🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۵
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
اتوبوسها راه افتادند و پشت سرشان گرد و خاک راه انداختند. چند دقیقه ای ایستادم و دور شدنشان را تماشا کردم. یکی از بچه های سلول دو کنارم ایستاده بود. نفسش را با حسرت بیرون داد و زیرلب گفت: خوش به حال شون از این جهنم راحت شدند.
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «ایشاا... نوبت ما هم میرسه.»
شانه هایش را بالا انداخت و با خنده تلخی گفت: «امیدوارم!» .
خنده اش ته دلم را خالی کرد اما سعی کردم بدبینی را از خودم دور کنم و امیدوار باشم. سرم را به طرف آسمان گرفتم. آفتاب داغ ظهر مستقیم می تابید. اسمم را صدا کردند. دویدم و رفتم توی صف ثبت نام. برخورد مأمور صلیب سرخ خیلی مهربان و محترمانه بود. بعد از آن همه خشونت و حقارتی که تحمل کرده بودیم؛ آن برخورد خوب خیلی برایم دل چسب و لذت بخش بود. نماینده صلیب سرخ اسم و مشخصاتم را توی دفتری یادداشت کرد و ازم میپرسید: «میخوای بری ایران؟»
سریع جواب دادم: «بله حتما!»
جلوی اسمم علامت زد.
توی دلم گفتم این چه سوالیه که میپرسی؟ من تمام این دو سال به عشق برگشتن به ایران زندگی کردم و بهترین آرزوم همینه. دوست داشتم حرف دلم را بلندتر بگویم اما نتوانستم. فقط تاکید کردم یه موقع خدای نکرده اشتباه علامت نزنید. من حتماً میخوام برگردم ایران.
سرش را از روی برگه برداشت و نگاهم کرد.
- نه مطمئن باش، درست علامت زدم.
خیالم راحت شد فرم مشخصات سه برگی را به دستم داد تا پر کنم. اولین بار بود که میدیدم وقتی روی برگ اول چیزی مینویسم بدون گذاشتن کاربن نوشته هایم روی برگهای دیگر هم کپی می شود.
یکی از فرم ها را پیش خودش نگه داشت. دوتای دیگر را به من داد و گفت: یکی از این فرمها رو موقع ورود به ایران ازت میگیرن و یکی دیگه رو هم پیش خودت نگه دار.
فرم ها را گرفتم از او تشکر کردم و آمدم بیرون. اردوگاه دیگر خلوت شده بود. بچه ها آزادانه به آسایشگاههای دیگر رفت و آمد میکردند. عراقی ها هم کاری به کارمان نداشتند تعدادشان هم خیلی کم تر شده بود.
فرمها را بین وسایل شخصیام گذاشتم و رفتم سلول بغلی. تعدادی از بچه ها کف سلول دراز کشیده و پاهایشان را راحت دراز کرده بودند. دیگر نگران تنگی جا نبودند. من هم کنار محمود هاشمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم.
بلند شدم تا نمازم را بخوانم. به طرف شیر آب گوشه سلول رفتم. داشتم وضو میگرفتم که یکی از سربازهای عراقی وارد شد و با چوب دستیاش چند
ضربه به در باز کوبید و داد زد: «انحاص ! بربا ! یا ا... بربا!»
چندباری برپا داد اما بچه ها اعتنایی به حرفهایش نکردند و از جای شان
جم نخوردند.
سرباز عصبانی شد و بقیه دوستانش را خبر کرد. ریختند توی سلول و با مشت و لگد و چوب و چماق افتادند به جان بچه ها و بیدارشان کردند. یکی شان فحشهای بدی میداد و میگفت یالا پاشید بزغاله ها! فکر کردین چون میخواین برین دیگه همه چی تموم شد؟ نخیر! تا وقتی که از اینجا بیرون نرفتید هنوز اسیرید.
آن روز تا شب از ما بیگاری کشیدند. سلولها را جارو کردیم و خاک پتوها را تکاندیم. کوهی از لباسهای چرک و کثیف را گوشهای جمع کرده بودند. مجبورمان کردند که همه را به سلول یک منتقل کنیم.
