eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شهید آوینی : کسانی به امام زمان‌شان خواهند رسید که اهل سرعت باشند! و اِلاّ تاریخِ کربلا نشان داده که قافله‌ ی حسینی معطل کسی نمی‌ ماند ... ▪︎ هر روزتان، همراه و همنفس با امام قائم (عج) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
این روزا کار ما شده ورق زدن کتابای دفاع مقدسی در گوشه و کنار قفسه های کتابخونه محل کارمون. کتابهای ریز و درشتی که گاها سالهاست کسی تورقی به اونها نزده و آکبند یک جا نشسته‌اند و خاک می خورند.
معمولا کتب کم حجمی که با دل و جون نوشته شدن و اصلا رنگ و بوی کاغد و تایپ ماشینی اون گویای کلی مطلبه و بهتر بگم به اون ۸ سال مقدس نزدیکتره، بیشتر نظرم رو جلب می کنه و به دلم می‌شینه.
..و اینار هم رسیدیم به خرمشهر عزیز. خرمشهری که یک اسم ازش می فهمیم و دنیایی که هر چه از اون بگیم و درس بگیریم بازم ناگفته‌های زیادی تو خودش داره "در کوچه‌های خرمشهر" کتابیه که با همت خانم مریم شانکی در سال ۷۰ منتشر شده و دارای چند مصاحبه با مدافعین شهره
فقط، یادمون باشه موقع خوندن ، گاهی چشم‌ها رو ببندیم و خود رو از زرق و برق های امروزی دور کنیم و بسپریم به همون کوچه‌هایی که دشمن از هر طرفش سرکی می کشه و ما.. عِرق خرمشهری‌مون گل کرده.. خانواده‌ای رو دستمونه که بلاتکلیف رفتن و موندنن.. خبر شهادتها و جنگی بی رحمانه، که امید به زندگیمون رو کم کرده و....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر _ ۱) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اکبر با پدر و مادرش زندگی می‌کرد و تنها فرزند خانواده بود. پدرش کشاوزر بود و مادرش خانه دار و زندگی نسبتاً فقیرانه ای داشتند. او قبلاً به پدرش کمک می‌کرد و هر دو روی زمین کار می‌کردند تا روزی‌شان را از دل خاک در آورند اما وقتی خبر شروع جنگ را شنید، به خرمشهر آمد تا در کنار ما با عراقی‌ها بجنگد. اکبر اهل تبریز بود و با آن که بچه ها را از قبل نمی‌شناخت، اما به زودی با همه انس گرفت. پسر صاف و ساده ای بود و نگاهی صادقانه و روستایی داشت. یک شب، با بچه ها در مسجد جمع شده بودیم. بعضیها وصیت نامه می‌نوشتند و بعضی هم حرف می‌زدند. صحبتها موضوع مشخصی نداشت. عده ای راجع به جنگ و آینده آن حرف می‌زدند و عده ای دیگر اتفاقاتی را که برایشان افتاده بود تعریف می‌کردند. کم کم همگی متوجه صبحت های «علی منوچهری» و «جمشید پناهی» شدیم. آنها راجع به شهادت و اجر شهید حرف می‌زدند. اکبر که غرق حرفهای آنها شده بود متحیرانه پرسید: - شهادت چیه که اینها این طور درباره اون حرف می‌زنن؟! یکی از آن دو در جواب اکبر گفت: - شهادت در مکتب ما یک عامل سعادته. به طوری که در این باره حدیث‌های زیادی از پیغمبر (ص) نقل شده: مثلاً با اولین قطره خونی که از بدن شهید خارج میشود همه گناهان او بخشیده میشود... سر شهید در دامن حورالعین قرار میگیرد و به او میگویند: آفرین برتو و غبار از صورتش پاک می‌کنند... از لباسهای بهشت به او می‌پوشانند.... متصدیان بهشت با بوهای خوش برای بردن شهیدان از هم سبقت می‌گیرند... شهید