eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۱۹ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ [در پاسخ به دعوت آنها برای فرار گفتم ، من مجروحم شاید نتوانم شما را همردهی کنم] - زخمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفی، منطقه مملو از نیروهای مختلف عراقی و منافقینه و نظارت خوبی نیست و ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم تا ببینیم تو بیرون چی پیش میاد. چون خسته بودم و بیرون را خوب بررسی نکرده بودم، تصمیم گرفتیم کار را به فردا موکول کنیم تا من هم اوضاع را بررسی کنم. در روی سنگ فرش سوله دراز کشیدم و خسته و مجروح با افکار پریشان به خواب رفتم. صبح با تیراندازی و درگیری مجدد از خواب بیدار شدم. عراقی‌ها با اسرای سوله مجاور درگیر شده بودند. هوای سوله ها بسیار بد بود و نمی توانستیم نفس بکشیم. اسرا با فریادهای گوش خراش به درها حمله ور شدند و از بیرون هم عراقی‌ها تیراندازی می کردند تا درها شکسته نشود که در نهایت با فشار چند صد نفری، درهای بزرگ از جا کنده شدند و همه بیرون رفتیم. عراقی‌ها نظارت خوبی بر اوضاع نداشتند و از ما می ترسیدند. وقتی بیرون آمدیم، به سیم های خاردار اطراف نگاه کردیم. اطراف اردوگاه نخلستان و علفزار بود که در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمی توانستند ما را ببینند. دوستان حساب همه چیز را کرده بودند. کافی بود یک حرکت شجاعانه انجام دهیم تا از آن مکان جهنمی دور شویم؛ با این اوصاف، من هم قبول کردم تا همان شب از اردوگاه فرار کنیم. آن روز موفق شده بودم مقداری آب بخورم. جای زخمم چرک کرده بود که ناراحتی و فشار روحی این مکان، مانع از احساس درد می‌شد. بازو و سینه ام به طور کامل خونی بود. عراقی ها به مجروحین توجه نداشتند و تعداد زیادی مجروح در گوشه ای افتاده بودند؛ حتی یک نفر هم در اثر خونریزی شدید، شهید شده بود که اسرا با کارتن روی او را پوشانده بودند. مقداری گچ از دیوار جدا کردم و پس از اینکه آن را به صورت پودر در آوردم، روی چرکها و محل خونریزی ریختم. بد نبود و تا حد امکان، مانع از خونریزی می‌شد. تصمیم برای فرار را به برخی دوستان گفتم که بعضی رغبت نداشتند با آن حال و احوال با ما بیایند. فقط یک نفر به نام گروهبان صادقی خواست همراهمان بیاید. تعدادمان پنج نفر شد و بیشتر از این هم خطرساز بود. آن شب نمی توانستم بخوابم. در این فکر بودم که آیا موفق خواهیم شد؟ آیا با این زخمها می توانم با بقیه همراه شوم؟ و بسیاری مسائل دیگر. پاسی از نیمه شب گذشته بود که همدیگر را بیدار کردیم و با سختی فراوان و بدون اینکه کسی متوجه خروج ما شود، به گوشه سوله رفتیم و از سوراخ سوله خارج شدیم. تعدادی از اسرا فکر می کردند برای رفع حاجت خارج می شویم و به همین دلیل کنجکاوی خاصی نمی کردند. نگهبان در آن موقع از شب، خواب آلود بود. اطراف سیم خاردار مملو از جعبه، قوطی و اجسام دیگر بود و ما به نوبت از پشت آنها خود را به سیم خاردار رساندیم. لحظات سختی بود و احساس خطر می کردیم؛ چون اسلحه نداشتیم تا از خود دفاع کنیم. از طرفی نمی دانستیم که بین سیم خاردارها مین گذاری شده است یا