گزارش به خاک هویزه ۳۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 پارکینگ پر از ماشین بود. خراب و سالم مخلوط بود. در میان ما منصور رستم پور که وارد بود یک جیپ هندی را روشن کرد. ما هفت هشت نفر بودیم. سوار جیپ شدیم و به راه افتادیم. رفتیم به طرف بازار کویت. میخواستیم برویم تا به دشمن برسیم و مقاومت را شروع کنیم. آن روزها در آخر بازار کویت یک حمام عمومی بود. وقتی به حمام رسیدیم. دشمن امانمان نداد و سیل آتش بود که به روی ما ریخت. شدت آتش چنان بود که برگ درختان تیر می خورد و به زمین می ریخت. بلافاصله جیپ را متوقف کردیم و از آن بیرون پریدیم. رفتیم و پشت حمام سنگر گرفتیم. کسی آن دور و اطراف نبود. خیابانها و کوچه ها خالی از آدم بود. ظاهراً در آن منطقه تنها ما بودیم که در مقابل دشمن مقاومت می کردیم. دشمن با تیر مستقیم تانک به طرفمان شلیک می کرد. در یک نوبت که تیر تانکی به ما زد در کرکره ای یکی از مغازه ها مچاله شد. ترس و هراس عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و واقعاً در آن لحظات نمیدانستم که باید چه کار کنم و به کجا پناه ببرم. موج انفجار گلوله تانک ها همه چیز را خرد و مچاله می کرد. احساس می کردم که گوشهایم دارد که کر میشود هر بار که گلوله تانکی شلیک می شد، مثل این بود با پتک کسی به سرم میزند. گیج و منگ شده بودم. نگاه کردم اما خبری از سربازان عراقی نبود. هر جا میرفتیم من و رضــا بــا هم بودیم. رضا به من گفت:
یونس! ماندن اینجا فایده ندارد ما عراقی ها را نمی توانیم ببینیم.آنها ما را میبینند و می زنند. این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر حمام رفت تا نگاهی به اطراف بیاندازد. مدتی طول کشید اما خبری از او نشد. دل نگرانش شدم. ما یک روح در دو بدن بودیم. در این وقت متوجه شدم عراقی ها دارند پیشروی میکنند. رگبار میزدند و جلو می آمدند.
خبری از رضا نشد. در این وقت کریم فریاد زد، یونس! عراقی ها دارند می آیند جلو.
به کریم گفتم:
منتظرم رضا برگردد. هنوز نیامده، بدون او که نمیتوانیم برویم.
کریم گفت:
میروم و رضا را می آورم...
رفت و کمی بعد برگشت و گفت
- رضا نیست!
- چی؟!
- گفتم نیستش. هر چقدر نگاه کردم خبری از او نبود.
- مگر می شود؟
دلواپس شدم و خودم به آن طرف حمام رفتم. اما دیدم خبری از رضا نیست. حتی چشم چشم کردم که نکند شهید شده و جسدش روی زمین افتاد باشد، اما هیچ خبری از او یا جسدش نبود. به کلی آب شده و تو زمین رفته بود. در همین حین عراقیها تقریباً به ما رسیدند و من مجبور شدم با آنها درگیر شوم. جای ماندن نبود. سریع سوار جیپ شدیم و از جلوی عراقیها عقب نشینی کردیم. رفتیم و در اول بازار کویت کمین کردیم. عراقیها به حمام رسیدند در همین حال درگیری تن به تن با نیروهای دشمن شروع شد. بازار کویت صحنه درگیری تن به تن با عراقی ها شد. تانکهای عراقی در خیابان طالقانی سوسنگرد جولان میدادند. وقایع بعدی خیلی سریع اتفاق افتاد. مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. هنگ ژاندارمری را اشغال کردند. ابو حمیظه نیز سقوط کرده و به دست دشمن افتاده بود. حلقه محاصره دقیقه به دقیقه تنگتر میشد و دشمن تا حوالی ظهر تقریباً نصف سوسنگرد را به اشغال خود درآورده بود. کل مدافعین باقی مانده در سوسنگرد حدود ۲۰۰ نفر بودند که تنها ۵۰ نفر آنها سلاح و مهمات داشتند و مابقی تقریباً با دست خالی می جنگیدند. مثلاً سرباز عراقی را می کشتند و تفنگش را بر می داشتند و می جنگیدند. هر لحظه بر تعداد شهیدان و
