eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ صدای حاج خانم توی سرم پیچید: - داداشی، اومده یم خواستگاری زهرا. مامان گفت: «به سلامتی، برای کی؟ حاج خانم گفت: «کی بهتر از اسماعیلم!» یک مرتبه همه ساکت شدند. حاج خانم سنگینی فضا را شکست: - زن داداش نمی خواید جواب بدید؟ مامانم با دستپاچگی گفت: "والله چی بگم" سرم را بالا آوردم و توی دلم گفتم: - خدایا قربانت بروم؛ همین دیروز بود که با خودم گفتم یا زن اسماعیل می‌شوم یا اصلا ازدواج نمی‌کنم. اما آن لحظه فکر نمی‌کردم اسماعیل بیاید خواستگاری ام. آخر حاج خانم دختری از فامیل را برای اسماعیل نشان کرده و سال ها او را «عروسم» صدا زده بود. حالا چه شده بود که به خواستگاری من آمده بودند. صدای مامان روی سرم آوار شد - دختر، شیر سماور رو ببند قوری سررفت. سینی پر آب شد. تا به خودم بجنبم مامان شیر سماور را بست و دستمال به دست من را کنار زد. زیر لب با خودش غرغر می‌کرد که صدای بابا حرفش را برید: - دخترم، بابا، چی می‌گی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: "هر چی خودتون صلاح می‌دونید." مامان دست از دستمال کشیدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد. بابا از آشپزخانه بیرون رفت. با اشاره او، مامان پشت سرش. سرم را چسباندم به در. مامان و بابا پچ پچ می‌کردند. - قبل این ندیده و نشنیده می‌گفت نه! - این جواب با حرفای قبلش زمین تا آسمون فرق داره. مامان سینی چای را گرداند و گفت: «حاج خانوم، اجازه بدید فکر کنیم.» - مگه فکر کردن می خواد؟ ما با هم فامیلیم. بابا را خطاب کرد و گفت:"مگه ما فکر کردیم داداش؟" و آب و تاب داد به صدایش. - اسماعیلم فردا می‌خواد بره جبهه. شما باید الان جواب بدید. صدا از دیوار درآمد از مامان و بابا درنیامد. یکهو صدای حاج خانم بلند شد: - زهرا ... زهرا خانوم .... صدایم توی سینه حبس شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «بله» - بیا تو عمه ! خودم را جمع و جور کردم اما انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. حاجی آقا زودتر از همه سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند. سلام کردم. نگاهم کشید به حاج خانم و ناهید خانم و شرید روی اسماعیل. حاج خانم من را کنارش کشید و گفت: «خب، عمه، تو چی میگی؟» زبانم سنگین شده و صورتم گر گرفته بود. پلک هایم تند تند می پرید و انگار می خواست آبرویم را ببرد. نگاهم به فرش خیره مانده و نفس هایم تند شده بود. لام تا کام حرف نزدم. حاج خانم گفت: «خب مبارکه!» و در قندان را برداشت و پولکی تعارفم کرد. یکی برداشتم. قندان را کشید طرف اسماعیل و گفت: "دهنت رو شیرین کن مامان که تا آخر زندگی تون شیرینی باشه" و زد به شانه اسماعیل و گفت: «مامان، برو جبهه. ان شاء الله وقتی برگردی عروسیت رو می‌گیریم.» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عجب از عالم ظاهر که ما را در جستجوی شهدا به قبرستان ها می‌کشاند. اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند. ما قبرستان نشینان عالم عادات به غلط مزار شهدا را قبرستان میخوانیم. چرا که گوش هایمان نجوای ارواح جاویدان را نمی شنوند. شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 قلبم در شب عملیات کربلای پنج خیلی تپش داشت. حالت عجیبی داشتم. وقتی خدمت آقای قاآنی رفتم، تعجب کرد. پرسید: چرا رنگت این طوری است؟ گفتم: امشب تپش قلب دارم. این باران مرا نگران کرده. گفت: شاید باران، باران رحمت باشد و کمک‌مان کند. 🔘 ساعت ده بود که قرار شد رمز عملیات اعلام شود. رمز عملیات یافاطمه الزهرا(س) بود. آقای قاآنی بعد از خواندن آیــه انـا فتحنـا لـک فتحاً مبينا،‌ سه بار رمز را اعلام کرد. بعد به من گفت: غواص ها را بفرست تا به جزیره بروند. دم سنگر ایستاده بودم دیدم آقای قاآنی بسیار آرام می گوید: خدایا،‌ کمکم کن. شاید چهار پنج بار این جمله را به زبان جاری کرد. به من گفت - چرا حرکت نمی کنی؟ گفتم: رفتم. راه افتادم. به محض این که عملیات آغاز شد غواصها در کمتر از دو دقیقه خط را شکستند. پشت سر آنها پل را انداختیم. علی پور هم رسید و با بلدوزرها شروع به پر کردن نهر خین کرد. سه گردان را به راحتی و با سرعت به داخل جزیره بوارین نفوذ دادیم و دو سه کیلومتر پیشروی کردیم. عراقی‌ها را زیر آتش گرفتیم و نگذاشتیم پلی را که بین بوارین و کانال ماهی بود، خراب کنند. 🔘 آقای قاآنی دو تا بیسیم به من داده بود. یکی از آن بیسیم‌ها مال قرارگاه بود. این بیسیم در اختیارم گذاشته شده بود تا من که در جلو می جنگم مکرر سؤال نکنم در چپ و راست چه می گذرد. آقای قاآنی پشت خط آمد و به آقای شوشتری خبر داد ما خط را‌شکستیم. بگویید لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) چه کرده؟ ایشان گفت: هنوز کاری نکرده اند ولی تلاش دارند که در ام الرصاص پیاده شوند. دیدم نیروهایی مثل لشکر ۵ نصر که در سمت دژ بودند، خوب عمل کرده اند. صدای آنها مرتب می‌آمد که مثلاً ما فلان جا و فلان جا را گرفتیم و داریم جلو می‌رویم. 🔘 صبح ساعت هشت آقای قاآنی آمد و گفت: سریع نیروها را بیرون بکش. فهمیدم که عملیات اصلی در پنج ضلعی گرفته است. گردانها را بیرون و به عقب آمدیم. می‌خواستیم از شهرک المهدی (ع) به سمت پنج ضلعی برویم. ما در آنجا کانالی زده بودیم که قرار بود یک بلدوزر روی آن کار کند. برای بازرسی به آنجا رفتم، دیدم علی پور و رمـضـانی بـه شـدت مجروح شده اند. آقای قاآنی هم ناراحت بود. هر دو پای علی پور خـرد شده بود. آقای رمضانی هم شکمش پاره شده بود. او را به پشت خط انتقال دادند اما شهید شد. ساعت چهار بعد از ظهر بود قرار شد قرارگاهی برای لشکر، روی دژ آماده کنیم. با هادی سعادتی، مجید مصباح، مهدیان پور و مظلوم، روی دژ رفتیم. سنگری را که متعلق به یکی از گروهانهای عراقی بود، پیدا کردیم. وسایل ارتباطی مان را بردیم و ارتباط لازم را برقرار کردیم. 🔘 غروب آقای قاآنی آمد، دستور داد گردانها را جلو ببریم. با شریفی و علی ابراهیمی عقب آمدیم و سه گردان را جلو بردیم. قرار شد اول صبح، از سمت پاسگاه شلمچه عراق عملیات کنیم و به سمت شهرک دوعیجی برویم. این شهرک، کنار نهر دو عیجی قرار داشت. این نهــر، جاده شنی خرمشهر - بصره را قطع می‌کرد و به سمت کانال ماهی می رفت. ابتدا کل منطقه را تا جاده گرفتیم. کنار جاده خاکریز احداث کردیم. از جاده آسفالتی که از نهر دو عیجـی بـه شهرک دوعیجی می رسید هم عبور کردیم. 🔘 از کنار پاسگاه به آنطرف نهر رفتیم و سرپل را گرفتیم. لشکر امام حسین (ع) به سمت پل دو عیجی رفت. عراقی ها در این قسمت استقامت زیادی کردند. روز اول فقط توانستیم یک سرپل از دشمن بگیریم. دم غروب آقای قاآنی دستور داد که من در خط بمانم. شب، عمليات ما آغاز شد. فقط دو تا از هلالی ها را از چنگ دشمن در آوردیم. از جایی که ما نفوذ کرده بودیم تا خود شهرک، دو یا سه کیلومتر بیشتر راه نبود. شهرک دو عیجی گلوگاه همه جاده هــا بود، یعنی جاده هایی که از کنار نهر خین و نهر جاسم و از داخل پنج ضلعی می‌گذشت. اگر می‌توانستیم شهرک را بگیریم آن مرحله از عملیات تثبیت شده بود. اگر هـم آنها ما را عقب می زدند، همهٔ نیروهایی که در کنار کانال ماهی بودند، باید عقب نشینی می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گوش کن، می‌شنوی؟ کربلا و آن سوی‌تر قدس؛ در انتظار طلیعه‌داران هستند هم آنان که راه‌گشایِ تاریخ بسوی عدالت موعود خواهند بود آیا تو نیز به خیل آنان پیوسته‌ای؟! " شهید آوینی" ▪︎روزهایتان، پیوسته در مسیر حق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۱) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ دو قبضه آرپی جی داشتیم و یک قبضه ژ ۳ . گلوله های آرپی جی را از روی ناچاری کنار شط باقی گذاشتیم. من شنا بلد نبودم. مهرداد هم شنایش خوب نبود، اما محمدی برعکس ما بود. همه انرژی مان را در بازوها جمع کرده و سخت به تیوپ چسبیده بودیم. از جنگیدن مداوم و بی‌خوابی‌های چند روزه خسته شده بودیم. طوری که دلمان می‌خواست در همان وسط آب بخوابیم. در میان شط، هم حرف می‌زدیم و هم می‌خندیدیم و هم غصه می‌خوردیم! خنده هایی که رنگ شادی نداشت. و بعد در حالیکه با حسرت به آن سوی شط نگاه می‌کردیم ناگهان شهر در مقابل چشمانمان گم شد. روایتی دیگر از شروع جنگ در خرمشهر ▪︎ سید صالح موسوی پس از چند بار بمب گذاری در سطح شهر که توسط عوامل نفوذی عراق انجام می‌گرفت بچه های سپاه تصمیم گرفتند گروهی را در نوار مرزی مستقر کرده و آنجا را که خالی از نفرات بود پر کنند. در آن زمان عراقیها مشغول ساختن سنگرهای بتونی بودند. شبها صدای لودرها و نقل و انتقالات به وضوح شنیده می‌شد. بچه‌ها این مسائل را به سپاه خبر می‌دادند اما از آن طرف گزارش فرمانده سپاه محمد جهان آرا به مقامات بالا به خاطر وجود بنی صدر بی نتیجه می‌ماند. یک روز از طرف یکی از پاسگاهای مرزی عراق به سمت بچه هایی که در حال گشت بودند تیراندازی می‌شود و دو نفر به شهادت می‌رسند. تا این که یک ماه بعد و در یک درگیری جدید، عراقیها سعی می‌کنند تبلیغات وسیعی را در منطقه راه بیاندازند و ایران را آغازگر جنگ معرفی می‌کنند. همان روز رحمان اقبالپور و «حیدر حیدری» شهید می‌شوند و چیزی نمی‌گذرد که آتش عراقیها بر روی بچه ها شدت می گیرد. كاملاً واضح بود که این جریانات فقط یک درگیری کوچک مرزی نبود بلکه یک حرکت کلی و حساب شده بود که آمریکا و عواملش در منطقه طرح ریزی کرده بودند و هنگامی که زمان آن فرارسید، طرح را به طور کامل پیاده کردند و جنگ آغاز شد. من و چند نفر دیگر با شنیدن خبر جنگ از شادگان حرکت کردیم و هنگامی که بچه های خرمشهر از نوار مرزی به سمت پلیس راه و پل نو عقب می‌کشیدند به آنها پیوستیم. خیلی‌ها برای جنگیدن آمده بودند. مردم طوری شهر را ترک می‌کردند که انگار چند روز دیگر باز می گردند. در حقیقت کسی تصور نمی کرد که موضوع تا آن حد جدی‌باشد و عراقیها بتوانند به داخل خاک ما نفوذ کنند. وقتی به سپاه رسیدیم نیروهای سپاه و بسیج و حتی فرماندهان به جبهه جنگ اعزام شده بودند. می‌خواستیم سلاح تحویل بگیریم، اما به هر دری که زدیم بی نتیجه بود. ناچار اسلحه یکی از بچه ها را که بیمار بود گرفتیم و راهی خط شدیم. در طول راه نیروهای ارتشی پراکنده بودند. اما وقتی به آنها برای شرکت در جنگ رجوع می کردیم می گفتند: «فرمانده نداریم!» به پلیس راه که رسیدیم، ساعت دو بعدازظهر بود. عراقیها در نخلستانها و اطراف پل نو مستقر بودند و پادگان آموزشی را که در پنج کیلومتری شهر بود در تصرف خود داشتند. بچه ها اطراف پلیس راه را سنگر بندی کرده بودند. دشمن مدام شلیک می کرد و تمام شهر از موج انفجار گلوله ها به لرزه درآمده بود. روحیه بچه ها بسیار عالی بود و با آن که تجربه نظامی نداشتند تا قلب دشمن پیش می‌رفتند و پس از شناسایی اطلاعات را به عقب می‌فرستادند اما به دلیل نداشتن امکانات و و تجیهزات کافی، همه زحماتشان بی نتیجه می ماند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس 🔻 امانیه _ میدان راه آهن (هجرت) با افزایش حملات بی رحمانه هوایی دشمن به شهرها ، تعداد سنگرهایی محدود در میادین اصلی و پر تردد شهر ایجاد شده بود تا بتواند جان‌پناهی حداقلی باشد برای مردم بی پناهی که حاضر به ترک شهرهای خود نشده بودند. آژیر خطر که نواخته می‌شد، تعدادی که در آن حوالی بودن برای دقایقی در این سنگرها توقف می‌کردند و باز ادامه زندگی می‌دادند. این روزها، همین سنگرها گاها به عنوان یادگاری از روزهای مقاومت مقدس همچنان ایستاده اند. هر چند جا داشت این سمبل های ایستادگی، با تابلو نوشته‌ و یا زیباسازی، فرهنگ غنی و موزه‌ای دفاع مقدس را به شایستگی منتقل کند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شیطان حکومت خویش را بر ضعف ها و ترس ها و عادات ما بنا کرده است، و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفة اللهی جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۲ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ پانزدهم فروردین ماه ۱۳۶۰ نامزد شدیم. از آن روز انگار دنیا رنگ دیگری گرفت. همۀ چیزهای معمولی برایم زیبا شده بود. گاهی نیشگونی از خودم می‌گرفتم ببینم خوابم یا بیدار همه اش می ترسیدم یک دفعه از خواب بپرم و همۀ اینها را خواب دیده باشم. دقیقاً از همان روز، هر کاری می‌خواستیم انجام دهیم مامان ربطش می‌داد به عروسی من و می گفت: "حالا باشه بعد". اولین فرزندش بودم و نگران بود آن طور که باید نتواند از پس کارها بربیاید. چند وقتی بود بابا این دست و آن دست می‌کرد. مغازه اش را تعمیر کند.. اردیبهشت ماه آن سال، دیگر دل را به دریا زد و کارش را شروع کرد. بیست روزی از دومین ماه بهار گذشته بود. یک روز که از مدرسه برگشتم اسماعیل را توی حیاط دیدم. آن قدر ذوق کردم که زبانم بند آمد و نتوانستم سلام کنم. اسماعیل پیش دستی کرد. جواب دادم و تندی رفتم توی اتاق. از خجالت سرخ شده بودم و رویم نمی شد از اتاق بیرون بیایم. گوشم را گذاشته بودم پشت در و دل سپرده بودم به صدای قدم هایش. یک مرتبه صدایش را شنیدم که گفت: "دایی، ما عملیات بزرگی داریم. بعدش کارم زیاد می‌شه. می‌خوام با اجازه شما، قبلش زهرا خانوم رو ببرم." از لای در نگاه کردم سرش را زیر انداخته و منتظر جواب بابا بود. بابا من