eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عبدالله مومن زاده، جاسم حمیدی، علی شمخانی ، شهید احمد سیاف کاظم علم الهدی و شهید دهبان @defae_moghadas 🍂
«نخل‌های بی‌سر»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی بی حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمی جلـد چرمي‌ای كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـی كنـد و مـشغول خواندن مي‌شود. گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي مي‌گويد: با خرمشهر صحبت كنين. صداي او قطع مي‌شود و صداي ضعيف‌تري به گوش ميرسد: ـ سلام عليكم! صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي. ـ سلام عليكم، بفرماييد. ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك! ـ چيه صالح؟ چه خبری؟ ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا! ـ خرمشهر آزادشده؟ ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين. چهره زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛ بي‌اختيار اشك می‌ريزد و اين پـا آن پـا مـی كنـد. حرفـي بـه گلـويش آمـده و مي‌خواهد آن را بزند اما شادی امان نمي دهد. لب بـاز مـی كنـد و بريـده بريـده مي‌گويد: «ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.» ـ چی؟ ـ مي‌گم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمی ندارم. ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قاسمعلی فراست @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه‌ آن‌ها، پرتوهایی از شمسِ وجود حق هستند که در این ظلمتکده تابیده‌اند تا جهان را به نور ولایت روشن کنند. ما از سوختن نمی‌ترسیم، که پروانه‌های عاشق نوریم و هر جا که نور ولایت است گرد آن حلقه می‌زنیم. پیام ما استقامت است و این همان نوری است که فراتر از زمان و مکان از خزائن معنوی «فاستقم کما امرت و من تاب معک» بر ما تابیده است و اینچنین آینده از آن ماست. العاقبه‌ للمتقین. سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 آقای رضا معلمی می‌گفت که در مدت نیم ساعت تریلی را بار کردند. نیروهای دژبانی ساعت دوازده و نیم دست ما را گرفتند. ما واقعاً از یک قسمت در حال شکست بودیم. نیرویی برای ما نمانده بود. بچه هــا زخمی و شهید شده بودند. این نیروها که آمدند، نیروهای کیفی و خوبی نبودند اما بالاخره به سمت دشمن تیراندازی می کردند. می توانستیم قسمت هایی را که خیلی روی ما فشار نبود، به دست آنها بدهیم. ساعت دوازده به خط رفتم. ساعت یک بود که عراقی ها دیگر ناامید شدند. روی ارتفاع بوالفتح عراق، حول و حوش سنگر کمین، مثل این بود که با حشره کش حشره بکشی. همه جا از جنازه عراقی‌ها به سیاهی می‌زد. فکر کنم از سه چهار تیپ عراق چیزی حدود شصت هفتاد درصد منهدم شده بود. حتی قادر نبودند که در همان خط خودشان پدافند کنند. اگر ما می‌خواستیم جلو برویم، به راحتی می‌رفتیم. 🔘 شب بعد، عملیات روانی را شروع کردیم. بچه های اطلاعات گزارش دادند عراقی ها آن قدر دستپاچه شـده انـد کـه از قرارگاه فرماندهی شان تقاضای نیرو می‌کنند و می‌گویند که اگر ایرانی‌ها بیایند، کسی نیست جلویشان را بگیرد. آقای قاآنی می گفت من در باختران بودم و با آقای شمخانی و صفوی جلسه ای داشتم که آقای همدانی تماس گرفت و گفت خودت را برسان که نیروهایتان در حال فرار هستند. من گفتم نظر نژاد که آنجا هست. اما او گفت که وجود خودتان را می طلبد. آقای قاآنی از قرارگاه با من تماس گرفت و جویای حال و احوال خط نبرد شد. گفتم البته وجود شما یک ستون محکمی است برای قلب‌های متزلزل ما ولی اگر هم نیایید، مطمئن باشید که من این منطقه را نگه می‌دارم. گفت اگر هم بیایم، باز مجبورم در بانه بمانم. شب که نمی توانم از بانه عبور کنم. 