eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۶۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هیچکس نمی‌دانست انفجار در کجا رخ داده است. ماموران نظامی که در خیابان حضور داشتند با دیدن مردم شروع به خنده کردند. عبدالمحمد که مثل مردم مات و متحیر مانده بود، آرام به طرف یکی از مامورین که در کنار ماشین نظامی اش ایستاده بود آمد و با احتیاط گفت: ببخشید این صدای انفجار از کجا بود؟ ـ از همین نزدیکی ها. ـ بمبی منفجر شد؟ ـ نه. ـ پس چه بود؟ ـ این‌ها صدای موشک‌هایی بود که به سوی ایران شلیک شد. ـ موشک؟ ـ بله موشک. حالا هم زود از این جا برو. عبدالمحمد ناراحت پیش سیدناصر برگشت و گفت: نامردها آخر کار خودشان را انجام دادند. ـ چه کردند؟ این صدای شلیک موشک‌های عراقی به ایران بود. ـ‌ای وای به کجا شلیک شد؟ ـ نمی‌دانم شاید دزفول شاید اندیمشک و شاید چند شهر دیگر. عبدالمحمد گفت: همگی سوار ماشین شوید تا برویم. هیچ کس حال خوشی نداشت. همه ناراحت و غمگین ساکت و آرام بودند. بعد از دو سه کیلومتری که ماشین در جاده حرکت کرد، سیدهاشم یک مرتبه صدا زد ابوعبدالله سمت چپ مان را نگاه کن. عبدالمحمد بلافاصله صورتش را به سمت چپ ماشین برگرداند، دید یک ماشین تریلی سکودار در حال حرکت است و دو ماشین ایفا که پُر از سربازان عراقی است و یک جیپ فرماندهی و یک ماشین بی سیم آن را اسکورت می‌کنند. مسیر آنها از البتیره به سمت جاده بغداد و العماره بود. او در حالی که چشم از آنها بر نمی‌داشت احتمالاً ماشین حمل پایگاه موشکی است. ـ احتمالاًًٌ. از نوع اسکورت کردن آنها معلوم است. تا دو سه روزی عبدالمحمد حال شناسایی رفتن نداشت و مدام مشغول نگارش گزارش‌های روز شمارش بود. روز ۶۲/۸/۲ یکی از سربازان عراقی که با سیدهاشم رابطه داشت او را دید و گفت: در منطقه النجمی در جنوب بصره در کنار جاده ام القصر در یک ساختمان زیر زمینی یک پاسگاه موشکی ساخت چین وجود دارد. عراقی‌ها از آن برای انهدام کشتی‌ها و اهداف دریایی برعلیه ایران استفاده می‌کنند. سیدهاشم از او پرسید: به جز این پایگاه، جای دیگری هم وجود دارد؟ ـ بله چند آشیانه‌ی هواپیمای نظامی به طور مخفی در زیر جبل السلام بالاتر از بصره می‌باشد. علاوه بر آن یک هلی کوپتر از نوع پیشرفته کنار پادگان موشکی در هنگام غروب فرود می‌آید و تحت حفاظت تعداد زیادی از نیروهای مخصوص است و فردا صبح باز به پرواز در می‌آید. سیدهاشم تمام این اطلاعات را به عبدالمحمد رساند و عبدالمحمد گفت: حواس تان را خوب بدهید شاید این سرباز اطلاعات بهتر و کامل تری داشته باشد. ـ حتماً باز به سراغ او خواهم رفت. ـ چقدر به او اطمینان داری؟ ـ صددرصد. ـ خوب است پس ادامه بده. ساعت ۱۰ شب بود که عبدالمحمد گفت: من امشب باید هر طوری شده به هور بروم. سیدهاشم گفت: من هم دیشب خواب بدی دیدم. ـ عجب! چه خوابی؟ ـ نگویم بهتر است. ولی برویم هور. آن شب عبدالمحمد و نیروهایش به هور آمدند و در نزدیکی باغ سید هاشم در کنار باقی مجاهدین خوابیدند. ساعت ۷:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود که یکی از مجاهدین عراقی به سراغ سیدصادق آمد و گفت: دیشب خدا به شما رحم کرد. ـ چرا؟ ـ دیشب ماموران استخبارات عراق در شهر العماره، کوچه به کوچه، خانه به خانه را می‌گشتند و هرچه سرباز فراری و مردم مشکوک را می‌دیدند دستگیر و به استخبارات می‌بردند. ـ چند نفر را گرفتند؟ ـ شاید قریب به ۲۰۰ نفر را گرفتند. ـ پس خدا به ماخیلی رحم کرد. ـ بله. اگر می‌ماندید معلوم نبود چه بلایی سرتان می‌آمد. آن شب عبدالمحمد گفت: سیدهاشم امشب من باید به ایران بروم و گزارش کارم را به قرارگاه بدهم. سیدمعلان تا شنید عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح می‌خواهند به ایران بروند قدری دمق شد و گفت: شما بروید من چه کنم؟ من به شما عادت کرده ام؟ بگویید تا برگردید من چه کاری را باید انجام بدهم؟ ـ تو همچنان کارهای شناسایی را انجام بده. کار تو معلوم است. ـ بی شما لطف و صفایی ندارد. وقتی با شما کار می‌کنم اصلاً احساس خستگی نمی‌کنم. ـ به هر حال قرارگاه منتظر نتیجه‌ی شناسایی هاست. شب ساعت ۱۲ بود که عبدالمحمد باسیدمعلان، سیداحمد و همه‌ی دوستان خداحافظی کرد و سفارش کرد مواظب خودتان باشید تا ما برگردیم. در میان اشک و آه بچه ها، عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح با بلم آرام آرام از چبایش‌ها دور شدند تا بار دیگر به ایران برگردند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند ساعت بعد در سکوت هور تا بلم وارد سرزمین رفیع شد یکی از بچه‌ها که انگار انتظار عبدالمحمد را می‌کشید با عجله به سمتش آمد واو را در آغوش گرفت و پشت سرهم می‌گفت: عبدالمحمد آمدی؟ خدا را شکر. چقدر دلواپس تو بودیم. عبدالمحمد که هاج و واج مانده بود برای لحظاتی تنها به حرف‌های او گوش داد ولی متوجه نبود که منظور او از این کارها چیست. ـ این کارها چیست که می‌کنی؟ چه شده؟ ـ چه شده!؟ همین که آمدی یعنی همه چیز. ـ واضح حرف بزن ببینم. ـ واضح تر از این نمی‌شود. تو آمدی و این یعنی همه چیز. ـ دیگر دارم عصبانی می‌شوم. درست حرف بزن ببینم چه شده؟ ـ عبدالمحمد چرا ناراحت می‌شوی؟ الان چند روز است که قرارگاه عزا و ماتم گرفته است. ـ آخر برای چه؟ ـ برای تو. ـ برای من؟ ـ بله برای تو. ـ مگر چه شده؟ ـ تو رفته بودی که ۴۸ تا ۷۲ ساعته برگردی. ـ درست است. ـ ولی الان از آن وعده چند روز می‌گذرد. ـ گرفتار بودم و نمی‌شد سریع به عقب بیایم. ـ ولی ما که خبر نداشتیم. عبدالمحمد متوجه شد چه کاری کرده و چرا این برادر آن قدر قربان صدقه او می‌رود، بلافاصله با لندکروزی که چشم انتظارش بود خودش را به قرارگاه رساند. در راه سیدناصر در حالی که با تسبیح چوبی اش بازی می‌کرد به عربی محلی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: احتمالاً گاو مان زاییده است. ـ چه طور؟ ـ حتماً حاج علی الان عصبانی است. ـ چه کنیم؟ ـ طبق معمول. ـ چه کنیم؟ ـ توسل. ـ اگر حرف زد تو هیچ جواب نده. ـ باشد. همه چیز بر عهده خودت. هر دو با قدری احتیاط از ماشین پیاده شدند و وارد سنگر فرماندهی شدند. حمید رمضانی تا دو نفر را دید صدا زد به به ببین کیا آمدند؟ عبدالمحمد خودش را جمع و جور کرد و آماده جواب دادن شد. حمید در حالی که محکم عبدالمحمد را بغل کرد در گوشش گفت: مرد حسابی کجا بودید؟ ـ کجا بودیم؟ عراق. مگر جایی غیر عراق داریم برویم؟ ـ ولی هیچ وقت این طور دیر نمی‌کردی؟ ـ والله دست خودم نبود. سیدناصر فقط نگاه می‌کرد و حرف‌های این دونفر را گوش می‌داد. حمید در حالی دست هردو را گرفته بود به سمت سنگر علی هاشمی راه افتاد و وارد سنگر شد و گفت این هم برادران شناسایی ما. علی هاشمی که اصلاً فکر نمی‌کرد در این وقت شب، عبدالمحمد را ببیند با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: عبدالمحمد!؟ ـ سلام علیکم. ـ وعلیکم السلام. کجا بودید؟ من که نصف عمر شدم. ـ چیزی شده؟ ـ چیزی شده؟ احمد غلامپور، محسن رضایی، علی شمخانی، قرارگاه را روی سرشان گذاشته‌اند. ـ برای چه؟ ـ برای شما. ـ ما که هستیم. ـ بله ولی اگر بدانید این مدت من چقدر تحت فشار این آقایان بودم. ـ من شرمنده شما هستم. ـ حالا کجا بودید؟ عبدالمحمد از کیف دستی اش یک کالک بزرگ در آورد و جلوی حاج علی و حمید روی پتوهای سنگر پهن کرد و برای شان کل ماموریت را توضیح داد. ـ این حرفها را باید فردا برای حاج احمد هم بزنید. ـ عیب ندارد می‌گویم. ـ هرچه شد با خودت. ـ بالاتر از این نیست که تنبیه ام می‌کند. ـ شاید هم بیشتر. ـ هرچه باشد علی عینی. آن شب عبدالمحمد و سیدناصر در قرارگاه ماندند و برای آمدن احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا لحظه شماری می‌کردند. عبدالمحمد به تمام معاونت‌های قرارگاه سری زد و از حال آنها جویا شد که همه می‌گفتند این چند روز مانند یک سال بر قرارگاه گذشته است. عبدالمحمد باورش نمی‌شد یک کربلا رفتن این قدر اوضاع قرارگاه را به هم بریزد. فضل الله صرامی که داشت گزارش‌های شناسایی اش را تند وتند در برگه‌ای پاک نویس می‌کرد و به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد گفت: عبدالمحمد تا قبل از این که بیایی فکر می‌کردم پایت به قرارگاه برسد کارت تمام است. ـ چه طور؟ ـ این چند روز احمد غلامپور پاشنه در قرارگاه را کند. این قدر رفت وآمد و گفت حاج علی بچه‌ها نیامدند؟ پس کجا رفتند؟ بیچاره روانی شده بود. چهره اش داد می‌زد حسابی بهم ریخته است. ـ تو هم خیلی شلوغش می‌کنی. این قدرها هم نبوده است. ـ حالا امشب یا فردا خواهی دید این قدر بوده یا نبوده است. ـ آن شب حدود ساعت ۱ نیمه شب بود که هر دو فهمیدند امشب احمد آمدنی نیست. آنها در سنگر حمید رمضانی تخت خوابیدند. فردا صبح بعد از نماز سیدناصر گفت: این طور که بچه‌ها می‌گویند غلامپور برسد اینجا کارمان تمام است. ـ تو هم باورت شد!؟ ـ تو باورت نمی‌شود؟ ـ نه بابا. حاج احمد مهربان است. ـ یک مهربانی نشانت بدهد که هیچوقت یادت نرود. عصبانیت‌های او یادت رفته است؟ ساعت ۷ هر دو به همراه حمید، صبحانه را با علی هاشمی خوردند. نان و مقداری پنیر و چای شیرین تمام فضای سفره پلاستیکی را پر کرده بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