خیر. البته لازم به ذکر است که نیروهای عراق در این محل بسیار کم بود و بیشتر نیروها به داخل ایران ستون کشی کرده بودند. هر از گاهی به وسیله نورافکن یکی از نفربرها، اطراف سوله ها و محوطه روشن می‌شد. یکی از دوستان با از خود گذشتگی داوطلبانه خواست ابتدا او از سیم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مین گذاری نشده بود، ما هم از آن نقطه خارج شویم. شانس با ما یار بود و مینی در آنجا وجود نداشت. با کمترین سروصدا از سیم خاردار عبور کردیم. در حین عبور، به دلیل جراحت و کندی در جابه جا شدن، لباسم گیر کرد و چون زخمی بودم، نمی توانستم رها شوم. اندرمانی خیلی سریع سیم خاردار را کنار زد و توانستم خارج شوم. تا آنجا که رمق داشتیم، به صورت سینه خیز از اردوگاه دور شدیم. خیلی خوشحال بودیم که از آن جهنم خارج می شویم. درد را احساس نمی کردم. کمی دورتر از جا بلند شدیم و با آخرین سرعت دور شدیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۲۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ هر گوشه این شهر کوچک، تأسیسات نظامی بود و خانه ها و سنگرها از هم تشخیص داده نمی شدند و همه جا آشفته بود. از دور، آسمان ایران با منورها روشن بود که حکایت از عملیات نظامی داشت. با حسرتی وصف ناپذیر به ایران نگاه می کردم و آرزو کردم بتوانم دوباره به وطنم برگردم. سعی ما این بود به هر نحوی که شده، خود را به داخل مرز ایران برسانیم و اگر هم کشته شدیم، در خاک کشورمان باشیم. این موضوع بسیار بهتر از این بود که به دست عراقی‌ها ذره ذره کشته شویم. از اینکه نگهبانان متوجه فرار ما نشده بودند، تا حدودی خیالمان راحت بود و می دانستیم فرصت پیدا خواهیم کرد از آنجا دور شویم؛ فقط مشکل ما چگونگی خروج از مرز بود. تنها یک گلوگاه وجود داشت که باید از آنجا عبور می کردیم؛ چون غیر از این نقطه، همه جا میادین مین بود و امکان خروج از مرز وجود نداشت. در این فکر بودیم که چگونه می توانیم از دژبانی عراقی ها در دروازه شهر سومار عبور کنیم. یکی از دوستان پیشنهاد کرد که از سمت راست دژبانی و از میان سیم های خاردار رد شویم؛ ولی بقیه ترجیح دادند از داخل شهر عبور کنیم؛ زیرا منافقین هم در شهر رفت و آمد دارند و امکان متوجه شدن عراقی ها بسیار ضعیف بود. مقداری خرما از زمین جمع کردیم و از رودی که آنجا جاری بود، آب نوشیدیم؛ سپس در گوشه ای نشستیم و نقشه‌ای طرح کردیم. قرار شد در تاریکی شب، یکی از خودروهای عراقی را که در هر سو دیده می شدند، سرقت کنیم و با آن تحت عنوان منافق از دژبانی خارج شویم. کمی آن منطقه را گشتیم. خطر دیده شدن در آن ساعت از شب و تشخیص دادن ما کم بود. سرانجام یک خودرو عراقی را نشان کردیم که کنار خاکریزی متوقف شده بود. روشن کردن این خودروها آسان بود. اندرمانی جلو رفت و با احتیاط کامل در خودرو را باز کرد. دو دقیقه نشد که خودرو را روشن کرد و به آرامی از آن محل دور شد و کسی هم او را ندید. وقتی نزدیک آمد، ما هم سوار شدیم و از بیراهه، وارد جاده اصلی شدیم و به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کردیم. در آن ساعت از شب، خودروهای نظامی زیادی در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقی ها هم ما را دیدند، اما تشخیص ندادند که ایرانی هستیم. در روی جاده در حال حرکت بودیم که از دور دژبانی عراقی‌ها نمایان شد. نفس در سینه ها حبس شده بود؛ ولی چاره ای جز حرکت نداشتیم. هوا کم کم روشن می‌شد و جای درنگ نبود. نمی دانستیم چه کار کنیم؛ برگردیم یا ادامه دهیم. اگر درنگ می کردیم، عراقی ها متوجه می‌شدند. اندرمانی مستقیم به سوی دژبانی عراقی‌ها حرکت کرد. نفس‌ها در سینه ها حبس شده بود. از سویی اشتیاق پیوستن به نیروهای خودی و برگشتن به وطنمان را داشتیم و از سوی دیگر ترس از شناخته شدن توسط عراقی‌ها، به مقابل دژبانی رسیدیم. نگهبان ابتدا چیزی از ما نپرسید و با عجله نگاهی کرد و به عربی گفت: «رو!» اما نمی‌دانم چه چیزی نظرش را جلب کرد که به عربی سؤالی کرد که یکی از دوستان به فارسی گفت: «المجاهدين ایرانی و عراقی سؤالی دیگر کرد که هیچ کس نتوانست جواب دهد. عراقی سپس با دست دستور داد خودرو را کناری بزنیم و همزمان اسلحه خود را مسلح کرد و به سوی ما نشانه رفت. اندرمانی کمی فاصله گرفت و عراقی داد و فریاد راه انداخت: «ایرانی! ایرانی!» و آن گاه بود که توجه بقیه هم به ما جلب شد. ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد. عراقی‌ها به سوی ما رگبار بستند؛ ولی ما با سرعت زیادی از آن نقطه دور شدیم. حتی یک عراقی هم در وسط جاده زیر گرفته شد که شدت ضربه به حدی بود که چندین متر پرتاب شد و شیشه جلو خودرو هم ترک برداشت. نزدیک بود فرمان از دست رحیم خارج شود که به هر نحوی بود، خودرو را هدایت کرد و با سرعت بسیار زیادی فرار کردیم. عراقی ها به وسیله چند خودرو ما را تعقیب می کردند و هر از گاهی نیز تیراندازی می کردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابیده بودند تا تیر نخورند. وارد شهر سومار شدیم و از کنار خرابه ها به سرعت پیش می رفتیم. با سرعت زیاد دست اندازها و سرعت گیرها را طی می کردیم و خودروهای عراقی نیز با سرعتی سرسام آور ما را تعقیب می کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس ┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ 🔻آرامش و اطمینان امام در برابر فتنه ‌انگیزیهای دشمن غلامعلی رشید ‏‏  ‏‏بعد از عملیات مرصاد، خدمت حضرت امام رسیدیم. در آن عملیات از‏‎ ‎‏جمله اهدافی که منافقان کوردل دنبال می کردند، تصرف یا انهدام منطقه‏‎ ‎‏جماران بود و برای این منظور، یگانی مشخص کرده و نقشه توجیهی جماران‏‎ ‎‏و اطلاعات مربوط به پستهای نگهبانی، میزان نیروهای سپاه در منطقه‏‎ ‎‏جماران، روش تصرف و ... را مشخص ساخته بودند که در مدارک به دست‏‎ ‎‏آمده، همه وجود داشت. آقای شمخانی و سردار رشید و بنده و آقای نجات‏‎ ‎چهار نفری از منطقه آمدیم و ابتدا با حاج احمد آقا ملاقات کردیم و سپس‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام رسیدیم. آقای شمخانی توضیحات لازم در رابطه با‏‎ ‎‏عملیات، میزان پیشروی منافقان، نحوۀ سرکوب آنها و ... را بیان داشتند و‏‎ ‎‏توضیح دادند که یکی از اهداف آنها تصرف منطقه جماران بود و به این‏‎ ‎‏ترتیب توضیح دادند که این تعداد نیرو را برای اینجا منظور کرده بودند.‏‎ ‎‏توضیح نظامی موضوع را داده و آن مدارک را هم که همراه ما بود نشان‏‎ ‎‏دادیم. بعد از اینکه توضیحات آقای شمخانی تمام شد، در طول توضیح آقای‏‎ ‎‏شمخانی و بعد از آن، حضرت امام به اینکه هدفی به اسم جماران وجود‏‎ ‎‏داشته و احتمال خطری در میان بوده و مساله ای وجود داشته است، اصلاً هیچ‏‎ ‎‏توجهی نشان ندادند. به قول معروف هیچ محل نگذاشتند. برای خود من‏‎ ‎‏خیلی عجیب بود که امام حتی یک چشمی بلند بکنند، یک اَبرو یا سری تکان‏‎ ‎‏بدهند، بگویند که بله مثلاً خطری وجود داشته و ... اصلاً انگار نه انگار که‏‎ ‎‏اینچنین توضیحی داده شده است. و هیچ توجهی به این قضیه نکردند. این‏‎ ‎‏آرامش حضرت امام برای خود من خیلی جالب بود. یک موقع آدم از آن‏‎ ‎‏اطمینان روحی و طمانینه، قولی می شنود؛ ولی یک موقع از نزدیک می بیند و‏‎ ‎‏لمس می کند. این مساله واقعاً برای من جالب بود و همیشه در خاطرم مانده و‏‎ ‎‏خواهد ماند که مثلاً امام چقدر بی توجه به این موضوع بودند و بعد از اینکه‏‎ ‎‏صحبتهای آقای شمخانی تمام شد، ایشان فقط رزمندگان را دعا کردند و‏‎ ‎‏گفتند: من دعا می کنم که خدا به شما نصرت دهد.‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۹ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ درودیان: بله، زیرا، اگر موج اول پیروز می شد، اصلا، عراق به جنگ نیازی نداشت، یعنی با اینها می توانست مسئله ما را تمام کند، اما ما موفق شدیم که این موج را با این حضور در صحنه کنترل کنیم. حسنی سعدی: اگر آنها کردستان را جدا کرده بودند، دیگر به جنگ نیازی نبود. درودیان: بله، دیگر جنگ لزومی نداشت؛ زیرا، ما دیگر درگیر کردستان و خوزستان بودیم و تمام می شد، یعنی موفقیت شامل حال ما شد که موج اول را پشت سر گذاشتیم. حسنی سعدی: بله، اگر در آن زمان، نیروها در این منطقه حضور نداشتند، واقعا، کردستان از دست رفته بود، من نمی خواهم بگویم فقط ارتش حضور داشت؛ زیرا، عناصر سپاه و عناصر مردمی هم در این منطقه حضور داشتند، اما قصد من نشان دادن نقش ارتش در آنجاست. درودیان: این نکته مهمی است که اگر در موج اول عراق، ضدانقلاب در کردستان و جریان خلق عرب در خوزستان، موفق می شد، در واقع، تجزیه و بی ثباتی در خوزستان پدید می آمد و دیگر عراق، جنگ نمی خواست؛ زیرا، ما در موج اول، درگیر این دو منطقه می شدیم. حسنی سعدی: یعنی اگر در آن زمان، عراق در اینجا موفق می شد، شما بدانید که لشکر ۲۸ با تجهیزاتش به آن طرف رفته بود، یعنی از دو تیپ لشکر ۶۴، تیپ مهاباد که رفته بود، تیپ پیرانشهر هم که در چنگشان بود، يقينا، رفته بود. رشید: یعنی تیپ مهاباد را غارت کرده بودند؟ حسنی سعدی: بله، تیپ پیرانشهر هم که در مرز بود و آن هم در منطقه خطر قرار داشت، یعنی اگر موفق می شدند و کردستان از ایران جدا شده بود، خیلی مسئله عوض می شد و دیگر جنگ بدین ترتیب پیش نمی آمد. در واقع، این وضعیت بسیار حادی بود، اما همین تلاش و فعالیتی که در آن زمان انجام شد، خیلی مهم بود و نقش بسیار مهمی داشت. خب، این وضعیت به همین ترتیب تا آخر سال ۱۳۵۸ درگیری در مناطق کردستان و گنبد) ادامه یافت. در همین ایام، یک مأموریت هم