مجروحان افزوده میشد و کار بر ما سخت و سخت تر میگشت. بیمارستان سوسنگرد دیگر از دست ما خارج شده بود. ناچار مجروحان را به مسجد جامع میبردیم. صحن مسجد را به سه قسمت تقسیم کرده بودیم. قسمت راست را مخصوص مجروحان و قسمت چپ را مخصوص آذوقه کرده بودیم. در وسط نیز جای کوچکی برای نماز خالی گذاشته بودیم. اتاق خادم مسجد هـم بـه تعمیرگاه اسلحه تبدیل شده بود. اغلب تفنگها از کار افتاده بودند. دو، سه نفر از بچه ها که تعمیر اسلحه میدانستند در آنجا بودند و اسلحه های خراب را درست می کردند. مسجد جامع سوسنگرد به ستاد عملیات جنگی تبدیل شده بود. بخشی از مسجد را هم زده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دعا کنید، انشاءالله
بازی فینال همهمون تو اسرائیل باشیم
شهید مصطفی صدر زاده
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_صدرزاده
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پرسش و پاسخ
از دفاع مقدس
عبدالرضا صابونی
🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸
🔸 سوال : علت غفلت مسئولین ما از حمله قریب الوقوع صدام در سال ۵۹ با توجه به نشانههای واضح آن چه بود؟
🔸 چرا بعد از حمله عراق و نفوذ در شهرهای مرزی، باز هم پشتیبانی لازم صورت نگرفت؟
◍⃟◇◍⃟◍⃟◇◍⃟
پاسخ سوال ۱:
باسلام
با پیروزی انقلاب جنگ و تصاحب قدرت هم توسط گروههای مختلف سیاسی بر علیه انقلاب آغاز شد ،
گروههای برانداز مثل مجاهدین و فدائیان و بقایای رژیم شاه و غیر با حمایتهای خارجی سعی میکردند آرامش را در جامعه بر هم بزنند و با انواع توطئهها بخش بزرگی از نیروهای ارتش را در ۳ استان غربی درگیر کردند. ارتش هم به واسطه انقلاب دچار تصفیه شدیدی شد و قسمت فنی و پشتیبانی و نگهداری آن هم که ر اختیار غربیها بود با خروج آنان عملاً بیشتر تانکها و نفربرها و تجهیزات پیشرفته از کار افتادند.
رئیس جمهور هم معتقد بود که با وجود سازمان ملل صدام نمیتواند به ایران حمله کند و بنابراین از اساس حمله خارجی را قبول نداشت.
و از طرف دیگر با همه توان سعی میکرد رابطه ارتش و سپاه وجود نداشته باشد.
بنابراین چند عامل مهم ، یکی در هم ریختگی کشور ، اختلافات داخلی ، درگیری و جنگ نظامی در سه استان غرب کشور ناآماده بودن ارتش و از همه مهمتر بنی صدر معتقد بود که جنگ رخ نخواهد داد.
ناآمادگی ارتش به دلایل مختلف باعث شد تا به سختی بتواند با توان بسیار کمی وارد جنگ شود و بعد از چند عملیات ناموفق به خصوص در شانزدهم دی ماه ۵۹ در هویزه به این نتیجه رسید که با توان فعلی نمیتوان دشمن را بیرون کرد.
طبق معیارهای نظامی باید توان حمله کننده سه برابر نیروی دفاع کننده باشد در حالی که توان ارتش در آن زمان کمتر از توان ارتش عراق بود.
پاسخ سوال ۲:
سپاه هم فاقد سازمان رزم و تشکیلات نظامی بود و نیروهای سپاهی در قالب گروههای ۳۰ ۴۰ نفره از هر استان به جبهه اعزام میشدند بدون اینکه بدانند جنگ یعنی چه.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پرسش_پاسخ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 میثم
به نقل از همسر شهيد
سيد عبدالصمد موسوی
┄═❁❁═┄
مدتی پس از شهادت همسرم ، میثم
(فرزندمان) مریض شد. گوش درد شدیدی داشت و بسیار بی قراری می کرد.
پیش هر دکتری هم که بردیم فایده نداشت.