شب خسته و کوفته شده بودیم اما بازهم خوابمان نمی برد. اشتیاق دیدن ایران هوش از سرمان برده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 الوعده وفا
دیدی گفتم می رسم به کربلا
میگم سلام..... امام حسین "ع"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
#اربعین
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 2⃣
"سه روز وحشت زده در هور"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 یگان ما از سه طرف محاصره و بجز منطقه هور طاهری راه فراری باقی نماند. امکان مقاومت نیز وجود نداشت. من و دوست مجروحم به طرف هور فرار کردیم و به مدت ۳ روز وحشت زده و سرگردان از نی و تخم پرندگان آبی تغذیه می کردیم. در همین مدت وضعیت را از نزدیک دنبال کرده و پس از اینکه ایرانیها کنترل اوضاع را به دست گرفتند من و دوستم که از شدت درد رنج میبرد، سعی کردیم با پای پیاده به سمت بصره حرکت کنیم. در طی مسیر به یکی از پاسگاههای نیروهای عراقی رسیدیم. آنها پس از تشخیص هویت عراقی ما که به نوعی بازجوئی شباهت داشت، به کمک دوستم شتافته و او را به واحد سیار پزشکی انتقال دادند. سپس با واحدهای پشت جبهه تماس گرفتند و آنها نیز مأموری فرستادند تا ما را به خطوط عقبه انتقال دهند.
۱۵ روز بعد سازماندهی یگان در عقبه تیپ صورت گرفت و پس از رفع نقایص یگان با تیپ ۱۷ زرهی ادغام گردید. آنگاه دستور جا به جایی با یگان ٢٤٢ صادر شد. هنگامی که به خاکریز مقدم رسیدیم، نیروهای ایرانی حمله گسترده ای را آغاز کردند و در جهت تسخیر مواضع یگان ما لحظه به لحظه پیش می آمدند. من و فرماندهان گروهان و عده ای از درجه داران تصمیم به فرار گرفتیم و در انجام این تصمیم، دو روز به سمت واحدهای عراقی پیاده روی کردیم. از سرنوشت یگان اطلاعی نداشتیم و تنها به رهائی از این بن بست میاندیشیدیم. تا اینکه به منطقه مجنون رسیدیم و سعی کردیم در یکی از سنگرهای متروکه نفرات عراقی مخفی شویم. در تاریکی شب واحدهای نظامی را مشاهده کردیم که به سمت ما در حرکت بودند. پس از اینکه نزدیک شدند، متوجه شدیم واحدهای نظامی عراق هستند. از سنگر خارج شدیم و در مورد هویتشان سوال کردیم. معلوم شد نیروی کمکی واحد کماندویی مقداد هستند و وارد منطقه ای شدهاند که حمله در آن صورت گرفته است. ستوان یکم مالک خود را به فرمانده واحد کماندویی معرفی کرد و فرمانده نیز به او اطلاع داد که دستوری از جانب لشکر زرهی در مورد عقب نشینی یگان ما صادر شده است. آنها ما را به وسیله یکی از خودروهای یگانشان به منطقه الدير بصره انتقال دادند.
بعد از تحمل همه این مصیبتها، مطلع شدیم سازماندهی انتخاب فرمانده جدید و تأمین نفرات مورد نیاز از افسر تا درجه دار راهی هورالهویزه خواهد شد چرا که بسیاری از افسران و درجه داران یگان کشته و عده ای دیگر به اسارت درآمده بودند.
وضعیت یگان ما تثبیت شد. منطقه ای که در آن واقع شده بودیم بسیار آرام بود و گاه و بگاه توپخانه در فاصله بسیار زیاد از یگان ما اجرای آتش می کرد. بعد از آرامشی که نزدیک به شش ماه ادامه یافت با مشارکت مردان قورباغهای حمله غواصها آغاز شد و موضع یگان ما سقوط کرد.
سعی فرمانده گروهان در برقراری تماس با قرارگاه به دلیل قطع خط ارتباطی به جایی نرسید. بالاخره با تلاش بیسیم چیها، با قرارگاه تیپ تماس گرفته شد و فرمانده تیپ اطلاع داد که در عقبه تیپ نیرو پیاده شده است و کاری از او ساخته نیست.