به طرف گنبد رفتیم. درودیان: به هر حال، تا شهریورماه سال ۱۳۵۸ جریان گنبد تمام شد، اما کردستان ماند و صورت مسئله در خوزستان هم عوض شد. حسنی سعدی: بله کمی مسئله در خوزستان تغییر کرد، اما این درگیریها در منطقه کردستان به طور مطلق ادامه داشت و در منطقه خوزستان نیز با دگرگونی و تغییرات دنبال شد. اوایل سال ۱۳۵۹، ارتش کمی جان گرفته بود. به هر حال، در این زمان، یگانها شکل گرفته بودند و فرماندهی - البته، نه به صورت مطلق - بر ارتش حاکم شده بود. حال در این زمینه و در این حین، شما ببینید طی این مدت، چند رئیس ستاد برای ارتش عوض شد؟ قرنی را شهید کردند (خدا رحمت کند و بعد از او سه تا چهار رئیس ستاد برای ارتش منصوب شدند، در حالی که هیچ شناختی از ارتش نداشتند و اصلا نمی دانستند که ارتش چیست، چه برسد به اینکه در مورد ارتش تصمیم گیری کنند؛ بنابراین، به محض اینکه هر کدامشان را می گذاشتند، عده ای از خود ارتشیان به دنبال این بودند که او را تضعیف کنند و از بین ببرند. ناگفته نماند که شهید فلاحی با مشکلات زیادی بر نیروی زمینی فرماندهی کرد و آزاد نبود. رشید: آیا شهید فلاحی به فرمانده نیروی زمینی منصوب شد؟ حسنی سعدی: بله، فرمانده نیروی زمینی بود. البته، تقریبأ تا تیر ماه سال ۱۳۵۹ که دو مرتبه، تغییراتی کلی در ارتش رخ داد و شهید فلاحی جانشین رئیس ستاد ارتش شد و مرحوم ظهير نژاد که فرمانده ژاندارمری بود، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. درودیان: این پیش از کودتای نوژه بود یا بعد از آن؟ چون کودتای نوژه ۲۰ تیر ماه است. حسنی سعدی: فکر کنم پیش از کودتا بود. حالا اگر دقيقخ، تاریخ انتصاب شهید فلاحی را مشخص کنیم، آن هم مشخص می شود. بر این مبنا، شهید فلاحی از نیروی زمینی رفت و جانشین رئیس ستاد شد، (بدون رئیس ستاد). یعنی در حد رئیس ستاد هم به او سمت ندادند. بالاخره، رئیس ستاد یک معنی دارد و جانشین یک معنای دیگر و مرحوم ظهیرنژاد که فرمانده ژاندارمری بود، فرمانده نیروی زمینی و سرهنگ فروزان فرمانده ژاندارمری شد. شما ببینید فرمانده ژاندارمری، فرمانده نیروی زمینی و رئیس ستاد ارتش در تیر ماه عوض شدند و از تیر ماه تا زمان آغاز جنگ، تقریبا سه ماه بیشتر طول نکشید. درودیان: کمتر از پنجاه روز. حسنی سعدی: بله: کمتر از سه ماه، یعنی هنوز خود اینها سازمانها را در اینجا نشناخته بودند. درودیان: هفتاد روز می شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۲۱ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ تصمیم داشتیم بعد از خروج از مرز، کمی دورتر از سومار به جاده های خاکی برویم؛ چون پیش از این دیده بودم عراقی ها از ترس کمین به آنجا نمی رفتند و دژبانها دست از تعقیب برمی داشتند. لحظات به تندی می گذشت و ما نگران بودیم. چند تیر هم به خودرو اصابت کرد؛ اما کسی زخمی نشد. سراسیمه عقب و جلو را نگاه می کردیم و وضعیت را به رحیم می گفتیم و او نیز با سرعتی باور نکردنی همه دست اندازها را رد می کرد. از اینکه دوباره وارد ایران می‌شدیم، حس خوبی داشتیم و احساس می کردیم در خاک خودمان جواب آنان را خواهیم داد که این حس، توان ما را مضاعف می کرد. شهر پر از واحدهای نظامی و ادوات زرهی بود. در اثر سر و صداها و تیراندازی، عراقی های کنار جاده هم فریاد می کشیدند و نیروهایشان را تشویق می کردند ما را بزنند. همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید. 🔅 اسارتی دیگر ما یکی از محل های مسیر را فراموش کرده بودیم. خودرو با سرعت پیش می رفت که ناگهان پلی فلزی که عراقی ها روی رودخانه نصب کرده بودند، ظاهر شد. این پل ها فراز و نشیب هایی دارند که احتمال سقوط به رودخانه نیز وجود دارد. می خواستم این موضوع را به رحیم بگویم که خودرو با سرعت زیاد به پل رسید. از سویی نیز تحت تعقیب بودیم و امکان کم کردن سرعت وجود نداشت. در همین لحظه و در اثر ناهمواری کف پل، فرمان خودرو از دست رحیم خارج شد و خودرو به شدت به کناره های پل برخورد کرد که در نتیجه چند متر آن طرف پل، خودرو در شیار کنار جاده به پهلو چپ شد و دو نفر عقب خودرو به بیرون پرتاب شدند که پای یکی شکسته و دیگری به سختی مجروح شد. ما سه نفر هم که جلو خودرو بودیم، روی هم افتادیم که در اثر این سانحه، قفسه سینه ام به سختی آسیب دید و نمی توانستم نفس بکشم. حال بقیه نیز بهتر از من نبود. قبل از آنکه بتوانیم خارج شویم، عراقی ها با اسلحه بالای سر ماایستادند. در را باز کردند و یکی یکی ما را بیرون کشاندند. جالب اینجا بود که ما دیروز در حوالی همین منطقه نبردی بزرگ داشتیم و در آن نزدیکی اسیر شده بودیم. عراقی ها پس از اینکه مطمئن شدند اسلحه نداریم، ما را به باد کتک گرفتند. آنان به عربی سؤالاتی می کردند و ما ناله می کردیم. آن قدر کتک خوردیم که بدنمان بی حس شده بود و دیگر ضربه ها را حس نمی کردیم؛ سپس ما را داخل یک وانت انداخته، به طرف خاک عراق بازگرداندند. وقتی به هوش آمدم، دیدم بقیه نسبت به من سرحال تر هستند و ما در قرارگاه دژبان - همانجا که ما را شناخته و تعقیب کرده بودند - هستیم. یک نفر عراقی که گویا اهل کرکوک عراق بود، به زبان ترکی از ما پرسید: - از کجا آمده اید؟ - تو بیابون ها سرگردان بودیم و نمی‌دونستیم کجا هستیم و کجا می ریم. - خودرو را از کجا پیدا کردید؟ - در یک بیراهه مانده بود. فرمانده دژبان در محل حاضر شد و دستور داد خیلی سریع ما را به اردوگاه اسرا تخلیه کنند. به دلیل اینکه در دروازه سومار مأموریت دیگری داشتند، زیاد مورد سؤال قرار نگرفتیم. آنان حتی گزارشی هم از سرقت خودرو دریافت نکرده بودند تا بفهمند از اردوگاه فرار کرده ایم. لطف خدا شامل حالمان شده بود. پای سرگروهبان موسوی شکسته بود و بسیار ناله می کرد. او را با یک وانت به جای نامعلومی بردند و تا مدتها از سرنوشتش بی خبر ماندیم. بقیه را نیز سوار یک دستگاه وانت کرده، به پادگان ذوالفقار بردند. نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم. هر کاری می کردیم، به جای اول باز می گشتیم. وارد پادگان شدیم. اضطراب وجودمان را گرفته بود که عراقیها جریان فرار ما را فهمیده اند یا خیر. خودرو توقف کرد و ما پیاده شدیم؛ سپس ما را داخل سوله بردند. اینکه باز هم مورد ضرب و شتم قرار نگرفتیم، شاید برای این بود که همه خون آلود و مجروح بودیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