15.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ "دُرّ نجف" میلاد حضرت علی علیه السلام (محمد حسین پویانفر) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اصطلاحات جبهه 🔅 ريادون نمكدان. نمك را به اعتبار استحباب ميل آن قبل از غذا و احياناً تظاهر به آن مي‌گفتند ريا و نمكدان را به اعتبار اين‌كه نمك رادر خود دارد، مي‌گفتند ريادون. 🔅 رنگی تعريف كردن خاطرات را با آب و تاب تمام و ذكر همه‌ي جزئيات، حالات و حركات مخصوص به خودشان نقل كردن و براي هر چه واقعي‌تر نشان دادن قضيه، مثلاً صداي سوت خمپاره و انفجار و اداي مجروح شدن بچه‌ها را درآوردن. كسي كه‌ اين‌گونه حكايت مي‌كرد، مي‌گفتند فيلم سينمايي تعريف مي‌كند يا رنگي تعريف مي‌كند. 🔅 ريو ريو اين اصطلاح به معني ريا و تظاهر و خودنمايي كردن است، كه بچه‌ها به خودشان و هر كسي كه احتمال خودنمايي در حرف و حركاتش مي‌دادند، مي‌گفتند. عبارت «محض ريا» و «جهت اطلاع» نيز به همين معني هستند. ريو ريو در اصل نغمه و آهنگي است كه از يك نوع سازدهني ساده به نام «زنبورك» هنگام نواختن خارج مي‌شود كه بچه‌هاي كوچك سابقاً مي‌زدند، در اين اصطلاح نيز يعني حرفت آهنگ ريا دارد. 🔅 رزمنده يا ... وقتي براي يكي از افراد نامه مي‌آمد و يا تماس تلفني با خانه برقرار مي‌كرد، به او خبر مي‌رسيد كه خداوند به او فرزندي عطا كرده، براي آن‌كه دوستان او بدانند، نوزاد پسر است يا دختر، مي‌پرسيدند: «رزمنده است» يا «رزمنده‌پرور» و يا «شهيد است» و يا «شهيدپرور». بدين‌معني كه نوزاد پسر مي‌تواند با دشمن بجنگد و نوزاد دختر مي‌تواند رزمنده‌اي را در دامان خود به عنوان مادر پرورش دهد. 🔅 راديو بسيج اخبار و اطلاعاتي كه دهان به دهان توسط رزمندگان مي‌گشت و انتشار مي‌يافت و منبع معين و معلومي نداشت. در جواب كسي كه مي‌پرسيد اين حرف‌ها يا اين خبر را چه كسي اعلام كرده، مي‌گفتند: «راديو بسيج» يا «راديو بي‌موج» 🔅 روح‌ بخش رزمندگان پيرمرد و پا به سن، كساني كه انتظار حضور در جبهه از آن‌ها نمي‌رفت، به خاطر ضعف قوا و عوارض طول عمر، اما مي‌آمدند و موجب دلگرمي و تقويت روحيه‌ي كوچكترها مي‌شدند. 🔅 راديو قرآن در جبهه به كسي كه هر روز صبح در مراسم صبحگاه با يك لحن و آهنگ ثابت و واحد قرآن قرائت مي‌كرد، راديو قرآن مي‌گفتند. 🔅 زوروی دسته نيرويي كه دور از چشم ديگران و بچه‌هاي دسته، ظروف غذا را مي‌شست، ظروف آب را آب مي‌كرد و سنگر و چادر را نظافت مي‌كرد؛ به نحوي كه هيچ وقت كسي نمي‌دانست اين كارها به وسيله‌ چه كسی انجام شده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 نقش مصر در جنگ ایران و عراق ۸ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ آنچه که مصر را به سمت حمایت از عراق در برابر ایران سوق داد تلاش این کشور برای بهبود روابطش با کشورهای عربی بود که به واسطه سیاست های سازشکارانه سادات در قبال اسرائیل به شدت آسیب دیده بود. چنانکه پیشتر اشاره شد، سفر سادات به اسرائیل ، قرارداد کمپ دیوید و پیمان صلح با اسرائیل، مصر را در اواخر دهه ۱۹۷۰ از جهان عرب منزوی نموده بود. این انزوا موقعیت این کشور را به عنوان مرکز ثقل جهان عرب در معرض تهدیدی جدی قرار داده بود. مصر همیشه به واسطه سابقه تاریخی، وسعت و جمعیت نسبتا زیاد و موقعیت ژئو استراتژیکی اش، برجسته ترین کشور جهان عرب بوده است. این