بار دیگر مصیبت آغاز شد. تنها کاری که در توان داشتیم عقب نشینی و فرار از صحنه درگیری بود و توانستیم با استفاده از تاریکی شب خود را به عقبه یگان در ناحیه هور برسانیم.
این گریزها تا عملیات کربلای پنج ادامه یافت و در همانعملیات با اسارتمان به پایان رسید.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 کبوتر حرم
پدرم دوستی در سپاه به اسم سردار خالقی داشت که از سفر کربلا کبوتری برای پدر به سوغات آوردند و گفتند که این کبوتر را از حرم گرفته اند و آنها روز عاشورا خون گریه میکنند.
چون اسم امام حسین (ع) روی این کبوتر بود پدر با عشق به این کبوتر نگاه میکرد و منتظر بود تا روز عاشورا شود و این صحنه را از نزدیک ببیند.
اما یکی از روزها که این پرنده در خانه رها بود گربه حمله کرد و آن را از بین برد؛
شاید باورتان نشود احمد کاظمی که نام او لرزه به تن دشمن می انداخت بالای سر این کبوتر گریه میکرد.
چنانکه یکی از همسایهها که صدای گریه پدرم را شنیده بود گمان برده بود که برای یکی از اعضای خانواده ما اتفاقی افتاده است؛
شهید کاظمی در کار با کسی تعارف نداشتند ولی در باطن دلشان بسیار لطیف و نازک بود.
▪︎ به نقل از محمد مهدی کاظمی
فرزند ارشد #شهید
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#شهید_کاظمی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 بردن یک تیپ با بیست، سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند روی دژ ریخته بودند. هر کس هر قایقی گیر می آورد، سوار میشد. من سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم.
گفتم بیا آن طرف در خط مقدم بایست. ما با نیروها میرویم.
🔘 ساعت دوازده شب بود که آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچه های اطلاعات با آرپی جی عراقیها را میزدند و آنها نیز جواب میدادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو.
فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم می رود زیر آب و بالا می آید. بچه ها بدون آنکه متوجه باشند، پا می گذاشتند روی سر بسیجی و رد می شدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق می گذاشتند. کفش هایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا سعادتی را گرفتم بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق می خواست حرکت کند و برود که دست انداختم، طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم سپس سوار شدم و با بقیه رفتم.
🔘 در همین لحظه قایقی را دیدم که از بغل دستم بر میگردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را میبردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد، دو کیلومتر که آمدیم دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جـایی که آبراه تنگ میشود ایستاده. ما هم با قایقمان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباسهای او آب می چکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم.
🔘 با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچه های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی میجنگید و آرپی جی میزد. او امان را از عراقیها گرفته بود. به هر طرف که حمله میکرد به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار می کردند، اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی مینالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان بر میگردیم چرا ماتم گرفته ای؟! میدان جنگ از این بازیها دارد.
گفت: از این که سخت جنگیده ام یا تعداد زیادی شهید داده ایم ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمیدانم چه کنم.
گفتم اینهایی که شهید شده اند، همه برادران تو هستند. گفت درست ولی من نمیدانم اگر برگردم جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچکترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده ام؟ جنازه او را توی قایق کنار خودم گذاشته ام.
🔘 نگاه کردم دیدم جنازه ای توی قایق است. جـوانـی بـود کـه بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی بند یا حسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور. گفت: من میدانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت میکشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟ بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب جنازه من را هم کنار او بگذارند. حالا دیگر صدای به هم خوردن نیها و غرش گاه به گاه توپها و مسلسل ها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی میشنیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام بر آنانکه قلب شان
از امام حسین (ع) رخصت گرفته بود
سربندشان به نام او زینت گرفته بود ...
▪︎ صبحتان در آرزوی کربلا و دمشق
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_جعفر_توز
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۶
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
بیشتر بچه ها وسایل شخصی شان را برای یادگاری برمی داشتند. مثل لیوان، تسبیح، جانماز و بقیه چیزهایی که با هنر خودشان درست کرده بودند. حتی از هم دیگر چیزی برای یادگاری میگرفتند.
اما من علاقه ای به برداشتن چیزهایی که عراقیها داده بودند؛ نداشتم. دلم نمیخواست با دیدن آنها یاد روزهای تلخ اسارت بیفتم و ناراحت شوم.
