🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۳
به قلم سعید علامیان
🔸 اطلاعاتعملیات
حسن باقری در ابتدای ورود به اهواز دانست که بار زمین مانده جبههها، شناخت دشمن است. کسی اطلاعات دقیق ندارد که بتواند رفتار عراقیها را تحلیل کند. او بنیان اطلاعاتعملیات را گذاشت و با استفاده از نیروهای بومی شروع به شناسایی کرد.
کمتر از دو هفته پس از شروع جنگ دست اتفاق احمد سیاف زاده و حسن را در کنار هم قرار داد تا توان و تجربه عملیاتی احمد با شناخت و اطلاعات حسن شبیخونی را علیه ارتش متجاوز شکل دهد؛ بهخصوص که احمد پس از فقدان علی غیوراصلی به دنبال اجرای شبیخونی نظیر عملیات حماسی غیور اصلی بود.
حسن باقری در همان روزها به عملیات اهواز آمد. پیراهن سپاهی و شلوار معمولی تنش بود.
گفت چه قدر نیرو داری؟
گفتم یک اتوبوس پاسدار دارم.
حسین علم الهدی با گروهی از سپاه هویزه مترصد عملیات علیه عراقیها بود. گفت من هم قدری نیرو دارم. محمد حجازی دو اتوبوس پاسدار از اصفهان آورده بود. علی هاشمی هم گروهی از سپاه حمیدیه داشت. بیشتر نیروهای عرب سپاه اهواز برای حسن باقری کار میکردند...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۲۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
خوب و بد زندگی را تحمل کرده بودم. به خاطر عشق و علاقه ای که به اسماعیل داشتم به خیالم هم نمیرسید که شهید شود. بعد از شهادتش هفته ای رد نمی شد که به خوابم نیاید. مدتی بعد از شهات اسماعیل، کارت شناسایی سپاهش را از من خواستند. همۀ خانه را زیرورو کردم؛ پیدا نشد. آخر، یک شب در خواب به من گفت دختردایی این همه دور خودت نچرخ کارت توی فلان کشو است! از خواب که بیدار شدم گیج و منگ بودم. یادم نمی آمد کدام کشو را گفت. بعد یک روز وسط کارهایم یک مرتبه یادم آمد. بی معطلی رفتم و دیدم همان جاست که گفته بود. گاهی توی خواب از مشکلاتم برایش میگفتم و او راهنمایی ام میکرد. همیشه میگفت هر جا باشم تنهایت نمیگذارم. راست میگفت؛ واقعاً تنهایم نگذاشت. تا پانزده سال هر بار زنگ در خانه را می زدند توی دلم میگفتم حتماً پسردایی است. شاید پسردایی باشد! کاش پسردایی باشد! و هر بار که در باز میشد فقط بغض بود که در گلویم میشکست. سال آخر عمرش تا میآمد به اهواز، میرفت سراغ ساخت خانه مان. راستش من هم بدم نمیآمد و انتظار با هم بودن را میکشیدم. همه کارهای ساختمان را انجام داده بود، مانده بود کاشی کاری حمام و سرویس بهداشتی. اما آرزوی من تقدیرم نبود و اسماعیل نتوانست کار خانه را تمام کند. بعد از شهادتش فرمانده لشکر، سید حمید مسعود نیا را فرستاد خانه را تکمیل کرد.
حاج خانم پیام فرستاده بود که پیکر حاج اسماعیل را آورده اند؛ بیا.
دست و پایم انگار با من نمی آمد که بروم خانه. حاج خانم روی تابوت را باز کرده بودند. مردم میرفتند فاتحه ای می فرستادند و برمیگشتند. پای من نمیکشید. حاج خانم صدا زد: «زهرا» بیا تو. اسماعیلمون رو آورده ان!
قدمی برداشتم، صدای یکی از همسایه ها گوشم را پر کرد: چهار تا تیکه استخوون آوردن برای دلخوشی شون.
صدای خانم های مسجد را می شنیدم
- حالا مطمئنید اسماعیله ؟!
- من دیدم؛ چهار تا پاره استخون بود و یه جمجمه !
- از کجا معلوم اینا استخونای پسرشونه ؟ یک مرتبه انگار یکی زیر بغلم را گرفت و برد پای تابوت. پلک هایم می پرید و نمی توانستم به مستطیل چوبی که اسماعیل را قاب کرده بود نگاه کنم. جرئت نداشتم استخوان و جمجمه پوسیده کسی را که همه علاقه و عشق زندگی ام بود ببینیم. یکی انگار سرم را خم کرد. دیدم اسماعیل توی تابوت خوابیده است. ریشهای مشکی اش را شانه زده بود و لبخند دور چشمهایش چین انداخته بود. چنگ زدم
بغلش کردم. هق هق زدم.
