🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 دو سه روز مانده به عملیات، آقای قاآنی تشریف آورد. ایشان به قرارگاه رفت و برگشت. قرار بود در ۱۸ فروردین ١٣٦٦ وارد عملیات شویم. دو گردان رعد و فلق را برای عملیات آوردیم. یک گردان را هم پشتیبان آنها گذاشتیم. فاضلی فرماندهی گردان فلق را به عهده داشت. مسؤولیت رعد هم با صداقت بود که به عملیات نرسید و جانشین او آقای عصمتی فرماندهی را به عهده گرفت.
آقای خرمکی از بچه های نیشابور هم فرمانده گردان قمر بود. در واقع ما یک تیپ محوری را در آنجا وارد عمل کردیم.
شب عملیات، آقای قاآنی به من و هادی گفت که باید کنار خودش بایستیم و حق رفتن به جلو را نداریم. مسؤولین محور ما در آن شب، هاشم موسوی و آقای امامی بودند. برای هر گردان، یک نفر مسؤول خط فرستادیم تا کمک کند. عبور گردانها از محور عملیاتی آسان نبود. کار یک یا دو فرمانده گردان نبود. برای هر گردان سه چهار نفر از بچه های زبده و کارکشته عملیات را مد نظر گرفتیم.
🔘 ساعت دو و نیم صبح، عملیات را آغاز کردیم. از بچه های اطلاعات و تخریب به عنوان غواص و خط شکن استفاده کردیم. نیروهای قدیمی مثل شیخ حسن فیض آبادی که از بچه های زبده تخریب و آشنا به غواصی بودند، وارد عمل شدند. درگیر شدند و سرپل گرفتند. نیروها خیلی کند حرکت میکردند. از قایق هم نمی توانستیم استفاده کنیم. آب در حد قایقرانی نبود. وسط آب، درگیری تا صبح ادامه داشت. آقای عصمتی فرمانده گردان رعد اینجا به شهادت رسید. صبح مجبور شدیم گردانها را عقب بکشیم و به سر خط دفاعی خودمان برگردیم. تعدادی از شهدا و زخمیها را با مشکلات و بدبختی زیاد تخلیه کردیم. تعدادی هم داخل آب ماندند و ما بعداً آنها را آوردیم. چهار پنج نفر از غواصها از جمله شیخ حسن فیض آبادی گم شدند. بچه های غواص، شبها به دنبال اجساد شهدا بودند. هر شب تعدادی را از آب می گرفتند.
🔘 شب سوم به بچه ها گفتم به یاد شیخ حسن جوری مرثیه سرایی بکنند. آقای شعبانی و آقای آرام، قرار شد برای این کار برنامه ریزی کنند. گفتم یک تابلوی بزرگ از تصویر ایشان را نقاشی کنند. آنها مشغول مقدمات بودند که غواصها و شیخ حسن برگشتند. شیخ حسن خیلی لاغر بود. مچ دست من از گردن او کلفت تر بود. دیدم چشم هایش به داخل سرش رفته است. گفت: مــن تــوی ایــن ســه چهار روز هیچ چیز نخوردم. همه اش داخل آب بودم. اگــر ســرم بیرون می آمد، میزدند. به خاطر عمق کم آب نمیتوانستم خودم را عقب بکشم. مجبور بودم هرجا که آب یک مقدار عمق داشت، بمانم. کشته های عراقی هم که داخل آب بودند، بو میدادند. ما در آنجا کاملاً شکست خوردیم، اما نیروهای غواص، چـه از تخریب و چه از اطلاعات صد درصد موفق شدند، چون به سنگرهای دشمن رسیدند و آنها را عقب زدند
🔘 به دلیل مشکلاتی که روبه روی ما قرار داشت، نتوانستیم گردانهای پیاده را به آن طرف آب برسانیم. کنترل آب در دست عراقیها بود. آنها نمی خواستند عمق آب، از نیم متر بیشتر بشود. اگر دراز میکشیدی و می خواستی شنا کنی، نمی شد و اگر میخواستی راه بروی باز هم نمیشد. در هر دو شكل برگ برنده دست عراقی ها بود.
عملیات کربلای هشت به همان چهار پنج ساعت محدود شد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که دژ خودمان در آن شب ترمیم شد و حدود بیست متر عقب تر خط پدافندی دومی در خشکی برقرار کردیم. محور عملیاتی به حالت خط پدافندی در آمد. گردان فجر را در خطوط پدافندی مستقر کردیم. گردانهای عمل کننده نیز به عقب برگشتند و در خرمشهر مستقر شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پدرش، علی، در خیبر رو کند
حالا نوبت قیام پسره ✊
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#وعده_صادق
#جبهه_مقاومت
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 از نقشه راه کربلا...
رسیدیم به ترسیم نقشه راه قدس...