تا اینکه یک شب که خودم هم بیتاب
شده بودم، خواب سید را دیدم که پیش امام خمینی (ره) بود. از من پرسید: «میثم بی قراری می کند؟»
گفتم: «گوش درد دارد.»
میثم را از من گرفت و به دست امام داد
و آقا دستی بر سر و صورت میثم کشید.
سید گفت: «بیا میثم را بگیر! دیگر
خوب شد. گریه هم نمی کند.»
صبح دیدیم که خوب شده و تا به حال هم هیچ مشکلی پیدا نکرده است .
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
تلگراف و کاظم
┄═❁๑❁═┄
🔹تلگراف صلواتی بود ،
توصیه میكردند مختصر و مفید
نوشته شود ، البته به ندرت كسی
پیام ضروری تلگرافی داشت.
اغلب دوتا ، سه تا برگه میگرفتند
و همینطوری پُر می كردند!!
مهم نبود چه بنویسند ..!
مفت باشه خمپاره جفتجفت باشه!
بعد میآمدند برای هم تعریف میكردند
كه به عنوان چند كلمه فوری ، فوتی و
ضروری چه نوشتهاند. دوستی داشتم
وقتی از او پرسیدم كاظم چی نوشتی؟
گفت: "نوشتم بابا سلام من كاظم پول لازم"
گفتم: همین؟ گفت: آره دیگه، مفهوم نیست؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 سالی که آبستن حوادث بود
پس از باز دید صدام از چند اتاق، پرستار زنی که مسئول بخش بود در آنجا حاضر شد و با رئیس جمهور دست داد اما یکی از محافظین با زدن ضربه ای به سینه اش او را به داخل اتاق هل داد و در را به رویش بست.
شاید تصور این صحنه ها خواننده را به تعجب وا دارد، ولی حقایقی بودند که از نزدیک آنها را مشاهده کردم.
صدام در یکی از اتاقها از من سئوال کرد: «آیا پوشک در اختیار کودکان بیمار قرار میدهید؟»
گفتم: «خیر!»
گفت: «چرا؟»
جواب دادم آقای رئیس جمهور شما میتوانید این پرسش را از مدیر بیمارستان بکنید.
مدیر پاسخ داد: آقای رئیس جمهور! وزارت بهداشت چنین لوازمی را در اختیار ما قرار نمیدهد.
صدام با ناراحتی و لحنی تمسخر آمیز گفت: « عجب، وزارت بهداشت!! از قول من به مسئولین وزارتخانه بگویید لوازم بهداشتی را در اختیار بیماران قرار بدهند.»
خشم و غضب از چشمانی که بر اثر شب زنده داری، مشروبخواری و صرف مواد مخدر پف کرده بود، کاملاً هویدا بود.
بازدید خاتمه یافت و صدام در میان ابراز احساسات و کف زدنهای اجباری کارکنان، بیمارستان را ترک کرد. او سوار اتوموبیل «پژو» سفیدرنگ ٥٠٤ شد و به همراه اسکورت ریاست جمهوری که از ۵ دستگاه اتوموبیل ضد گلوله تشکیل میشد حرکت کرد.
من برای استراحت به منزل رفتم. دوستانم از این که من از آن ملاقات پر مخاطره همراه با اهانتها و مشتهای همراهان صدام جان سالم به در برده بودم، بسیار خوشحال بودند. باور کنید دو روز تمام از شدت درد ناحيه كتف وسینه که در هنگام همراهی صدام در آن بازدید شوم نصیبم شده بود و نیز کابوسهای وحشتناکی که گاه و بیگاه به سراغممی آمد خواب به چشمانم نیامد!
حادثه دیگری که از طریق تلویزیون پخش شد، به دیدار صدام از استان دیاله واقع در شرق بغداد مربوط میشود. کشاورزان آن منطقه در ملاقات با صدام از ظلم و جور کارمندان جمعیتها و تعاونیهای کشاورزی شکایت کردند. صدام ضمن صدور دستور انحلال آن جمعیتها و تعاونیها، خطاب به کشاورزان گفت: از این به بعد اگر یک نفر کارمند تعاونی نزد شما آمد، دستار خودتان را دور گردنش بپیچید و او را کت بسته به بغداد بیاورید.» این منطق یک رئیس جمهور است که در اواخر قرن بیستم حکومت میکند.
یکی از کارهای صدام که پیش از حمله به ایران انجام داد، استخدام کارگران مصری و خارجی به بهانه اجرای طرحهای عمرانی و رشد و توسعه در کشور بود که نزدیک به سه میلیون تبعه مصری را به همراه چندهزار تبعه هندی و فیلیپینی به عراق دعوت کرد.
ظاهراً این افراد به عنوان کارگر و تکنسین برای شرکت در سازندگی عراق وارد کشور شدند. در آغاز تعداد آنها در حد قابل قبولی بود، ولی در اواخر سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ و اوایل سال ۱۳۵۹/۱۹۸۰ تعداد مصریها به چندین برابر خود رسید و این امر کنجکاوی ملت را برانگیخت. به دنبال تزریق غیر عادی نیروهای خارجی، یک سری مشکلات اجتماعی پیدا شد که برخوردهایی را بین مردم عراق و اتباع مصری به دنبال داشت. گرچه بسیاری از آنها افرادی پاک طینت بودند و برای کسب روزی به این کشور قدم میگذاشتند، ولی در بین آنها اشخاص زیادی نیز بودند که فساد را با خود به همراه آورده و مشکلات اجتماعی متعددی در سطح جامعه ایجاد میکردند. به طور مثال دهها اکیپ رقص و آواز و صدها زن روسپی خارجی در اماکن بدنام مشغول به کار شدند. علاوه بر این بعثی ها از وجود عده کثیری از مصریها در ماموریتهای تجسسی و امنیتی بهره برداری کرده و قانوناً آنها را مورد حمایت قرار دادند.
قانونی از سوی صدام منتشر گردید که هر شهروند عراقی کوچکترین گزندی به حقوق یک فرد مصری وارد سازد، به شش ماه زندان محکوم خواهد شد.
اتباع مصری، رژیم عراق را در قبل و حین جنگ به خوبی یاری کردند ؛ وگرنه استخدام سه میلیون مصری با وجود ۱۲ میلیون شهروند عراقی چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ قصد حکومت از آوردن این عده چه بود و از آنها چه میخواست؟ اینها سئوالاتی است که تحولات جنگ به آنها پاسخ داد به عبارتی روشنتر، هنگامی که صدام فرزندان عراق را روانه کوره جنگ کرد از وجود مصریها در جبهه نظامی و مهمتر از همه در اداره امور داخلی کشور بهره برداری نمود و به این ترتیب آنها خلاء ناشی از عزیمت اقشار مختلف جامعه به جبهه های نبرد را پر کردند. بنابراین ورود این اتباع خارجی نه امری طبیعی و پیش پا افتاده، بلکه مطابق طرح و برنامه بود که از قبل جهت آمادگی برای جنگ پی ریزی بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
این جریاناتی هستن که کمتر شنیده شده اند و باید در کنج کتب خاک خورده و کم استقبال شده جستحو کرد.
عرض کرده بودم که این کتاب، یک جنبه اش خاطرات شخصیست و بخشی جریانات تاریخی حاکم بر عراق که همه جذاب و شنیدنی هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خاطرات حضرت عشق
از حضور در اولین روزهای جنگ در جبهه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری #شهید_چمران
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اللهم عجل لولیک الفرج
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 " اگر همهتان بروید
در شناسایی شهید بشوید
مسؤلیتش را من به عهده میگیرم
با جان و دل هـم به عهده میگیرم
ولی یک نفری که در اثر عدم شناساییِ
معبر مین ، عدم پاک شدن معبر مین
شهید بشود به خدا روز قیامت
نمی شود جواب داد..."
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید_حسن_باقری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هر لحظه مجروح تازه ای به مسجد می آوردند و یا از میان مجروحان، عزیزی به شهادت میرسید. صدای ناله و التماس مجروحان آزار دهنده بود. عده زیادی از مجروحان به دلیل خونریزی زیاد به شهادت رسیدند. ما خون نداشتیم که به مجروحان تزریق کنیم. اگر کیسه های خون در اختیارمان بود خیلی از مجروحان زنده می ماندند. من یک پایم در خیابان بود و با عراقی ها میجنگیدم و یک پایم در مسجد بود و به مجروحان روحیه میدادم. در یکی از درگیری های خیابانی کریم کریمی تبار از ناحیه دست مجروح شد. او را کشان کشان به مسجد بردم. کسی نبود که بر جراحت او مرهم بگذارد. کریم را در مسجد رها کردم و به سر پل رفتم و با عراقی ها درگیر شدم. ...