جا و منزل خود را که بهشت است می‌بیند... به شهید می گویند در هر کجای بهشت که میخواهی برو و بگرد... وقتی اکبر این احادیث را شنید مانده بود که چه بگوید. حالتی غیر عادی به او دست داده بود و چشمهایش می‌درخشید. گویی در آروزی چیزی می‌سوخت ، بعد با اشتیاق خاصی پرسید: - اگر کسی بخواد شهید بشه باید چکار کنه؟! جمشید گفت: - اول باید غسل کنه... اکبر نمی دانست که چطور باید غسل کند. یکی از بچه ها طریقه و آداب آن را به او یاد داد و راهنمایی اش کرد تا برای این کار به لب رودخانه که بالاتر از مسجد بود برود و روی سکوهای کنار آن غسل کند. صبح روز بعد، اکبر با عجله به رودخانه رفت و پس از غسل به مسجد برگشت تا همراه بچه ها به جبهه برود اما جمشید به او گفت: اون طور که تو غسل کردی قبول نیست. باید دوباره غسل کنی! اکبر دوباره به کنار رودخانه رفت نزدیک ظهر بود. تعدادی از بچه ها به جبهه رفتند و بقیه نیز در خانه ای مشغول خوردن ناهار شدیم. در همین حین، ناگهان یکی از بچه ها سراسیمه وارد شد و خبر شهادت اکبر را آورد. ابتدا فکر کردیم که شوخی می‌کند. یعنی ترجیح می‌دادیم که این طور باشد. اما موضوع غیر از این بود. شوکه شده بودیم. خیلی عجیب و ناگهانی بود. اکبر، پس از غسل در کنار شط، با خمپاره بعثی‌ها شهید شده بود! حادثه ای که قلب همه را لرزاند. وقتی علی منوچهری و جمشید پناهی خبر شهادت اکبر را شنیدند مات و مبهوت مانده بودند و چیزی نمی گفتند. همه در این فکر بودند که اکبر چه صادقانه عاشق شهادت شد و چه زود خدا او را پذیرفت. تنها چیزی که از اکبر باقی ماند، وصیت نامه‌اش بود. وصیت نامه ای که مهرداد در زیر نور شمع برای او نوشته بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
خب ، اول کاری همه‌مون رو این خاطره تکون داد. 😔 ان شاء الله همراهی کنید و دیگران رو در گروه‌هایی که هستید دعوت کنید به خوندن این خاطرات و در اجر گسترش و نشر فرهنگ جهاد و شهادت شریک باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انتقام سخت 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران پسر فاطمه ما گوش بفرمان هستیم مثل قاسم همگی عازم میدان هستیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 چهار برادر در اسارت برادران آقایی علی علیدوست قزوینی °࿐༅ ◇ ༅࿐° «اکبر آقایی» کارمند بانک، «جعفر آقایی» معلم، «باقر آقایی» درجه دار شهربانی، «یحیی آقایی» نیروی مردمی، چهار برادری بودند که در اسارت بودند! تا جایی‌که ما خبر داریم تنها خانواده‌ای بودند که چهار برادر با هم در اسارت بودند و اگر مورد دیگری هم بود ما خبر نداشتیم. °࿐༅ ◇ ༅࿐° ▪️اسارت اکبر و‌ جعفر آقایی! دوم مهرماه ۵۹ اکبر در حال ماموریت با ماشین بانک که جعفر نیز همراهش بود در حال رفتن از قصرشیرین به کرمانشاه به اسارت ارتش متجاوز بعثی‌ها در آمدند و بعد از طی کردن مسیر انتقال به بغداد در استخبارات عراق، به دفعات متعدد، مورد بازجویی قرار گرفتند و شکنجه شدند و بعد از یک هفته به زندان «فیضلیه» در حاشیه بغداد، منتقل شدند و ما با آنها در زندان بغداد آشنا شدیم. °࿐༅ ◇ ༅࿐° ▪️اسارت باقر آقایی در همین مدت کوتاه، جعفر و اکبر عراقی خبردار شده بودند که برادر دیگرشان آقا باقر نیز اسیر شده است ولی از اسارت آقا یحیی خبر نداشتند. ما پنج ماه تمام در آن زندان با اعمال شاقه بودیم، یادم می‌آید که اولین تئاتر اسارت را با امکانات بسیار محدود در همان زندان مرحوم آقا جعفر نوشته و اجرا کردند. °࿐༅ ◇ ༅࿐° ▪️اسارت یحیی آقایی! روز اول اسفند ۵۹، ما را با ماشین‌های مخصوص حمل زندانی که شبیه قفس بود از زندان به ایستگاه را آهن منتقل کردند. در ایستگاه راه آهن یک سالن مخصوصی بود برای جابجایی اسرا. اسرا مطالبی روی دیوارهای این سالن نوشته بودند که دو مطلب قابل توجه بود. اول اسیری روی دیوار سالن با ذغال نوشته بود: «یریدون لیطفئو نورالله به افواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون» این آیه در آن ظلمتکده اسارت پرتو افشانی می‌کرد و بسیار امیدبخش بود. مطلب دوم که دیدیم اسم یحیی آقایی بود که خبر از اسارت خود داده بود. درست یادم نیست، اکبر آقا بود یا مرحوم آقا جعفر که گفت: علی آقا! برادر دیگرمان نیز اسیر شده! حالا شدیم چهار برادر در اسارت! ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۴ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نیروهای ما در خرمشهر روز به روز رفتار ظالمانه تری نسبت به مردم در پیش می گرفتند. حتی به بهداری شهر دستور داده بودند که برای مردم بومی از داروهای فاسد که تاریخ مصرفشان گذشته بود، تجویز شود. دکتر ابراهیم جلیل که از اهالی کوت بود، می گفت: از فرماندهی سپاه سوم دستور رسید که داروهای فاسد شده را که تاریخ مصرف آن گذشته برای اهالی خرمشهر تجویز کنیم؛ چنان که بارها مردم از این کار ما شکایت کرده بودند. شب‌های خرمشهر بسیار طاقت فرسا و سرشار از حوادث غیر مترقبه بود. تاریکی شب برای سربازان ما بسیار رعب انگیز بود؛ زیرا آنان را طعمه شکار بسیجیان می‌کرد. به همین دلیل، دستور ممنوعیت خروج شبانه را صادر کردیم. افرادمان جسد یکی از سربازان را که به این دستور عمل نکرده بود، غرق به خون پیدا کردند. این سرباز از اهالی تکریت بود و برای فرماندهان عالی رتبه خبرچینی می کرد. من از کشته شدن او بسیار خوشحال شدم. بعدها واحدهای مهندسی سپاه سوم عراق، انهدام منازل مسکونی خرمشهر را آغاز کردند. لودرها بی رحمانه به جان منازل مردم افتادند و افراد واحد مهندسی با دینامیت به تخریب منازل پرداختند. تنها منازل و ساختمانهای کنار رودخانه به عنوان مانع باقی ماندند. سرهنگ ستاد احمد زیدان از طرف استخبارات، به عنوان فرمانده محورهای خرمشهر تعیین شد. وی معلومات نظامی کلاسیک و فاقد قدرت سازماندهی بود. در تفکر شخصی خود نیز معتقد به آزادی عمل و افسار گسیختگی بود. افسران عالی رتبه هم از او نفرت داشتند. درجه او در حد فرماندهی لشکر نبود و تنها بر اساس رابطه به این مقام و درجه نائل شده بود. وی با فساد و انحراف و لجام گسیختگی و آزادی عمل به انجام وظیفه می پرداخت. پس از چهار ماه خرمشهر به شهری مبدل شد که دورتادور آن را سیم خاردار و موانع الکترونیکی و مدرن