برجستگی منافع فراوان سیاسی و اقتصادی برایش به همراه داشته است؛ بنابراین، قطع رابطه اجباری با جهان عرب به هیچ وجه در راستای منافع مصر نبود، اما تا زمانی که سادات زنده بود (اکتبر ۱۹۸۱)، به دلیل اتکا و اعتماد بیش از اندازه اش به ایالات متحده و نیز تأکیدش بر این که سیاست خارجی مصر تنها بر منافع مصر و ارزش هایی که تنها ما مردمان مصر احساس می کنیم مبتنی است»" ، تلاش در خور توجهی برای احیای روابط با کشورهای عربی انجام نشد. با روی کار آمدن مبارک، این وضعیت به دلیل اعتماد کم تر وی به ایالات متحده و اسرائیل و توجه خاصش به جهان عرب تغییر کرد؛ زیرا، او پایان دادن به انزوای اجباری مصر از جهان عرب را اولویت اصلی سیاست خارجی اش اعلام کرده بود. مبارک در آغاز نخستین دوره ریاست جمهوریش گفت: «مصر بخشی از امت عرب است و از این رو نه از امت عرب جدا می شود و نه آرزوها و آمال این امت را کنار می گذارد. این سخنان برای غالب مصریانی که کشورشان را بخشی جدایی ناپذیر از امت عرب می دانستند، نوید بخش بازگشت مصر به آغوش وطن عربی بود. با این حال، بازگشت به اتحادیه عرب در آن شرایط به تغيير آشکاری در سیاست مصر در قبال اسرائيل بود. برای نمونه لغو قرارداد کمپ دیوید و پیمان صلح نیاز مند بود؛ چیزی که مبارک حاضر به انجام آن نبود؛ زیرا، اعتقاد داشت «فرآیند تجديد رابطه با جهان عرب باید شأن مصر را حفظ کند و نباید کشور را در جان فشانی های پرهزینه به خاطر کشورهای دیگر درگیر کند ». ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حاج علی هر لقمه‌ای که در دهانش می‌گذاشت می‌گفت: عبدالمحمد خدا وکیلی خیلی کار بدی کردید. ـ حاج علی ما که معذرت خواهی کردیم. ـ می‌دانم ولی اگر اسیر می‌شدید می‌دانید چه می‌شد؟ ـ حالا که الحمدالله سالم هستیم. ـ می‌گویم اگر... ـ صلوات بفرست. جبران می‌کنم. ـ ان شاءالله. ساعت ۸ صبح بود که ماشین آمبولانسی وارد محوطه قرارگاه شد. راننده در حالی که معلوم بود حسابی شاکی است کنار سنگر فرماندهی محکم ترمز گرفت، و با ناراحتی پیاده شده و در حالی که فانسقه اش را محکم می‌کرد وارد قرارگاه شد. اولین کسی که در ورودی قرارگاه با او مواجه شد حمید رمضانی بود که با دستپاچگی گفت: س س سلام علیکم حاجی. ـ علیکم السلام. کجا هستند؟ ـ سنگر فرماندهی قرارگاه. ـ کی آمدند؟ ـ دیروز. منتظر جواب‌های بعدی نشد و در حالی که چهره اش از ناراحتی قرمز شده بود به سمت سنگر فرماندهی قدم برداشت. صدای عده‌ای را که به او سلام می‌کردند انگار نمی‌شنید. وارد سنگر که شد عبدالمحمد داشت به علی هاشمی روی نقشه توضیحاتی را می‌داد که یک مرتبه همه متوجه وارد شدن حاج احمد غلامپور شدند. همه کسانی که دور نقشه جمع شده بودند با دیدن حاج احمد بلافاصله تمام قد بلند شدند و برای لحظاتی زبانشان بند آمده بود. علی هاشمی که می‌دانست آنها چقدر نگران برخورد حاج احمد هستند به حرف آمد و گفت: الحمدالله دوستان برگشتند ـ بله دارم می‌بینم. ـ عبدالمحمد که می‌دانست حاج احمد حسابی ناراحت است نگاهی به سیدناصر کرد و با اشاره دو دستش گفت: دعا کن. سیدناصر خنده‌ای زد و از جیب لباس عربی اش یک سجاده کوچک در آورد و به طرف حاج احمد دست دراز کرد. ـ این چیه؟ ـ یک هدیه. ـ هدیه؟ ـ بله. از کربلا آوردم. ـ کربلا؟ ـ بله برای شما آورده ام. اصل اصل است. بو کنید بوی حسین غریب را می‌دهد. ناگهان چهره حاج احمد رنگ باخت و اصلاً یادش رفت چه می‌خواهد بگوید. او سجاده را با دو دستش لمس می‌کرد و باز سوال کرد گفتی کربلا؟ خود کربلا؟ اشتباه نمی‌کنی؟ ـ بله آقا. ـ یعنی چه؟ حاج علی هاشمی وسط حرف آمد و گفت: اگر اجازه بدهید عبدالمحمد برایت توضیح کامل می‌دهد. ـ شما نمی‌دانید این چند روز آقا محسن چه بلایی سر من آورده است. روزگار من سیاه شد. ـ چرا من تمام این‌ها را برای شان گفتم. ـ زود تعریف کن ببینم چه شده؟ عبدالمحمد احساس کرد حاج احمد از آن ارتفاع عصبانیت پایین آمده و حالا می‌شود با او آرام حرف زد. او در حالی که دو زانو و مؤدب روبروی غلامپور نشسته بود گفت: بعد از این که کارهایمان را در هور کردیم توسط راه بلد در العماره کارشناسی هایمان را کامل انجام دادیم. ـ گزارش این‌ها که می‌گویی کجاست؟ ـ خدمت حاج علی است. ـ ادامه بده. بعدش چه شد؟ ـ قرار شد طبق دستور شما تمام استان‌هایی که با هور مرتبط بودند مطالعه شوند و اطلاعات کاملی از آنها تهیه شود. ـ درست. بعدش چه شد؟ ـ وقتی تمام کارهایمان تمام شد راه بلد گفت عبدالمحمد دوست داری کربلا بروی؟ ـ غلامپور آن قدر مجذوب حرف‌های عبدالمحمد شده بود که پلک نمی‌زد. ـ تا اسم کربلا آمد به امام حسین(ع) قسم پاهایم سست شد و یادم رفت در حال ماموریت به کلی سری هستم. ـ چشمهای حاج احمد پر از اشک شده بود ولی خودش را کنترل می‌کرد و سعی داشت نشان دهد هنوز عصبانی و کوتاه نیامده است. ـ گفتم خطری ندارد رفتن ما؟ ـ چه خطری؟ اگر به حرفهای من گوش بدهید نه. ـ چه کنیم؟ ـ فقط حرف گوش بدهید ـ سیدناصر گفت که ما باید فردا طبق قرارمان ایران باشیم. ـ من حرف سیدناصر را گوش ندادم و گفتم یاعلی حرکت کن. ـ راه بلد با ماشینی که داشت ما را اول به کربلا برد و زیارت خوبی کردیم. ـ مرد حسابی! نترسیدی همه چیز را خراب کنید؟ ـ عبدالمحمد که می‌دانست غلامپور از ته دل حرف نمی‌زند گفت چرا ولی اگر شما بودید چه می‌کردی؟ سعی کرد عشق و شورش به ضریح را نشان ندهد و با عوض کردن بحث از جواب دادن طفره برود. ـ بله بعد از کربلا راه بلد گفت حالا اگر دوست دارید به نجف برویم. ـ نجف هم رفتید؟ ـ بله. ـ بابا شما چه آدم‌هایی..؟ ـ بخدا اصلاً عقلمان کار نمی‌کرد. احساس کردم به بهشت آمده ام. ـ معلوم است. ما این طرف داشتیم سکته می‌کردیم و شما مشغول زیارت بودید. معلوم است عقل کار نمی‌کند. ـ راستی این هم عکس هایمان از کربلا و نجف است. ـ عکس هم گرفتید!؟ حاج احمد عکس‌ها را با بی میلی گرفت و نگاه می‌کرد. تا عکس حرم امام حسین(ع) را دید روی آن قطعه عکس ماند. انگار زمان از حرکت ایستاده است. انگار نفس نمی‌کشید. عبدالمحمد که متوجه حال حاج احمد شده بود گفت: این عکس را یک عکاس شیعه از ما گرفت. این هم درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) است. این هم عکس سردر ورودی حرم امام علی(ع) است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