- به خدا خود اسماعیله
حاج خانم اسماعیل را مثل کودک قنداقی به آغوش کشید، تکانش می داد و با او حرف می زد و گریه میکرد. یادم افتاد تعریف کرده بود یک روز رفتم پای شیر کنار حوض حبانه را آب کنم. برای یکی از کرایه نشین ها مهمانی از هند آمده بود. هندی خوب براندازم کرد. بعد به آقا محمد جواد گفت: خانومت بارداره، بنده خدا حاج خانم نمیدانسته و باردار اسماعیل بوده !
چشم دوختم به تابوت زیر لب گفتم:
- پسردایی به وعده ت وفاکردی و اومدی اما چقدر دیر! فکر نکردی کمرم از این مصیبت خرد میشه! فاطمه مان از دنیا رفت، امیر سه ساله و نیمه مان حالا هجده ساله شده. معصومه خوب نشد.
پسردایی! حتماً تا الان پیکر همه نیروهات برگشته که تو هم دلت اومده بیایی.
اشک بی اختیار از صورتم می چکید. یادم افتاد که می گفت وقتی شهید شدم به خاطر من خودت را اذیت نکن. اشکت را بی دلیل نریز. برای امام حسین گریه کن. مدام در فکر امیر بودم، جوانی شده بود برای خودش. میگفت زندگی من با توجه بابایم می چرخد. اگر نبود نمیدانم حال و روزم چطور بود. با اینکه فقط هجده سال داشت عاقل و فهمیده بود. میگفت بابایم رابطه پدر و فرزندی را با من حفظ کرده است. در سخت ترین شرایط زندگی، دستم را می گیرد و من را از مشکلات زندگی به راحتی رد میکند. اصلاً فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 بعد از این که استقرار پیدا کردیم قرار شد عملیات انجام بدهیم. برنامه این بود که عملیات روی ارتفاعات گردرش انجام شود. بعد گفتند باید خط پدافندی آنجا را به لشکر ویژه تحویل بدهیم. قرار شد لشکر ما به سردشت برود. البته گفتند که قرارگاه تاکتیکی را نگه داریم. امکان برگشتن به آن منطقه وجود داشت. قرارگاه اصلی پشتیبانی را که پای ارتفاعات گلان بود نگه داشتیم و بقیه قرارگاهها را به لشکر ویژه شهدا تحویل دادیم. آقای یعقوب نظری مسؤول عمليات لشکر ویژه خط را تحویل گرفت..
🔘 به سردشت و منطقه بوالفتح که لشکر عاشورا مستقر بود، رفتیم. قبلاً در جریان عملیات کربلای دو از اهوز به پیرانشهر آمده بودیم و تجربه این کار را داشتیم. البته این که یک لشکر سنگین بخواهد ۱۲۰۰ کیلومتر راه را طی کند در دنیا بی سابقه است. در جنگ جهانی هم هیچ لشکری از متفقین از شمال به جنوب نمی رفت. همیشه از لشکرهایی که نزدیک منطقه مورد نظر هستند استفاده میشود. ولی ما ناگزیر بودیم. هر چند که در نقل و انتقالات مان مشکلات فراوانی داشتیم. از جمله آوردن وسایل و ماشین آلات سنگین بسیار سخت بود. سعی کردیم توپها را نیاوریم، چرا که توپخانه در آنجـا حـضـور داشت. انتقال آشپزخانه و نانوایی خیلی کار سختی بود.
🔘 نانوایی مــا نانوایی تنوری نبود. ماشینهای برقی بود که از آنها استفاده می شد. این ماشینها باید جابه جا میشدند که کار دشواری بود. بعضی وقتها ماشینی که تنور نانوایی را از اهواز میآورد چهار پنج روز در راه بود. در جاده هایی که در کوهستان احداث میکردیم، تویوتا هم به زحمت بالا می رفت.
در یکی از همان روزها که لشکر نصر مشغول نقل و انتقال بود حوالی محلی به نام چشمۀ امام زمان (عج) طعمه بمب های هواپیمای عراقی شدیم. با آن همه وسایل و ادوات سنگین، حرکت بسیار کند بود.
