eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
گذاشت و گذشت از هر چه که او را از شهادت دور می‌کرد ... 🔸 تصویری از رزمنده دلاور مازنی "شهید محمدرضا مولایی‌ قراء" که قبل از اعزام به جبهه‌ها فرزندانش را به آغوش گرفته است. محمدرضا آرپی‌جی زن ماهری بود. سرانجام در عملیات والفجر۶ در ارتفاعات چیلات دهلران حینِ زدن آرپی‌جی مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید و بعد ۱۰سال پیکر مطهرش بازگشت. ▪︎ خـدایا امروز، بجز خودت ، به دیگرى واگذارمان نكن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان آمیــن یا رَبَّ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی گیسوان غزل سوخته ی نخل قدیمی همدم باد شد اما تو نبودی که ببینی خاک رنگین شده از باده‌ی شیرین شهادت سهم فرهاد شد اما تو نبودی که ببینی شعر ایمان شدی و از تو و آن جمله نابت همه جا یاد شد اما تو نبودی که ببینی مسجد و مدرسه و کوچه و آن خانه کوچک باز آباد شداما تو نبودی که ببینی شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی سه خرداد شد اما تو نبودی که ببینی سالروز شـهـادت تنهاتربن سـردار، سـر لشکر شهید، سید محمدعلی جـهان آرا فرمانده سپاه خرمـشـهـر و دیگر شهدای سانحه سقوط هواپیما گرامـی بـاد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 وقت دوستان بخیر 👋 امروز تورقی به کتاب "گزارشی به خاک هویزه"، خاطرات سردار عرب و اهل هویزه، یونس شریفی زده شد و نکات کمیاب و کمتر شنیده ای از شرایط مرز طلاییه و هویزه و پاسگاههای ژاندارمری و آرایش دشمن و.... در کتاب مشاهده کردیم که حداقل برای این کانال، یا گفته نشده و یا کمتر اشاره شده. ان شاءالله بصورت جسته گریخته گزیده‌هایی از اون رو با هم مرور می کنیم @defae_moghadas
🏴 انا لله و انا الیه راجعون «یا أَیتهُا النَّفْسُ الْمُطْمَئنَّةُ ارْجِعِی إِلی رَبِّک رَاضِیةً مَّرْضِیةً فَادْخُلی فی عِبَادِی وَ ادْخلی جنَّتی روح ملکوتی دبیر کل حزب‌الله، سیدحسن نصرالله به حاج قاسم، ابومهدی المهندس و شهدای بزرگ مقاومت پیوست. این خسارت عظیم را به محضر حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، مقام معظم رهبری و مردم‌ مقاوم تبریک و تسلیت عرض می کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند . ما همه افق های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم . ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد. عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم و همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند، ما به چشم دیده ایم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۷ سعید علامیان ... داود‌کریمی با هیئتی آمد؛ هیئت خاص خودش که بخشی از سپاه تهران بودند آنها یک بار برای خلق عرب ناصر جبروتی را فرستاده بودند. حاج داود در تهران فرماندهان سپاه را منصوب می‌کرد و بر همه برتری داشت؛ مرد وزین و خوبی بود. نگاه ما به تهران نگاه به مشکل گشا بود. سپاه در اهواز دو نقطه بیشتر نداشت که در دو طرف فلکه چهارشیر بود. باشگاهی متعلق به شرکت نفت در جاده ماهشهر بود که به آن باشگاه گلف می‌گفتند. آن جا را گرفتند و اوضاع شان بهتر شد. ما هم سرجای خودمان ماندیم تا اینکه حسن باقری آمد و گلف شد پایگاه منتظران شهادت. مرتب به آنجا سر میزدیم و این شروع آشنایی ما با حسن باقری بود. ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۳ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم می‌خواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و می‌پرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار! ▪︎روایت عصمت احمدیان مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه می‌کردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو" مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست - تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی ۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن. یکی دیگر می‌گفت: - تو رو خدا این قدر گریه نکن می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.» بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند. ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!» زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که می‌دونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره! فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟ سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد. نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق می‌زد. گفتم: - این دفعه بری دیگه برنمی‌گردی. خندید - مامان پس کو این شهادت که می‌گید؟ چرا نمی آد؟ دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پاداد؛ کارتون دارم. آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت ژل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 بعد از فتح شهرک دوعیجی، کنار یک سنگر نشسته بودم. دیدم چند نفر از گزارشگران صدا و سیمای تهران آمده اند و با کسانی مصاحبه می‌کنند که در این چهار پنج شب در اهواز و سرپل نو یا خرمشهر خوابیده بودند. متأسفانه آنها می‌گفتند که چنین و چنان کردیم! من چیزی نگفتم. اصلاً جلو نرفتم. واقعیت این بود که در همه جا از این اتفاق ها می افتاد. افرادی می گرفتند می کشتند و یا کشته و زخمی می شدند. بعد افرادی می آمدند و همه چیز را به نام خود ثبت و ضبط می کردند. 🔘 ٢٥ دى ١٣٦٥ ما دو عیجی را گرفتیم. فردای آن روز به آقای قاآنی گفتم: من به سر پل نو می‌روم تا دوش بگیرم. همان طور که گفتم وضع خوبی نداشتم. ایشان گفت که من بروم اما پشت سرش اضافه کرده بود کل گردان را بردارم و به خط ببرم. من این قسمت از حرف او را نشنیدم. با خودم گفتم عجب است که آقای قاآنی اجازه داد بروم دوش بگیرم و استراحت کنم. در حینی که دوش می‌گرفتم چشم مصنوعی ام افتاد و شکست. وقتی این چشم مصنوعی سر جای خودش نبود، سرم درد می گرفت. چشم یدکی ام اهواز بود. یکی از بچه ها را فرستادم که آن را از اهواز بیاورد. 🔘 به کسی که مدیر داخلی بود گفتم من در این هفت هشت روز یک لقمه نان نخورده ام. او گفت آقامیرزا می روم برایت شیر می آورم. گفتم: شیر از کجا می آوری؟ گفت: دیروز که بالا درگیری بود همۀ گاوها پایین آمدند. مـا هـم از آنها شیر دوشیدیم. رفت و یک لیوان شیر گاومیش آورد. آن را حسابی جوشانده بود تا ضدعفونی شود. داشتم شیر می‌خوردم که دیدم آقای مجیدی آمد و پرسید: شما مگر به جزیره نرفتی؟ گفتم: مگر قرار بود من به جزیره بروم؟ گفت: آقا اسماعیل گفت که برو ببین حاج آقا چکار کرده، سر و صدایش اصلاً نمی‌آید. هر چه با بیسیم صدایش می‌زنیم جواب نمی‌دهد. گفتم: من بیسیم را خاموش کردم و کنار گذاشتم، می‌خواهم بخوابم. گفت: آقا اسماعیل گفته که به حاجی گفته ام برود دوش بگیرد و بعد خودش را به جزیره برساند. گفتم: من فکر کردم آقا اسماعیل به من گفته برو برای خودت استراحت کن! 🔘 بچه های اطلاعات خبر داده بودند که ظاهراً عراقی‌ها جزیره بوارین را تخلیه و فرار کرده اند. آقای تفقد را خواستم. گفتم: به آنجا برو و با بلندگو صدا بزن ببین عراقی‌ها جواب می‌دهند یا نه. رفت. بعد با بیسیم تماس گرفت و گفت حاج آقا، همه عراقی ها فرار کرده اند. هفت هشت نفر بیشتر اینجا نیستند که کله می کشند و می گویند ما می‌خواهیم تسلیم شویم. آنها را گرفته بودند. اصلاً قیافه شان به نظامی ها نمی خورد. از بین آنها یک نفرشان که مسن تر بود پاهایش ترک خورده بود. نیروهای گردان قائم می‌گفتند که همه فرار کرده اند و همه چیز را جا گذاشته اند. 🔘 پل کوثری را بردیم و جزیره ماهی و بوارین را به هم وصل کردیم. پل را ترمیم کردیم تا ماشین‌های بزرگ هم بتوانند رفت و آمد کنند. دژبانی هم گذاشتم که غنایم را نبرند. کار به غروب آفتاب کشیده بود. چشم مصنوعی ام سرجایش نبود. سرم درد می‌کرد. خیلی از بچه ها تا آن زمان نمی دانستند که چشم من مصنوعی است. بعضی ها می گفتند: حاج آقا، چشمت کی در آمد! آقا اسماعیل هم می‌خندید و می‌گفت حاج آقا همیشه چشمهایش را نوبه نو می گذارد. نمی خواهد که کهنه بشود!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا