eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
این کتاب در سال ۷۰ توسط حوزه هنری به چاپ رسیده و اصل کتاب به زبان عربی بوده که توسط محمد حسین زوارکعبه ترجمه شده است.
سبک نوشتاری کتاب، ترکیبی از تاریخ نگاری و خاطره نگاری است که تلاش داریم بخش های جذاب رو انتخاب و تقدیم نگاهتون کنیم. 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سالی که آبستن حوادث بود سال ۱۹۷۹ / ۱۳۵۸ از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شدم و به عنوان یک طبیب، فعالیت خود را آغاز کردم. به لحاظ احراز معدل ممتاز، در بیمارستان درجه یک بغداد مشغول به کار شدم. فعالیت من از بیمارستان کودکان "عرب" آغاز شد و در بیمارستان عمومی کرامه خاتمه یافت. بیمارستان کودکان عرب در نقطه حساسی نزدیک مجلس ملی، کاخ ریاست جمهوری و وزارت کشور واقع شده است. در ماه ژوئیه (خرداد - تیر) همان سال تلویزیون رژیم عراق خبر روی کار آمدن صدام را پخش کرد. هیچ کس نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظارش می‌باشد و این که کشورش در آینده چه وضعیتی پیدا خواهد کرد؟ صدام چند روز پس از به دست گرفتن زمام قدرت، هم‌مسلکان و افراد کادر رهبری خود را در یک بازی خونین به دیار نیستی فرستاد. این توطئه از طریق تلویزیون برای کادرهای حزب به نمایش درآمد تا آنها این داستان را برای ملت تعریف کنند و به مصداق ضرب المثل مشہور عراق "حاضرین به اطلاع غائبین برسانند." اولین روز که به بیمارستان کودکان قدم گذاشتم، مسئول پزشکان دکتر حیدر، به من گفت: این بیمارستان زیاد مورد بازدید رئیس جمهور قرار می‌گیرد. بهتر است در جریان باشی! من در آخرین روز عید قربان سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ پزشک کشیک اورژانس بودم. پلک‌هایم از فرط خستگی روی هم افتاده بود. سکوت بر ساختمان بیمارستان حکمفرما بود. ناگهان در ساعت ۶/۱۰ بامداد صدای پای کفش‌های عده ای را که در حال راه رفتن بودند شنیدم. از پنجره که نگاه کردم صدام را دیدم که در میان عده ای از محافظین از در اصلی وارد شد. نگهبان که پیرمردی مسن بود از جا برخاست و به صدام سلام کرد ولی یکی از محافظین ضربه ای به سینه اش زد و او را نقش برزمین کرد. به جای خود برگشتم و روی صندلی نشستم. صدام به اتفاق محافظین خود داخل شد و خطاب به من گفت: - توپزشک کشیک هستی؟ پاسخ دادم: «بلی استاد.» همراهان صدام، با بازوان قوی خود، مرا به سمت او کشاندند. از قیافه کریه، چشمان باد کرده، ابروان مجعد و خال سیاهی که روی گونه اش بود متعجب شدم. دستور داد جاهای مختلف بیمارستان را به او نشان دهم. موکب فرعونی به حرکت در آمد. همین که خواستم دوشادوش او حرکت کنم یکی از محافظین سیخونکی به من زد و در گوشم گفت: اولاً بگو قربان نه استاد و ثانیاً دستهایت را پشت، سرت قرار بده! و من بلافاصله این دستور را اجرا کردم. پس از پیمودن چندمتر به آسانسور رسیدیم و من به اتفاق صدام و محافظ شخصی او ستوان دوم «حسین تکریتی» وزیر نظامی فعلی و داماد شخص صدام سوار شده و به طبقه اول که قبل از ما محافظین آنجا را اشغال کرده بودند رفتیم. صدام در مورد بیماران از من سئوال کرد. در جواب گفتم: «آقای رئیس جمهور! من در طبقه پنجم کار می‌کنم و اطلاعاتی از وضع حال این بیماران ندارم.» در آن اثنا پزشکان بخش وارد شدند و مرا از آن تنگنا نجات دادند. با حالتی غمگین و دهشت زده به اتاقم در اورژانس مراجعت کردم. صدام از بیماران کودک بازدید کرد و در طبقه سوم، دکتر هشام سلطان را از روی خشم مورد اهانت قرار داد و با مشت به سینه او زد. تصور کنید رئیس جمهور یک کشور پزشکی را در مقابل دیدگان مردم مورد ضرب و شتم قرار دهد و بعد او را اخراج کند. در آن لحظه محافظین دکتر مغضوب را با وضعی توهین آمیز به طبقه پایین بردند. پس از گذشت یک ساعت دکتر «حیدرالشماع» نزد من آمد و گفت: «رئیس جمهور وارد طبقه پنجم شد. با عجله و قبل از او خودم را به این طبقه رساندم. صدام به همراه رئیس بیمارستان وارد طبقه پنجم شد و از من پرسید: «توپزشک این بخش هستی؟» پاسخ دادم: «بلی» بالحنی آمرانه گفت: «بیماران را به من نشان بده!» او در مورد تشخیص بیماریها نحوه مداوا و انجام آزمایشهای پزشکی از من سئوالاتی کرد. گویی من شاگردی بودم که بایستی به سئوالات استاد ممتحن پزشکی پاسخ می‌دادم. اما صدام در مورد مسائل پزشکی سررشته ای نداشت. وجود او را آکنده از تکبر، جهالت و تفرعن یافتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه ذوالفقاری آبادان با اطلاع‌رسانی دریاقلی سورانی  از زبان خودش در کلیپی کمیاب سالگرد حماسه ذوالفقاری گرامی باد       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1_405561715.mp3
364.1K
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران از نوحه‌های قدیمی و خاطره انگیز ذوالفقاری، ذوالفقاری سرزمین افتخاری آبادان ۵۹ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مثنوی "مستان عهد الست" شعر: غلامعلی فتحی ━🌼🍃━━━━━━━━ شب است و من این دل تنگِ تنگ شب و یاد یاران و مردان جنگ شب است و من سینه ای پر ز سوز که آتش زند بر نهادم هنوز شب و بغض دیرینه ام در گلو من و شرح این قصه بی گفتگو شب و حسرت و بغض دیرینه ام شب و سوزش و داغ این سینه ام شب و فرصت آه و اشک و دعا شب و یاد مردان بی ادعا دلم تنگ یک مغرب جبهه هاست دلم تنگ سوز و گداز دعاست سحرگاه اعزام و اسپند و عود گذر زیر قرآن و بانگ و سرود سحرگاه اعزام و جوش و خروش گذر زیر قرآن و بانگ سروش الهی به مردیِّ مردان مرد به مردان رنج و به مردان درد الهی به شب زنده داران مست که مستند از جام عهد الست به آنان که سرمست این باده اند و در مستی اش جان و سر داده اند به صوت مناجات و قرآن شان به نستوهی کوه ایمان شان به گاهِ وداع و به هجران قسم به پاکان سر در گریبان قسم به ابرار و خوبان درگاهِ تو به دل های پاک و هوا خواهِ تو به سوز و گداز شبانگاه شان که روشن ز نور تو شد راه شان به آنان که زین عشق، مجنون شدند فتاده ز پا غرق در خون شدند به آنان که بی پای و بی سر شدند و آنان که چون لاله پر پر شدند به آنان که با یادشان زنده ایم ولی روسیاهیم و شرمنده ایم به اخلاص مردان سنگر نشین دل سنگ معبر، به میدان مین هویزه و مردان طوفانی اش به بستان و یاران روحانی اش به پیکار بستان و فتح الفتوح غرور آفرینان گردان نوح الهی به بیت