فقط جلد پارچه ای قرآن و مهری را که خودم ساییده بودم؛ برداشتم.
یک تکه از روزنامه الجمهوریه را هم کنده و نگه داشته بودم. دوست داشتم آن تکه را با خودم بیاورم. آن را تا کرده بودم و خیلی راحت میتوانستم بین لباس ها یا وسایل دیگر پنهانش کنم. اول فکر کردم توی جورابم بگذارم یا کف کفشهایم را بلند کنم و آن جا جا دهم در نهایت از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و فکر کردم که برای خودم دردسر درست نکنم.
آن شب تعدادمان کم شده بود و میتوانستم با خیال راحت دراز بکشیم و آسوده بخوابم. اما احساس غریبی داشتم. دلم برای آقا کمال و بچه ها تنگ
شده بود.
صبح زود اتوبوسها دم در منتظر بودند. اسامی را خواندند. فرصت برای خوردن صبحانه نبود. یک گونی نان سمون توی اتوبوس گذاشتند تا توی راه بخوریم.
سربازها و افسرها باتوم به دست در دو ردیف ایستاده بودند. اما برعکس روز اول، کاری به کارمان نداشتند. رد شدنی سرم را پایین انداختم و از بینشان گذشتم. سنگینی نگاه شان را پشت سرم احساس میکردم. توی دلم میگفتم: لعنت به شماها بالأخره از دستتون راحت شدیم.
دو نفرشان دم در اتوبوس ایستاده بودند و تفتیشمان میکردند. وقتی میخواستم پا روی اولین پله بگذارم یاد روزی افتادم که در تکریت تمام بدنم از درد میسوخت و نمیتوانستم روی پایم بایستم و از پله اتوبوس بالا بروم.
یا علی گفتم و سریع خودم را بالا کشیدم. در ردیف پنجم نشستم و شیشه را دادم پایین. سرم را برگرداندم و برای آخرین بار اردوگاه را نگاه کردم. انگار که ساختمانهای سیمانی و سیم خاردارها داشتند به من دهن کجی میکردند و یادم می آوردند که دو سال از بهترین سالهای جوانی ام را به کامم تلخ کرده اند. میدانستم که این محوطه تا آخر عمر دست از کابوسهایم بر نخواهد داشت.
راننده اتوبوس مردی شکم گنده و مشتی بود. سیبیلی کلفت و موهای فرداشت. همان لحظه اول با ما گرم گرفت و با روی خوش بهمان تبریک گفت که داریم آزاد میشویم.
آیفایی کنار اتوبوس نگه داشت و سرباز رو به راننده گفت: «ظرف بیار و نون برا صبحونه تحویل بگیر.
راننده جواب داد: «سیدی الان ظرف از کجا بیارم. این را گفت و پرید پایین جلوی آیفا ایستاد و دشداشه سفید و بلندش را بالا داد و تا کرد.
- بریز توی این توربا
سرباز چند ضربه آرام به شکم گنده او زد و خندید. به تعداد مسافرها نان سمون ریخت داخل دشداشه تا شده اش. سرباز چند متلک دیگر هم به او پراند و راننده جوابش را به شوخی داد. دیگر خیلی از حرفهایشان را متوجه میشدم.
راننده که گاز داد. سرباز روی آیفا اشاره کرد که شیشه ها را بالا بکشیم. تذکر داد تا رسیدن به ایران کسی حق نداره دست به شیشه ها و پرده ها بزنه.
لحناش تهدید آمیز بود، اما خشونت روزهای اول را نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"اشک آینه"
با صدای
میلاد هارونی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر!
آسمان کرخه ✨
...... و خیره نگریستن به آسمان پر ستاره آن، که چقدر لذت بخش بود! ✨
✨گویا ستاره ها به زمین آمده بودند تا بچه ها را شناسایی کنند و آسمانی ها را یواشکی انتخاب کنند و بدانند در عملیات بعدی کدامشان را ببرند آن بالا بالاها، کنار خودشان✨
و حالا هر چه به آسمان نگاه می کنيم، چقدر ستاره ها✨ دورند و دست نیافتنی....😔
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣
"آرامش بعد از طوفات"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در تاریخ ۱۹۸۲/۸/۱۶ به گردان دفاعی ۱۵ که ظاهراً مرکزی برای پشتیبانی از جبهه بود اعزام شدم. شش ماه بعد، گروهان ما در حین حمله به هویزه به منظور تهیه مهمات راهی بلدروز شده و سپس به گردان خودمان در استان دیاله مراجعت کردیم. طی سه ماه اقامت در گردان چند بار به مرخصی رفتم و در همین مسیر با مشاهده فراریان از خدمت نظام، که در هورهای جنوب عراق پنهان بودند بیش از پیش به پریشانی ارتش خودمان پی بردم.