در اطراف پل یک نفربر عراقی میخواست جلو بیاید اما یک آرپی جی زن داشتیم که با شلیک یک موشک به مغز او جلوی پیشروی اش را گرفت. با چشمان خودم دیدم که عراقی ها وارد هنگ ژاندارمری سوسنگرد شدند. به طرف عراقی ها رگباری بستم که نمیدانم آیا کسی از آنها به هلاکت رسید یا نه. مجبور بودیم در شلیک فشنگ امساک کنیم. زیرا مهماتمان در حال ته کشیدن بود. در فکر رضا بودم. که پاک ناپدید شده بود. مثل آدمهای خواب زده شده بودم و یقین داشتم که به همین زودی به شهادت خواهم رسید. دائم از میان ما یکی کم میشد یا مجروح میشدند و او را به مسجد می بردند و یا روی زمین می افتادند. همه هم و غمم این بود که تا قبل از اینکه به شهادت برسم چند نفر از نیروهای دشمن را به هلاکت برسانم. خیلی دلم میخواست تا فشنگهایم تمام نشده به شهادت برسم. اصلاً خوش نداشتم به دست دشمن اسیر شوم.
در همین افکار بودم که دیدم عده ای عراقی سینه خیز از هنگ ژاندارمری بیرون آمدند. بلافاصله به طرفشان رگباری بستم و سرم را دزدیدم تا تیر نخورم. با کمال تعجب وقتی سرم را بالا آوردم دیدم از طرف هنگ کسی با دست به ما اشاره ره میکند. خیلی تعجب کردم. خوب که نگاه کردم دیدم ژاندارمهای خودمان هستند. هر طور بود به ما فهماندند که در محاصره افتاده اند و به کمک ما نیاز دارند. فهمیدیم که عراقیها هنگ را اشغال کرده اند ولی به آنها دستور داده شد تا هنگ را خالی کنند. عجیب آنکه دشمن نتوانسته بود پی ببرد که عده ای ژاندارم در داخل هنگ مخفی شده اند. از دیدن ژاندارم ها دلم گرم شد و فهمیدم عده ای نیروی کمکی به ما ملحق میشوند.
نفربر عراقی ها پدر ما را در آورده بود و مرتب ما را زیر رگبار می بست. فکر کردم که برای خلاصی از شر آن، با آرپی جی به جانش بیفتیم و دو، سه موشک به طرفش بزنیم. همین کار را کردم. دستور دادم چند موشک زدند. نفربر چند متری عقب رفت. پیاده دشمن نیز همراه با نفربر عقب نشستند . به ژاندارم های محاصره شده اشاره کردم تا سینه خیز به طرف ما بیایند. چهار نفر بودند که سریع از روی پل سینه خیز خود را به ما رساندند. آنها چهار نفر بودند که فرشته نجات ما شدند، زیرا علاوه بر سرگروهبان نفر چهارم پزشک بود و میتوانست در مسجد حسابی به کارمان بیاید. تا این عده به ما پیوستند، در آن وانفسای کمبود شدید مهمات و فشنگ، مجبور شدیم پنج شش خشاب خالی کنیم و دشمن سرگرم شود. وقتی آن چهار نفر به ما پیوستند همدیگر را بغل کردیم و از شادی زدیم زیر گریه. نجات آنها زیر آن همه آتش سنگین دشمن بیشتر به معجزه شباهت داشت. در حالی که ما داشتیم گریه می کردیم و همدیگر را بغل میگرفتیم دیدم یک ژاندارم به ژاندارم دیگری فحش میدهد.
- احمق! پدر سوخته مردیکه نامرد!
پرسیدم:
- چه شده؟
آن سربازی که فحش میداد گفت
- این احمق کم مانده بود همه ما را به دشمن لو بدهد!