المقدس قسم به رزم غریبان بی کس قسم به مردیِّ مردان فتح المبین دلیران و شیران شور آفرین الهی به شب زنده داران هور به آن پاره پیکر به گاهِ عبور به هور و به آن قایق بی سوار به مردان با «همت» روزگار الهی به شب زنده داران قدر به اصحاب خیبر به یاران بدر الهی به مردان خیبر شکن شهیدان بی مدفن و بی کفن غرور آفرینان والفجر هشت به دشمن ستیزان دریا و دشت به مظلومیِ کربلای چهار علی سیرتانِ حسینی تبار نبردی که سرسخت و بغرنج بود و آوازه اش کربلا پنج بود به آن جرعه نوشانِ جام بلا دلِ آرزومند کرب و بلا به خون شهیدان بی سر قسم به فریاد الله و اکبر قسم بگو راه و رسم شهادت بجاست بگو عاقبت منزل ما کجاست بگو راه یاران رفته هنوز فروزان و رخشان و عالم فروز فرا راه یاران چشم انتظار و دل‌های بی طاقت و بی قرار بر آورده فرما دعا ها یشان اجابت نما آرزوها یشان آمین. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 پیش‌بینی مهدی باکری..!! آقامهدی قبل از شروع عملیات مسلم‌ بن‌ عقیل در یکی از جلسات بررسی منطقه و طرح‌ریزی برای عملیات، در جواب سؤال فرماندهان در مورد تأثیر مهتابی بودن شب و شنی بودن زمین بر لو رفتن عملیات، گفت: «ان‌شاءالله خداوند ماه را با ابرها تنظیم خواهد کرد.» در روز عملیات نصرت‌ الهی و امداد غیبی در آن فضای وهم آلود نازل شد!! و در زمانی بسیار کوتاه ابرهای سیاهی بر آسمان و بالای سر رزمندگان دلاورِ تیپ۳۱ عاشورا پدیدار شد. باراش باران صدایِ حرکتِ رزمندگان روی سنگ‌ریزه‌ها و شن‌ها را خنثی کرد و در دل‌های آن‌ها آرامش و سکینه ایجاد کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پارکینگ پر از ماشین بود. خراب و سالم مخلوط بود. در میان ما منصور رستم پور که وارد بود یک جیپ هندی را روشن کرد. ما هفت هشت نفر بودیم. سوار جیپ شدیم و به راه افتادیم. رفتیم به طرف بازار کویت. می‌خواستیم برویم تا به دشمن برسیم و مقاومت را شروع کنیم. آن روزها در آخر بازار کویت یک حمام عمومی بود. وقتی به حمام رسیدیم. دشمن امانمان نداد و سیل آتش بود که به روی ما ریخت. شدت آتش چنان بود که برگ درختان تیر می خورد و به زمین می ریخت. بلافاصله جیپ را متوقف کردیم و از آن بیرون پریدیم. رفتیم و پشت حمام سنگر گرفتیم. کسی آن دور و اطراف نبود. خیابانها و کوچه ها خالی از آدم بود. ظاهراً در آن منطقه تنها ما بودیم که در مقابل دشمن مقاومت می کردیم. دشمن با تیر مستقیم تانک به طرفمان شلیک می کرد. در یک نوبت که تیر تانکی به ما زد در کرکره ای یکی از مغازه ها مچاله شد. ترس و هراس عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و واقعاً در آن لحظات نمی‌دانستم که باید چه کار کنم و به کجا پناه ببرم. موج انفجار گلوله تانک ها همه چیز را خرد و مچاله می کرد. احساس می کردم که گوشهایم دارد که کر می‌شود هر بار که گلوله تانکی شلیک می شد، مثل این بود با پتک کسی به سرم میزند. گیج و منگ شده بودم. نگاه کردم اما خبری از سربازان عراقی نبود. هر جا می‌رفتیم من و رضــا بــا هم بودیم. رضا به من گفت: یونس! ماندن اینجا فایده ندارد ما عراقی ها را نمی توانیم ببینیم.