تو ایستادهای امّا توان دم زدنت نیست
خموشیاتهمه فریاد وخودبه لب سخنت نیست
چه تلخ خوردهایاز دستروزگارکهدیگر
چنانگذشته شیرین، لب شکر شکنت نیست
چه جایغم که ندارم تو را کهدر نظرمن
سعادتی بهجهان مثل دوست داشتنت نیست
من از تو اصل تو را برگزیدهام کههمیشه
دلت مراست تو خود گفته ای اگر بدنت نیست
چنینکه عطر تنتره به هرنسیم گرفته است
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#منزوی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در یکی از شبها که اکیپ برای شناسایی رفت، صبح موقع
برگشتن به میدان مین دشمن برخورد کرد. دو نفر از بچه ها روی مین رفتند و مجروح شدند یکی از بچههای تخریب که جلو بود به شدت مجروح شد. پشت سر او آقای فریمانی که از بچه های اطلاعات بود از ناحیه شکم و پا مجروح شد. نفر سوم سالم ماند که خودش را بـه خط تماس لشکر رساند و کمک گرفت.
زخمیها را از میدان مین خارج کردند و به پشت خط بردند. به ما اطلاع دادند که حال آنها وخیم است و باید از هلی کوپتر استفاده شود. من با کیانی جانشین مسؤول قرارگاه نجف تماس گرفتم. بین من و او بگومگوی شدیدی رخ داد چون قادر نبود که یک هلی کوپتر در اختیار ما بگذارد. ابتدا میگفت این مجروح رده اش چیست و دارای مسؤولیتی هست؟ گفتم: این بچه ها از یک فرمانده گردان هم برای ما بالاتر هستند. چرا که حامل مجموعه ای از اطلاعات هستند و این اطلاعات برای ما اهمیت زیادی دارد. غیر ممکن است که بتوانیم این اطلاعات را دوباره
جمع آوری کنیم.
خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگــر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را میکشم.
مجبور شدم با آقای قاآنی در تهران تماس بگیرم. در جلسه بود. آقای محسن رضایی، اکثر فرماندهان قرارگاه ها و لشکرها آنجا بودند...
#بابانظر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بابانظر.pdf
3.06M
🍂 کتاب بابانظر
تحسین شده توسط رهبر انقلاب
#بابانظر
#کتاب
خاطرات شفاهی
شهید محمدحسن نظرنژاد
مصاحبه: سید حسین بیضایی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۷
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خلاصه روز به روز از تعدادمان کم میشد. ابوالقاسم اقبال منش که پست ها را توزیع میکرد گاهی مجبور میشد حتی در نقاط حساس، بچه ها را به صورت تک نفره سر پست بفرستد. یک شب هم من راه تنهایی سرپست فرستاد، اقبال منش نفره آمد توی سنگر و کنارم نشست و علت کارش را برایم توضیح داد. او گفت: «بچه ها دارن یکی یکی میرند و خیلی نیرو کم داریم مجبوریم اینجوری عمل کنیم». اولش فکر کردم چه لزومی به توضیح دادن است. تا حالا دو نفری پست میدادیم حالا یک نفری، بعثی ها که ترس ندارند، اما وقتی رفت دیدم خیلی سخت و ترسناک است که در فاصله پنجاه متری دشمن تک و تنها از ساعت ۱۲ تا ۳ شب نگهبانی بدهی در حالی که فاصله ات تا سنگر دشمن اندازه سنگر نگهبانی خودی باشد. اگر چه خیلی خوابم میآمد اما تصور پلک زدن هم آزارم میداد. گفته های قبلی فرمانده هنوز توی گوشم بود که گفت اگر این تپه ها را از دست بدهیم باید تا دزفول عقب بنشینیم. با خودم گفتم: «الآن» همه دستاورد خونهای شهدای فتح المبین و محرم در گروی همت توست. خیلی نگران غفلت خودم بودم اما از این که نظام در این سن و سال این قدر به من اعتماد کرده بود بر خودم می بالیدم.
به ما گفته بودند منتظر پاتک دشمن باشید ما هم روزشماری میکردیم. این انتظار خیلی به طول نیانجامید. یکی از شبها مطابق معمول در حال نگهبانی بودم. روبرویم دشت شرهانی خود نمائی میکرد و پیکر مطهر شهدایی که به وصال محبوبشان رسیده بودند بر شکوه آن میافزود. با خودم میاندیشیدم؛ آیا خانواده این شهدا از فرزندانشان خبر دارند؟ آیا روزی خواهد رسید که بتوانیم این اجساد مظهر را به خانواده هایشان برگردانیم؟ شهدا در فاصله بین ما و عراقی ها مظلومانه آرمیده بودند. اگر لحظاتی و فقط لحظاتی نگهبان عراقی سنگر روبرویی چشم بر هم میگذاشت میتوانستم شهدای مان را به این طرف بیاورم. خدایا این چه حکمتی است. شهدا در چند قدمیام بودند اما...
خدایا چه میشد اگر این شهدا قدری این طرف تر افتاده بودند!
با صدای چند رگبار پراکنده رشته افکارم پاره شد. اولش فکر کردم مثل همیشه آتش کوری است که دشمن از سر ترس گهگاه با آن سکوت دشت را می شکند. اما دقایقی بعد منطقه از منورها و گلولههای متعدد توپ و خمپاره دشمن مثل روز روشن شده بود. روش پاتک دشمن به این صورت بود که ابتدا آتش تهیه شدید می ریخت و بعد پیادههایش را جلو میفرستاد. حالا دیگر همه بچه ها هم متوجه غیر عادی بودن اوضاع شده و ریخته بودند توی کانال. میدانستم باید بروم به کمک امیر و برایش گلوله برسانم اما اجازه ترک پست را نداشتم. کمی بعد فرمانده آمد و دستور داد به آرپی جی زنم یعنی امیر کریمی بپیوندم. من هم پست را تحویل دادم و رفتم سراغ آرپی جی زن. در کمال تعجب دیدم زیر آن آتش سنگین، امیر توی کانال دست به دعا برداشته و دعای فرج حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه الشريف را میخواند خیلی لجم گرفت. گفتم بابا بلند شو! دشمن تپه ها رو گرفت اون وقت تو داری دعای فرج میخونی!؟ امیر توجهی به من نکرد، خوب که دعا و مناجاتش تمام شد، انگار که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد، قبضه آرپی جی را گرفت، گلوله ای داخلش گذاشت و رفت بالای کانال تمام قد ایستاد. مات و مبهوت نگاهش میکردم. فریاد زدم مرد حسابی کجا میری؟ چرا رفتی بالای کانال؟ الآن می زننت ها، نه به اون دعا خوندنت نه به این بالای کانال رفتنت!» در حال غر زدن بودم که با صدای شلیک آرپیجی و بعدش صدای امیر که میگفت «یا الله گلوله بده!» به خودم آمدم. خرج را ته گلوله متصل کردم و انتهای خرج را گرفتم و دستم را تا آنجا که می توانستم بالا بردم. هیچ کس جرأت نداشت بالا برود و گلوله را دست امیر بدهد. امیر بعد از هر شلیک مینشست و گلوله را از ما که داخل کانال بودیم میگرفت و دوباره تمام قد بالای کانال میایستاد و با حوصله نشانه می رفت و شلیک میکرد. صدای وینگ وینگ گلولههای مستقیم دشمن که از کنارش رد میشد را می شنیدیم اما او بیدی نبود که با این بادها بلرزد. همه ما مبهوت او بودیم. حالا دیگر بیسیمچی گروهان هم آمده بود و به امیر گلوله میرساند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
Defae_moghadas_khalabanan_[_tarikhema_]_128.mp3
5.28M
🍂 نواهای ماندگار
سرود حماسی
"حملهور شد ارتش خلق ایران"
برای خلبانان قهرمان
ارتش جمهوری اسلامی ایران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🔹 یادش بخیر
ایام پر تلاطم شروع جنگ
..و روزها و شبهایی که بین ماندن و رفتن از شهر، بلاتکلیف مانده بودیم.
خبرها بیشوکم بههمراه آژیر حمله هوایی بی انقطاع از رادیو پخش میشد و بهدنبال آن صدای هواپیمای دشمن و آهنگ پدافند و تیرهای رسامش که به آسمان میرفت و صدای انفجار پیدرپی و...
با خود میگفتیم که همین امروز یا فرداست که ما هم راهی آوار شویم و غزل خداحافظی را بخوانیم. مرگ تا بیخ گوشمان خیمه زده بود و با تمام وجود میفهمیدیمش.