در تاریخ ۱۹۸۲/۹/۲۲ که یک سال از خدمت من در گردان گذشت به منطقه شمالی استان سلیمانیه محل استقرار تیپ ٤٤٤، اعزام شدم.
مأموریت یگان ما پاکسازی روستاهای کردنشین و تأمین نفرات مورد نیاز جبهه بود. در یکی از روزها با بهانه واهی بعثی ها برای پاکسازی منطقه از نیروهای حزب دمکراتیک کردستان همراه ۱۳ دستگاه زره پوش عازم یکی از روستاهای کردنشین تابع شهرستان «کلر» شدیم.
روستا به محاصره درآمد و ما به وسیله بلندگو به ساکنین آن هشدار دادیم هر چه زودتر منازل خود را تخلیه کنند. سپس، با صدور فرمان، حمله و تخریب آغاز شد. زنان و کودکان بسیاری، بدون راه گریز از بین میرفتند. حیران بودم چه کنم؟ نمی توانستم به آنها کمک کنم و راهی نیز بجز پیشروی نداشتم. با وجدانم به شدت درگیر بودم. باور کنید در آن لحظه که سیلاب اشک از دیدگانم جاری بود،
صحنه روز عاشورا و مصیبت کودکان و یتیمان امام حسین(ع) در نظرم مجسم شده بود.
۱۹۸۵/۱/۱۷ به گردان ۳۳ دفاعی منتقل شدم. مقر این گردان در استان دیاله و در پادگان سعد قرار داشت. دو ماه بعد، برای حراست از فرودگاه با صرلی و سد موصل به منطقه دهوک اعزام شدیم. اما مدت کوتاهی مورد هجوم نیروهای حزب دمکراتیک کردستان قرار گرفتیم که در نتیجه یکی از افراد ما کشته و سه نفر دیگر مجروح شدند. از اقدامات غیر انسانی ما در این منطقه غارت و توسل به زور در جهت تهیه وسایل و امکانات مورد نیاز بود. به یاد می آورم یک بار، هنگام غارت یکی از منازل نوشته ای بر دیوار توجهم را جلب کرد و آنچنان تحت تأثیر قرار داد که هر چه برداشته بودم به جای خود نهادم. نوشته بود: «اگر از غرور قدرت قصد ظلم بر مردم داشتی، قدرت خداوند را که مافوق قدرتهاست به خاطر بیاور.
واحد مستعمل في عامة در تاریخ ۱۹۸۶/۲/۱۰ به منطقه فاو، که مورد هجوم نیروهای ایرانی بود، اعزام شدیم ولی به علل نامشخصی وارد درگیری نشدیم. در هفدهم همان ماه به پادگان خالد واقع در استان کرکوک منتقل شدیم و پس از یک ماه اقامت در این پادگان مجدداً راهی منطقه شلمچه شدیم. در شلمچه آرامشی نسبتاً طولانی که طوفانی را در دل خود میپروراند، همراه ما بود. این طوفان در تاریخ ۱۹۸۷/۱/۸ با حمله نیروهای ایرانی آغاز گشت. زمین از شدت نبرد و غرش توپها و شلیک موشکها، زیر پایمان به لرزه درآمد و فریادهای الله اکبر رزمندگان اسلام همچون خنجر، ژرفای روحمان را از هم میدرید. ابتکار عمل در همان ابتدای حمله، به دست نیروهای اسلام افتاد و راه گریز از همه سو، به روی ما بسته شد. من نیز که از ابتدای حمله قصد فرار داشتم مجروح شدم و قادر به حرکت نبودم. خود را به دست تقدیر سپرده و در آن لحظه چهره تنها پسرم که میخواست تنهایش نگذارم، در نظرم مجسم گردید. آن شرایط مرگبار اکنون به پایان رسیدهاند. خدا را شکر میگویم که مرا با دنیائی تازه و مسیری که به سوی خودش منتهی میشود آشنا نمود.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 "بهشت زمینی"
السلام علیک یا
ابا عبدالله الحسین
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 صدای آرام قایقها و ناله زخمیهای داخل آنها را میشد شنید. در خودم فرو رفته بودم. فکر میکردم شبی که آمدیم با چه کسانی آمدیم و حالا با چند نفر از آن همه و با چه وضعیتی بر میگردیم. ساعت ها در این فکر بودم و زجر میکشیدم. گاهی هم گلوله های توپ فرود میآمد و قایق را به این طرف و آن طرف میبرد. آن شب، یکی دو ساعت بی اختیار گریه کردم. دیگر صدای اسداللهی، نعمانی و کارگر
نمی آمد. صدای پروانه و مهاجر را هم از پشت بیسیم نمی شنیدیم. خدا میداند ما شاهد کربلای دیگری بودیم.
🔘 آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین(ع) گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا می درخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچه های ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک میکردند اشک خون از چشم هایشان جاری بود. با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند: بر می گردیم و انتقام شما را میگیریم. در میان اجساد شهدا چشم من به جسد سیداحمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانکهای دشمن از
سه راهی عقب نشسته اند یا نه، گفت: میروم تا معلوم کنم. پیکر بی جان او را آغشته به خون، کنار خودمان میدیدم. از ازدواج او یک ماه نگذشته بود. آن شب تا صبح با همان صحنه ها گذشت.
🔘 ساعت هشت صبح با قایقهایی که داخل نیزارها مخفی کرده بودیم، آخرین نیروها را به داخل هور کشاندیم. همان موقع، قایقهایی را که می رفتند، به دقت نگاه کردم. چشم من دنبال پیرمردی بنام فرهادی میگشت. این پیرمرد در آن زمان پنجاه ساله بود. روز هفتم با پاهای برهنه مهمات برای بچه ها میبرد. دستش را بالا میگرفت و فریاد میکشید اگر میخواهید حسین(ع) را کمک کنید زمانش فرا رسیده است. ای جوانان، نکند که پشت به دشمن کنید و رو به مملکت برگردید. خودش هم مردانه ایستاده بود و میجنگید. فکر کردم که ممکن است در همین زد و خوردها شهید شده باشد. در صورتی که وقتی قایقها با آن شتاب نیروها را عقب می بردند پیرمرد در آنطرف آب بـه تنهایی مانده بود. میگفت چهار پنج گلوله آر.پی.جی که همراه داشتم، شلیک کردم. گفتم اگر بنا باشد کشته شوم بگذار مهمات به دست دشمن نیفتد.
🔘 در همان اثنا که آر.پی.جیها را میزدم، متوجه شدم چهار پنج گالن بیست لیتری آب در آنجا است. آبها را خالی کردم و گالن ها را با طناب به هم بستم و روی آنها دراز کشیدم و با دست پارو زدم. به این طرف که آمدم قایقی از داخل نیزارها بیرون آمد. نزدیک که رسید، یکی گفت آقای فرهادی بیا بالا. نگاه کردم دیدم یکی از بچه های خودی است. پرسیدم اینجا چکار میکردی؟ گفت خیلی وقت است تو را زیر نظر داشتم و داخل نیزار انتظار میکشیدم تا هر وقت خودت را به آب زدی به کمک بیایم.
🔘 به جزیره مجنون برگشتیم. همه پیاده شدند. من در قایق ماندم. سعادتی و حاج باقر قالیباف گفتند: حاج آقا نظر نژاد، پایین بیایید. گفتم پاهایم دوباره گرفته اند. حالت مردگی دارند.
حاج باقر قالیباف، دو سه نفر از بچه ها را فرستاد تـا مـرا بـه کنـار اسکله بیاورند. پاهایم سرما خورده بود. تمام شب پاهایم داخل قایق لوکه مانده بود. یک دستگاه کمپرسی متعلق به عراقی ها آنجا بود. بچه های تیپ ۳۱ عاشورا آن را غنیمت گرفته بودند. حاج باقر قالیباف فرستاد که این ماشین را بیاورند و بخاری اش را روشن کنند بلکه پاها را با حرارت بخاری آن نجات دهند. آنها میخواستند که یخ من وا برود! تأکید زیادی داشتند که این ماشین مال خودمان است. گفتند می عراقی ها که کارشان با آن تمام شده ماشین را در اختیار آقای حاج باقر قالیباف گذاشته اند.
حدود یک ساعت و نیمی که داخل ماشین بودم بخاری کار خودش را کرد و بدن مرا به حالت اول برگرداند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ فوق زیبای
" چشم به راه "
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ویژه تشییع شهدای گمنام دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂گفتند:
قد بلندی
خوش چهرهای
خوش تیپی ؛
حالا دارم لابه لایِ
استخوانهای خاک خوردهات
دنبالِ حرف مردم می گردم ...
▪︎ روزگارتان همراه و همدم با شهدا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
سوار که شدیم و از اردوگاه که دور شدیم؛ پرده ها را کنار کشیدیم اما به شیشه ها دست نزدیم. بین پانزده اتوبوسی که از اردوگاه خارج شدند ما یکی مانده به آخر بودیم. راننده سرش را تکان میداد و میگفت صبر کنید به جاده اصلی که رسیدیم مسابقه شروع میشه .
برعکس روزی که وارد عراق شدیم مسیرمان از حاشیه شهرها و بی سرو صدا بود. یکی از بچه ها که کمک دست راننده شده بود، نانها را از روی صندلی جلویی برداشت و بینمان پخش کرد. بعد از خوردن نانها تشنه شدیم. خبری از چایی نبود. یک گالن آب ولرم گذاشته بودند وسط اتوبوسکه قابل خوردن نبود اما بهتر از تشنگی و بی آبی روز اول اسارت بود.
وارد جاده که شدیم راننده دستش را بالا برد و گفت: «صلو... صلو» این حرکت راننده برایمان عجیب بود. همان موقع من هم از جایم بلند شدم و گفتم: «برای شادی روح امام خمینی و شهدای عزیز صلوات.
صلوات بلندی ختم شد که نشان میداد همه خوشحال و پرانرژی هستند. هیچ سربازی توی اتوبوس نبود تا از او بترسیم. بچه ها یکی یکی بلند می شدند و سرمشق صلوات میدادند. هروقت هم ساکت میشدیم. راننده پشت سرهم میگفت: «صلو... صلو»
معلوم بود که کیفش حسابی کوک است. صلواتها که تمام شد، صدای ضبط صوتش را بلند کرد و خودش هم همراه ترانه شادی که گذاشته بود؛ چند دقیقه ای حرکات موزون و خنده دار درآورد.
بعد با صدای بلند گفت: «تماشا کنید»
پا روی گاز گذاشت و از دو اتوبوس جلویی سبقت گرفت. بلند بلند میگفت: «تشویق کنید تشویق»
ما هم که دلمان لک زده بود برای شلوغ کاری و هیجان، او را همراهی میکردیم و یک صدا میگفتیم: «یالا... بالا! بارک الله»
از فرصت استفاده میکرد و سبقت میگرفت. موقع رد شدن از کنار اتوبوس های دیگر از پشت شیشه به بچه ها دست تکان میدادیم و می خندیدیم. تا نزدیکی بغداد از همه سبقت گرفتیم جز یکی شان.
داشت تقلا میکرد از او هم سبقت بگیرد که یکهو متوجه شدیم ماشین پلیس آژیرکشان افتاده دنبالمان و اخطار میدهد. راننده آن قدر هیجان سبقت
داشت که حواسش به ماشین پلیس نبود. صدای ضبطش هم بلند بود. زمانی متوجه شد که کار از کار گذشته بود و پلیس دستور ایست میداد. وقتی نگه داشت، همه ساکت و مؤدب سرجایمان نشستیم. بیچاره دست و پایش را گم کرده بود. پیاده شد و التماس کرد.
- سیدی دخیل سیدی دخیل
مامور پلیس عصبانی بود و فحشهای زشت و رکیک به او میداد. دست کمی از افسرهای توی اردوگاه نداشت. طوری نگاهش میکرد که گفتیم؛ الان است او را بگیرد زیر مشت و لگد.