‌آنها ما را می‌بینند و می زنند. این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر حمام رفت تا نگاهی به اطراف بیاندازد. مدتی طول کشید اما خبری از او نشد. دل نگرانش شدم. ما یک روح در دو بدن بودیم. در این وقت متوجه شدم عراقی ها دارند پیشروی می‌کنند. رگبار می‌زدند و جلو می آمدند. خبری از رضا نشد. در این وقت کریم فریاد زد، یونس! عراقی ها دارند می آیند جلو. به کریم گفتم: منتظرم رضا برگردد. هنوز نیامده، بدون او که نمی‌توانیم برویم. کریم گفت: می‌روم و رضا را می آورم... رفت و کمی بعد برگشت و گفت - رضا نیست! - چی؟! - گفتم نیستش. هر چقدر نگاه کردم خبری از او نبود. - مگر می شود؟ دلواپس شدم و خودم به آن طرف حمام رفتم. اما دیدم خبری از رضا نیست. حتی چشم چشم کردم که نکند شهید شده و جسدش روی زمین افتاد باشد، اما هیچ خبری از او یا جسدش نبود. به کلی آب شده و تو زمین رفته بود. در همین حین عراقی‌ها تقریباً به ما رسیدند و من مجبور شدم با آنها درگیر شوم. جای ماندن نبود. سریع سوار جیپ شدیم و از جلوی عراقیها عقب نشینی کردیم. رفتیم و در اول بازار کویت کمین کردیم. عراقی‌ها به حمام رسیدند در همین حال درگیری تن به تن با نیروهای دشمن شروع شد. بازار کویت صحنه درگیری تن به تن با عراقی ها شد. تانکهای عراقی در خیابان طالقانی سوسنگرد جولان می‌دادند. وقایع بعدی خیلی سریع اتفاق افتاد. مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. هنگ ژاندارمری را اشغال کردند. ابو حمیظه نیز سقوط کرده و به دست دشمن افتاده بود. حلقه محاصره دقیقه به دقیقه تنگ‌تر می‌شد و دشمن تا حوالی ظهر تقریباً نصف سوسنگرد را به اشغال خود درآورده بود. کل مدافعین باقی مانده در سوسنگرد حدود ۲۰۰ نفر بودند که تنها ۵۰ نفر آنها سلاح و مهمات داشتند و مابقی تقریباً با دست خالی می جنگیدند. مثلاً سرباز عراقی را می کشتند و تفنگش را بر می داشتند و می جنگیدند. هر لحظه بر تعداد شهیدان و مجروحان افزوده می‌شد و کار بر ما سخت و سخت تر می‌گشت. بیمارستان سوسنگرد دیگر از دست ما خارج شده بود. ناچار مجروحان را به مسجد جامع می‌بردیم. صحن مسجد را به سه قسمت تقسیم کرده بودیم. قسمت راست را مخصوص مجروحان و قسمت چپ را مخصوص آذوقه کرده بودیم. در وسط نیز جای کوچکی برای نماز خالی گذاشته بودیم. اتاق خادم مسجد هـم بـه تعمیرگاه اسلحه تبدیل شده بود. اغلب تفنگها از کار افتاده بودند. دو، سه نفر از بچه ها که تعمیر اسلحه می‌دانستند در آنجا بودند و اسلحه های خراب را درست می کردند. مسجد جامع سوسنگرد به ستاد عملیات جنگی تبدیل شده بود. بخشی از مسجد را هم زده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دعا کنید، ان‌شاءالله بازی فینال همه‌مون تو اسرائیل باشیم شهید مصطفی صدر زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸 🔸 سوال : علت غفلت مسئولین ما از حمله قریب الوقوع صدام در سال ۵۹ با توجه به نشانه‌های واضح آن چه بود؟ 🔸 چرا بعد از حمله عراق و نفوذ در شهرهای مرزی، باز هم پشتیبانی لازم صورت نگرفت؟ ◍⃟◇◍⃟◍⃟◇◍⃟ پاسخ سوال ۱: باسلام با پیروزی انقلاب جنگ و تصاحب قدرت هم توسط گروه‌های مختلف سیاسی بر علیه انقلاب آغاز شد ، گروه‌های برانداز مثل مجاهدین و فدائیان و بقایای رژیم شاه و غیر با حمایت‌های خارجی سعی می‌کردند آرامش را در جامعه بر هم بزنند و با انواع توطئه‌ها بخش بزرگی از نیروهای ارتش را در ۳ استان غربی درگیر کردند. ارتش هم به واسطه انقلاب دچار تصفیه شدیدی شد و قسمت فنی و پشتیبانی و نگهداری آن هم که ر اختیار غربی‌ها بود با خروج آنان عملاً بیشتر تانک‌ها و نفربرها و تجهیزات پیشرفته از کار افتادند. رئیس جمهور هم معتقد بود که با وجود سازمان ملل صدام نمی‌تواند به ایران حمله کند و بنابراین از اساس حمله خارجی را قبول نداشت. و از طرف دیگر با همه توان سعی می‌کرد رابطه ارتش و سپاه وجود نداشته باشد. بنابراین چند عامل مهم ، یکی در هم ریختگی کشور ، اختلافات داخلی ، درگیری و جنگ نظامی در سه استان غرب کشور ناآماده بودن ارتش و از همه مهمتر بنی صدر معتقد بود که جنگ رخ نخواهد داد. ناآمادگی ارتش به دلایل مختلف باعث شد تا به سختی بتواند با توان بسیار کمی وارد جنگ شود و بعد از چند عملیات ناموفق به خصوص در شانزدهم دی ماه ۵۹ در هویزه به این نتیجه رسید که با توان فعلی نمی‌توان دشمن را بیرون کرد. طبق معیارهای نظامی باید توان حمله کننده سه برابر نیروی دفاع کننده باشد در حالی که توان ارتش در آن زمان کمتر از توان ارتش عراق بود. پاسخ سوال ۲: سپاه هم فاقد سازمان رزم و تشکیلات نظامی بود و نیروهای سپاهی در قالب گروه‌های ۳۰ ۴۰ نفره از هر استان به جبهه اعزام می‌شدند بدون اینکه بدانند جنگ یعنی چه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 میثم به نقل از همسر شهيد سيد عبدالصمد موسوی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدتی پس از شهادت همسرم ، میثم (فرزندمان) مریض شد. گوش درد شدیدی داشت و بسیار بی قراری می کرد. پیش هر دکتری هم که بردیم فایده نداشت. تا اینکه یک شب که خودم هم بی‌تاب شده بودم، خواب سید را دیدم که پیش امام خمینی (ره) بود. از من پرسید: «میثم بی قراری می کند؟» گفتم: «گوش درد دارد.» میثم را از من گرفت و به دست امام داد و آقا دستی بر سر و صورت میثم کشید. سید گفت: «بیا میثم را بگیر! دیگر خوب شد. گریه هم نمی کند.» صبح دیدیم که خوب شده و تا به حال هم هیچ مشکلی پیدا نکرده است . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه تلگراف و کاظم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹تلگراف صلواتی بود ، توصیه می‌كردند مختصر و مفید نوشته شود ، البته به ندرت كسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دوتا ، سه تا برگه می‌گرفتند و همینطوری پُر می كردند!! مهم نبود چه بنویسند ..! مفت باشه خمپاره جفت‌جفت باشه! بعد می‌آمدند برای هم تعریف میكردند كه به عنوان چند كلمه فوری ، فوتی و ضروری چه نوشته‌اند. دوستی داشتم وقتی از او پرسیدم كاظم چی نوشتی؟ گفت: "نوشتم بابا سلام من كاظم پول لازم" گفتم: همین؟ گفت: آره دیگه، مفهوم نیست؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سالی که آبستن حوادث بود پس از باز دید صدام از چند اتاق، پرستار زنی که مسئول بخش بود در آنجا حاضر شد و با رئیس جمهور دست داد اما یکی از محافظین با زدن ضربه ای به سینه اش او را به داخل اتاق هل داد و در را به رویش بست. شاید تصور این صحنه ها خواننده را به تعجب وا دارد، ولی حقایقی بودند که از نزدیک آنها را مشاهده کردم. صدام در یکی از اتاقها از من سئوال کرد: «آیا پوشک در اختیار کودکان بیمار قرار می‌دهید؟» گفتم: «خیر!» گفت: «چرا؟» جواب دادم آقای رئیس جمهور شما می‌توانید این پرسش را از مدیر بیمارستان بکنید. مدیر پاسخ داد: آقای رئیس جمهور! وزارت بهداشت چنین لوازمی را در اختیار ما قرار نمی‌دهد. صدام با ناراحتی و لحنی تمسخر آمیز گفت: « عجب، وزارت بهداشت!! از قول من به مسئولین وزارتخانه بگویید لوازم بهداشتی را در اختیار بیماران قرار بدهند.» خشم و غضب از چشمانی که بر اثر شب زنده داری، مشروب‌خواری و صرف مواد مخدر پف کرده بود، کاملاً هویدا بود. بازدید خاتمه یافت و صدام در میان ابراز احساسات و کف زدنهای اجباری کارکنان، بیمارستان را ترک کرد. او سوار اتوموبیل «پژو» سفیدرنگ ٥٠٤ شد و به همراه اسکورت ریاست جمهوری که از ۵ دستگاه اتوموبیل ضد گلوله تشکیل می‌شد حرکت کرد. من برای استراحت به منزل رفتم. دوستانم از این که من از آن ملاقات پر مخاطره همراه با اهانتها و مشت‌های همراهان صدام جان سالم به در برده بودم، بسیار خوشحال بودند. باور کنید دو روز تمام از شدت درد ناحيه كتف وسینه که در هنگام همراهی صدام در آن بازدید شوم نصیبم شده بود و نیز کابوسهای وحشتناکی که گاه و بیگاه به سراغم‌می آمد خواب به چشمانم نیامد! حادثه دیگری که از طریق تلویزیون پخش شد، به دیدار صدام از استان دیاله واقع در شرق بغداد مربوط می‌شود. کشاورزان آن منطقه در ملاقات با صدام از ظلم و جور کارمندان جمعیتها و تعاونی‌های کشاورزی شکایت کردند. صدام ضمن صدور دستور انحلال آن جمعیت‌ها و تعاونی‌ها، خطاب به کشاورزان گفت: از این به بعد اگر یک نفر کارمند تعاونی نزد شما آمد، دستار خودتان را دور گردنش بپیچید و او را کت بسته به بغداد‌ بیاورید.» این منطق یک رئیس جمهور است که در اواخر قرن بیستم حکومت می‌کند. یکی از کارهای صدام که پیش از حمله به ایران انجام داد، استخدام کارگران مصری و خارجی به بهانه اجرای طرحهای عمرانی و رشد و توسعه در کشور بود که نزدیک به سه میلیون تبعه مصری را به همراه چندهزار تبعه هندی و فیلیپینی به عراق دعوت کرد. ظاهراً این افراد به عنوان کارگر و تکنسین برای شرکت در سازندگی عراق وارد کشور شدند. در آغاز تعداد آنها در حد قابل قبولی بود، ولی در اواخر سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ و اوایل سال ۱۳۵۹/۱۹۸۰ تعداد مصریها به چندین برابر خود رسید و این امر کنجکاوی ملت را برانگیخت. به دنبال تزریق غیر عادی نیروهای خارجی، یک سری مشکلات اجتماعی پیدا شد که برخوردهایی را بین مردم عراق و اتباع مصری به دنبال داشت. گرچه بسیاری از آنها افرادی پاک طینت بودند و برای کسب روزی به این کشور قدم می‌گذاشتند، ولی در بین آنها اشخاص زیادی نیز بودند که فساد را با خود به همراه آورده و مشکلات اجتماعی متعددی در سطح جامعه ایجاد می‌کردند. به طور مثال دهها اکیپ رقص و آواز و صدها زن روسپی خارجی در اماکن بدنام مشغول به کار شدند. علاوه بر این بعثی ها از وجود عده کثیری از مصریها در ماموریتهای تجسسی و امنیتی بهره برداری کرده و قانوناً آنها را مورد حمایت قرار دادند. قانونی از سوی صدام منتشر گردید که هر شهروند عراقی کوچکترین گزندی به حقوق یک فرد مصری وارد سازد، به شش ماه زندان محکوم خواهد شد. اتباع مصری، رژیم عراق را در قبل و حین جنگ به خوبی یاری کردند ؛ وگرنه استخدام سه میلیون مصری با وجود ۱۲ میلیون شهروند عراقی چه مفهومی می‌توانست داشته باشد؟ قصد حکومت از آوردن این عده چه بود و از آنها چه می‌خواست؟ اینها سئوالاتی است که تحولات جنگ به آنها پاسخ داد به عبارتی روشنتر، هنگامی که صدام فرزندان عراق را روانه کوره جنگ کرد از وجود مصریها در جبهه نظامی و مهمتر از همه در اداره امور داخلی کشور بهره برداری نمود و به این ترتیب آنها خلاء ناشی از عزیمت اقشار مختلف جامعه به جبهه های نبرد را پر کردند. بنابراین ورود این اتباع خارجی نه امری طبیعی و پیش پا افتاده، بلکه مطابق طرح و برنامه بود که از قبل جهت آمادگی برای جنگ پی ریزی بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
این جریاناتی هستن که کمتر شنیده شده اند و باید در کنج کتب خاک خورده و کم استقبال شده جستحو کرد. عرض کرده بودم که این کتاب، یک جنبه اش خاطرات شخصی‌ست و بخشی جریانات تاریخی حاکم بر عراق که همه جذاب و شنیدنی هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خاطرات حضرت عشق از حضور در اولین روزهای جنگ در جبهه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اللهم عجل لولیک الفرج ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 " اگر همه‌تان بروید در شناسایی شهید بشوید مسؤلیتش را من به عهده می‌گیرم با جان و دل هـم به عهده می‌گیرم ولی یک نفری که در اثر عدم شناساییِ معبر مین ، عدم پاک شدن معبر مین شهید بشود به خدا روز قیامت نمی شود جواب داد..." ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هر لحظه مجروح تازه ای به مسجد می آوردند و یا از میان مجروحان، عزیزی به شهادت می‌رسید. صدای ناله و التماس مجروحان آزار دهنده بود. عده زیادی از مجروحان به دلیل خونریزی زیاد به شهادت رسیدند. ما خون نداشتیم که به مجروحان تزریق کنیم. اگر کیسه های خون در اختیارمان بود خیلی از مجروحان زنده می ماندند. من یک پایم در خیابان بود و با عراقی ها می‌جنگیدم و یک پایم در مسجد بود و به مجروحان روحیه می‌دادم. در یکی از درگیری های خیابانی کریم کریمی تبار از ناحیه دست مجروح شد. او را کشان کشان به مسجد بردم. کسی نبود که بر جراحت او مرهم بگذارد. کریم را در مسجد رها کردم و به سر پل رفتم و با عراقی ها درگیر شدم. ... در اطراف پل یک نفربر عراقی می‌خواست جلو بیاید اما یک آرپی جی زن داشتیم که با شلیک یک موشک به مغز او جلوی پیشروی اش را گرفت. با چشمان خودم دیدم که عراقی ها وارد هنگ ژاندارمری سوسنگرد شدند. به طرف عراقی ها رگباری بستم که نمی‌دانم آیا کسی از آنها به هلاکت رسید یا نه. مجبور بودیم در شلیک فشنگ امساک کنیم. زیرا مهماتمان در حال ته کشیدن بود. در فکر رضا بودم. که پاک ناپدید شده بود. مثل آدمهای خواب زده شده بودم و یقین داشتم که به همین زودی به شهادت خواهم رسید. دائم از میان ما یکی کم می‌شد یا مجروح می‌شدند و او را به مسجد می بردند و یا روی زمین می افتادند. همه هم و غمم این بود که تا قبل از اینکه به شهادت برسم چند نفر از نیروهای دشمن را به هلاکت برسانم. خیلی دلم می‌خواست تا فشنگ‌هایم تمام نشده به شهادت برسم. اصلاً خوش نداشتم به دست دشمن اسیر شوم. در همین افکار بودم که دیدم عده ای عراقی سینه خیز از هنگ ژاندارمری بیرون آمدند. بلافاصله به طرفشان رگباری بستم و سرم را دزدیدم تا تیر نخورم. با کمال تعجب وقتی سرم را بالا آوردم دیدم از طرف هنگ کسی با دست به ما اشاره ره می‌کند. خیلی تعجب کردم. خوب که نگاه کردم دیدم ژاندارمهای خودمان هستند. هر طور بود به ما فهماندند که در محاصره افتاده اند و به کمک ما نیاز دارند. فهمیدیم که عراقی‌ها هنگ را اشغال کرده اند ولی به آنها دستور داده شد تا هنگ را خالی کنند. عجیب آنکه دشمن نتوانسته بود پی ببرد که عده ای ژاندارم در داخل هنگ مخفی شده اند. از دیدن ژاندارم ها دلم گرم شد‌ و فهمیدم عده ای نیروی کمکی به ما ملحق می‌شوند. نفربر عراقی ها پدر ما را در آورده بود و مرتب ما را زیر رگبار می بست. فکر کردم که برای خلاصی از شر آن، با آرپی جی به جانش بیفتیم و دو، سه موشک به طرفش بزنیم. همین کار را کردم. دستور دادم چند موشک زدند. نفربر چند متری عقب رفت. پیاده دشمن نیز همراه با نفربر عقب نشستند . به ژاندارم های محاصره شده اشاره کردم تا سینه خیز به طرف ما بیایند. چهار نفر بودند که سریع از روی پل سینه خیز خود را به ما رساندند. آنها چهار نفر بودند که فرشته نجات ما شدند، زیرا علاوه بر سرگروهبان نفر چهارم پزشک بود و می‌توانست در مسجد حسابی به کارمان بیاید. تا این عده به ما پیوستند، در آن وانفسای کمبود شدید مهمات و فشنگ، مجبور شدیم پنج شش خشاب خالی کنیم و دشمن سرگرم شود. وقتی آن چهار نفر به ما پیوستند همدیگر را بغل کردیم و از شادی زدیم زیر گریه. نجات آنها زیر آن همه آتش سنگین دشمن بیشتر به معجزه شباهت داشت. در حالی که ما داشتیم گریه می کردیم و همدیگر را بغل می‌گرفتیم دیدم یک ژاندارم به ژاندارم دیگری فحش می‌دهد. - احمق! پدر سوخته مردیکه نامرد! پرسیدم: - چه شده؟ آن سربازی که فحش می‌داد گفت - این احمق کم مانده بود همه ما را به دشمن لو بدهد! پرسیدم چطوری می‌خواست شما را لو بدهد؟ گفت: - ما می خواستیم فرار کنیم که عراقیها وارد هنگ ژاندارمری شدند. دکتر گفت که برویم زیر تخت ها و قایم شویم. رفتیم و زیر تخت هایمان پنهان شدیم. عراقیها به داخل اتاقی که ما بودیم آمدند اما ما را پیدا نکردند و بیرون رفتند. این گروهبان نامرد جا زد و گفت که بهتر است تسلیم عراقی‌ها بشویم زیرا اگر ما را زیر تخت پیدا حتماً اعدام خواهند کرد. هر چه اصرار کردیم او گوش نکرد و می‌خواست خودش و ما را تسلیم عراقی ها کند. این نامرد خیلی تلاش کرد تسلیم دشمن شود و اگر ما دهان او را نگرفته بودیم فریاد تسلیم اش بلند شده بود. الآن هم ما اسیر دشمن بودیم. به او گفتم - حالا وقت این حرفها نیست. بیا برویم مسجد که در آنجا خیلی به شما نیاز دارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