شاید در آن اوضاع بشدت وخیم و حدفاصل خبر یا بیانه شماره بعدی ارتش، تنها سرودهای حماسی آن روزها کمی میتوانست دلگرمی و آرامش بدهد.
همین سرودی که گاه همراه میشد با صدای چندین هواپیمای شکاری ارتش که با اقتدار از بالای خانههایمان بسمت دشمن میرفت و در برگشت با دلهره آنها را میشمردیم تا خدای ناکرده کم نشده باشند.
... و امروز این خاطرات کهنه در کنار اقتدارمان، گواهیست شیرین از کلام امام امت که "این ملت باید علاوه بر جهاد، استقامت در جهاد داشته باشد."
#نواهای_صوتی_ماندگار
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 وقایع سال آخر
6⃣
🔅 هواپیمای مسافربری
- ۲۹۰ نفر قربانی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
واکنش شورای امنیت سازمان ملل نسبت به فاجعه ایرباس به هیچ وجه با واکنش آن نسبت به حادثه لاکربی که در ۲۱ ماه دسامبر سال ۱۹۸۸ اتفاق افتاد، قابل مقایسه نبود. حادثه از این قرار بود که یکی از هواپیماهای مسافربری شرکت پان امریکن بر فراز شهر لاکربی در اسکاتلند منفجر شد و در نتیجه ۲۵۹ نفر کشته شدند. پس از سه سال تحقیق و بازجویی سرانجام، مقامات آمریکایی و انگلیسی به این نتیجه رسیدند که دو نفر از اتباع لیبی در انفجار هواپیما دست داشته اند اما دولت لیبی این ادعا را رد کرد و بدین ترتیب موضوع برای حل و فصل به شورای امنیت سازمان ملل ارجاع داده شد. در آغاز، شورا با تصویب قطع نامه ۷۳۱ از دولت لیبی خواست تا به تقاضاهای دولتهای انگلیس و آمریکا (یعنی استرداد متهمان افشای اطلاعات مربوط به آنها تسهیل دسترسی به شهود و پرداخت غرامت پاسخ مثبت دهد. این در حالی بود که مطابق یکی از قواعد حقوق بین المللی در چنین وضعیتی دولت مربوط (لیبی) یا باید متهمان را در محاکم داخلی خود محاکمه و مجازات میکرد یا آنها را برای محاکمه و مجازات به دولتهای ذی نفع آمریکا، انگلیس) استرداد می نمود؛ بنابراین تصمیم شورای امنیت این حق دولت لیبی را تضییع می کرد. تعلل لیبی در پاسخ مثبت به خواسته های انگلیس و آمریکا شورای امنیت را بر آن داشت تا تصمیمهای شدیدتری را علیه آن دولت اتخاذ کند. شورا در قطع نامه بعدی خود (۷۴۸) که در این مورد صادر کرد، عدم استرداد اتباع لیبیایی مظنون به انفجار هواپیمای پان امریکن را از سوی دولت لیبی تهدیدی علیه صلح و امنیت بین المللی تلقی و تحریمهایی را علیه این دولت اعمال کرد. حال این پرسشها مطرح است، شورا چگونه می تواند برخورد متفاوت خود را با دو قضیه مشابه توجیه کند؟ چرا شورا در واکنش به فاجعه ایرباس تنها به ابراز تأسف بسنده و از شناسایی و مجازات عاملان آن جنایت خودداری کرد، در حالی که در حادثه مشابهی که چند ماه بعد از انهدام ایرباس رخ داد با جدیت وارد عمل شد و عاملان آن لیبی را تهدید کننده صلح و امنیت بین المللی قلمداد کرد و تحت تحریمهای بین المللی قرار داد؟ آیا این دو برخورد مختلف شورا در پیشگاه وجدان سالم بشریت قابل توجیه است؟ تردیدی نیست که پاسخ تمام حقوقدانان و انسانهای بی طرف و بی غرض به چنین پرسشی منفی خواهد بود و تنها کسانی بدان پاسخ مثبت خواهند داد که در روابط بین الملل منطق زور و قدرت را از منطق عدالت و برابری برتر می دانند.
┄┅┅❀❀┅┅┄
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
روز دوم از جنگی که توسط کومله دمکرات ها در شهر پاوه به وقوع پیوسته بود به دستور حضرت امام (ره) از تهران برای کمک به گروه شهید اصغر وصالی یا همان اصغر چریک که به دستمال قرمزها معروف بودند اعزام شدیم.
برای رفتن به کردستان پشت یک تریلی که گوشههای آن سنگر بندی شده بود نشستیم که در پیچ و خمهای مسیر اگر به ما تیراندازی میشد پشت گونیهای شن قرار میگرفتیم و به دشمن تیراندازی می کردیم.
روز دوم برای حفاظت از یک بیمارستان به شهر پاوه اعزام شدیم، بعد از ورود متوجه شدیم کومله ها تعدادی از بیماران را سر بریده و برخی از آنها را با بستن به رگبار به شهادت رسانده بودند. صحنه اسفناکی بودوی تعفن کل فضا را در گرفته بود. ۲ ساعت به تاریکی هوا مانده بود که در بیرون از بیمارستان از رزمندگان خواستم هر کس برای خود یک سنگر انفرادی حفر کند چراکه کومله ها شبانه به ما حمله می کنند، پس از ایجاد دو هلال در جلوی بیمارستان برای جلوگیری از اصابت تیر به نیروهای خودی، به نیروها اعلام کردم اگر کسی میخواهد دستشویی برود یا چیزی بخورد زودتر اقدام کند و قبل از ورود دشمن در سنگرها قرار بگیرند.
همه ما تا صبح در سنگرها بیدار ماندیم، نیمه های شب دشمن به ما حمله کرد و ما نیز به مبارزه پرداختیم. چند نفر از نیروهای آنها توسط ما کشته شدند و یکی از نیروهای خودی که به دلیل ترس از سنگر بیرون آمده بود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. بعد از آن درگیری، در کردستان ماندیم و برای مبارزه با نیروهای کومله از شهری به شهر دیگر می رفتیم.
سردار حاج مهدی زمردین
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
سخت است برای یک پدر
که جوان رعنایش را خودش
بدرقهی قربانگاه کند...
اما در مکتب حسین گویند:
«جوانم به فدای جوان اباعبدالله»
¤¤¤
بیا مرا به دلت با نگاه بدرقه کن
از این خرابه به یک جانپناه بدرقه کن
بیا دلم بستان،
این تمام دارایی است
بیا و چشم ترم سمت ماه بدرقه کن
...
#پدران_شهدا
#اکبرهایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
💠 @bank_aks
🍂
ابتدای آبراه تنگ و تاریک بود اما نیم ساعتی که رفتیم، بهتر شد.
قاسم گفت: «امشب تا صبح برویم، میرسیم به خشکی نه؟» گفتم: «برویم ببینیم چه می شود.»
قاسم گفت: «زود راه و چاه هور رو یاد گرفتی ها!»
گفتم: «هر کاری داخلش شوی یاد میگیری. آدم باید نترسد و برود طرف کار.»
قاسم گفت: «آخر هر وقت اسم این هور می آمد، آن قدر ازش بد می گفتند و آدم را می ترساندند که من همیشه فکر میکردم چطور جایی است. حالا میبینم نه خیلی هم ترس ندارد. اگر این پشه های لعنتی نبودند، صدای قورباغه هایش را میشود تحمل کرد.»
ما حرف زدیم و آهسته آهسته جلو رفتیم. کم کم ماه بالا آمد. اما گاهی روشن میشد و گاه ابری می آمد و جلو ماه را می گرفت، امــا نــه آن قدر تاریک که نشود جایی را دید. ما رفتیم و رفتیم، تا ماه تقریباً رسید به وسط آسمان.
قاسم گفت: عجب آبراهی چقدر طولانی است. آن آبراههایی که رئوف می رفت این قدر طولانی نبودند.»
گفتم: «نمی دانم ما داریم میرویم هنوز هم که به جایی نرسیده ایم ممکن است از آن آبراههایی باشد که یکسره آدم را می برد به نزدیک خشکی.»
قاسم گفت: «یعنی تو این قدر وارد شدی»
گفتم: «نه، من که شانسکی دارم میروم، خود آبراه ممکن است این طوری باشد.»
ابری آمد و جلو ماه را گرفت و هوا تاریک شد. ولی آبراه مشخص بود و ما جلو می رفتیم رسیدیم به جایی که دوباره آبراه تنگ و تاریک شد.
#پسران_جزیره
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
پسران جزیره.pdf
3.09M
🍂 پسران جزیره
نویسنده: حسین فتاحی
ادبیات دفاع مقدس ،
رمان نوجوان و جوان
#پسران_جزیره
#کتاب
#PDF
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