بود. با پوشیدن آن لباسهای نظامی، بدون ریش و با پوستی سیاه سوخته شبیه سربازهای عراقی شدیم. مخصوصاً کسانی مثل مددی و حسن نژاد که درشت هیکل و چهارشانه بودند . بچه هایی که عربی بلد بودند، دست به کمر می زدند و ادای بد خلقی افسرهای عراقی را در می آوردند و می خندیدند. زیرپوشهای پلاسیده را پیش خودمان نگه داشتیم تا لباسی برای عوض کردن داشته باشیم. قبلاً برای شستن لباسهایمان مجبور می‌شدیم اول زیر پیراهنی را بشوییم و بعد از خشک شدن، آن را مثل دامن به کمرمان ببندیم و بعد شلوارک را بشوییم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یادش بخیر در شبِ خاطره ای که توفیق شد خدمت مقام معظم رهبری حضور داشته باشیم، یکی از خاطره گویان حاج صادق آهنگران بودند که بعد از نغمه سرایی خاطراتی از دوران دفاع مقدس نقل کردند. خاطره اول ایشان مربوط می شد به عملیاتی که در ماههای ابتدایی جنگ در سوسنگرد داشتند و همه سعی مسئولین این شده بود تا از عزیمت صادق محمد پور که از معلمین دروس عقیدتی سپاه بود جلوگیری کنند. ولی با همه تلاشی که کرده بودند خواست خداوند متعال چیز دیگری بود و او را تا خط مقدم برد و به وصال رساند و نوحه خوانش شد حاج صادق آهنگران . نوحه خوانی حاج صادق هم برای بعضی از شهدا خود حکایتی داشت . حکایتی که سر از وصیت نامه ها و درخواست های شفاهی خود شهدا از ایشان داشت. صدای محزون و شیوه نوحه خوانی ایشان، از همرنگ شدن با جنگ و غریبی بچه ها حکایت داشت که هر از گاهی در مجالس محدود نشان کرده ها، غوغایی از دلدادگی به پا می کرد و ......😭 یادش بخیر جمع های باصفایی که دیگر نیست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