پرسیدم چطوری میخواست شما را لو بدهد؟
گفت:
- ما می خواستیم فرار کنیم که عراقیها وارد هنگ ژاندارمری شدند. دکتر گفت که برویم زیر تخت ها و قایم شویم. رفتیم و زیر تخت هایمان پنهان شدیم. عراقیها به داخل اتاقی که ما بودیم آمدند اما ما را پیدا نکردند و بیرون رفتند. این گروهبان نامرد جا زد و گفت که بهتر است تسلیم عراقیها بشویم زیرا اگر ما را زیر تخت پیدا حتماً اعدام خواهند کرد. هر چه اصرار کردیم او گوش نکرد و میخواست خودش و ما را تسلیم عراقی ها کند. این نامرد خیلی تلاش کرد تسلیم دشمن شود و اگر ما دهان او را نگرفته بودیم فریاد تسلیم اش بلند شده بود. الآن هم ما اسیر دشمن بودیم.
به او گفتم
- حالا وقت این حرفها نیست. بیا برویم مسجد که در آنجا خیلی به شما نیاز دارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂قدس مظهر جراحتی است
که بر قلب امت اسلام وارد شده است
و این جراحت را جز به خون
نمیتوان شست
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روز موعود
به نقل از همسر شهيد
محمد رضا قطبی
┄═❁❁═┄
محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود .
نگاهش کردم؛
انگار داشت به چیزى فکر میکرد .
رو به من کرد و گفت: «من فردا شب عازم هستم...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به
گلایه باز کردم.
گفتم: «تو را به خدا این همه ما را تنها
نگذار؛ بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شدهام.»
لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست.
گفت:
«باور کن این بار سر سیروز بر میگردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.»
خیلى محکم حرف میزد، مثل همیشه.
تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز
برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم.
با خودم گفتم: «یادم باشد به استقبالش بروم.»
روز موعود فرا رسید.
همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا در آمد.
از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را
آوردهاند. شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند.
او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه
یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگری در مسجد
نرگس بندریزاده
نوشته: رومزی پور
•┈••✾○✾••┈•
۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت میکردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند....
من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرشهای مسجد جامع را برداشته بودند. گوشهای از مسجد برادرانی با سر و دستهای پانسمان شده در حال نماز بودند.
ابتدای جنگ فعالیتها و امدادگریهای خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام میشد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا میکرد.
از کتاب "شهرم در امان نیست"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خواهران_رزمنده #خرمشهر
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 سالی که آبستن حوادث بود
رژیم صدام به منظور خالی کردن صحنه عراق از وجود انقلابیون مسلمان هوادار امام خمینی و انقلاب اسلامی موج وسیعی از اعدامها و دستگیری و حبس را در صفوف مذهبیون و علما به راه انداخت که بهترین و با اخلاص ترین فرزندان عراق آماج این حمله قرار گرفتند. توحش بعثی ها به حدی رسید که قانونی در مورد اعدام هواداران جنبش اسلامی و مبلغین افکار و اندیشه های آن که از نظر بعثی ها ارتجاعی تلقی می شدند صادر شد.
این قانون حتی کسانی که فعالیت سیاسی اسلامی را کنار گذاشته بودند را نیز شامل میشد. البته رژیم به این تمهید بسنده نکرد واموال منقول و غیر منقول معدومین و حتی اثاثیه منزل آنها و همسران و فرزندان آنان را مصادره کرد و نزدیکان درجه یک و دو آنها را از کلیه حقوق مدنی اعم از مسافرت و یا اشتغال به کار محروم نمود.
هدف در واقع ایجاد رعب وحشت در بین مردم بود و چون هیچ یک از این اقدامات در پایان بخشیدن به درگیری بین رژیم حاکم و جنبش اسلامی موثر واقع نشد ایادی جنایتکار، مرجع عالیقدر آیت الله «محمد باقر صدر را به شهادت رساندند. این شهید بزرگوار که نسبت به امام خمینی و انقلاب اسلامی عشق می ورزید در یکی از سخنرانیهایش خطاب به ملت عراق گفته بود در امام ذوب شوید، همان گونه که ایشان در اسلام ذوب شدند. این مساله موجبات وحشت و نگرانی غرب و رژیم بعث را فراهم ساخت تا اینکه صدام او و خواهر مکرمه اش «بنت الهدی» را دستگیر و در روز ۸ آوریل ۱۹۸۰ / ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ به شهادت رسانید. این خبر برای جنبش اسلامی و ملت مسلمان عراق ضربه تکان دهنده ای بود. رژیم خبر اعدام ایشان را چند ماه بعد زمانی که یارانش تارومار گردیدند، اعلام کرد.
صدام در یکی از سخنرانیهایش که در آن ایران، امام خمینی و جنبش اسلامی را مورد هجوم قرار داده و شاه را به خاطر ترک ایران ملامت میکرد با تعبیر «صدر معدوم» خبر اعدام آیت الله صدر را به اطلاع مردم رسانید. معلوم میشود که غرب در فکر و عمل نمیخواست تجربه شاه و امام در هیچ کشور اسلامی تکرار شود، لذا اعدام شهید صدر میتوانست اقدامی پیشگیرانه باشد.
به دنبال این جنایت برخورد بین رژیم حاکم و توده های مسلمان شدت یافته و به صورت درگیری مسلحانه بین طرفین درآمد. از بارزترین این درگیریها سوء قصد به جان طارق عزیز، فرد برجسته حزب و حکومت هنگام بازدید از دانشگاه «مستنصریه» بغداد بود. در جریان این سوء قصد، نامبرده و عده ای از بعثی ها مجروح و نه نفر دیگر کشته شدند. صدام مسئولیت این سوءقصد را متوجه ایران و انقلاب آن کشور دانست و یک سخنرانی که به همین مناسبت ایراد کرد، گروههای اسلامی و ایران را مورد تهدید قرار داد. رژیم حادثه ای ساختگی خلق کرد. به این صورت که هنگام تشییع کشته های دانشگاه از مقابل مدرسه ایرانیها در بغداد، از سوی شخص ناشناسی یک بمب دستی پرتاب شد که عده ای را مجروح کرد. رژیم قصد داشت حامیان انقلاب اسلامی را مسبب این حادثه قلمداد کند. از طرفی صدام هنگام دیدار از مجروحین حادثه دانشگاه در بیمارستان، جنجالی بزرگ پیرامون این قضیه به راه انداخت و رسانه های تبلیغاتی رژیم با برپایی نمایشی وقوع این انفجار را به کسانی که آنها را عوامل دولت ایران و انقلاب این کشور می نامیدند، نسبت دادند.
متاسفانه مردم ساده لوح نیز این بازی را باور کردند و از آن به بعد هر اقدامی که در عراق علیه مصالح رژیم صورت می گرفت، مجاهدین و مشوق آنان یعنی ایران مورد اتهام واقع میشدند.
روزی در دبیرستان دخترانه «کرخ» در جریان برق، اتصالی رخ داد و به دنبال آن فریادی بلند شد. بعثی ها از این فرصت استفاده کرده و فریاد زدند: عوامل حزب الدعوة بمب دستی به مدرسه پرتاب کردند. این امر موجب وحشت دانش آموزان دختر شد. به طوری که هنگام فرار نقش بر زمین شدند و دهها نفر از آنها که دچار هیستری شده بودند به بیمارستان عمومی کرامه انتقال یافتند. من که در آن موقع در بخش جراحی فعالیت میکردم هنگام معاینه مجروحین، بجز زخمهای سطحی ناشی از زمین خوردگی آنها براثر ترس، جراحات عمده ای بر روی بدنشان مشاهده نکردم. متاسفانه وقوع این حوادث به نفع رژیم تمام شد و آنها ضمن سعی بیشتر در متلاشی ساختن جنبش اسلامی، یک حس بدبینی در نظر مردم نسبت به افراد متدین و انقلاب اسلامی ایران بوجود آوردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ahangaran (2).mp3
5.15M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر صاحب زمان
آماده باش آماده باش
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فتح فاو...
کارستان نیروهای جهادسازندگی
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_آوینی #روایت_فتح
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 برای پاسداری از
دین و میهن و ملت
تا آخرین قطرهی خون ؛
انگشت بر ماشه خواهیم داشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به مسجد رفتم و از دیدن آن همه مجروح وحشت کردم. علاوه بر
رزمندگانی که داخل شهر مقاومت می کردند، عده زیادی از مردم عادی نیز که شهر را ترک نکرده بودند مجروح شده و آنها را به مسجد آورده بودند. همان لحظه ای که ما وارد مسجد شدیم پیرمردی را آوردند که پاره پاره شده بود و نفسهای آخرش را میکشید. دکتر هیچ چیز همراهش نبود و با دست خالی شروع به رسیدگی به مجروحان کرد. بدون بیهوشی و با نخ و سوزن معمولی مجروحان را بخیه می زد و یا دل و روده آنها را داخل شکمشان می ریخت.