احاطه کرده بود. پس از شکسته شدن حصر آبادان، اوضاع ما در خرمشهر به کلی دگرگون شده بود و هر آن احتمال مواجهه مستقیم با نیروهای اسلامی ایران وجود داشت و این امر دلهره و اضطراب عجیبی در درون ما به وجود آورده بود. در جلسه ای که در قرارگاه عملیات تیپ ۸۰۲ تشکیل شد سرهنگ ستاد حامد الهیتی گفت: تلاشهای ایرانی‌ها برای استرداد خرمشهر شکل گسترده ای به خود گرفته و به خصوص پس از شکسته شدن حلقه محاصره آبادان، روحیه آنها بسیار قوی شده است و وضعیت خوبی پیدا کرده اند. پس از شکسته شدن این حلقه در واقع خرمشهر، قسمت اعظم موانع دفاعی خود را از دست داده و متوقف ساختن دشمن در جناحهای مختلف، خصوصاً در حمله های خط شکن برای ما بسیار مشکل شده است. چندی بعد، یک اتومبیل شخصی با شمارهٔ اهواز به سمت ما آمد و سرنشینانش که از عربهای اهواز بودند، به ما خبر دادند که ایرانی‌ها قصد حمله به خرمشهر را دارند. سرهنگ ستاد احمد زیدان نیز از بغداد آمده بود و اخبار و گزارشهای ناراحت کننده ای به همراه داشت. وی به ما گفت گزارشهای ماهواره های جاسوسی تصاویری حاکی از گرد آمدن بی شمار در منطقه دارد و طبق محاسبات انجام شده، هدف آنها آزادسازی خرمشهر است. فرمانده تیپ ما که انسان حیله گر و زرنگی بود، چون مدت زیادی به عنوان افسر استخبارات خدمت کرده بود، از رئیس استخبارات ارتش درخواست کرد که دستوری برای خروج تیپ ما از خرمشهر صادر کند. برای این منظور نیز ضیافتی به افتخار رئیس استخبارات در هتل عشتار بغداد ترتیب داد و پس از گذشت چند ساعت موضوع را مطرح کرد. پاسخ دریافت شده این بود هر خواسته ای داری، آن را انجام می‌دهم. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدا کمکشو به کسی میده که مطیع محضش باشن.... شهید مهدی باکری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۷۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات بدر 🔘 دو نفر فارسی زبان را اسیر کردیم. یکی از آن دو، شیرازی و گروهبان ارتش عراق بود. می‌گفت که قبل از انقلاب مقیم عراق بوده و آنجا شناسنامه گرفته است. او گفت وقتی شما رجزخوانی می کردید سرهنگی که جانشین تیپ مستقر بود، سؤال کرد که این چه می‌گوید؟ گفتم این از بچه های سپاه است و می گوید اگر عراقی ها تسلیم نشدند، همه شان را بکشید و توی آب بریزید. پنج گردان نیروی کمکی هم برای آنها رسیده است. فارسی زبان دیگر که اهل باختران و جزو سازمان منافقین بوده، به عراقی ها می گفته است تسلیم نشوند. جالب اینجا بود، اینها یکی از هلی کوپترهای ما را زده بودند و سه نفر از خلبانها و کمک خلبانهای ما را هم اسیر کرده بودند. خلبان‌ها می‌گفتند این گروهبان شیرازی شبانه آمد و دستهای ما را باز کرد و گفت فرار کنید که شما را نکشند ولی آن یکی که جزو منافقین بود، تلاش داشت ما را بکشد. بعد هم وقتی شما از بیسیم شعار می‌دادید ما می فهمیدیم که شعار است. اینها نمی دانستند، به خاطر همین هم تحریکشان می کردیم و می گفتیم که اینها بچه های سپاه هستند، به این آسانی دست از سر شما برنمی دارند تا پوست شما را نکنند، ول کن نیستند، مگر این که تسلیم بشوید. 