🔘 بالاخره به آقای قاآنی فشار آورده بودند و ایشان خودش را به بانه رساند. حدود ساعت دو آقای همدانی به اتفاق سه چهار نفر به بوالفتح آمدند. آقای امامی مسؤول خط به سنگر کمین عراقی هـا رفتـه بود تا ترتیب انتقال چهار پنج تن از شهدا را به عقب بدهد. آقای همدانی به آن سمت نگاه کرد و گفت این کیه آنجا ایستاده و یک بیسیم چی هم دارد؟ گفتم: مسؤول خط است. پرسید: آنجا چکار می‌کند؟ گفتم رفته شهدا و زخمی ها را بیاورد. گفت: بگو سریع بیاید عقب مگر قحط الرجـال اسـت کـه تـو مسؤول خط را فرستادی؟ گفتم حالا بیایید پایین پیش بچه های ادوات برویم. ببینید یکی از قبضه‌های ۱۰۷ ما ۱۷۰۰ گلوله زده و چه بلایی بر سر بچه های گلوله انداز آمده است. 🔘 تمام دست و بال بچه ها سوخته بود. یکی از آنها آقای ابراهیم زاده، مشهور به شیر علی بود که مسؤولیت قبضه‌های ۱۰۷ را داشت. آقای همدانی وقتی به چهره این بچه ها نگاه کرد فکر می‌کرد در کوره یا انبار زغال بوده اند که سر و صورتشان این همه سیاه شده است. همهٔ دستها سوخته بود. بعضی از دستها به اندازه یک تخم مرغ ورم کرده بود. اگر دست میزدی مثل مشک آب، تاول می ترکید. آقای همدانی گفت: اسامی اینها را یادداشت کن که بعد تشویقشان کنیم. ما در آن نبرد نه اسیر دادیم و نه اسیر گرفتیم. چهارده نفر شهید شدند که این آمار در جنگ کوهستان زیاد است. پنجاه شصت نفر هم مجروح شدند. من با چشم خودم دیدم که بیش از دویست سیصد نفر از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند. چرا که آنها آفند کننده بودند و ما پدافند کننده بودیم. 🔘 حجم آتش ما بر آنها اشراف داشت. آنهـا مجبور بودند که از دامنه بالا بیایند. تا زمانی که به بوالفتح رسیدند، زیر آتش توپخانه ما بودند. در همان حوالی بیش از دویست جنازه به جا مانده بود. وضعیت تغذیه در زمان استقرار ما در آنجا خیلی بد بود. کـار بـه جایی رسیده بود که اکثر بچه‌هایی که می‌توانستند به سردشت بروند مرخصی می گرفتند تا بروند و یک وعده غذای گوشتی و درست و حسابی بخورند. من حسابی درگیر بودم و نمی توانستم از منطقه دور شوم. آقای قاآنی هم نبود. آن موقع عملاً فرمانده لشکر شده بودم. منطقه حساسی بود که اگر از دست ما خارج می شد، چهار پنج لشکر مجبور به عقب نشینی از روی دوپازا می شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقتل سید حسن نصرالله و تجمع رزمندگان جبهه مقاومت در لبنان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 از اوصاف برجسته‌‌ قهرمانان دفاع مقدس؛ روح عبودیت و توجه قلبی و خالصانه به خداوند متعال بود. نماز و توسل و تهجّدِ آنها برای بیدار دلان بسیار آموزنده و راه‌گشاست. • رزمندگان دامغان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حدود ۵۰۰ متر با فرمانداری فاصله داشتم. به حسن گفتم برویم به طرف فرمانداری. حسن گفت: برویم آنجا چه کار بکنیم. آنجا پر از عراقی است. به حسن گفتم: اگر یک نارنجک داخل فرمانداری بیندازیم و آنجا را منفجر کنیم کل مردم سوسنگرد به حرکت در می آیند. از منزل عمه ام به طرف فرمانداری به راه افتادیم. همین طور که می رفتم مردی کنار در خانه اش ایستاده بود. او هم بدون آنکه من و حسن را بشناسد به دنبال ما به طرف فرمانداری به راه افتاد. همسر آن مرد به دنبالش دوید و گفت داری کجا می‌روی مرد؟ مرد به همسرش گفت: دارم می‌روم فرمانداری. این را به عربی به زنش گفت. زن با فریاد گفت: نرو! اما شوهرش بی اعتنا گفت: می روم! زن به طرف شوهرش دوید و آستینش را چسید. شوهرش با خشونت زن را به روی زمین پرت کرد و گفت: باید بروم. این را گفت و به دنبال ما روانه شد. قبل از ما چند نفری به طرف فرمانداری به راه افتاده بودند. در میان جمعیتی که به طرف فرمانداری حرکت می‌کردند سه چهار نفر زن هم به چشم می خوردند. زن و مرد سوسنگردی بدون طرح قبلی و در یک حرکت خودجوش داشتند طرف فرمانداری و محل اصلی استقرار عراقی ها نزدیک می شدند. همین طور که جلوتر می‌رفتیم عده ای زن و مرد دیگر هم به ما پیوستند. نمی‌دانم چرا ناخودآگاه یاد تظاهرات روزهای انقلاب افتادم. وقتی چند زن را دیدم که با چهره برافروخته با ما حرکت می‌کنند نمی‌دانم چرا نگران شدم. با خودم فکر کردم اگر با عراقی ها درگیر بشویم، ممکن است به زنها آسیب جدی برسد. اما زنها مثل ما مردها داشتند خود را به فرمانداری و عراقی‌ها نزدیک و نزدیک تر می کردند. هنوز ۲۰۰ متر حرکت نکرده بودیم که جمعیتی حدود ۴۰ نفر جمع بودند. از این عده شاید نصفشان زن بودند. جمعیت مصمم در سکوت راه پیمایی کوچک و خودجوشی علیه حضور اشغالگران عراقی به راه انداخته بود. وقتی نگاه کردم دیدم در دست برخی از زنان و مردان سوسنگردی گرز و چماق است. من در جیب خودم سه نارنجک داشتم. هر چقدر به عراقیها نزدیک می‌شدیم چهره های زن ها و مردها برافروخته تر می‌شد. بعضی‌ها که کنجکاو شده بودند در کنارمان حرکت می کردند و مردد بودند که آیا به ما بپیوندند یا نه. شور وصف ناپذیری بر ما حاکم شده بود. یقین داشتم چند دقیقه دیگر عراقی ها به سوی ما رگبار خواهند بست و من خودم را آماده کرده بودم که بلافاصله بـه طرف دشمن نارنجک پرتاب کنم. در چنین افکاری بودم که ناگهان خودم را جلو در فرمانداری سوسنگرد دیدم. حدود ۴۰، ۵۰ نفر زن و مرد نیز اطرافمان بودند. جلو در فرمانداری چند ماشین نظامی دشمن پارک کرده بود. در فرمانداری سوسنگرد بسته بود. ناگهان شلیک صدای مرگ بر صدام مردم بلند شد که از ته دل فریاد می زدند. من و حسن نیز با تمام قدرتمان این شعار را تکرار کردیم و چند بار بلند فریاد زدیم الموت لصدام وقتی این شعار را می‌دادم در جیب دشداشه ام نارنجک هایم را در مشت می‌فشردم و منتظر فرصتی بودم تا ضامن نارنجک ها را بکشم و آنها را به طرف ماشین‌های دشمن و محل فرمانداری پرتاب کنم. زنها نیز چماق های در دستشان را محکم می‌فشردند. مردم با صدای بلند و به عربی مرگ بر صدام می‌گفتند وقتی صداى «الموت لصدام» جمعیت بلند شد مردم منتظر سوسنگردی در یک چشم به هم زدن به طرف فرمانداری هجوم آوردند. چیزی حدود صد نفر خود را به فرمانداری رسانده بودند و مرگ بر صدام می گفتند. حسن مرتب به من هشدار می‌داد و زیر لب به عربی می‌گفت: يونس مواظب باش... يونس مواظب باش...! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اعزام نیرو به جبهه های دفاع مقدس از همدان - ۱۳۶۳ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا