eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۹) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فصل امتحانات بود. آقای نوریه گفت: کسی را برای بردن سئوالات مجتمع ها در منطقه معرفی کن. با اینکه صبح تا عصر در اداره بودم و کارهای مربوط را انجام می دادم، شبانه سئوالها را بار نیسان کردم و آنها را به مجتمع ها در منطقه رساندم. مسئولانِ کار را هم تعیین کردم و فردا شب برگشتم همدان، یعنی رفت و آمدم شد یک روز و دو شب. صبح آن روز رفتم محل کارم. آقای نوریه مرا خواست. دیدم عصبانی و ناراحت است. گفت: مگر نگفتم امتحانات باید برگزار شود. چرا وقتش را تعیین نمی کنی. چرا سئوالها را نمی فرستی؟ لبخند زدم و گفتم: انجام شد! با تعجب پرسید: انجام شد؟کی، چه جور؟ - خودم بردم، دیروز. - یعنی فقط دیروز را نبوده ای؟ پس چطور رفتی، کی آمدی؟ - شب رفتم و شب آمدم. دیروز هم کارها را انجام دادم و حالا در خدمت شمایم. آقای نوریه که آرام شده بود، نفسی کشید و گفت: شماها دیگر که هستید؟ هنوز از اتاقش بیرون نیامده بودم که به آقای تقی پور، رئیس کارگزینی زنگ زد که بیاید اتاقش. آقای تقی پور که آمد به او گفت: تو هی غُر می زنی که جام بزرگ دفتر حضور و غیاب را امضاء نمی کند و اِل و بِل. این بنده ی خدا وقتش پُرِپُر است. و بعد داستان را برایش تعریف کرد. آن زمان کسانی که در فضای جنگ نفس می کشیدند همه این طور بودند و الان هم باید باشند! مسئولان مجتمع های آموزشی در منطقه برای اینکه به واحد ها و گردان ها سرکشی کنند، نیاز به وسیله نقلیه داشتند. بعد از هماهنگی ها، شبانه به تهران رفتم. فردا صبح از ستاد مرکزی پنج دستگاه موتور سیکلت هوندا ۱۲۵ تحویل گرفتم و بار نیسان آبی کردم و عصر از تهران بیرون آمدم. شب در جاده ی بویین زهرا به همدان، اتومبیلی از پشت سر به من چراغ داد. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کردم که یعنی بیا برو، اما او نرفت و دوباره چراغ داد و من هم چراغ عبور دادم، اما نرفت. گفتم لابد پشیمان شده و نمی خواهد سبقت بگیرد. گاز ماشین را زیاد کردم و در حالی که با خودم حرف می زدم، سرعت گرفتم. توی هوای خودم بودم که صدای آژیر ماشین پشت سری متوجهم کرد که پلیس است. حالا هی با بلند گو می گوید: راننده نیسان آبی به پلاک شهربانی فلان، بزن کنار، بزن کنار. کشیدم شانه خاکی جاده، ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. سلام داد و افسر پلیس گفت: آقا چرا وقتی به شما علامت می دهیم توجه نمی کنی؟ گفتم: شما چراغ دادی، من هم راهنمای عبور دادم که بیا برو! - پس چرا فرار کردی؟! - فرار؟ من کی فرار کردم؟ من دو بار چراغ دادم که اگر می خواهی سبقت بگیری، بیا برو، راه باز است. من از کجا بدانم شما پلیسید، چراغ گردون هم که خاموش بود. دیدم نمی خواهی بروی من هم سرعتم را زیاد کردم. فرار نکردم. - مدارک ماشین؟ - بسم الله الرحمن الرحیم، مدارکی همراهم نیست! - با این بار، مدارک هم نداری، فرار هم می کنی؟! - ماشین مال اداره آموزش و پرورش همدان است و آن را از کمک های مردمی خریده ایم. - اگر ماشین دولتی است، چرا پلاک شخصی است؟ و برگ ماموریت خواست. - ندارم. مرا فرستاده اند تهران تا این موتورها را تحویل بگیرم ببرم برای جبهه. - مگر می شود کارمند برگ ماموریت نداشته باشد؟ - ندارم، ما اصلاً برگ ماموریت نمی گیریم. همه مردم که به جبهه کمک می کنند باید برگ ماموریت داشته باشند؟! اسم جبهه و جنگ که آمد، گفت: بابا یک کاغذی، چیزی، آخر من از کجا بدانم ماموری و این موتورها... حرفش را قورت داد و با تحکم گفت: باید ماشینت بخوابد و برگردی مدارک بیاوری. - برادرِ من! این موتورها را برای مجتمع رزمندگان گرفته ام، باید اینها را برسانم دست آنها. چه طور بروم و برگردم؟ - عجب! نه کارت ماشین داری، نه گواهی نامه، نه برگ ماموریت، نمی شود که...! فقط یک کاغذ همراهم بود که اداره آن را برای ثبت بنزین مصرفی و شماره کیلومتر ماشین می داد. آن را نشانش دادم، اما قبول نکرد. گفتم: خدا خیرتان بدهد من پانزده کیلومتر از بویین زهرا آمده ام. می خواهید مرا برگردانید به آنجا و دوباره ولم‌ کنید. من این موتورها را باید برسانم جبهه. شما شماره ماشین را بردارید و پیگیری کنید. - از کجا معلوم قلّابی نباشد! نیم ساعت علّاف و بلا تکلیف مانده بودم و به هیچ صراطی مستقیم نبودند و البته حق هم با آنها بود. غریبانه تکیه بر نیسان داده بودم که خدایا چه کار کنم که همکار افسر راهنمایی و رانندگی دلش به رحم آمد و گفت: از قیافه این آقا معلوم است که دروغ نمی گوید! من هم حرف شان را تصدیق کردم و آنها رضایت دادند که بروم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بار دیگر لاله ها از خاک روئیدن گرفت غنچه، پیراهن شکاف انداخت، خندیدن گرفت نغمه داوود پر دادند مرغان چمن عطر گل در کوچه های شهر پیچیدن گرفت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود ده روز بعد عراق حمله سنگینی را به قصد محاصره کامل آبادان آغاز کرد. حمله از دو جناح بود، یکی از آن طرف اروند رود. یعنی از داخل خاک عراق و سمت دیگر از داخل خاک ایران، یعنی از محلی که از طریق جاده ماهشهر تا نزدیکی‌های کوی ذوالفقاری پیشروی کرده بود. خوشبختانه فرمانده پادگان خسروآباد سرهنگ کهتری از سمت اروند رود به مقابله با آنها پرداخته بود و از سمت دیگر نیز نیروهای فدائیان اسلام همراه با ارتش، نیروهای مردمی و بچه های سپاه در حال دفاع بودند. خطر خیلی جدی بود. رادیو نفت آبادان توسط بلندگوهایی که در گوشه و کنار شهر کار گذاشته بود. مرتبا اعلام می کرد: «مردم شجاع آبادان شهر در حال سقوط است، برای دفاع سنگر بکنید، کوکتل مولوتف درست کنید. سه راهی درست کنید و خود را آماده کنید که اگر نیروهای عراقی به داخل شهر نفوذ کردند در مقابل آنها بایستید.» دستور ساخت این وسایل دفاعی هم از رادیو پخش می شد. مردم هم به تکاپو افتاده بودند. ما هم به سرعت بخش های بیمارستان و اتاق های عمل را آماده کمک به مجروحین کردیم، مرتبا به بخش های مختلف بیمارستان سرکشی می کردم تا از آماده بودن تجهیزات مطمئن شوم یک بار که به اتاق عمل رفتم دیدم خانم های پرستار گوشه ای نشته و گریه می کنند. پرسیدم چه خبر شده است. گفتند: «یکی از بچه‌های کمیته بیمارستان به اتاق عمل آمد و به ما گفت اگر آبادان سقوط کند و نیروهای عراقی وارد شهر بشونده شما را می کشیم تا دست آنها به شما نرسد و فاجعه سوسنگرد و هویزه اتفاق نیفتد.» آنها را دلداری دادم و گفتم با شجاعتی که در رزمندگان و نیروهای مردی دیدم و می‌بینم، محال است که عراقی ها بتوانند آبادان را اشغال کنند. عراق با توپخانه و از سمت اروند با خمپاره آبادان را به گلوله بسته بود. تعدادی مجروح آوردند. یک زن و شوهر جوان بین مجروحین بودند که گویا حین ساختن سه راهی، مواد منفجره توی دست آنها منفجر شده و به شدت زخمی شده بودند. سوختگی شدید داشتند. شوهر علاوه بر سوختگی سطح دو، جراحت های عمیقی در قسمتهای مختلف بدن و سر و صورتش داشت و حالش بد بود. زخمهای زن را پانسمان می کردم. با روحیه خوب می گفت: «دکتر اصلا درد ندارم سوزش هم ندارم میدونی چرا؟ چون میهن مون در خطره. به خاطر نجات وطن و شهرمون، جون ما ارزشی نداره.» شجاعت و شهامت و روحیه قوی این زن واقعا قابل ستایش بود. از حال شوهرش می پرسید و می گفت: منصور کجاست؟ حالش چه طوره؟ ما هم می‌گفتیم در بخش مردان بستری است و حالش خوب است. در حالی که شوهرش در اغماء بود و چند ساعت بعد علی رغم کوشش‌ها به شهادت رسید. زن می گفت: به منصور بگید شجاع باشه، مبادا از دره شکایت کنه، ما با هم شرط کرده بودیم که در کنار هم و به خاطر نجات شهر و کشور و دینمون بجنگیم و از آن دفاع کنیم. شجاعت و روحیه او را ستایش می کردم ولی به سختی جلوی ریختن اشک خود را گرفته بودم. گفتم: «تا شیر زنان و شیر مردانی مثل شما در این سرزمین هستید، ایران هرگز شکست نمی خورد. نبرد همچنان ادامه داشت و جراحان و امدادگران و پرسنل شدیدا مشغول انجام وظیفه و رسیدگی به مجروحین و یا عمل کردن آن هایی بودند که احتیاج به جراحی داشتند. شعار های رادیو هم کماکان ادامه داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ واپنیرگر در سفر خود به عمان تأکید کرد که آمریکا از پایگاه های خود در عمان برای رویارویی با خطر انقلاب ایران، در زمان مناسب استفاده خواهد کرد، اظهارات واپنیرگر درباره سیاست آمریکا و تغییرات آن، تا اندازه‌ای هدف این کشور از تحرکات دیپلماتیک در منطقه عمليات و انعقاد قرارداد فروش تسلیحات و احداث پایگاه با کشورهای منطقه را روشن می کند. وی می گوید: تاکنون سیاست آمریکا در خاورمیانه بر اساس حفظ دولت های دوست از خطر شوروی بود، ولی پس از اعدام سادات و بروز ناآرامی های اخیر در بحرین و پیروزی های ایران، وزارت دفاع آمریکا به این نتیجه رسیده است که آنچه ادامه جریان نفت خاور میانه به غرب را تهدید می کند، خطر منطقه ای است نه خارجی.». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خیر مقدم به روش تخریب •┈••✾💧✾••┈• نیروی جدیدی كه به گردان تخریب می آمد، می رفتیم استقبال، با همان سر و وضع وحشتناك و بدن پیچ و مهره ای! تصورش را بكنید، بندۀ خدا اگر با چهار نفر سلام و علیك و احوال پرسی می كرد یكی دست نداشت، دیگر از جفت پا محروم بود، آن یكی از چشم. خلاصه جنسمان جور بود، بعد بچه ها برای خیر مقدم می گفتند: «چه عجب، خوش آمدی، صفا آوردی، قدمت روی مین! چشم دشمن روشن». •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روزها از طرف آقای رضایار، فرمانده تبریزی سپاه همدان مرا به سپاه دعوت کردند. آقای رضا یار گفت: قرار شده در سراسر کشور تمام استخرهای سرپوشیده از جمله استخرهای سرپوشیده شهرداری همدان در اختیار رزمندگان قرار گیرد. گروهی متولّی این کار هستند و شما هم بعنوان مسئول شنا و غریق نجات استان و سرناجی استخر شهدا باید نیروهایی را که می آیند آموزش بدهید. پذیرفتم. یک یک گردان از تیپ ویژه شهدا از بجنورد برای آموزش به همدان آمدند. آنها در سالن سرپوشیده تختی همدان اسکان داده شدند. سپاه نامه ای به آموزش و پرورش نوشت و خواست که من شبانه روزی برای کار آموزش در اختیار آنها باشم.‌ آقای نوریه نامه را با موافقت زیرنویس و اضافه کرد: با توجه به مسئولیت هایی که نامبرده در راستای جبهه و جنگ دارد فقط در ساعاتی از روز آن هم برای مدت ده روز می تواند در خدمت شما باشد. به سرعت، با فراخوان مربی ها و مسئولان مربوط از جمله آقایان رضایی، شایان، رضایی ها و فریدونی برنامه ریزی را شروع کردیم. آنها به اعتراض گفتند: مگر می شود در ده روز به سیصد نفر شنا یاد داد؟ - آموزش قهرمان کشوری که نیست. همین که بتوانند خودشان را روی آب نگه دارند کافی است. رکورد که نمی خواهند بزنند! نترسید خدا کمک کند. نتیجه این شد که برای آنها که شنا بلدند، کلاس جداگانه ای بگذاریم و برای بقیه نیز در گروه های سی نفره از هشت صبح تا نه و نیم شب کلاس گذاشتیم. در جمع بسیجی ها از نوجوان چهارده ساله داشتیم تا پیرمرد شصت هفتادساله، پدر و پسر کنار هم بودند. استخر گنجایش این همه آدم را نداشت. به ناچار آنها را به گروه های کوچک تر تقسیم کردم تا ده نفر، ده نفر به آب بیفتند. در فضای نشاط آور رزمندگی و جبهه و جنگ و با تلنگرها و تذکرات در عرض یک هفته همه شنا یاد گرفتند و برای عملیات آماده شدند. متاسفانه نام فرمانده گردان و کادر آنها را فراموش کرده ام. پیشنهاد دادم نیروها در بقیه ساعات به ورزش و نرمش بپردازند تا آمادگی بیشتری پیدا کنند. در روز آخر، برنامه ی کوه نوردی گذاشتیم و آنها را پیاده و به ستون دو از مسیرهای خیابان تختی، سعیدیه، بلوار اِرَم و جاده گنج نامه به میدان میشان بردیم که در شهر بسیار باشکوه جلوه کرد. نزدیک میدان میشان در کوه پایه الوند ناگهان کولاک و برف گرفت. نگران بودم و از نیروها خواستم که دعا بکنند تا سلامت به مقصد برسیم و برگردیم. گردان به کوه زد. در پناهگاه اول ، چای و خرما و صبحانه، نیروهای تیپ شهدای بجنورد را گرم و سرحال کرد. شکر خدا نیروها را به سلامت به پایین رساندیم و سوار ماشین ها به خوابگاه برگشتند. ساعت یک و دو بعد از ظهر، فرمانده گردان یک دفعه اعلام کرد: امشب بعد از نماز به منطقه می رویم! من که حدس زدم که باید خبرهایی باشد، گفتم: من هم با شما می آیم. ساکم را‌ بستم و نیروها که سوار اتوبوس ها شدند، من هم سوار خودروی آهو بیابان فرمانده گردان و معاونش شدم. شام را در بروجرد خوردیم. قرار گذاشتیم برای رفع خستگی، نوبتی رانندگی کنیم. من نشستم پشت فرمان، مقداری که رفتم آنها خوابیدند و صبح در سه راهی دزفول، اندیمشک، اهواز بیدارشان کردم. ابتدا فکر کردند بیدارشان کرده ام که رانندگی کنند. گفتم: این طور می خواستید نوبتی بخوابید. ماشاءالله یک کله از بروجرد تا اینجا خوابیده اید. خدا قوّت! با اجازه شما من می خواهم بروم. هر چه اصرار کردند که با آنها بروم، قبول نکردم. گفتند: بابا با ما بیا ضرر نمی کنی. ما هم در عملیات هستیم. گفتم: نه من می روم پیش رفقای خودم. از آنها خداحافظی کردم. سوار ماشین بین راهی شدم. نماز صبح را در مسجد جامع دزفول خواندم و تکه تکه خودم را به مقر واحد اطلاعات تیپ انصارالحسین در پادگان شهید مدنی دزفول رساندم. در مقر اطلاعات به جز چند نفری که امور اداری و دفتری را انجام می دادند کسی نبود. مقر سوت و کور و دل گیری بود. آنها گفتند نیروها در منطقه اند، ولی قرار است علی آقا شب یه مقر بیاید. فرمانده واحد برای رعایت نکات حفاظتی امنیتی شب ها می آمد و می رفت تا کسی سئوال پیچش نکند کجا بودی، کی آمدی؟ اما علی آقا نیامد. صبح به ستاد لشکر رفتم. آقای پرزاد را دیدم. او که مرا می شناخت گفت: نیروهای واحد در هورالهویزه هستند. پرسیدم: من چه طوری می توانم بروم آنجا؟ - من فردا شب می روم، توهم با من بیا. من، آقای پرزاد و راننده تویوتا اول صبح در روستای عرب نشین رفیّع بودیم. بچه های واحد را پیدا کردم و گل از گلم شکفته شد. روستای رُفیّع در کنار هور بود و رودخانه ای هم از آنجا عبور می کرد. بعد از کیف و احوال، بچه ها گفتند: جام بزرگ می دانی این آب، آب همدان است؟ - چطور؟ - این رود از رودخانه گاماسیاب سرچشمه می گیرد. از نهاوند به کرمانشاه و لرستان و از طریق رودخ
انه سیمره به خوزستان و شوش دانیال و از آنجا وارد این منطقه و هورالعظیم می گردد. زیاد نگذشته بود که علی آقا را دیدم. من که جای خود داشت، ولی علی آقا هم از دیدن من خیلی خوشحال شد. گپ و گفتی کردیم، علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! برو فیلم هفت دلاور را بگذار توی ویدئو نگاه کن! - فیلم نگاه کنم؟ من آمده ام کار کنم؟ - آره برو نگاه کن تا بگویم چرا. - آخه. - به تو می گویم برو نگاه کن کارت نباشد! بعد هم سعید یوسفی را صدا زد تا ویدئو را برای من آماده کند. سعید ویدئو را روشن کرد. فیلم هفت دلاور نبود. فیلم دلاوران واحد بود. آنها از گشت شناسایی هایشان در هور فیلم برداری کرده بودند. اسم ها و راه ها برایم تازگی داشت، ولی با خودم گفتم دیدن این فیلم به چه کار من می آید؟ علی آقا پرسید: فیلم را دیدی؟ با تعجب گفتم: بله ولی.... حرفم را قطع کرد و گفت: پس پاشو بیا اینجا کارت دارم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