🔘 یک جلسه ای گذاشتند و پنج دقیقه ای بحث کردند و بعد گفتند تسلیم می‌شویم. من هم یک ربع شعار دادم و خالی بستم و آتش ریختم. مدتی بعد دیدم که پرچم سفید، اول فلکه به گردش در آمد. ساعت یازده و نیم بود. سید علی ابراهیمی با نیروهای گردانش جلو رفت. یکی از بچه های رسمی که تعادلش به هم خورده بوده روی چند تا از زخمی های عراقی آتش کرده بود. سید علی ابراهیمی اسلحه را از دست او گرفته و یکی دو تا توی گوش او زده بود. البته آن بنده خدا چون دو سه شبانه روز جنگیده بود تعادل درست و حسابی نداشت. ابراهیمی خودش را برای گرفتن اسرا به فلکه رسانده بود. بلافاصله بـه آنها اعلام کرده بود که تسلیم شوید و عکس العمل از خود نشان ندهید و گرنه همه تان کشته می‌شوید. چون موقعیتی برای عقب بردن اسرا نداشتم، تصمیم گرفته بودم آنها را بکشم. 🔘 بچه های تبلیغات گفتند که حضرت امام فرموده اند اگر دشمن در میدان جنگ اسیر شد کشتن او حرام است. بلافاصله به سید علی ابراهیمی اعلام کردم از کشتن آنهـا منـصرف شدم، دست نگه دارید تا من بیایم. با آقای احمدی خودمان را به آنجا رساندیم. حدود پنج کیلومتر راه بود. با موتور سریع رسیدیم. دیدم نیروها جمع هستند. بنده خدایی که کتک خورده بود پیش من آمد و گفت حاج آقا، ابراهیمی مرا کتک زد. من میخواستم آنها را بکشم. ابراهیم خودش بعثی است و از بعثی ها هم حمایت می‌‌کند. 🔘 این بنده خدا از فرمانده گروهانهای سید علی ابراهیمی بود. منتها از شدت موج انفجار نمی توانست فرماندۀ خودش را تشخیص بدهد. خنده ام گرفت. دست زدم روی شانه اش و گفتم: برادر عزیز، ایشان بعثی نیست. سید علی ابراهیمی هم صورتش زخمی و سوخته بود. از طرف دیگر هم آقای مصباح با سی چهل اسیر عراقی از داخل کمین آنها رسید. فکر می کردم حدود صدو پنجاه نفر عراقی باشند. وقتی آنها را تخلیه کردیم، حدود هشتصد نفر شدند. در حالی که نیروهای خودمان به پانصد نفر هم نمی‌رسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "هم قسم" برای مدافعان حرم زینبی 🔸 با صدای محمد حسین رضایی شعر: قاسم صرافان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هر بار آمدید مرا جستجو کنید از خاک داغ هور فقط پرس و جو کنید سی سال منتظر شده‌ام این نگاه را با چشم‌های مادرِ من روبرو کنید تابوت من رسیده از آن دشت‌های دور در چشمه‌ی اشک شهیدان وضو کنید من مادرم نیست...چه حیف! این لباس را که پاره پوره است، عزیزان رفو کنید من مادرم نیست بگوید: شهید من" با اشک، استخوان مرا شست و شو کنید او نیست که ذوق کند که"گلم رسید" من را در آغوش بگیرید بو کنید برای شهید جاویدالاثر عبدالمحمد سالمی ▪︎امروزتان پر از معرفت به راه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شعر: نرگس طالبی نیا از مجموعه ستاره سهیل کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تنها چیزی که از اکبر باقی ماند، وصیت نامه‌اش بود. وصیت نامه ای که مهرداد در زیر نور شمع برای او نوشته بود. اکبر می گفت و مهرداد می‌نوشت: «بسم.... الرحمن الرحيم. خدمت پدرومادر و عزیزم سلام عرض می‌کنم...» گفتم: - اکبر این که وصیت نامه نیست. نامه‌س! - عیب نداره هرچی هست بذار بنویسه... - بنویس، امیدوارم حال شما خوب باشد... تقاضای عفو و بخشش کرد و یکی دو خط آخر را هم دعا سپس و سلام رساند. اکبر تنها امید پدر و مادرش بود. یک روز صبح به جمشید گفتم: بریم اطراف مسجد اصفهانیها، یه سری به خونه ما بزنیم و برگردیم. اتفاقاً جمشید هم می‌خواست برای انجام کاری به آنجا برود. او از بچه های تازه وارد سپاه و جزء نیروهای ذخیره بود. ساعت ۹ راه افتادیم. یکدفعه یادم آمد که جمشید قصد غسل کردن داشت. پرسیدم با کدوم آب میخواهی غسل کنی؟ آب نیست. صبح بود که آب لوله های شهر بوی بدی می‌داد. مثل آبی که در حوض مانده و بو گرفته، برای آن که بقیه راه را تنها نروم اصرار کردم که بعداً غسل کند. اما بی فایده بود. هر چه اصرار کردم جمشید قبول نکرد. در حین صحبت که می کرد ماشینی را دیدیم که گوشه ای پارک شده بود و بنزین از آن چکه می کرد. ترکش به باک‌اش خورده بود. جمشید گفت، حیفه این بنزین همین جوری هدر بره. می‌شه اون رو به آمبولانس‌هایی که زخمی می‌برن داد. - تو این کارو بكن من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم. بعد هم با عجله از من خداحافظی کرد و رفت. تقریباً ظهر شده بود. همان لحظه که با ظرفهای بنزین وارد مسجد جامع شدم چشمم به یکی از بچه ها افتاد که در گوشه ای اخم کرده و ایستاده بود. با کنجکاوی جلو رفتم - چی شده ؟! - هیچی! اما چین پیشانی و گره ابروهایش چیز دیگری می گفت. بعد از آن که وضو گرفتم به داخل مسجد رفتم و منتظرش شدم تا برای نماز بیاید، اما خبری نشد. این بار با کنجکاوی بیشتری به سراغش رفتم. وقتی او با اصرار من روبه رو شد جریان را برایم توضیح داد. به این شرط که به کسی چیزی نگویم: - جمشید شهید شده تبسم تلخی روی لب‌هایم خشکید. اواسط نماز بود که ناگهان به یاد حرف جمشید افتادم: "من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم." گر چه نمازم را نشکستم و آن را تا انتها خواندم، اما به سختی توانستم خودم را کنترل کنم. هیجان عجیبی به من دست داده بود و دلم می لرزید. انگار کسی مرا از درون تکان می‌داد. خدایا او چطور می‌دانست که باید تا قبل از ظهر غسل کند؟ مدام حرف جمشید در ذهنم می پیچید و حالم را دگرگون می کرد. اکثر بچه های خرمشهر اسلحه نداشتند و فقط زخمی‌ها را حمل می کردند. بعضی‌ها با استفاده از فرغون و بعضی دیگر با ماشین‌هایی که تایرهایش تیر و ترکش خورده بودند. وضعی که لحظه وخیم تر می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
شاید بعضی از جوون‌ترها با مسئله‌ پیش‌بینی شهادت کمی سخت کنار بیان و در بهترین حالت دنبال علت و علل اون باشن.
من فکر می کنم بیشتر عزیزانی که در جبهه با شهدا در یگان ها و شهرهای خودشون مانوس بودن، برخورد با این پیش بینی ها رو در تجربه‌شون دارن. (که می‌تونن به اشتراک بذارن)
بهرحال باید گفت، این حالت با توجه به نمونه هایی که علمای بزرگی مثل ایت الله بهجت و امثالهم داشتن در این سطح امری عادی تلقی میشه و حداقل حقیر چند نمونه رو به چشم و گوش دیدم و شنیدم.
🍂 خاطرات شما از کرامات همرزمان شهید ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ رضا: سلام ، داوود علی پناه از بچه‌های لرستان و خرم آباد بود که با گردان ما آمده بود. فرمانده گروهان شده بود و کلی تجربه آموزشی و جبهه ای داشت... دکتر به او گفته بود به پایت استراحت بده و الا.... با لبخندی گفته بود مگر چقدر می خواهم از پاهایم کار بکشم. فقط تا همین عملیات آینده.. و خیلی نکات دیگر.. صبح روز حرکت بسمت عملیات بدر ، بعد از نماز صبح، شاهد تیپ زدن او بودم. اونم با زدن عطر و لباس اتو زده سبز سپاه که معمول عملیات نبود. و بدون ماسک شیمیایی وقتی مورد سوال و اعتراض قرار گرفت، گفته بود من اول صبح رفتنی هستم، شیمیایی رو، صبح عملیات میزنن که کار ما به آنجا نمی کشه. و همینطور شد. در بین الطلوعین آسمانی شد با زخمی زیبا بر لباس سبز شهادت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شهید برونسی شهید برونسی، عارف‌مسلک بود و با خوابی که دیده بود شهادت خود را پیش‌بینی کرده بود؛ یکی از هم‌رزمان شهید می‌گوید: «شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می‌ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: «دارم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنم…خوابی دیده‌ام.» شهید برونسی خوابش را برایمان تعریف کرد اما از ما خواست که تا زمانی که زنده است آن را جایی نقل نکنیم. او گفت: «به‌صورت امانت برای شما نقل می‌کنم؛ در خواب بی‌بی فاطمه زهرا (س) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهارراهی بود که در محل فرود هلی‌کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره - الاماره می‌رود.» شهید برونسی سپس گفت که باید در همین چهارراه نماز بخواند. سرانجام خواب او در همان جا و همان وقتی‌که گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 چهار برادر در اسارت برادران آقایی علی علیدوست قزوینی °࿐༅ ◇ ༅࿐° ▪︎ چهار برادر هم اردوگاهی شدند! ما را به موصل یک آوردند، آقا باقر را قبل از ما به موصل یک آورده بودند و بعد از مدتی با تقاضا از صلیب سرخ، آقا یحیی را نیز از اردوگاه رمادیه آوردند. حالا چهار برادر دورهم جمع شده بودند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم. مدت کمی هم، هم آسایشگاه بودیم، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. ▪️رنج مضاعف خانواده آقایی‌ها ماه‌ها در اسارت، فقط به فکر خودمان بودیم. هیچ وقت هم متوجه نشدیم این چهار برادر از این‌که شاهد اسارت همدیگر هستند چه می‌کشند! تازه این یک طرف قصه بود، طرف دیگر قضیه پدر و مادر این عزیزان بودند که خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. حال و روز این پدر مادر را می‌توان از حال روز پدران و مادران خودمان که یک فرزندشان اسیر بود فهمید! روزگار می‌گذشت و اسارت سپری می‌شد. داستان ۱۸ اسفند ۶۲ را همگی هم بندی‌ها، بیاد داریم و این برادران به ردیف پشت سر هم از ماشین پیاده می‌شدند، در حالی‌که خودشان کتک می خوردند شاهد کتک خوردن برادرانشان نیز بودند. ▪️ چشم روشنی برادران! نامه‌ها می‌رفت و می‌آمد، فقط آقا جعفر متاهل بود و یک دختر داشت، عکس‌های این کوچولو باعث آرامش برادران بود. در نامه فقط خبرهای خوش را می‌نوشتند. ▪️شهادت پدر در وطن! در حالی‌که برادران آقایی اسارت طولانی خود را پست سر می‌گذاشتند، در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۶۳ هواپیماهای جنگی عراق کرمانشاه را بمباران می‌کنند و پدر بزرگوار این عزیزان، "شهید محمد آقایی" به فوز عظیم شهادت نائل می‌شود. از این به بعد باید این مادر به تنهایی این بار سنگین زندگی را بدوش بکشد. اسارت فرزندان، شهادت همسر، آوارگی جنگی و سرپرستی سایر فرزندان! خدا به داد دل این مادر برسد. ▪️مادر طاقت نیاورد! ایام سپری شد و ۲۶ مرداد سال ۶۹ از راه رسید. باز هم باهم آزاد شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند، در مرز خسروی همشهریان خبر شهادت پدر را به آنها می‌دهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند و از طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شده‌اند و بزودی به دست بوسی شما مشرف خواهند شد، ولی قلب این مادر طاقت نمی‌آورد و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش از کار می‌افتد. وقتی برادران به خانه می‌رسند دیگر مادر هم عروج کرده بود، غم پدر و مادر یکباره بر دل‌های این عزیزان می‌نشیند و حالا جعفر نیز به پدر و مادر پیوست! روحشان شاد. آزادگان اردوگاه موصل ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