دیدم نمی توانم در مسجد دوام بیاورم و از آنجا بیرون زدم و به طرف بازار کویت رفتم. حوالی ظهر بود دوباره به مسجد برگشتم.
کریمی تبار از من پرسید
- وضع چطور است؟
برای آنکه به او روحیه بدهم گفتم
- نیروهای کمکی رسیده اند و دارند شهر را از دست عراقی ها در می آورند.
از دروغی که به او گفتم خودم هم خجالت کشیدم، اما باید هر طور شده به او که مجروح بود و خون زیادی هم از دست داده بود، روحیه می دادم. بار دیگر به بازار کویت رفتیم. همراه من، حسن رکابی که بعداً شهید شد هم بود. او تخریبچی بود و همیشه وسایلش را با خودش حمل میکرد. به من گفت بهتر است برای عراقی ها تله بگذاریم. حسن جثه بسیاری کوچکی داشت و مشغول تله گذاری شد. در این هنگام یکی که او را نمیشناختم آمد و با اعتراض گفت:
- این بچه چه کار میکند؟
گفتم:
- دارد تله میگذارد.
با لحن توهین آمیز گفت:
- این مسخره بازیها چیست؟ بلند شو ببینم.
من به آن ناشناس اعتراض کردم
بعد گفت:
- این بچه تخریبچی است! بلند شو برو
اسلحه اش را کشید و گفت:
- اگر بلند نشوی همین الان تو را میزنم.
مانده بودم که به این ناشناس چطوری و با چه زبانی حالی کنم که حسن تخریبچی واردی است و کارش را هم خیلی خوب بلد است.
حسن نگاهی از روی استیصال به من انداخت و گفت:
- یونس چه کار کنم؟
- بلند شو! ممکن است تو را بکشد.
عراقی ها به ما نزدیک شدند و مـا تـن بـه تـن بـا آنها جنگیدیم. درگیری تا شب در این خیابان و آن کوچه ادامه داشت و هوا که تاریک شد تعقیب و گریز نیز شروع شد. از گروه ما تنها پنج، شش نفر سالم مانده بودند. همه اش در فکر رضا بودم که دچار چه سرنوشتی شده و چرا نیامد و چرا ناپدید شده است. یادم آمد شب گذشته با آن تن خسته نخوابید و تا صبح نماز و قرآن خواند و دعا و گریه کرد. سحر هم که شد اذان گفت و با اذان او بیدار شدیم و نماز صبح مان را خواندیم. کلافه بودم. نمیدانستم شهید شده، مجروح شده و یا به چنگ عراقی ها افتاده است. اگر مجروح شده بود حتماً او را به مسجد برده بودند. چند باری که به مسجد رفته بودم به دقت مجروحان را نگاه کردم اما خبری از رضا پیرزاد نبود.
شب را در یک خانه ای به صبح رساندیم. روز ۲۵ آبان فرارسید. خاطره عجیبی از دو روزی که جنگیده بودم داشتم. در این هیر و ویر که از زمین و زمان آتش و خون میبارید، در کنار رودخانه به خانه ای برخورد کردیم که پیرمرد کر و کوری ساکن آنجا بود و از هیچ جا هم خبر نداشت.
نه چشمش نور آتش دشمن را می دید و نه گوشش صدای انفجار خمپاره ها را میشنید. قسمتی از منزلش با توپ تخریب شده بود و او بی خبر در گوشه ای از تنها اتاق سالمی که باقی مانده بود، زندگی میکرد. معلوم شد دو سه روز است هیچ کس به او سری نزده و حتی تکه نانی هم به او نداده اند. من و غفار که داشتیم از کنار خانه اش عبور میکردیم صدای ناله ای شنیدیم. داخل شدیم و او را دیدیم. پیرمرد کور و کر از تشنگی و گرسنگی در حال مردن بود. او را تکان دادیم با صدای ناله مانندی گفت:
- ها.
اسم دختری را برد که فکر می کرد دختر خودش باشد.
این بار به عربی گفت:
- گشنمه... غیر از ماهی هیچی نمیخواهم!
فهمیدیم بنده خدا از همه جا بی خبر است. طوری که در آن آشفته بازار و تیر و خون از ما ماهی سرخ شده می طلبید. آبی به او خوراندیم و صورتش را شستیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