همان شعار "راه قدس از کربلا میگذرد"
وعده الهی حق است...
ظهور نزدیک است...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کسی به عمق نگاه تو می رسد؟
هرگز
کسی به نیمه ی راه تو میرسد؟
هرگز
به اعتقاد و شجاعت مگر که سید علی
کسی به گرد سپاه تو می رسد؟
هرگز
▪︎سلامتی رهبر عزیزمان سه صلوات
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نیروهای ما چنان روحیه شان را از دست داده بودند که عملاً کاری از آنها ساخته نبود.
دستور مقامات بالای فرماندهی ارتش ایستادگی و مقاومت بود، اما ژاندارم ها از دستور تبعیت نمی کردند و بدون کمترین درگیری و مقاومتی مرز را رها کرده و عقب نشینی می کردند.
کلافه بودیم. من و بچه های بسیجی از دیدن چنین وضعی خیلی ناراحت بودیم کاری هم از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم ژاندارم ها را وادار به ایستادگی و مقاومت کنیم. نیروهای ژاندارم تا پاسگاه کیان دشت عقب نشستند. در همین بین سه قبضه تفنگ ۱۰۶ به کمک نیروها در کیان دشت آمد. مسؤول این سه تفنگ یک استوار ژاندارمری بود. من آن روز مسلح به ام - یک بودم. فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه از عقب نشینی آن سه واحد خیلی عصبانی شد و به
آن ستوان پرخاش کرد و با عصبانیت گفت.
- چرا پاسگاه را ول کردید؟ مگر نگفتم مقاومت کنید؟
آن فراری با لحن خاصی گفت:
- پس ارتش بیست میلیونی کجاست؟
من تنها بودم و از شنیدن این حرف خون در رگهایم خشک شد. خیلی ناراحت شدم. غروب بود فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه با حالت خاصی رو به ستوان فراری کرد و گفت:
- همین الان باید برگردی و با دشمن بجنگی.
آن ستوان با حالت خاصی گفت:
- چشم قربان.... می روم!
فرمانده پاسگاه نگاهی به من کرد و گفت:
- بچه بیا!
به طرفش رفتم. آهسته در گوشم گفت
- بچه تو برو همراهشان و ببین چه می
کنند.
این جمله فرمانده پاسگاه شخصیت نظامی مرا کامل کرد و احساس
کردم میتوانم در این جنگ و نبرد برای خودم کسی باشم. راستش را بخواهید ترسیدم آن ستوان فراری در یک فرصت مرا با تیر بزند. چنان ترسیده بود که حاضر به هر کاری بود. حالت متناقضی داشتم. از یک طرف میترسیدم آن مرد سر به نیستم کند و از طرف دیگر احساس تکلیف میکردم و با خودم میگفتم باید هر طور شده کاری بکنم و نمیشود در این موقعیت حساس دست روی دست گذاشت. نیروهای تحت فرمان ستوان ۳۰ تا ۴۰ نفر بودند اما من تک و تنها بودم. بدبختانه آن ستوان شنیده بود که فرمانده پاسگاه به من چه گفته است. به خدا توکل کردم و با خودم گفتم:
هر چه بادا باد، با آنها میروم اگر هم بلایی سرم آوردند به درک! دل به دریا زدم و با همان تفنگ ام یکم به همراه آنها به طرف پاسگاه راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم شب بود و خبری هم از عراقی ها نبود. ستوان تفنگهای ۱۰۶ را چید و آرایش نظامی گرفت و آماده دفاع شد. هیچ محلی به من نگذاشت. من گوشه ای نشستم. ستوان که معلوم بود حسابی از من و وجودم در آنجا دلخور و ناراحت است زیر لب گفت:
- چرا از ارتش بیست میلیونیتان خبری نیست؟ چرا پیدایشان نیست و همه سختیها را روی دوش ما انداخته اند. مگر می شود با ۳۰، ۴۰ سرباز و سه قبضه ۱۰۶ با آن همه تانک دشمن روبه رو شد. معلوم است که باید عقب نشینی کنیم. مگر جانمان را از سر راه آورده ایم! از شب تا صبح نق زد ولی من محلی به او نگذاشتم و او هم به من بی محلی کرد. فردا صبح که شد از گروهان ژاندارمری زنگ زدند و گفتند از پیشروی دشمن به سمت پاسگاه کیان دشت نیست و
گفتند که دشمن از مسیر دیگری در حال پیشروی به سوی اهواز است. همان موقع به همه ما دستور بازگشت و عقب نشینی دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۰ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراص
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۱
سعید علامیان
🔸 عملیات غیوراصلی
به محمود[مراداسکندری] گفتم ادامه نده برگردیم ولی محمود رفت بالا و پشت فرمان قرار گرفت. یکباره یک خمپاره روی مهمات خورد و ماشین شعلهور شد. دیگر از او خبری نشد. بعد از عقب نشینی عراقیها به سمت ماشین رفتیم. جسد محمود سوخته و جمع شده داخل ماشین بود. یک جفت کفش تکواندو مشکی به صورت نیم سوخته پایش بود؛ جنازه اش را به اهواز منتقل کردیم.