🔘 در آنجا چهارده پانزده نفر به شهادت رسیدند، دو سه دستگاه ماشین هم سوخت. آقای بافندگان در آنجا به شهادت رسید. بوالفتح، منطقه ای بود که عملیات نصر هفت آنجا انجام شده بود. مرز ایران و عراق بر روی ارتفاعات بوالفتح و دوپازا قرار دارد. یک بوالفتح ایران داریم و یک بوالفتح عراق. ارتفاعات بوالفتح عراق، دست ایرانی ها افتاده بود و عراقیها مرتب تک میکردند و ارتفاعات را پس می گرفتند. آخرین یگانی که آنجا استقامت کرد، لشکر عاشورا بود که نصف بوالفتح را از عراق پس گرفت. خط را تحویل گرفتیم و قرارگاه را در یک جای خوش آب و هوا جلوی بوالفتح ایران برپا کردیم. کنار جوی آبی که آنجا بود حمام درست کردیم. سنگرها را که درست کردیم با چوبهای جعبه های کاتیوشا، کف و دور آنها را تزیین کردیم. وضعیت غذایی بسیار بد بود. طوری که حدود ٤٥ روز اصلاً به لشکرها گوشت و پنیر ندادند.
🔘 پایین ارتفاعات بوالفتح عراق، شهرک قلعه دیـزه عراق بود که از آنجا هم به سمت کرکوک میرفت. سدی در آنجا است کـه بـرق کردستان عراق را تأمین میکند. در سمت چپ قلعه دیزه ارتفاعات بلندی به نام ارتفاعات آسوس قرار دارد. پشت سر آن ارتفاعات شیخ محمد و گوجار قرار دارد. در شمال شرقی اش هم ارتفاعات گردرَش قرار گرفته.
بعد از اینکه مستقر شدیم و خط را تحویل گرفتیم، آقای قاآنی و آقای منصوری به مشهد رفتند و من باز مجبور شدم که بمانم. رییس ستاد، آقای یوسفیان بود. فرمانده لشکر هم من بودم. پنج گردان ما عبارت بودند از گردان فلق به فرماندهی آقای فاضلی، گردان رعد به فرماندهی آقای خرمکی و گردان فجر که اسم فرمانده اش یادم نیست. ولی آقای حسینی جانشین ایشان بود. آقای قاآنی وقتی کـه مـی رفـت، گفت: یکی از گردانها را در خط و یک گردان را هم برای پشتیبانی آن نگه دارید. بقیه گردانها را مرخص کنید.
🔘 منطقه آلوده بود. جاسوسان دشمن در آنجا فعال بودند. متأسفانه از قرارگاههای صلواتی و از قهوه خانه ها استفاده می کردند. وضعیت غذایی بد بود. برای همین بچه ها به سردشت می رفتند و کباب می خوردند. یک بار آقای یوسفیان را به لشکر ویژه فرستادم تا از آنها پنج حلب پنیر و ۲۵ حلب روغن قرض بگیرد. ۲۵ حلب روغن برای یک لشکر چیزی نبود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_6001428858639745173.mp3
2.18M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 حاج صادق آهنگران
از خون پاک لاله رویان هویزه
هویزه هویزه قربان شهیدانت
اجرا : ۱۳۵۹
در جمع خانوادههای شهدای هویزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غواص
نِنهش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
میگفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه
نِنهش میگفت: همهش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو میگف: نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم
نِنهش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس مو، بیشتِر از جاسم تو آبه
نِنهش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
موگفتم: بِچِهای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد
رفیقاش میگن از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرماندهش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده
نِنهش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننهش بندا رو وا میکرد باباش گفت:
موگفتم ای پسر غِواص میشه
حامد عسکری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#کربلای_چهار
#غواص #شعر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در دلم هراس خاصی داشتم. یکی از بچه ها را نزد دوستانم فرستادم و پرسیدم که باید چه کار بکنم. فهمیدم عراقی ها در گروهان ژاندارمری هویزه مستقر شده اند و مقر فرماندهی شان همانجا است. بعد از مشورت با بچه ها قرار شد برویم و نقاطی را که دشمن به تصرف خود درآورده بود شناسایی کنیم. سید به طرفی رفت تا کارش را شروع کند. رحیم به ما اطلاع دادند که مردم به عراقی ها بی اعتنایی کرده اند طوری که در چند جای شهر دشمن با مردم درگیر شده است. مثلاً میخواستند عکس امام خمینی را از مغازه ای پایین بکشند اما صاحب مغازه به سربازان دشمن گفته است هرگاه شما تهران را گرفتید من هم عکس این سید را از دیوار دکانم بر می دارم. این سید مرجع تقلید ماست و احترامش هم بر همه کس واجب است.
کمی بعد پسر عمه ام به نام حسن چنانی از سوسنگرد فرار کرده و خودش را به خانه ما رساند. او که خود شاهد سقوط سوسنگرد و اشغال نظامی این شهر بود به من گفت یک مزدور و دست نشانده به نام رعد راهنمایی عراقیها را در سوسنگرد بر عهده گرفته و همه کاره شهر شده است. من رعد را میشناختم. پسر عمه ام گفت... از وقتی که دشمن سوسنگرد را گرفته است، رعد در حال حکومت کردن بر شهر است و هر چه دشمن می خواهد میکند. باید برویم و یک کاری بکنیم.
هشتم مهر، روز دومی بود که عراقیها هویزه را اشغال کرده بودند. در این دو روز بچه های ما همه نقاطی را که دشمن در آن مستقر بود به طور کامل شناسایی کرده بودند. عراقیها در به در به دنبال من حامد امیر و... می گشتند و ما در خانه های خودمان و یا خانه های دیگران پنهان شده بودیم و هر لحظه انتظار میکشیدیم دشمن خانه ما را شناسایی کند و به سر وقتمان بیاید. عبدالامیر آمد و خیلی اصرار کرد تا از هویزه خارج شوم. من مقاومت کردم اما او گفت:
ماندن تو و دوستانت در شهر بی فایده است. تعداد سربازان دشمن آنقدر زیاد است که هیچ کاری از دست شما برنمی آید. اگر کله شقی کنید و بخواهید در شهر بمانید به زودی دشمن جای شما را کشف می کند و بدون آنکه کاری کرده باشید از پا در می آورد، باید هر چه زودتر شهر را ترک کنید و خودتان را به اهواز برسانید و در آنجا تقاضای کمک بکنید.
شب با پسر عمه ام مشورت کردم به او گفتم اگر ما بتوانیم در سوسنگرد به عراقیها ضربه بزنیم، هویزه نیز خود به خود آزاد میشود. باید هر طور شده به سوسنگرد برویم حساب کار دست عراقیها میآید و میفهمد نمی تواند به راحتی در شهرهای ما مستقر شود. بدون هماهنگی با حامد و دوستانم مختصر مهماتی را که داشتم برداشتم و به خودم بستم. با خودم گفتم در سوسنگرد کمتر مرا می شناسند. دور سرم را چفیه می بندم و می روم سوسنگرد و در آنجا حساب دشمن را می ترسم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۴
به قلم سعید علامیان
حسن باقری با شناسایی حمید تقوی و حمید سیدنور در اطراف دب حردان در جایی به نام سید یوسف محلی پیدا کرده بودند که میشد دشمن را به تله بیندازیم و جاده اهواز خرمشهر را از پشت قطع کنیم.
آنها با دو اتوبوس و ما هم با یک اتوبوس حرکت کردیم، خیلی هم بد رفتیم. یعنی اوج بیسوادی ما در جنگ بود؛ کسی با اتوبوس نمی رود آنجا بایستد! اگر صبح خیلی زود حرکت نمیکردیم و برنمیگشتیم دشمن اتوبوسهای ما را میدید!
به نتیجه کار هم اصلاً فکر نمیکردیم؛ فقط میخواستیم به عراق بزنیم. کما این که کسی قبل از تک غیوراصلی حسابی برای نتیجه باز نکرده بود.
پنجاه نفر از را سپاه اهواز، شصت نفر از اصفهانیها، با افراد علی هاشمی و علم الهدی در مجموع صد و پنجاه نفر- یعنی نیم گردان میشدیم. حسن باقری محورهایی را شناسایی کرده بود. گفت عراق خیلی باز ایستاده جای رخنه زیاد دارد...
نمیدانستیم چه میشود. فقط کافی بود آنها ما را نمیدیدند و بین تانکهایشان قرار میگرفتیم. در این صورت با نارنجک به تانکهایشان میرفتیم و اسیر میگرفتیم.
من، حسن باقری و حسین علمالهدی با یک جیپ آهو جدا رفتیم؛ اتوبوسها پشت سر ما بودند. اتوبوسها را از جاده سید یوسف داخل بردیم. دیگر حسن به ما میگفت که چه کار کنیم. سید یوسف به کرخه کور میخورد. در آن جا یک تیپ عراق مستقر بود.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