به سربازی که کنارش بود دستور داد پلاک ماشین را باز کند. راننده بیچاره هرچه التماس میکرد بی فایده بود. سرباز پیچ گوشتی آورد و پلاک را باز کرد. مأمور انگشت اشاره اش را به علامت تهدید تکان داد و گفت: «وقتی برگشتی پلاکتو بهت میدم و حسابتو میرسم پدرسگ فکر کردی داری عروس میبری؟»
همه اتوبوسها از ما سبقت گرفتند و بعد حرکت کردیم. گوشهای راننده آویزان شد و اخم هایش تو هم رفت ضبطش را هم خاموش کرد و دیگر نخندید.
بچه ها میگفتند: «فکر میکردیم چون با ما دشمنی دارن رفتارشون آن قدر زشته نگو اینا بعثی ها اصلاً آدم نیستن
نزدیک مرز سکوت راننده شکست و چندبار پشت سرهم گفت: «صلو... صلوات... صلوات»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣
"نبرد شلمچه"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 من در یگان سپاه سوم مسئول راه اندازی قایقها بودم.
در آخرین روزهای سال ۱۹۸۶، نبرد در منطقه شلمچه با هجوم نیروهای ایرانی آغاز شد و پس از چند روز فروکش نمود تا اینکه در اوایل سال جدید یعنی نهم ژانویه ۱۹۸۷ بار دیگر توسط نیروهای ایرانی مورد هجوم شدید قرار گرفتیم. لشکرهایی که وارد صحنه نبرد میشدند، یکی بعد از دیگری تارومار شده و صحنه عملیات را ترک میکردند. تعداد کشته ها و مجروحین رو به فزونی مینهاد و لشکرها که نفرات و تجهیزات بسیاری را از دست داده بودند با فرمان عقب نشینی منطقه شلمچه را به نیروهای ایرانی واگذار نمودند.
در تاریخ ١٩٨٤/۲/۲۱ مسئول پرتاب گلوله های کاتیوشا شدم. در حالی که مسئولیت من راه اندازی قایقها بود اما مأموریت جدید را با تهدید افسران پذیرفتم و در ساعت ۷ شب همان روز در حمله ای که نیروهای ایرانی آغاز کردند از ناحیه سینه مجروح شدم. خون زیادی از بدنم میرفت. یکی از افسران جراحتم را پانسمان کرد و ساعت ۱۰ شب به یکی از راننده ها اجازه داد مرا به واحد سیار پزشکی واقع در منطقه مه انتقال دهد. گلوله باران به شدت جریان داشت. آتشبار ما شديداً زیر آتش بود و ستونهای نظامی ایران در حال پیشروی بودند. پس از اینکه اوضاع نسبتاً آرام شد به بیمارستان نظامی بصره انتقال یافتم.
در این بیمارستان مجروحین و کشته های زیادی از افسران ارشد و سربازان به چشم می خورد. مدت یک ماه مرخصی استعلاجی گرفتم و به منزل رفتم. پس از اتمام مدت مرخصی، با چند روز تأخیر به واحد ملحق شدم.
عملیات شلمچه همچنان ادامه داشت و نیروهای ایرانی بر شدت حمله خود افزوده بودند. نیروهای ما از نظر آب و آذوقه در مضیقه بودند و هر که درصدد عقب نشینی یا فرار بر می آمد با کمیته های اعدام مواجه می شد. در همین عملیات مجدداً از ناحیه ساق پای چپ مجروح شدم. دیگر اطمینان یافته بودم که برای بار سوم باید با زندگی وداع کنم. بار دیگر به مرخصی رفتم و پس از مدتی با برقراری آرامش در جبهه به واحد آتشبار ملحق شدم. چند روز بعد دستور عقب نشینی به پشت خط صادر گردید و ارتش در مواضع دفاعی مستقر شد و پس از اینکه یگان آتشبار نتوانست فعالیتی از خود نشان دهد، لشکر ۳۱ وارد منطقه مجنون شد و با پایان نبردهای شلمچه در موضع جدید استقرار یافت.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر شهید نباشد
خورشید طلوع نمی کند
و زمستان سپری نمیشود..
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
#شهید_آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