فردای آن روز به علی شمخانی خبر رسید که عراقی ها از تنگه چزابه خارج شدهاند و قصد دارند بار دیگر حمله خود را سازماندهی کند.
او[علی شمخانی] به احمد پیغام فرستاد که با نیروهایش به شهر بستان بروند و مانع پیشروی دشمن به بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز شوند.
.
با نیروهای عملیات اهواز حرکت کردیم؛ حدود هشتاد نفر بودیم وارد بستان شدیم. بهترین جایی که میتوانستیم مستقر شویم مسجد بستان بود. مردم از اهواز امکانات میآوردند و به خط مقدم و به مسجد تحویل میدادند...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۹
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
می خواستم به حرف بهزادی عمل کنم و برگردم دنبال قایقی بگردم و نگهش دارم تا پیکر حاجی را ببرند عقب. دیدم حاج اسماعیل را گذاشتند بغل سنگر ۱۰۶ کنار پنجره بالای خاکریز. رنجبر دست کرد توی جیب بالاپوش غواصی حاجی و چراغ قوه چپقی را از جیبش درآورد. حاجی جلوی چراغ قوه، فیلتری گذاشته بود تا نور مستقیم نتابد. یک کارت آبی رنگ هم توی جیبش بود که نام مستعارش روی آن آمده بود «ذبیح الله شهیدی»؛ اسمی که بارها از بی سیم عراقی ها شنیده بودیم. یک پتوی راه راه سبز عراقی پیدا کردیم و حاجی را تویش پیچیدیم. کنار صورتش هم یونولیتی گذاشتیم که نیروها متوجه نشوند اوست. از هر دو سه نفری که به ساحل می رسیدند یک نفر می پرسید: «حاج اسماعیل کجاست؟» و همراهانش گوش میشدند ببینند ما که زودتر رسیده ایم چه میگوییم. ما هم میگفتیم حاجی رفته جلو. نمی خواستیم بچه ها روحیه شان را از دست ندهند.
چشم من دنبال قایقها دود و میزد. از این طرف به آن طرف میرفتم تا قایقی پیدا کنم. یا دیر به قایق میرسیدم یا سکانی میگفت مأموریت دیگری دارد. ورد همه شان هم این بود اول مجروحا! اما من فکر میکنم خود حاج اسماعیل میخواست در منطقه بماند. چون می دانست پیکر نیروهایش در منطقه مانده است و دلش راضی نبود بدون آنها برگردد ....
این ها را می شنیدم؛ اما به خرجم نمی رفت و چراغ امیدم حتی بعد از بازگشت اسرا هم روشن بود تا اینکه سوم خردادماه ۱۳۸۰ خبر رجعت پیکر اسماعیل را آوردند. خبر را که شنیدم دست و پایم شل شد و افتادم روی زمین. انگار جانم را از بدنم کشیدند. دیگر حال خودم را نفهمیدم. سر از بیمارستان درآوردم. حال و روزم را نمی فهمیدم. تا به هوش می آمدم بی تاب میشدم و اشک می ریختم. آمپولی به من تزریق می کردند یا دارویی توی سرم میریختند و چشم هایم سیاهی میرفت و پرتاب می شدم به پانزده شانزده هفده سال پیش. گوشم فقط از گذشته ها را میشنید و خیالم آن خاطرات را مرور میکرد.
داشتم دوم تجربی را میخواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: «اصلا چی شد اومدی خواستگاری من؟» گفت: «ای ناقلا... می خوای از زیر زبون من حرف بکشی» خندیدم و گفتم تو هر چی بپرسی من جواب میدم. پرسید: «تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟» گفتم من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید "ناسلامتی پسر عمهتم!"
نه به عنوان پسرعمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم میگفتم پسر به این خوبی، مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی میشه! ابروها را بالا داد گفتم حالا تو بگو
توی نامزدی نسرین ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی، از توی دوربین زهرا رو نگاه کن.» اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی.
گفتم: مگه قبلا نگام نکرده بودی؟ ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جورا، چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها میگفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث هم بکنید، اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختیهای زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت.
زندگی من هم مثل همۀ زن های جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. مگر او چه کاری می توانست انجام دهد. غم و غصه را توی دلم می ریختم و به شوهرم نمیگفتم. هر چند اسماعیل زرنگ بود و نگفته حرف ها را از چشم هایم می خواند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