و من کرد.. - من حرفی ندارم اما می بینی که دستم توی بنایی مونده. اسماعیل و برادرش امیر، آستین‌ها را بالا زدند و کمک دست بابا شدند. شبانه روز کار کردند تا نانوایی بابا روبه راه شد. تاریخ مراسم را گذاشتند. با حاج خانم و اسماعیل همراه شدم و رفتیم بازار یک حلقه سبک انتخاب کردم. خرید عروسی ام همین بود. پنجم خردادماه مصادف با سوم شعبان، روز میلاد امام حسین، قرار پیوندمان شد. سفره عقد را در خانه بابا چیدند. عاقد به خانه آوردند و صیغه مان را جاری کرد. برای مراسم عروسی به خانه حاج خانم رفتیم. زندگی مشترکمان را در یکی از اتاقهای خانه حاج خانم شروع کردیم. از وقتی عراق به کشورمان حمله کرده و اهواز نا امن شده بود، حاج خانم خانه ای در اصفهان کرایه کرده بود. گذشته از این، آقا یوسف هم پیگیر درمان نسرین خانم(خواهر اسماعیل) در اصفهان بود. نسرین خانم می‌گفت: "زهرا، سبب خیر شدی من داداشیم رو.ببینم. از وقتی عراق حمله کرد، یا داداشی جبهه بود یا من بیمارستان بودم." نسرین خانم توی بمباران مسجد جواد الائمه سخت مجروح شده بود. بعد از دو هفته که در بیمارستان اهواز بستری بود گفتند دیگر کاری از ما برنمی آید؛ ببریدش تهران. خودشان کارهای اعزام به تهران و پذیرشش را در بیمارستان مصطفی خمینی انجام دادند. نسرین خانم یک بار تعریف کرد فقط داداشی‌ام اسماعیل، از رفتنم به تهران خبر داشت. توی فرودگاه که دیدمش دلم قرص شد من را تنها نمی فرستند به شهر غریب. اما خوشی ام یک دقیقه هم دوام نداشت. صدای آژیر خطر پیچید و وضعیت قرمز شد. گرومپ گرومپ بمباران فرودگاه را برداشت. چنگ انداختم به پیراهن داداشی که جفتم ایستاده بود. بعد از مجروحیتم، هر صدای بلندی از جا می‌کندم و وحشت می‌کردم. داداشی دلداری ام داد که فاصله هواپیماهای عراقی تا فرودگاه ما زیاد است. اما من مثل بید می‌لرزیدم. طولی نکشید که در هواپیمای سی ۱۳۰ باز شد. برانکارد من را هل دادند توی هواپیما. صدا کردم: «داداشی!» پرستار گفت: «برادرت با همراه ها می آد؛ اینجا فقط بیمارا و پزشکا!» ترس برم داشت. زدم زیر گریه. فکر اینکه قرار است تنهایی به تهران بروم مضطربم کرده بود. اشک و خونم قاطی شده بود. یک مرتبه دکتر داد زد: "با خودت چیکار کردی؟ دهنت خونریزی کرد." اشک هایم بی اختیار می ریختند و به خونریزی توجه نداشتم. یک مرتبه دیدم در سی ۱۳۰ باز شد و داداشی هراسان آمد تو، دهانم را پاک کرد و گفت: نسرین چی کار کردی که فرستادن دنبالم؟ فکر نمی‌کردم این قدر ترسو باشی! گفتم که باهات می‌آم. جفتم نشست. همین که کنارم بود آرام گرفتم. وقتی نسرین خانم اینها را می‌گفت با خودم فکر می‌کردم راست می‌گویدها.. حضور اسماعیل به آدم آرامش می دهد. آن روز مهمان ها که رفتند و من و اسماعیل تنها شدیم به زمین زیر پایم نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم من دارم روی ابرها زندگی می‌کنم. مگر می شود توی دنیا باشی و این قدر حالت خوب باشد! چشم می‌بستم و باز می‌کردم و با خودم می‌گفتم راستی راستی من زن اسماعیل شدم. آن قدر اسماعیل را می‌خواستم که وقتی داشتیم ازدواج می‌کردیم نه کارش برایم مهم بود نه اینکه خانه دارد یا ندارد، حقوق دارد یا ندارد! فقط خوشحال بودم که دارم با «اسماعیل» ازدواج می‌کنم . ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید